آزمایش علمی.

سوابق شغلی فرانسیس بیکن بزرگ مانند یک تمثیل کمبها در باره کلمه قصار فریبایِ «بیعدالتی بیفایده است» به پایان میرسد. او بعنوان قاضی عالی امپراطوری به رشوهگیری متهم و به زندان انداخته میشود. دوران صدراعظمیاش با تمام اعدامها، توزیع انحصارات مضر، تحمیل بازداشتهای غیرقانونی و اجرای احکام دیکته شده به تاریکترین و شرمآورترین تاریخ انگلیس تعلق دارد. شهرت جهانیش بعنوان فیلسوف و انسانگرا باعث میشود که خطاهای او پس از افشا گشتن و اعترافات فراتر از مرزهای امپراطوری شناخته شوند.
هنگامی به او اجازه دادند از زندان به ملک مزروعیش بازگردد که او یک مرد سالخورده بود. تلاشهائی که بخاطر تشکیل پرونده برای دیگران به خرج داده بود و درد و رنجهائی که دیگران بخاطر پرونده سازی بر علیهاش به او تحمیل کردند بدنش را ضعیف ساخته بود. اما بلافاصله پس از به خانه رسیدن شروع به مطالعه عمیق علوم طبیعی میکند. او در حکومت کردن بر مردم شکست خورده بود. حالا او باقیمانده نیرویش را به این تحقیق اختصاص میدهد که بشر چگونه میتواند به بهترین روش بر نیروهای طبیعت مسلط شود. پژوهشهایش که اختصاص به چیزهای مفید داشتند او را به کرات از اتاق مطالعه به باغها و به اصطبل ملکش میکشاند. او ساعتها در باره رفع عیوب درختان میوه و راههای بهتر ساختنشان با باغبانها صحبت میکرد، یا به خدمتکاران دستورالعمل میداد که چطور میتوانند مقدار شیر تک تک گاوها را اندازه گیری کنند. در این حال یک پسر جوان که در اصطبل کار میکرد نظرش را جلب میکند. یک اسب ارزشمند بیمار شده بود و پسر دو بار در روز به فیلسوف گزارش میداد. کوشش او و استعدادش در مشاهده پیرمرد را به وجد آورده بودند.
اما هنگامیکه او یک شب به اصطبل میآید پیرزنی را پیش پسر جوان ایستاده میبیند و میشنود که میگفت: "او آدم بدیست، از خودت در برابر او مراقبت کن. و گرچه او هنوز آقای بزرگیست و پول زیادی دارد اما با این وجود آدم بدیست. او نان دهنده توست، بنابراین کارهایت را سر وقت انجام بده، اما همیشه بدان که او آدم بدیست."
فیلسوف دیگر جواب پسر را نشنید، زیرا که او به سرعت آنجا را ترک کرد و به خانه بازگشت، اما صبح روز بعد رفتار پسر را نسبت به خود بدون تغییر مییابد. پیرمرد پس از بهبود یافتن اسب به پسر اجازه میدهد که در بسیاری از مسیرها او را همراهی کند و وظایف کوچکی به او واگذار میکرد. او کم کم با پسر در باره برخی از آزمایشات شروع به صحبت میکند. و در این کار به هیچ وجه کلماتی را انتخاب نمیکرد که بزرگسالان معمولاً فکر میکنند برای درک کودکان مناسب است، بلکه با او مانند یک فرد روشنفکر صحبت میکرد. او در تمام عمرش با بزرگترین عقلا معاشرت کرده و به ندرت درک شده بود، البته نه به این خاطر که او بیش از حد غیر شفاف بود، بلکه چون او بیش از حد شفاف بود. بنابراین به تلاشهای پسر برای درک کردن اهمیت نمیداد؛ اما وقتی پسر کلمات خارجی به کار میبرد او را با صبوری اصلاح میکرد. تمرین اصلی پسر تشکیل شده بود از توصیف کردن چیزهائی که مشاهده میکرد. فیلسوف به او نشان میداد که چه تعداد کلمه وجود دارد و آدم برای اینکه بتواند چیزی را توصیف کند چه تعداد کلمه لازم دارد تا آن چیز تقریباً قابل تشخیص گردد و، قبل از هر چیز، اینکه آن چیز بعد از توضیح بتواند عمل شود. برخی از کلمات هم وجود داشتند که استفاده نکردنشان بهتر بود، زیرا که آنها در اصل بر هیچ چیز دلالت نمیکردند، کلماتی مانند «خوب»، «بد»، «زیبا» و غیره. پسر بزودی پی میبرد «زشت» نامیدن یک سوسک معنی اندکی دارد. حتی «سریع» هم هنوز کافی نبود، آدم باید مشخص میکرد که سوسک در مقایسه با موجودات دیگر هم اندازه خود با چه سرعتی حرکت میکند، و چه چیز به او این امکان را میدهد. آدم باید او را بر روی یک سطح شیبدار و بر روی یک سطح صاف بنشاند و برای به حرکت واداشتن سوسک سر و صدا ایجاد کند، یا تکههای کوچک شکار برایش قرار دهد تا به سمتش حرکت کند. اگر آدم به اندازه کافی خودش را با او مشغول سازد، سوسک «سریع» زشت بودنش را از دست میدهد.
یک بار وقتی فیلسوف به پسر برخورد میکند باید او قطعه نانی را که در دست داشت توصیف میکرد.
پیرمرد میگوید: "در اینجا میتونی کلمه <خوب> را به کار ببری، زیرا نان توسط انسان برای خوردن درست میشود و میتواند برایش خوب یا بد باشد. اما راضی ساختن خود با استفاده از این کلمات در نزد اشیاء بزرگتری که طبیعت برای مقاصد مخصوصی خلق کرده احمقانه است."
پسر به جملات مادربزرگش در باره لُرد فکر میکرد. او در درک کردن پیشرفت سریعی داشت، زیرا مشاهدات همیشه به چیزهای کاملاً در دسترس مربوط میگشت، مثلاً آنچه باید درک میگشت این بود که اسب توسط ابزار درمان سالم گشت یا یک درخت توسط اقدام به کار رفته از بین رفت. او همچنین متوجه میگردد که یک شک معقول باید همیشه باقی میماند، که آیا در تغییرات مشاهده شده واقعاً روشهائی مقصرند که مورد استفاده قرار گرفته بودند. پسر اهمیت علمی نوع تفکر بیکن بزرگ را به سختی درک میکرد، اما سودمندی آشکار تمام این اقدامات او را به وجد میآورد. او فیلسوف را اینگونه درک میکرد: یک عصر جدید برای جهان آغاز گشته بود. بشر دانش خود را تقریباً هر روز افزایش میداد. و تمام دانش برای افزایش رفاه و خوشبختی دنیوی بود. علم رهبری را در دست داشت. علم در باره گیتی و همه چیزی که بر روی زمین وجود داشت از قبیل گیاهان، حیوانات، خاک، آب و هوا  تحقیق اساسی کرده بود تا بشود فایده بیشتری از آنها برد. مهم آن چیزی نبود که آدم باور میکرد، بلکه آن چیزی بود که آدم میدانست. آدم بیش از حد دارای باور بود و خیلی کم میدانست. به این دلیل باید آدم خودش همه چیز را با دستهایش امتحان میکرد، و فقط از آن چیزی صحبت میکرد که با چشمان خود دیده و میتوانست سودی داشته باشد.
این تعلیم جدیدی بود و مردم آماده و مشتاق برای به عهده گرفتن اجرای کارهای جدید مرتباً به آن روی میآوردند. کتابها در این راه نقش بزرگی بازی میکردند، گرچه کتابهای بد زیادی هم وجود داشتند. پسر مطمئن بود اگر بخواهد به افرادی تعلق داشته باشد که کارهای جدید را به عهده میگرفتند باید به کتابها نفوذ کند. البته او هرگز پایش به کتابخانه پیرمرد نرسیده بود. او باید در مقابل اصطبل انتظار لرد را میکشید. حداکثر اجازه داشت اگر پیرمرد چند روز نمیآمد او را در پارک ملاقات کند. با این حال کنجکاویش به اتاق مطالعه که در آن هر شب چراغ تا زمانی طولانی روشن بود همیشه بزرگتر میگشت. از پرچینی که در مقابل اتاق قرار داشت میتوانست نگاهی به قفسه کتابها بیندازد. او تصمیم میگیرد خواندن بیاموزد.
البته این کار آسانی نبود. کشیشی که او با این خواهش پیشش میرود به او مانند یک عنکبوت روی میز صبحانه نگاه میکند.
او با اخم میپرسد: "میخواهی انجیل خداوند را برای گاوها بخوانی؟". و پسر از اینکه توانست بدون تو دهانی خوردن از آنجا دور شود خوشحال بود. بنابراین باید راه دیگری انتخاب میکرد.
در کمد لباس و وسائل عبادت کلیسای روستا یک کتاب دعا قرار داشت. آدم میتوانست با داوطلبانه معرفی کردن خود برای کشیدن طناب ناقوس به کتاب دست یابد. اگر حالا آدم قادر بود بداند که کشیش کدام قسمت از کتاب دعا را میخواند باید کشف یک رابطه در میان کلمات و حروف الفبا امکانپذیر میگشت. در هرصورت پسر شروع میکند حداقل به حفظ کردن برخی کلمات لاتینی که کشیش هنگام مراسم نیایش دستهجمعی میخواند. البته کشیش کلمات را فوقالعاده نامشخص ادا میکرد و اغلب دعاها را هم نمیخواند. با این حال پس از مدتی پسر قادر بود آغاز چند دعا را مانند کشیش بخواند. میرآخور او را در یکی از این تمرین کردنها در پشت انبار غافلگیر میسازد و کتک میزند، زیرا فکر میکرد که پسر میخواهد با تقلید از کشیش او را مسخره کند. بنابراین پسر تو دهانی را هم تحویل میگیرد.
پسر هنوز در تشخیص دادن محل قرار داشتن کلماتی که کشیش از کتاب دعا میخواند مؤفق نشده بود که فاجعه بزرگی روی میدهد، فاجعهای که باید به تمام تلاشهایش برای یادگیری خواندن فعلاً یک نقطه پایان میگذاشت. لرد گرفتار یک بیماری کشنده میشود. او در تمام فصل پائیز مدتی طولانی بیمار بود و در فصل زمستان هنوز بهبود نیافته بود که با یک درشکه رو باز به سمت یک ملک با کیلومترها فاصله میراند. پسر اجازه داشت همراه او برود. او در پشت بر روی میلهای در کنار صندلی درشکهچی ایستاده بود. بازدید انجام میگیرد، پیرمرد با قدمهای بلند به همراه میزبانش به سمت درشکه بازمیگردد، در این هنگام در سر راه یک گنجشک یخزده میبیند. توقف میکند و گنجشک را با عصایش میچرخاند.
پسر که با یک کیسه آب جوش پشت سر پیرمرد یورتمه میرفت میشنود که او از میزبانش میپرسد: "فکر میکنید که چه مدت این گنجشک اینجا قرار دارد؟"
پاسخ این بود: "از یک ساعت پیش تا یک هفته یا بیشتر."
پیرمرد کوچک اندام متفکر به رفتن ادامه میدهد و از میزبانش فقط با حواسی بسیار پرت خداحافظی میکند. هنگامیکه درشکه به راه میافتد او سرش را به سمت عقب برمیگرداند و میگوید: "دیک، گوشت هنوز کاملاً تازه است". آنها قسمتی از مسیر را تا اندازهای سریع میرانند، زیرا شب مزارع را تاریک میساخت و به سرما سریع افزوده گشته بود. بنابراین چنین اتفاق میافتد که هنگام پیچیدن به سمت دروازه حیاط ملک یک مرغ که ظاهراً از اصطبل فرار کرده بود زیر گرفته میشود. درشکهچی سعی میکند از کنار مرغ که سفت و سخت پر پر میزد بگذرد، و هنگامیکه مانور بینتیجه میماند پیرمرد علامت ایستادن میدهد.
پیرمرد با بیرون کشیدن خود از پتو و پوست خز از درشکه پیاده میشود و با تکیه بازو بر شانه پسر، و با وجود هشدارهای درشکهچی بخاطر سرما به محلی برمیگردد که مرغ قرار داشت. مرغ مرده بود.
پیرمرد به پسر میگوید آن را از روی زمین بردارد و دستور میدهد: "احشاء و امعاء را بیرون بیار."
درشکهچی همآنطور که سست و ضعیف در هوای سرد و بورانی ایستاده بود و تماشا میکرد میپرسد: "نمیشود این کار را در آشپزخانه انجام داد؟"
پیرمرد میگوید: "نه اینجا بهتر است. دیک حتماً یک چاقو همراه دارد، و ما برف لازم داریم". پسر آنچه را که به او دستور داده شده بود انجام میداد، و پیرمرد که ظاهراً بیماریاش و سرما را فراموش کرده بود خودش خم میشود و با زحمت فراوان یک مشت برف برمیدارد. او برف را درون مرغ فرو میکند. پسر این موضوع را درک میکند. همچنین او هم برف برمیدارد و به معلمش میدهد تا درون مرغ کاملاً از برف پر شود.
پیرمرد با حرارت میگوید: "بنابراین باید هفتهها تازه بماند. روی سنگفرش سرد انبار بگذاریدش!" او مسیر کوتاه تا درب را کمی خسته و سخت تکیه داده به پسر که مرغ را در زیر بغل حمل میکرد پیاده میرود. هنگامیکه او داخل سالن میشود سرما او را میلرزاند. صبح روز بعد پیرمرد تب شدیدی داشت. پسر نگران به اطراف میرفت و سعی میکرد همه جا از حال معلمش جویا شود. او چیز زیادی نشنید. زندگی در ملک بزرگ بدون مزاحمت همچنان ادامه داشت. ابتدا در روز سوم چرخشی رخ میدهد. او به اتاق کار خوانده میشود. پیرمرد بر روی تخت چوبی باریکی در زیر پتوهای زیادی دراز کشیده بود، اما پنجرهها باز بودند، طوریکه هوا در آنجا سرد بود. با این وجود به نظر میرسید که پیرمرد میگدازد. لرد با صدای لرزانی از وضعیت مرغ میپرسد. پسر گزارش میدهد که مرغ بدون هیچ تغییری همچنان تازه دیده میشود. لرد با رضایت میگوید: "این خوب است. دو روز دیگر باز هم به من گزارش بده!"
پسر بعد از بازگشت تأسف میخورد که چرا مرغ را با خود برنداشته بوده است. پیرمرد به نظر میرسید از آنچه پیشخدمتها ادعا میکردند سالمتر باشد.
او برف درون مرغ را دو بار در روز با برفهای تازه عوض میکرد، و هنگامیکه قصد داشت دوباره به اتاق بیمار برود مرغ هیچ از تازگی خود از دست نداده بود. اما او به موانع کاملاً غیر معمول برخورد میکند.
از پایتخت پزشکان آمده بودند. راهرو از صدای پچ پچ و نجوا پر شده بود، صداهای فرماندهی و فرمانبری، و در همه جا چهرههای غریبه وجود داشت.  پیشخدمتی که یک سینی پوشانده شده با پارچه بزرگی را به اتاق حمل میکرد او را سریع بیرون میکند.
پسر در تمام قبل از ظهر و بعد از ظهر چندین بار برای ورود به اتاق بیمار تلاشهای بینتیجه میکند. به نظر میرسید که پزشکان غریبه قصد دارند در قصر ساکن شوند. آنها مانند پرندگان بسیار بزرگ سیاهی به نظر میرسیدند که خود را بر روی مرد بیمار بیدفاع گشتهای مینشاندند. او در حدود شب خود را درون یک اتاقک بسیار سرد در راهرو مخفی میسازد. او تمام وقت از سرما میلرزید اما آنجا را مناسب مییافت، زیرا مرغ بخاطر آزمایش باید حتماً سرد نگاه داشته میشد.
سر و صدا در حین شام تا اندازهای خاموش میگردد، و پسر میتواند به اتاق بیمار برود. پیرمرد تنها بود، همه برای غذا خوردن رفته بودند. در کنار تختخواب کوچک یک چراغ مطالعه با حبابی سبز رنگ قرار داشت. صورت پیرمرد به طور عجیبی کوچک گشته و رنگی شبیه به موم داشت. چشمها بسته بودند، اما دستها نا آرام بر روی پتو تکان میخوردند. پنجرهها را بسته بودند و اتاق بسیار گرم بود.
پسر در حالیکه مرغ را متشنج به جلو نگاه داشته بود چند قدم به تخت نزدیک میشود و با صدای آرامی چند بار میگوید: «لرد». او جوابی نمیگیرد. اما به نظر میرسید که مرد بیمار نخوابیده است، زیرا لبهایش گاهی طوری حرکت میکردند که انگار حرف میزند، پسر که از اهمیت ادامه دستورالعملها در رابطه با آزمایش علمی مطمئن بود تصمیم میگیرد توجه او را تحریک کند. اما قبل از آنکه بتواند پتو را کمی کنار بکشد ــ او باید مرغ را با جعبهای که در آن جاسازی شده بود بر روی صندلی قرار میداد ــ، احساس کرد که از پشت گرفته شده و به عقب کشیده میشود. یک انسان چاق با صورتی خاکستری رنگ به او مانند قاتل نگاه میکرد. پسر با هوشیاری خود را از دست او رها میسازد و با یک حرکت سریع جعبه را برمیدارد و از درب اتاق خارج میشود. در راهرو به نظرش میرسد پیشخدمتی که از پلهها بالا آمده بود او را دیده است. این بد بود. او چطور میتوانست ثابت کند که به دستور لرد برای انجام یک آزمایش مهم آمده بوده است؟ پیرمرد کاملاً در ید قدرت پزشکان بود، پنجرههای بسته اتاق این را نشان میدادند.
و به راستی میبیند که یک خدمتکار در حیاط به سمت اصطبل  میرفت. به این خاطر او از خوردن شام صرفنظر میکند و پس از آنکه مرغ را به زیرزمین میبرد خود را در اتاق آذوغه مخفی میسازد. تحقیقاتی که بر بالای سرش در نوسان بود خوابش را ناآرام میسازد. صبح روز بعد با ترس و تردید از مخفیگاهش خارج میگردد.
هیچ کس کاری به کار او نداشت. یک رفت و آمد وحشتناک در حیاط بر قرار بود. لرد نزدیک صبح مرده بود. پسر تمام روز را مانند آنکه توسط خوردن ضربهای به سرش گیج باشد در اطراف میرفت. او این احساس را داشت که درد از دست دادن معلمش نمیتواند بهبود یابد. هنگامیکه او در اوایل شب با یک کاسه پر از برف از زیرزمین پائین میرود، اندوه او بخاطر فوت معلمش تبدیل به اندوه به پایان نرسیدن آزمایش علمی میگردد، و او بر بالای جعبه اشگ میریزد. سرنوشت این کشف بزرگ چه میشود؟
با بازگشت به حیاط ــ پاهایش چنان سنگین به نظرش میآمدند که او سرش را برمیگرداند و به رد پای خود در برف نگاه میکند تا ببیند که آیا عمیقتر از همیشه میباشند ــ، او متوجه میشود که پزشکان لندنی هنوز آنجا را ترک نکردهاند. درشکههایشان هنوز آنجا بودند. او با وجود عدم تمایلش تصمیم میگیرد کشف را با آنها در میان بگذارد. آنها مردانی دانشمند بودند و باید اهمیت آزمایش علمی را درک کنند. او جعبه کوچک با مرغ منجمد را میآورد و در پشت چاه آب میایستد تا یکی از آقایان، یک مرد کوتاه اندام و نه چندان وحشت برانگیز به چاه نزدیک میشود. او قدم جلو میگذارد و جعبهاش را به او نشان میدهد. ابتدا صدا در گلویش گیر میکند، اما بعد مؤفق میشود با جملات بریده منظورش را بیان کند.
"جناب، لرد این مرغ را شش روز قبل مرده پیدا کرد. ما آن را با برف پر ساختیم. لرد معتقد بود که مرغ میتواند تازه بماند. خودتان ببینید! مرغ کاملاً تازه مانده است!". مرد با شگفتی به داخل جعبه خیره میشود، سپس میپرسد: "خوب که چه؟". پسر میگوید: "مرغ خراب نشده است". مرد میگوید: "که اینطور". پسر فوری میگوید: "خودتان ببینید". مرد میگوید: "من میبینم" و در حال تکان دادن سر به رفتن ادامه میدهد.
پسر مبهوت به رفتن او نگاه میکند. او نمیتوانست مرد کوتاه اندام را درک کند. آیا مگر پیرمرد با پیاده شدن از درشکه در سرما و اجرای آزمایش علمی مرگ را به جان نخریده بود؟ او با دستان خودش برف از روی زمین برداشت. این یک واقعیت بود. او آهسته به سمت درب انبار بازمیگردد، اما در مقابل درب لحظه کوتاهی میایستد، سپس به سرعت برمیگردد و به سمت آشپزخانه میدود.
او آشپز را مشغول کار مییابد، زیرا قرار بود عزاداران از اطراف برای شام به آنجا بیایند. آشپز با عصبانیت میغرد: "میخواهی با پرنده چه کار کنی؟ این که کاملاً یخ زده است!"
پسر پاسخ میدهد: "مهم نیست. لرد گفت که مهم نیست."
آشپز یک لحظه با حواسی پرت خیره به او نگاه میکند، سپس احتمالاً برای دور انداختن چیزی با یک تابه بزرگ در دست به سمت درب میرود.
پسر مجدانه با جعبه به دنبالش میرود و ملتمسانه میپرسد:  "آیا نمیشود آن را  امتحان کرد؟" آشپز صبرش به پایان میرسد. او با دستهای قدرتمندش مرغ را برمیدارد، با شدت آن را به حیاط پرتاب میکند و با عصبانیت فریاد میکشد: "چیز دیگری در سر نداری؟ آن هم وقتی که  لرد فوت کرده!"
پسر با عصبانیت مرغ را از روی زمین برمیدارد و از آنجا دور میشود.
هر دو روز بعد بعد با مراسم تشییع جنازه پر شده بود. او کار زیادی برای انجام دادن داشت، باید اسبها را زین میکرد یا زینشان را پائین میآورد و برای ریختن برف تازه در جعبه شبها تقریباً با چشمان باز میخوابید. همه چیز در چشمش ناامید کننده دیده میگشت؛ عصر جدید به پایان رسیده بود.
اما در روز سوم، روز خاکسپاری، شستشو کرده و پاکیزه و با بهترین لباسش احساس میکند که حالت روحیاش عوض شده است. هوای آفتابی زمستانی زیبا بود و از سمت روستا ناقوسها به صدا افتاده بودند.
او پر گشته از امیدی تازه به زیرزمین میرود و مدتی طولانی و دقیق مرغ مرده را تماشا میکند. او نمیتوانست هیچ ردی از فاسد شدن در مرغ ببیند. با احتیاط حیوان را درون جعبه قرار میدهد، آن را با برف پاک و سفید پر میسازد، زیر بغل میگیرد و به سمت روستا به راه میافتد.
او شاد و سوت زنان  داخل آشپزخانه کوتاه مادربزرگش میشود. بعد از فوت پدر و مادرش مادربزرگ او را بزرگ کرده بود، و پسر به او اعتماد داشت. پسر بدون آنکه اول جعبه را نشان دهد به پیرزن که برای رفتن به مراسم خاکسپاری لباس میپوشید از آزمایش علمی لرد گزارش میدهد. مادربزرگ با صبوری به او گوش میکند و سپس میگوید: "اما آدم این را که میداند. آنها در سرما سفت و سخت میشوند و مدتی خود را نگه میدارند. چه چیز بخصوصی باید در آن باشد؟"
پسر جواب میدهد "من فکر میکنم آدم میتواند هنوز آن را بخورد" و تلاش میکند تا حد امکان بیتفاوت به نظر آید.
"خوردن مرغی که یک هفته مرده است؟ اما این مرغ مسموم است!"
"چرا؟ اگر که از زمان مردن تا حالا هیچ تغییری نکرده باشد؟ و توسط درشکهچی لرد کشته شده، بنابراین سالم بوده."
پیرزن با اندکی بیتابی میگوید: "اما از درون، از درون فاسد شده است!"
پسر در حالیکه با چشمان شفافش به مرغ نگاه میکرد محکم میگوید: "من اینطور فکر نمیکنم. درونش تمام مدت از برف پر بود. من فکر میکنم باید آن را بپزم." پیرزن عصبانی میشود.
سرانجام مادربزرگ میگوید: "تو با من به خاکسپاری میآئی. لرد برایت به اندازه کافی کار انجام داد، من فکر میکنم که تو میتونی پشت سر تابوتش خیلی منظم راه بری".
پسر به او جواب نمیدهد. در حالیکه مادربزرگ چارقد پشمی سیاه را به سر میگذاشت او مرغ را از جعبه خارج میکند، آخرین آثار برف بر روی مرغ را با فوت میپراکند و آن را بر روی دو قطعه چوب در مقابل اجاق قرار میدهد. باید یخش ذوب میگشت.
پیرزن دیگر به او نگاه نمیکرد. هنگامیکه پیرزن آماده میشود دست پسر را میگیرد و قاطعانه با او بیرون میرود. پسر فاصله قابل توجهی را مطیعانه میرود. مردان و زنان دیگری هم برای رفتن به مراسم خاکسپاری در راه بودند. ناگهان او فریادی از درد میکشد. یکی از پاهایش در توده برف فرو رفته و گیر کرده بود. او با چهرهای دردآلود پایش را بیرون میکشد، لنگان لنگان به سمت سنگ بزرگی در کنار جاده میرود، در حال مالیدن پایش بر روی آن مینشیند و میگوید: "پای من خیلی درد میکنه". مادربزرگ مشکوکانه به او نگاه میکند و میگوید: "تو میتونی خوب راه بری".
پسر با ترشروئی جواب میدهد: "نه. اما اگر حرفم را باور نمیکنی، میتونی پیشم بشینی تا درد پا تموم بشه". پیرزن در سکوت کنار او مینشیند.
یک ربع ساعت میگذرد. هنوز هم تعداد کمی از ساکنین روستا از آنجا میگذشتند. آن دو چمبانه زده و لجوج در کنار جاده باریک نشسته بودند.
سپس پیرزن خیلی جدی میگوید: "آیا او به تو یاد نداد که آدم دروغ نمیگوید؟". پسر جواب نمیدهد. پیرزن که سردش شده بود آه میکشد، از جا برمیخیزد و میگوید: "اگر تا ده دقیقه دیگه نیائی، به برادرت میگم که تنبیهات کنه." و با این حرف تلو تلو خوران با عجله به راه میافتد تا سخنرانی مراسم خاکسپاری را از دست ندهد.
پسر صبر میکند تا پیرزن به اندازه کافی دور شود، و بعد آهسته از جا بلند میشود. او در خلاف مسیر به راه میافتد، اما هنوز اغلب به پشت سرش نگاه میکرد و همچنین مدتی هم میلنگید و راه میرفت. و ابتدا وقتی یک پرچین او را از پیرزن مخفی میسازد دوباره به معمولی رفتن ادامه میدهد.
پسر در کلبه کنار مرغ مینشیند و با توقع فراوان به آن نگاه میکند. او مرغ را در یک دیگ با آب خواهد پخت و یکی از بالهایش را خواهد خورد. بعد خواهد دید که آیا مسموم بوده است یا نه.
او هنوز نشسته بود که از دوردست شلیک سه گلوله توپ شنیده میشود. گلولهها به افتخار فرانسیس بیکن، بارون از وراولم، صدراعظم عالی سابق انگلستان شلیک شده بودند، به افتخار فردی که تعداد زیادی از همعصران خود را از بیزاری پر ساخته بود، اما همچنین بسیاری را از اشتیاق برای علوم مفید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر