سفسطه‌های کمدی.

پنج یا شش سال قبل در یکی از نواحی کوچک ماریپوسا نفت خام کشف میگردد. یک کارخانهدار بخاطر سود گزافی که چنین معادنی در ایالات آمریکا میرسانند فوری مؤسسهای برای به مصرف رساندن منابع تازه کشف گشته تأسیس میکند. اقسام ماشینآلات، پمپها، متههای حفاری و تجهیزات دیگر خریداری میشوند، خانههای کارگری بنا میگردند و محل به نام استرواک اویل غسل تعمید داده میشود. منطقه خلوت و خالی از سکنه بعد از مدتی نسبتاً طولانی به یک مهاجرنشین مبدل میگردد که از چند ده خانه با جمعیتی شامل صدها کارگر تشکیل میگشت. دو سال بعد استرواک اویل به استرواک اویل سیتی تغییر نام میهد، و به راستی یک شهر به معنای کامل کلمه پدید آمده بود. به زودی یک کفاش، یک خیاط، یک نجار، یک آهنگر، یک قصاب و یک دکتر در شهر زندگی میکردند، یک فرانسوی که زمانی در فرانسه ریش میتراشید و در ضمن اما یک دانشمند و انسان بیآزاری بود، چیزی که در نزد یک دکتر آمریکائی بسیار با اهمیت است. همانطور که در شهرهای کوچک اغلب معمول است دکتر همزمان داروخانه و اداره پست را اداره میکرد؛ و بنابراین او کار سه جانبهای داشت. او بعنوان داروساز همانقدر بیآزار بود که بعنوان دکتر بود، زیرا که در داروخانه او فقط دو دارو موجود بود: شیره شکر و کرم تقویت مو. این پیرمرد ساکت و مهربان عادت داشت معمولاً به بیمارانش بگوید: "از داروهایم ترس نداشته باشید. من یک عادت دارم، همیشه وقتی به بیماری دارو میدهم به همان اندازه هم خودم از آن مصرف میکنم، زیرا وقتی دارو به من که فرد سالمی هستم ضرر نرساند به فرد بیمار هم صدمه نخواهد رساند. اینطور نیست؟"
شهروندان راضی پاسخ میدادند "کاملاً صحیح است" و اصلاً به یاد نمیآوردندکه وظیفه یک پزشک نه فقط زیان رساندن به بیمار نیست بلکه درمان بیمار است."
آقای داسونویل ــ دکتر چنین نامیده میگشت ــ اما به خصوص به نتایج فوقالعاده کرم معتقد بود. در جلسات عمومی برای مثال کلاه را از سر برمیداشت و به مخاطبان میگفت: "خانمها و آقایان! اثر دارویم را با چشمان خودتان مشاهده کنید. من هفتاد سال دارم. چهل سال است که هر روز از این کرم مصرف میکنم، و ببینید، من حتی یک موی سفید هم بر روی سر ندارم."
خانمها و آقایان اما متوجه میگشتند که دکتر نه فقط یک موی سفید بر سر ندارد بلکه اصلاً مو بر سر ندارد، زیرا سر او مانند یک لامپِ صاف طاس بود. اما چون چنین اظهاراتی در ترقی استرواک اویل سیتی بی اثر بودند بنابراین مردم به آنها توجه نمیکردند.   
در این ضمن استرواک اویل سیتی رشد میکرد و رونق مییافت.
پس از گذشت دو سال یک خط آهن احداث میشود. شهر مقامات رسمی خود را داشت؛ دکتر که بطور کلی محبوب بود به عنوان نماینده روشنفکران قاضی شهر میگردد، مستر دیویس کفاش، یک یهودی از لهستان کلانتر میشود، یعنی، رئیس پلیس، که فقط از کلانتر و هیچ کس دیگر تشکیل شده بود. یک مدرسه تأسیس میگردد که مدیریت آن را به یک دوشیزه باکره پیر ناخوش میسپرند. عاقبت اولین هتل به نام «یونایتد استیتس هتل» افتتاح میگردد.
تجارت هم یک شکوفائی غیر معمولی میگیرد. صادرات نفت خام سود خوبی عاید میکرد. مردم میبینند که مستر دیویس میگذارد در جلوی مغازهاش یک ویترین شبیه به ویترینهای کفاشی در سانفرانسیسکو بسازند. برای این کار توسط شهروندان از مستر دیویس بخاطر این زینت دادن تازه به شهر قدردانی عمومی انجام میگیرد، و مستر دیویس با فروتنی یک شهروند بزرگ جواب میداد: "از شماها متشکرم، از شماها بسیار متشکرم!"
در جائی که یک کلانتر و یک قاضی وجود دارد باید همچنین یک جریان محاکمه هم پیش بیاید، و این لوازمالتحریر و کاغذ میطلبید، و به این ترتیب در گوشه لونگـاستریت یک نوشتافزار فروشی ایجاد میگردد که در آن مجلات سیاسی و کاریکاتور فروخته میگشتند و ایالات متحده آمریکا را دست میانداختند. وظایف یک کلانتر اصلاً از این تشکیل نمیگشت که فروش چنین مجلات تصویری را ممنوع سازد، چون این کار پلیس نیست.
اما این کافی نبود. یک شهر آمریکائی بدون یک روزنامه نمیتواند زندگی کند و بنابراین در سال دوم یک مجله به نام: "زامستاگزــووخنــروندشاو" منتشر میشود که به تعداد ساکنین استرواک اویل سیتی مشترک داشت. سردبیر این روزنامه همزمان ناشر، چاپگر، مدیر و توزیع کننده آن روزنامه هم بود. توزیع روزنامه البته سادهتر بود، زیرا او گاو هم نگاه میداشت و هر روز صبح باید شیر آنها را توزیع میکرد. این کار اما ابداً باعث نمیگشت که سرمقاله سیاسی را با این کلمات شروع نکند: "اگر رئیس جمهور بدنام ایالات متحده آمریکا توصیه ما به او را که در آخرین شماره به چاپ رسید میپذیرفت ..." و غیره.
بنابراین همانطور که میبینید در استرواک اویل سیتی پر برکت هیچ کمبودی وجود نداشت. بعلاوه چون کارگرانی که به استخراج نفت میپرداختند نه خشونت میکردند و نه رفتارشان مانند رفتار جویندگان طلا ناشایست بود، بنابراین شهر آرام بود. زد و خورد اتفاق نمیافتاد و آدم هرگز از لینچ کردن Lynch نمیشنید. زندگی به آرامی جریان داشت و روزها مانند هم بودند. صبح زود هر کس به سر کارش میرفت، شبها شهروندان آشغالها را در کوچهها میسوزاندند، و اگر جلسهای نبود برای خوابیدن میرفتند.
تنها غم کلانتر ترک دادن عادات شهروندان در شلیک کردن به غازهای وحشیای بود که شبها در آسمان شهر پرواز میکردند. قانون تیراندازی در شهر را ممنوع ساخته بود. کلانتر میگفت: "حالا، اگر اینجا یک شهر کوچک و گمنامی بود من سکوت میکردم؛ اما در یک چنین شهر بزرگی بنگ، بنگ! بنگ، بنگ! این مجاز نیست."
شهروندان گوش میدادند، سرهایشان را میجنباندند و میگفتند: "اوه، بله!" اما وقتی شبها در آسمان سرخ دوباره دستههای سفید و خاکستری غازهای وحشی پدیدار میگشتند مردم وعده خود را فراموش میکردند، تفنگ را برمیداشتند ــ و تیراندازی دوباره آغاز میگشت.
البته مستر دیویس میتوانست از هر خبیثی نزد قاضی اعلام جرم کند، و قاضی میتوانست مجرم را با یک جریمه نقدی مجازات کند، اما آدم اجازه نداشت از یاد ببرد که مجرمین همزمان در هنگام بیماری از بیماران دکتر و اگر کفشهایشان پاره میگشت از مشتریان کلانتر بودند، و چون یک دست دست دیگر را میشوید، بنابراین یک دست به دست دیگر ناحقی نمیکرد.
و بنابراین در استرواک اویل سیتی مانند بهشت صلحآمیز بود؛ اما این روزهای زیبا ناگهان به پایان میرسند. صاحب یک از فروشگاهها در آتش نفرت از مالک فروشگاه دیگر میسوخت، و صاحب فروشکاه دیگر که یک زن بود نیز از او نفرت داشت. آدم میتوانست در فروشگاه زن همه چیز بخرد: آرد، کلاه، سیگار برگ؛ جاروب، دکمه، برنج، ساردین، پیراهن، پیه؛ بذر، بلوز، شلوار، شیشه لوله چراغ گردسوز، تبر، نان سوخاری، بشقاب، کاغذ، یقه آهاری، ماهی خشک شده ــ در یک کلام هر چیزی که انسان میتواند لازم داشته باشد.
در استرواک اویل سیتی ابتدا فقط یک چنین فروشگاهی وجود داشت و مالک آن یک آلمانی به نام هانس کاشه  بود، یک مرد بلغمی مزاج که در اصل پرویسی و سی و پنج ساله بود، چشمانی به جلو زده داشت، تا اندازهای هوشمند دیده میگشت و همیشه بدون کت به اطراف میرفت و پیپ از دهانش هرگز دور نمیشد. زبان انگلیسی را فقط تا حدی میدانست که مطلقاً ضروری بود، اما نه یک کلمه بیشتر. مغازه را خوب اداره میکرد، طوریکه پس از یک سال مردم در استرواک اویل سیتی میگفتند مغازه چندیدن هزار دلار میارزد.
اما ناگهان دومین فروشگاه ظاهر میشود. و عجیب این بود که اولین فروشگاه را یک مرد آلمانی داشت و دومین فروشگاه را یک زن آلمانی افتتاح میکند. در بین این دو فوری یک جنگ مشتعل میشود، و جنگ به این دلیل آغاز گشت که دوشیزه ناومن Naumann برای نهار خوشامدگوئی گذاشته بود از آردی که با زاج و سودا مخلوط بود شیرینی بپزند. دوشیزه آلمانی میتوانست در افکار عمومی آسیب ببیند، اگر که آنجا تأکید نمیکرد و شاهد نمیآورد که هنوز پاکت آردش را از بستهها خارج نساخته و این آرد را نزد کاشه خریداری کرده است. بنابراین معلوم میشود که هانس کاشه یک فرد حسود و فرومایه است که قصد داشته رقیب خود را در همان آغاز راهاندازی فروشگاه در افکار عمومی نابود سازد.
گرچه قابل پیشبینی بود که این دو فروشگاه با یکدیگر رقابت کنند اما هیچکس پیشبینی نمیکرد که این رقابت به نفرت وحشتناک شخصی تبدیل شود. این نفرت به زودی چنان درجهای مییابد که هانس زبالهاش را فقط زمانی میسوزاند که باد دود آن را با خود به سمت فروشگاه حریف میبرد و حریفش هانس را فقط «آلمانی» میخواند، و هانس این را یک توهین به حساب میآورد.
در ابتدا مردم به آن دو میخندیدند و بیشتر به این خاطر چون آنها زبان انگلیسی نمیدانستند. اما به تدریج آنها شروع میکنند به حقیر ساختن یکدیگر، و این به رفاه و صلح عمومی صدمه میزد و میتوانست در آینده تکامل شومی را رقم بزند. مستر دیویس میخواست فوری این شر را از ریشه درمان کند و بنابراین تلاش میکرد آن دو آلمانی را با هم آشتی دهد. گاهی در وسط خیابان فرصت را غنیمت میشمرد و با آنها به زبان مادریشان صحبت میکرد: "خب، چرا میخواهید با هم نزاع کنید. آیا مگر پیش کفاش کفش نمیخرید؟ من کفشهائی دارم که حتی در سانفرانسیکو هم بهترش پیدا نمیشود."
دوشیزه ناومن با عصبانیت حرف او را قطع میکند: "برای کسی که بزودی بدون چکمه خواهد رفت تمجید از کفش بیهوده است"
هانس جواب میدهد: "من با پاهایم برای خودم اعتبار تهیه نمیکنم."
حالا باید آدم میدانست که دوشیزه ناومن در واقع پاهای زیبائی داشت و چنین طعنههائی قلبش را از خشم مرگباری پر میساخت.
هانس به زودی احساس میکند که کسب و کارش دیگر به سختی نفع میرساند. اما کسب و کار دوشیزه ناومن هم چون تمام زنهای شهر جانب هانس را میگرفتند چندان درخشان نبود. زیرا آنها متوجه گشته بودند که شوهرانشان اغلب بیش از حد در نزد دوشیزه زیبای آلمانی کالا میخرند و با هر خرید بیش از حد آنجا میمانند.
هانس کاشه و دوشیزه ناومن وقتی مشتری نداشتند کنار درب فروشگاه خود میایستادند و نگاههای مسموم به سمت همدیگر پرتاب میکردند، و دوشیزه ناومن به سبک ملودی "آخ، تو آگوستین عزیز" میخواند: "آلمانی، آلمانی، آلمانی!". سپس آقای هانس به حریفش طوری نگاه میکرد که انگار به حیوان وحشی کشته شدهای نگاه میکند، و شروع به خندهای جهنمی میکرد.
نفرت در این انسان مرتب بزرگتر میگشت، طوریکه وقتی صبحها دوشیزه ناومن را میدید دچار خشم میگشت. اگر او نمیدانست که در هر محاکمه شکست خواهد خورد، و به ویژه اینکه دوشیزه ناومن سردبیر زامستاگزـووخنـروندشاو را هم به نفع خود دارد از مدتها پیش بین آنها زد و خورد درمیگرفت. هانس با فکر پخش کردن این شایعه که دوشیزه ناومن یک سینه مصنوعی حمل میکند خود را قانع میسازد. این احتمالش بسیار زیاد بود، زیرا در آمریکا حمل سینه مصنوعی کاری رایج است.
هفته بعد در زامستاگزـووخنـروندشاو یک مقاله خرد کننده که در آن سردبیر ضمن صحبت کلی از بهتانها مقاله را چنین به پایان میرساند که سینههای یک بانوی خاص کاملاً واقعیست. آقای هانس از آن به بعد هر روز صبح بجای قهوه با شیر فقط قهوه سیاه مینوشید، زیرا او میخواست از این ناشر دیگر شیر نخرد، در عوض اما دوشیزه ناومن مدام دو وعده شیر میخرید و علاوه بر این گذاشت خیاط یک لباس برایش بدوزد که فرم کمرش باید همه را متقاعد میساخت که هانس یک افترازن است.
هانس خود را در برابر حیلهگری زنانه بیدفاع احساس میکرد.
در همین حال اما دوشیزه هر صبح در کنار فروشگاه میایستاد و همیشه بلندتر آواز میخواند: "آلمانی، آلمانی، آلمانی!"
هانس میاندیشید: "چه میتوانم بر سرش آورم؟ من مرگ موش دارم، آیا باید مرغهایش را مسموم کنم؟ نه، بعد باید خسارت بپردازم. من اما میدانم چه باید بکنم."
و شبی دوشیزه ناومن با تعجب فراوان متوجه میگردد که چگونه آقای هانس دستههای گل آفتابگردان وحشی را حمل میکند و آنها را در مقابل پنجره کوچک نردهکشی گشته روی زمین میریزد.
دوشیزه با خود فکر میکند: "من کنجکاوم که او چه میکند. احتمالاً چیزی بر علیه من است."
در همین حال شب آغاز میشود. آقای هانس با ریختن گلهای آفتابگردان بر روی زمین دو ردیف بوجود آورده و یک راه باریک از میان آن دو ردیف به سمت پنجره کوچک زیرزمین آزاد مانده بود، سپس وسیلهای پوشیده شده توسط برزنت میآورد، پشتش را به دوشیزه ناومن میکند، برزنت را از وسیله مرموز دور میسازد، آن را روی زمین قرار میدهد و با برگهای گل آفتابگردان میپوشاند. سپس خود را به دیوار نزدیک میسازد و شروع به نوشتن بر روی آن میکند.
دوشیزه ناومن تقریباً از کنجکاوی در حال مرگ بود و فکر میکرد: "او احتمالاً چیزی بر علیه من مینویسد. م اما وقتی همه خوابند به آنجا خواهم رفت، حتی اگر قرار باشد جانم را هم در این راه از دست بدهم."
هانس پس از آنکه کارش را به پایان میرساند به طبقه فوقانی مغازه به آپارتمانش میرود و بلافاصله پس از آن چراغ اتاقش را خاموش میکند.
در این وقت دوشیزه ناومن ربدوشامبر بر تن با عجله با پای لخت دمپائی میپوشد و به خیابان میرود. او به گلهای آفتاگردان میرسد و برای خواندن نوشته روی دیوار از راه باریک به سمت پنجره کوچک میرود. ناگهان چشمانش بیرون میزنند، بالاتنهاش را به عقب میاندازد، از میان لبهایش یک "آخ، آخ!" دردآلود خارج میشود و سپس یک فریاد مأیوسانه: "کمک کنید، کمک کنید!"
در طبقه بالا یک پنجره گشوده میگردد و صدای آرام هانس شنیده میشود: "چه شده است؟ چه شده است؟"
دختر فریاد میکشد: "آلمانی لعنتی. تو منو کشتی و از بین بردی! فردا به دار کشیده خواهی شد. کمک! کمک!"
هانس میگوید: "من فوری میآیم پائین."
او واقعاً اندکی بعد از آن با شمعی در دست ظاهر میگردد. او به دوشیزه ناومن که مانند میخکوب شدهها آنجا ایستاده بود مینگرد، سپس دستهایش را به کمر میگذارد و شروع به خندیدن میکند: "چه شده است دوشیزه ناومن؟ هاهاها! دوشیزه، شب بخیر. هاهاها! من یک تله آهنی برای راسو گذاشتم و شما در آن گرفتار شدید. برای چه به اینجا آمدید، برای اینکه به داخل زیرزمین من نگاه کنید. من به این خاطر بر روی دیوار یک هشدار نوشتم که آدم خود را نزدیک نسازد. حالا فریاد بکشید؛ باید مردم بدوند و بیایند، همه باید شما را ببینند که اینجا آمدهاید تا به داخل زیر زمین مرد آلمانی نگاه کنید. آه خدای من، تا فردا فریاد بکشید. شب بخیر، دوشیزه، شب بخیر!"
وضعیت دوشیزه ناومن وحشتناک بود. آیا باید فریاد میکشید؟ اگر مردم میآمدند از قدر و منزلتش کاسته میگشت. یا اینکه نباید فریاد میکشید و تمام شب را در تله میماند و صبح یک قطعه نمایش اجرا میکرد؟ و علاوه بر آن درد پا مرتب بیشتر میگشت ... سرش به گیج میافتد، ستارهها در هم میآمیزند و ماه چهره شوم آقای هانس را آشکار میسازد و دوشیزه بیهوش میشود.
هانس به خودش فریاد میزند: "خدای من! اگر او بمیرد فردا بدون محاکمه لینچم میکنند." و از وحشت موهای سرش سیخ میشوند. راه دیگری وجود نداشت. ــ هانس در اسرع وقت کلید را میآورد تا تله را باز کند. اما این کار چون روبدوشامبر دوشیزه ناومن مانع میگشت به راحتی انجام نمیگرفت. او باید ربدوشامبر را کمی بالا میبرد و هانس با وجود نفرت و وحشت نتوانست از نگاه کردن به پاهای کوچک و زیبائی که انگار از سنگ مرمر ساخته شده بودند و در زیر نور سرخ ماه میدرخشیدند خوداری کند.
آدم میتوانست بگوید که نفرت او حالا با شفقت جفت شده بود. او سریع آهن را میگشاید، و از آنجا که دوشیزه هنوز تکان نمیخورد او را بر روی دستانش حمل میکند و سریع به آپارتمانش میبرد. سپس بازمیگردد و نمیتواند تمام شب را بخوابد.
دوشیزه ناومن روز بعد از فروشگاهش بیرون نیامد. شاید شرمنده بود یا در سکوت نقشه انتقام میکشید. و چنین هم بود.
در شب همان روز سردبیر زامستاگزـووخنـروندشاو هانس را به مسابقه بوکس دعوت میکند و فوری در شروع یکی از چشمانش را با یک ضربه سبز و آبی میسازد. اما هانس که مأیوس شده بود ضربات وحشتناکی به او میزند و سردبیر پس از یک مقاومت کوتاه و بیهوده و در حالیکه فریاد میزد "کافیست! کافیست!" بر روی زمین میافتد.
این مشخص نیست که به چه نحو تمام شهر از ماجراجوئی شبانه دوشیزه ناومن مطلع گشت.
پس از مسابقه بوکس دوباره شفقت هانس با دشمن ناپدید میگردد و نفرت باقی میماند.
هانس حالا حدس میزد که یک ضربه غیر منتظره از دستی کینهتوز به او اثابت خواهد کرد، و او نباید مدتی طولانی بخاطر آن انتظار بکشد. مالکین فروشگاههای غذائی در باره اقلام مختلف در برابر مغازه خود آگهی آویزان میکنند که معمولاً عنوان «Notice» را دارند. از سوی دیگر باید آدم بداند که دکاندارها معمولاً به مهمانخانهدار یخ میفروشند، زیرا یک آمریکائی بدون یخ نه ویسکی مینوشد و نه آبجو.
هانس ناگهان این واقعیت را درک میکند که مردم دیگر از او یخ نمیخرند. قطعات بزرگ یخی که بوسیله قطار برایش آورده بودند و او آنها را خنک نگاه میداشت مشغول ذوب شدن بودند. ضرر قابل توجه بود. چرا؟ به چه دلیل؟ هانس میدید که هوادارانش حالا هر روزه از دوشیزه ناومن یخ میخرند. او درک نمیکرد که این چه معنی میداد، زیرا که او با هیچ مهمانخانهداری نزاع نکرده بود.
او تصمیم میگیرد در این مورد تحقیق کند. او از پتر مهمانخانهچی که از کنار مغازه او میگذشت با زبان شکسته انگلیسی میپرسد: "چرا دیگر از من یخ نمیخرید؟"
"زیرا شما یخ ندارید."
"چطور، من یخ ندارم؟"
"من این را میدانم"
"اما من یخ در انبار دارم."
مهمانخانهچی با اشاره به آگهی که در کنار دیوار آویزان بود میپرسد: "و این چه است؟"
هانس به آنجا نگاه میکند و از خشم رنگش سبز میشود. کسی از کلمه Notice آگهی حرف <t> را خراشیده و در نتیجه جمله تبدیل به <No ice> شده بود. و این به این به انگلیسی یعنی: یخ نداریم.
هانس میگوید "لعنت!" و با عصبانیت به فروشگاه دوشیزه ناومن هجوم میبرد و فریاد میکشد "این یک رذالت است. چرا یک حرف را از وسطم خراشیدید؟"
دوشیزه ناومن حالت سادهلوحانهای به خود میگیرد و میگوید: "من چه چیزی از وسط شما خراشیدم؟ چه چیزی از وسط شما خراشیدم؟"
"من میگویم یک حرف الفبا، یک <t>. شما از من یک <t> خراشیدهاید. اما، لعنت، من این کار را تلافی میکنم. شما باید برای این کار به من خسارت بپردازید، لعت! لعنت!" و در حال از دست دادن خونسردی معمول خود مانند آدم جنزدهای شروع میکند به نعره کشیدن.
بعد بلافاصله دوشیزه ناومن قیل و قال بر پا میکند. مردم به آنجا میدوند.
دوشیزه ناومن فریاد میزد: "کمک کنید! آلمانی دیوانه شده است. او میگوید که من چیزی از او خراشیدهام. من چه چیزی باید از او خراشیده باشم؟ من هیچ چیز نخراشیدم! آه، بخدا قسم اگر میتوانستم چشمهایش را میخراشیدم! من زن بیچاره رها شده، او مرا به قصد کشت خواهد زد! او مرا به قتل خواهد رساند!"
او در حال فریاد زدن اشگهای تلخی میریخت. آمریکائیها در واقع نمیفهمیدند جریان از چه قرار است، اما آنها نمیتوانستند اشگهای زن را تحمل کنند و هانس از درب فروشگاه بیرون انداخته میشود. او میخواست مقاومت کند اما به سمت درب فروشگاه خودش به پرواز میآید و در آنجا به زمین سقوط میکند.
یک هفته بعد بر بالای فروشگاهش یک تابلوی نقاشی بسیار بزرگ و زیبا آویزان بود. تابلو یک میمون را نشان میداد که لباسی شطرنجی و یک پیشبند سفید درست شبیه به لباس دوشیزه ناومن بر تن داشت. در زیر آن نوشتهای با حروف بزرگ زرد رنگ وجود داشت: "فروشگاه به سمت میمون."
مردم به آنجا هجوم میبرند تا تابلو را تماشا کنند. صدای خنده دوشیزه ناومن را به طرف درب فروشگاهش میکشاند. او تابلو را میبیند و رنگش میپرد، اما خونسردی خود را از دست نمیدهد و  داد میزند: "فروشگاه به سمت میمون؟ جای تعجب نیست، زیرا آقای کاشه در طبقه فوقای فروشگاهش زندگی میکند، هاها!"
اما نیش در قلبش فرو رفته بود. او در حدود ظهر میبینید که چگونه دسته کودکانی که از مدرسه میآمدند کنار فروشگاه در مقابل تابلو میایستند و فریاد میزنند: "اوه این خانم ناومن است. شب بخیر، خانم ناومن!"
این بیش از حد بود. هنگامیکه سردبیر شب پیش او میآید، دوشیزه میگوید: "این میمون، باید من باشم، من میدانم که باید من باشم. اما او باید برای این کار تنبیه شود. او باید در حضور من این تابلو را پائین بیاورد و با زبانش آن را بلیسد."
"میخواهید چه کار کنید؟"
"من فوری پیش قاضی میروم."
او صبح زود روز بعد پیش هانس میرود و میگوید: "گوش کنید، آقای آلمانی، من میدانم که باید این میمون باشم، اما فقط با من پیش قاضی بیائید. بعد خواهیم دید که او در این باره چه میگوید."
"او خواهد گفت که من میتوانم بر بالای فروشگاهم هر طور مایلم نقاشی کنم."
دوشیزه ناومن به سختی قادر به تنفس بود: "فوری خواهیم دید."
"و از کجا میدانید که شما باید این میمون باشید؟"
"زیرا شما از لباس من تقلید کردهاید. برویم پیش قاضی، و اگر نیائید کلانتر شما را خواهد برد."
هانس با اطمینان از پیروزیش میگوید: "بسیار خوب. من با شما میآیم."
آنها مغازههایشان را میبندند و پیش قاضی میروند. دوشیزه ناومن ابتدا در نزدیکی درب خانه قاضی به یاد میآورد که آن دو برای توضیح ماجرا زبان انگیسی نمیدانند. پس چه باید کرد؟ کلانتر زبان آلمانی و انگلیسی میداند. "بنابراین این را امتحان کنیم."
اما کلانتر در این وقت قصد داشت به جائی براند و فریاد میکشد: "بروید پیش شیطان! تمام شهر به خاطر شماها ناآرام است. من کار دارم. Good bye." و از آنجا میرود.
هانس سرش را در دست میگیرد و میگوید: "شما باید تا فردا صبر کنید."
"من باید صبر کنم؟ بمیرم بهتر است! فقط، به شرطی که شما تابلو را از بالای فروشگاه پائین بیاورید."
"من میمون را پائین نمیآورم."
"بنابراین تاب خواهید خورد، آلمانی. شما به دار کشیده خواهید شد! این کار بدون کلانتر هم باید شدنی باشد. قاضی هم میداند که جریان چیست."
هانس میگوید: "خب، بنابراین بدون کلانتر میرویم."
اما دوشیزه ناومن دچار خطا شده بود. در تمام شهر فقط قاضی بود که از دلیل جنگ آنها چیزی نمیدانست. پیرمرد شرافتمند فقط با «داروهایش» سرگرم بود و فکر میکرد با آنها جهان را نجات میدهد. او از آنها مؤدب و دوستانه استقبال میکند.
قاضی میگوید: "بچهها، زبانهایتان را نشان دهید. من برایتان فوری نسخه خوبی میپیچم."
هر دو شروع میکنند با ایماء و اشاره به گفتن اینکه آنها دارو نمیخواهند.
دوشیزه ناومن تکرار میکند: "این را لازم نداریم، این را نه."
"پس چه میخواهید؟"
آنها درهم صحبت میکردند. دختر بر روی یک کلمه هانس ده کلمه میباراند. عاقبت این ایده به ذهنش میرسد که قلبش را به این نشانه که آقای هانس آن را با هفت شمشیر سوراخ کرده است نشان دهد.
دکتر میگوید: "فهمیدم! حالا فهمیدم."
پس از آن او یک کتاب را میگشاید و شروع به نوشتن میکند. او از هانس میپرسد که چند سال دارد.
"سی و پنج سال."
سپس او از دوشیزه ناومن میپرسد؛ دوشیزه دقیقاً نمیتوانست بخاطر آورد، بنابراین میگوید: تقریباً بیست و پنج سال.
"بسیار خوب! نام کوچکتان چیست؟ هانس، لورا؟ Allright. شغل؟ شما مالک فروشگاهید؟ Allright" و بعد چند سؤال دیگر.
آنها حرفهای قاضی را نمیفهمیدند اما جواب میدادند «yes».
دکتر سرش را تکان میدهد: "همه چیز تمام شد."
وقتی او نوشتن را به پایان میرساند ناگهان از جایش به سمت لورا بلند میشود و با بوسهای لورا را به حیرت وامیدارد. لورا این را به فال نیک میگیرد و با امید گلگونی به خانه میرود.
صبح روز بعد کلانتر به مقابل مغازهها میآید، هر دو در کنار درب مغازه خود ایستاده بودند. هانس پیپ میکشید، لورا ترانه همیشگی "آلمانی، آلمانی، آلمانی" را میخواند.
کلانتر میپرسد: "میخواهید پیش قاضی بروید؟"
"ما آنجا بودیم."
"خب، و چه شد؟"
دختر میگوید: "مستر دیویس، کلانتر عزیزم، بروید آنجا تا مطلع شوید که قاضی چه گفته بوده است، و برای من یک کلمه خوب پیش قاضی بگوئید. شما میبینید که من یک دختر بیچاره تنها هستم."
کلانتر میرود و بعد از یک ربع ساعت بازمیگردد. اما آدم نمیدانست که چرا جمعیتی او را احاطه کرده بود.
هر دو شروع میکنند از او پرسیدن: "خب، چه شد؟ چه گفت؟"
کلانتر میگوید: "همه چیز خوب است."
"خب، قاضی چه گفت؟"
"خب، مگر چه کاری بدی میتوانست بکند، او شما را به ازدواج هم درآورد."
"ازدواج؟!!!"
اگر ناگهان یک صاعقه میزد هانس و دختر تا این درجه وحشتزده نمیگشتند. هانس چشمانش را کاملاً گشاد و دهانش را باز میکند، زبانش را خارج میسازد و به دوشیزه ناومن شبیه به احمقها نگاه میکند، و دختر هم دقیقاً همین کار را میکند. هر دو منجمد و تبدیل به سنگ شده بودند، سپس آنها یک فریاد بلند میکشند.
"من باید زن او باشم؟"
"من باید شوهر او باشم؟"
"کمک! کمک! هرگز!"
"فوری یک طلاق! من نمیخواهم!"
"نه، من نمیخواهم!"
"مردن بهتر است! طلاق، طلاق!"
کلانتر به آرامی میگوید: "عزیزان من! فریاد کشیدن بیهوده است، قاضی عقد میکند اما طلاق دادن را او نمیتواند انجام دهد. چرا فریاد میکشید؟ من کفشهای کودکان زیبائی دارم، من ارزان میفروشم.!Good bye" و با گفتن این حرف آنجا را ترک میکند.
مردم هم در حال خنده شروع به پراکنده گشتن میکنند. تازه ازدواج کردهها تنها باقی میمانند.
دوشیزهـخانم فریاد میکشد: "این فرانسوی، او این کار را عمداً انجام داد، چون ما آلمانی هستیم!"
هانس جواب میدهد: "درست است، اما ما برای طلاق گرفتن میرویم! من خواهم گفت: شما یک <t> از من خراشیدهاید."
"نه، من خواهم گفت که شما مرا در یک تله آهنی انداختهاید!"
"من نمیتوانم شما را تحمل کنم!"
آنها از هم جدا میشوند و فروشگاهای خود را میبندند. زن تمام روز را متفکر در آپارتمانش مینشیند، هانس هم در آپارتمان خودش.
شب فرا میرسد. شب آسایش با خود میآورد، اما آن دو نمیتوانستند به خوابیدن فکر کنند. آنها دراز میکشند اما نمیتوانستند چشمهایشان را ببندند. هانس فکر میکرد: "آنجا زن من خوابیده است." لورا فکر میکرد: "آنجا شوهرم خوابیده است." و احساسات عجیبی در قلبهایشان به وجود میآید. حس نفرت و خشم با یک حس تنهائی پیوند خورده بود.
هانس همچنین به میمون بالای فروشگاهش فکر میکرد. او چطور میتوانست آن را هنوز نگاه دارد وقتی حالا این یک کاریکاتور از همسرش است. و چنین به نظرش میرسد که انگار او وقتی گذاشت این میمون را نقاشی کنند کار بسیار زنندهای انجام داده است. اما از طرف دیگر او از این دوشیزه ناومن نیز نفرت داشت، زیرا بخاطر او یخهایش ذوب شده بودند و او اما دوشیزه را در زیر نور ماه گرفتار دام آهنی ساخته بود.
دوباره آن اشکال در مهتاب به یادش میآیند. او میاندیشد: "خب، این حقیقت دارد، او دختر شیطانیست، اما او نمیتواند مرا تحمل کند و من نمیتوانم او را تحمل کنم."
این چه وضعیتیست! آه خدای من! او ازدواج کرده است. و با چه کسی؟ ــ با دوشیزه ناومن! و هزینه طلاق بسیار بالاست! تمام کسب و کارم هم برای این کار کافی نیست. ــ
دوشیزه ناومن به خودش میگوید: "من زن این مرد آلمانی هستم. من دیگر دختر نیستم، یعنی، میخواستم بگویم یک دختر اما ازدواج کرده. با چه کسی؟ با این کاشه که مرا در دام آهنی غافلگیر ساخت. البته این درست است که او مرا بر روی دست گرفت و به آپارتمانم حمل کرد، و چه نیرومند است او. ــ این چه بود؟ یک صدائی آمد!"
اصلاً سر و صدائی نبود، اما دوشیزه ناومن با وجود آنکه قبلاً هرگز نمیترسید شروع به وحشت میکند.
"اما اگر او حالا بخواهد جسارت کند، خدا!" بعد اما با لحنی که از آن یک ناامیدی عجیب شنیده میگشت اضافه میکند: "اما او این جسارت را نخواهد کرد، او ..."
با این حال ترسش افزایش مییافت. "یک زن مجرد وضعش همیشه اینطور است"، او به اندیشیدن ادامه میدهد. "اگر یک مرد اینجا بود مطمئنتر بود. من از قتل در این حوالی شنیدهام" ــ البته او هیچ چیز نشنیده بود ــ "من قسم میخورم، که یک بار مرا خواهند کشت. آخ، این کاشه! این کاشه! او راه مرا مسدود ساخته است. اما آدم باید بخاطر یک طلاق بحث کند."
زن در حال خیالبافی در تختخواب پهن آمریکائی غلت میخورد و خود را واقعاً تنها احساس میکرد.
ناگهان سریع راست مینشیند. این بار وحشتش یک دلیل واقعی داشت. در سکوت شب ضربات چکش به وضوح شنیده میگشت.
زن فریاد میکشد: "یا عیسی مسیح، دارند پنهانی به فروشگاه من داخل میشوند!" با گفتن این حرف از روی تخت پائین میپرد و سریع به سمت پنجره میرود. اما با نگاه کردن به بیرون فوری آرام میگیرد. او در نور مهتاب یک نردبان میبیند که هانس از آن بالا رفته بود. او میخهائی را که تابلوی میمون را نگاه میداشتند میکشید. دوشیزه ناومن آهسته پنجره را میگشاید.
زن فکر میکند: "او میمون را برمیدارد، این کار نجیبانهای است." و ناگهان احساس میکند که انگار چیزی در اطراف قلبش ذوب میشود.
هانس میخها را آهسته بیرون میکشید. تابلوی فلزی با سر و صدا به زمین میافتد. او از نردبان پائین میآید، قاب را از تابلوی فلزی جدا میسازد، ورق حلبی را در دستان قویاش لوله میکند و نردبان را با خود میبرد.
دختر با نگاهش او را دنبال میکند. شبی گرم و ساکت بود. او زمزمه میکند: "آقای هانس."
هانس هم زمزمه کنان جواب میدهد: "شما نخوابیدهاید؟ "
"نه! شب بخیر!"
"شب بخیر!"
"دارید چکار میکنید؟"
"من میمون را دور میسازم."
"آقای هانس، من از شما متشکرم."
سکوتی کوتاه.
دختر دوباره زمزمه میکند: "آقای هانس."
"دوشیزه لورا، چیزی مایلید؟"
"ما باید در باره طلاق بحث کنیم "
"بله، دوشیزه لورا."
"فردا؟"
"فردا." سکوتی کوتاه، ماه میخندید، همه چیز آرام بود.
"آقای هانس!"
"چیزی میخواهید دوشیزه؟"
"من در طلاق گرفتن عجله دارم."
صدای زن طنینی ملانکولی داشت.
صدای هانس غمگین به گوش میرسید: "همچنین من، دوشیزه لورا. ما نمیخواهیم آن را به تأخیر بیندازیم."
"آدم هرچه زودتر در این باره بحث کند بهتر است."
"خیلی بهتر است، دوشیزه لورا."
"بنابراین میتوانیم همین حالا بحث کنیم."
"اگر شما اجازه بدهید من به پیش شما میآیم. من باید فقط لباس عوض کنم."
"لازم نیست زحمت بکشید."
پائین درب باز میشود، آقای هانس در تاریکی ناپدید میشود و بعد او بزودی خود را در یک اتاق دخترانه ساکت، گرم و تمیز مییابد. دوشیزه لورا یک ربدوشامبر سفید بر تن داشت و فریبا دیده میگشت.
هانس با صدای بریده و نرمی میگوید: "من به گوشم."
"ببینید، من میخواهم با کمال میل از شما طلاق بگیرم، اما ــ من میترسم که کسی ما را از خیابان ببیند."
هانس میگوید: "اما پنجرهها تاریکند."
دختر جواب میدهد: "آه، درسته!"
سپس بحث بخاطر طلاقی که اما دیگر به داستان ما تعلق ندارد شروع میشود ...
در استرواک اویل سیتی صلح دوباره برقرار میگردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر