دست نیرومند دکتر(ک).

روز چهارشنبه روز زورآزمائی باد با من بود. ساعت 9 باید آقای <ک> را از خانه به کتابخانهای در آلکساندرپلاتس همراهی میکردم.
وقتی ساعت شش و نیم صبح برای رفتن به اداره و گرفتن ورقه مأموریت از خانه خارج شدم باد بیجانی میوزید و باران قشنگی میبارید. پس از خارج شدن از ساختمان  اداره اما متوجه گشتم که باد راه رفتن مستقیمم را به تلو تلو خوردن مستانه تبدیل ساخته! اما این را حمل بر زورآزمائی باد با خودم به حساب نیاوردم! وانگهی باد نه هنوز ساقهای را شکسته و نه کلاهی از سر کسی به هوا بلند ساخته بود. از این گذشته بادِ چندان سردی هم نبود که بتواند لرز به جان اندازد، بنابراین من هم دلیلی نمیدیدم چنین فرض کنم که باد قصد زورآزمائی با من دارد. آن هم چنین بادی! من 49 کیلو وزن دارم و سرعت باد به 40 کیلومتر در ساعت هم نمیرسید! بدیهیست که نه باد میتوانست به فکر زورآزمائی با من بیفتد و نه من از این مسابقه وحشت داشتم!
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه در کنار خانه شماره 11 بودم که ناگهان باران از حالت قشنگ باریدن خود دست برداشت و با قطرات درشتی شبیه به تگرگ شروع به بارشی سریع گذارد. باد که میدانست حریف من نمیشود جای خود را به طوفان داد! طوفانی که سرعتش از 60 کیلومتر هم بیشتر بود! من این را موقعی درک کردم که به یکباره خود را دو گام دورتر از کنار سه پله درب ساختمان شماره 11 یافتم. بلافاصله به یاد آوردم فنی که طوفان به کار میبرد هل دادن حریف است، و من به دنبال چیزی میگشتم که با گرفتنش خودم را محکم نگاه دارم، اما طوفان بد جائی گیرم انداخته بود، نه درختی دم دست بود و نه وسیله دیگری و من همچنان دو گام از سه پلهای که به درب ساختمان شماره 11 منتهی میگشتند فاصله داشتم.
من تنها راه مقابله با فن ِ هل دادن طوفان را در جاخالی دادن دیدم و چمباته انگار که بخواهم بند کفشم را ببندم مانند فوتبالیستها نشستم و بجای بستن بند کفش هر دو کف دستهایم را بر روی زمین تکیه دادم. انعکاس صدای «باد نَبردِت مُردنی!» برادرم را که طوفان از سالیان دور کودکیام با خود به همراه آورده بود در گوشم طنین میانداخت.
من با این اندیشه که چطور باید در این وضع عصاکش نابینائی گردم با دشواری خودم را به سمت دیوار کشاندم و با کمک دیوار بدنم را راست کردم. هنوز مشغول فکر کردن به این بودم که آیا به اداره زنگ بزنم و مأموریت را لغو کنم یا نه که صدای گشوده گشتن درب ساختمان مرا از ادامه فکر بازمیدارد. من اول انتهای یک عصای سفید و بعد دستی بزرگ که آن را نگاه داشته بود و سرانجام مرد درشت اندامی (تقریباً دو متر) را که با زحمت از درب ساختمان خارج گشت میبینم. سریع پیشش میروم. بعد از سلام و معرفی کردن خود بلافاصله میگویم: آقای <ک> هوا کمی طوفانیست و همین حالا نزدیک بود باد مرا با خود ببرد!
اما آقای <ک> طوریکه انگار قصد آرام ساختن کودکی را داشته باشد میگوید: «ما از آن بیدها نیستیم که با این بادها بلرزیم» و با گذاشتن دست بزرگ چپ خود بر شانهام (معمولاً نابینایان آرنج دست همراه را نگاه میدارند، اما آقای <ک> بخاطر بلندی قدش دست خود را بر روی شانهام قرار داد) ادامه میدهد: «نترسید، اگر ضروری شد شما را محکم نگاه میدارم!»
با این حرف دوباه شجاعت به سراغم میآید و به سمت ایستگاه تراموا که در فاصله سه دقیقهای از خانه قرار داشت به راه میافتیم.
آقای <ک> نابینا، دکتر در فیزیک و از اهالی آلمان شرقی سابق است، آشنائی کامل به تاریخ قدیم و جدید ایران دارد، حافظ شناس و در ضمن وبلاگنویس هم است.
ما تا رسیدن به آلکساندرپلاتس پنجاه و سه دقیقه در باره حافظ، نوشتن، کتاب خواندن، و تاریخ آلمان و ایران صحبت کردیم.
وقتی ما فاصله ده دقیقهای تا کتابخانه را طی میکردیم خسته شدن طوفان به وضوح قابل لمس بود؛ باد خود را آماده میساخت بجای طوفان بوزد، باران دوباره شروع به قشنگ باریدن کرده بود و من خوشحال از اینکه باد و طوفان در زورآزمائی مزه شکست را چشیدند و نتوانستند مرا با خود ببرند پس از رسیدن به کتابخانه با گذاشتن کف دست چپم بر روی دست نیرومند دکتر <ک> رسیدن به مقصد را به اطلاعش رساندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر