درون و بیرون.(12)
اروین دوستانه از جا برمیخیزد. "کار خوبی کردی که آمدی."
فریدریش آهسته میگوید "آیا منتظرم بودی؟"
"از همان لحظه که تو از اینجا رفتی و هدیه کوچک مرا با خود بردی انتظار
آمدنت را میکشیدم. آیا آنچه من آن زمان گفتم به وقوع پیوست؟"
فریدریش با صدائی آهسته میگوید: "بله اتفاق افتاد. بُت اکنون در درون
من است. اما دیگه نمیتونم تحملاش کنم."
اروین میپرسد: "آیا میتونم به تو کمکی کنم؟"
"نمیدونم. هر طور که خودت میخواهی انجام بده. از جادوی خودت بیشتر تعریف
کن! به من بگو این بُت چطور میتونه دوباره از من خارج بشه."
اروین دستش را روی شانه دوست خود میگذارد، او را به سمت صندلی راحتی هدایت
کرده و آنجا مینشاند.
سپس صمیمانه، با لبخند و تقریباً با لحنی مادرانه شروع به صحبت با فریدریش میکند:
"بُت از تو دوباره خارج خواهد شد. به من اعتماد داشته باش. به خودت هم
اطمینان کن. تو اعتقاد به او را آموختی. حالا بیاموز: او را دوست بداری! او در درون
توست، اما او دیگر برای تو مُرده و یک شبح بیشتر نیست. بیدارش کن، با او حرف بزن، از
او سؤال کن! او خود تو میباشد! از او دیگر متنفر نباش، از او وحشت نکن، او را عذاب
نده _ چه عذاب سختی تو به این بُت بیچارهای که خود تو بوده است متحمل ساختی، چه شکنجۀ
سختی تو به خودت دادی!"
فریدریش که مانند آدم پیری در صندلی فرو رفته و لحن صدایش ملایم بود میپرسد: "آیا این راهی به سوی سحر و جادوست؟"
اروین میگوید: مسیر این است، و شاید که تو در این راه سختترین قدم را برداشته
باشی. تو تجربه کردی که: بیرون میتواند درون شود. تو در آنسوی اضداد بودی. آنجا مانند
جهنم به نظرت آمد: دوست من، بیاموز که آنجا آسمان است! زیرا این آسمان است که انتظارت
را میکشد. ببین، این جادوست: به بیرون و درون اعتماد کردن، نه از روی اجبار، نه طوری
که تو با رنج و درد انجام دادی، بلکه رها، اختیاری. گذشته را صدا کن، آینده را فراخوان:
هر دو درون تو میباشند! تو تا امروز برده درون خود بودی. بیاموز آقایِ آن گردی. این
است سحر و جادو.
(1919)
ــ ناتمام ــ