رد پای خیال.(15)

درون و بیرون.(12)
اروین دوستانه از جا برمی‌‏خیزد. "کار خوبی کردی که آمدی."
فریدریش آهسته می‏‌گوید "آیا منتظرم بودی؟"
"از همان لحظه که تو از اینجا رفتی و هدیه کوچک مرا با خود بردی انتظار آمدنت را می‌‏کشیدم. آیا آنچه من آن زمان گفتم به وقوع پیوست؟"
فریدریش با صدائی آهسته می‌‏گوید: "بله اتفاق افتاد. بُت اکنون در درون من است. اما دیگه نمی‏‌تونم تحمل‏اش کنم."
اروین می‌‏پرسد: "آیا می‏‌تونم به تو کمکی کنم؟"
"نمی‌‏دونم. هر طور که خودت می‌‏خواهی انجام بده. از جادوی خودت بیشتر تعریف کن! به من بگو این بُت چطور می‌‏تونه دوباره از من خارج بشه."
اروین دستش را روی شانه دوست خود می‌‏گذارد، او را به سمت صندلی راحتی هدایت کرده و آنجا می‏‌نشاند.
سپس صمیمانه، با لبخند و تقریباً با لحنی مادرانه شروع به صحبت با فریدریش می‌‏کند:
"بُت از تو دوباره خارج خواهد شد. به من اعتماد داشته باش. به خودت هم اطمینان کن. تو اعتقاد به او را آموختی. حالا بیاموز: او را دوست بداری! او در درون توست، اما او دیگر برای تو مُرده و یک شبح بیشتر نیست. بیدارش کن، با او حرف بزن، از او سؤال کن! او خود تو می‌‏باشد! از او دیگر متنفر نباش، از او وحشت نکن، او را عذاب نده _ چه عذاب سختی تو به این بُت بیچاره‌‏ای که خود تو بوده است متحمل ساختی، چه شکنجۀ سختی تو به خودت دادی!"
فریدریش که مانند آدم پیری در صندلی فرو رفته و لحن صدایش ملایم بود می‌‏پرسد: "آیا این راهی به سوی سحر و جادوست؟"
اروین می‏‌گوید: مسیر این است، و شاید که تو در این راه سخت‌‏ترین قدم را برداشته باشی. تو تجربه کردی که: بیرون می‌‏تواند درون شود. تو در آنسوی اضداد بودی. آنجا مانند جهنم به نظرت آمد: دوست من، بیاموز که آنجا آسمان است! زیرا این آسمان است که انتظارت را می‌‏کشد. ببین، این جادوست: به بیرون و درون اعتماد کردن، نه از روی اجبار، نه طوری که تو با رنج و درد انجام دادی، بلکه رها، اختیاری. گذشته را صدا کن، آینده را فراخوان: هر دو درون تو می‌‏باشند! تو تا امروز برده درون خود بودی. بیاموز آقایِ آن گردی. این است سحر و جادو.
(1919)
ــ ناتمام ــ

صبحانه.(4)


به خود می‌‏گویم شاید که دیشب از معشوق جواب رد شنیده باشد و یک بار دیگر اس ام اس صبح‏گاهی‏‌اش را می‏‌خوانم:
چه سخت بود دیدن جای خالی عکس‌‏ام در چشمانت وقتی آینه تو را نشانم می‏‌داد.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(14)


درون و بیرون.(11)
اما ناگهان، کلمات در حالی که او کمی بلندتر صحبت می‌‏کرد با لکنت به ضمیر آگاهش نفوذ می‏‌کنند. او آنها را می‏‌شناخت. آنها چنین می‏‌گفتند: "آری، حالا تو در درون منی!" و برق‌‏آسا او با خبر گشت. او می‌‏دانست که معنای آن چیست، که بُت گِلی مسؤل آن است، و اینکه او حالا، در این ساعات خاکستری شب، دقیق و سر ساعت آن چیزی را انجام داده است که اروین در آن روز وحشتناک برایش پیش‏‌بینی کرده بود: اینکه حالا این فیگوری که او آن زمان آن را با تحقیر در میان انگشتان خود نگاه داشته بود، دیگر در بیرون او نیست، بلکه در درون اوست! "زیرا آنچه بیرون است، درون می‏‌باشد."
او با جستی از جا برمی‌‏خیزد، احساس می‏‌کرد که یخ و آتش در او جاری‌‏ست. جهان در اطرافش گرد می‏‌چرخید، سیاره‏‌ها دیوانه‏‌وار به او خیره می‌‏نگریستند. او لباس‏‌های تن‌‏اش را می‌‏درد، چراغ را روشن می‏‌کند، تختخواب و خانه را ترک کرده و نیمه‌شب به سمت خانه اروین می‏‌دود. آنجا، روشن بودن چراغ را از پشت پنجرۀ اتاق مطالعه می‌‏بیند، در خانه قفل نشده بود، انگار که همه چیز انتظار آمدن او را می‏‌کشید. او از پله‏‌ها با سرعت بالا می‏‌رود. او شعله‌‏ور به اتاق مطالعۀ اروین داخل می‌‏گردد، دست‌‏های لرزانش را روی میز او تکیه می‏‌دهد. اروین متفکر و با لبخندی بر لب در زیر نور ملایم چراغ نشسته بود.
ــ ناتمام ــ

شبانه.(3)


چند لحظه پیش با پیامک قشنگ‏‌اش سطلی پر از رنگ‏‌های شب‏‌تاب به شب‏‌ام افشاند:
تشویقِ امروزت جانی تازه در روحم دمید. به این خاطر شعر "گفتگو با ماه" را برای تو می‌‏سرایم، باشد که شب‌‏ات با آن روشن گردد و ستاره‏‌ها بتوانند تو را راحت نظاره کنند.

گفتگو با ماه.
ای عشق،
مدت‌‏هاست که ترکم کردی،
سایه‏‌ات اما هنوز پیش من است.
برایش نوشتم: زیبائی شعرت واقعاً شگفت‏زده‏‌ام کرد، و تو مرا با آن ثروتمندتر ساختی. همیشه شاعر باشی.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(13)


درون و بیرون.(10)
فریدریش در برابر این ناگزیری افکارش مردانه مقاومت می‏‌کرد و در خیلی از روزها حتی با موفقیت روبرو ‏گردید. او خطر را به وضوح احساس می‏‌کرد _ او نمی‏‌خواست دیوانه شود! نه، مُردن از دیوانه شدن بهتر بود. داشتن عقل ضروری بود اما زندگی کردن ضرورتی نداشت. و به این فکر می‌‏افتد که شاید هم اکنون این یک سحر و جادو باشد، که شاید اروین او را توسط این فیگور یک جوری جادو کرده است، و شاید که او به عنوان قربانی، به عنوان مدافع عقلانیت و علم در برابر این نیروهای سیاه به دام افتاده باشد. اما _ اگر که اینطور بوده است، اگر او هم می‏‌توانست آن را امکان‏پذیر بداند _، بنابراین سحر و جادو وجود دارد! نه، مُردن برایم بهتر است!
یک پزشک به او غسل و پیاده‏‌روی کردن توصیه می‏‌کند، همچنین گاهی شب‏‌ها به میخانه می‏‌رفت. اما آن هم کمک چندانی نبود. او اروین و خودش را لعنت می‏‌کرد.
یک شب در بستر بود، همانطور که در آن زمان برایش اغلب اتفاق می‏‌افتاد، قبل از موعود و وحشت‏زده از خواب بیدار می‌‏شود، بدون آنکه بتواند دوباره به خواب رود. او خود را کاملاً مضطرب و وحشت‏زده احساس می‏‌کرد. او می‏‌خواست اندیشه کند، او می‏‌خواست تسکین خاطر بیابد، می‏‌خواست با جملاتی خوب، آرام‌کننده، تسلی‏‌بخش و شفاف مانند عبارت "دو ضرب‏ در دو می‌‏شود چهار" به خودش دل‏داری دهد. هیچ چیز به خاطر نمی‌‏آورد، در آن وضعیت نیمه دیوانۀ خود اما اصوات و هجاهائی با لکنت بر زبان می‌‏آورد، به تدریج بر لبانش کلمات نقش می‏‌بندند، و او جمله کوتاهی را که در درونش بوجود آمده بود بدون حس کردن معنائی از آن چندین بار با خود تکرار می‌‏کند. او آن جمله را طوری که انگار می‏‌خواهد با آن خود را بی‏هوش سازد با لکنت مرتب تکرار می‏‌کرد، طوری که انگار می‏‌خواهد خود را در کنار آن مانند در کنار یک جان‏پناه احساس کرده تا بتواند دوباره کورمال کورمال بر روی جاده بسیار باریکی که کنارش پرتگاهی قرار دارد خواب از دست‌رفت‌ه‏اش را لمس کند.
ــ ناتمام ــ

صبحانه.(3)


وقتی عاشق می‌شود اس ام اس‏‌هایش حرف ندارند:
باز ابرهای پاک و سفید شکل گُل و کفتر و اسب می‏‌سازند.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(12)


درون و بیرون.(9)
روزهای بد و شب‏‌های بدتری برای فریدریش آغاز می‌‏گردد. او دیگر بدون فکر کردن به آن بُتِ دو چهره‌‏ای، بدون آنکه دلتنگ‏‌اش باشد و بدون آنکه احساس کند افکارش به آن مشغول است توانا به عبور کردن از اتاق جلوئی نبود. و این اجباری آزار دهنده گردید. و نه فقط در لحظاتی که او از میان آن اتاق عبور می‏‌کرد مفتون این اجبار بود، نه متأسفانه، همانگونه که از آن محل خالی شدۀ روی میز خلاء و ویرانی می‏‌تابید، این اجبارِ اندیشه در درونش نیز پرتو افکن بود و آهسته تمام بقیه چیزها در اطراف خود را پس می‌‏زد و می‏‌خورد و در اینجا هم همه چیز را از خلاء و بیگانگی پُر می‌‏ساخت.
بارها و بارها فقط به خاطر فهمیدن اینکه غمگین گشتن بخاطر فقدان فیگور چه بی‏‌معناست، آن را کاملاً واضح پیش خود مجسم ‏کرد. او آن را با تمام زشتی‏ کاملاً احمقانه و بربرانه‏‌اش، با خنده‏‌های خالی و حیله‏‌گرانه‏‌اش و با هر دو چهره‌‏اش مجسم می‏‌کرد، _ آری، چنین اتفاق می‏افتاد که او، انگار که مجبورش کرده باشند، سعی می‏‌کرد با دهانی کج کرده و با بیزاری زیادی آن لبخند را تقلید کند. این سؤال که آیا واقعاً هر دو چهره کاملاً ً شبیه به هم بوده‌‏اند او راحت نمی‌‏گذاشت. و آیا یکی از آن دو چهره‏، شاید فقط بخاطر کمی ضمختی یا یک ترک در لعاب حالتی دیگر نداشت؟ آیا چیزی پرسش‏گرانه و چیزی از ابوالهول غول افسانه‌‏ای مصر باستان در او نبود؟ و چه وحشتناک یا شاید هم عجیب رنگ لعاب‌‏اش بود! سبز، همینطور آبی، خاکستری، اما رنگ قرمز هم رویش بود، یک لعاب که او حالا اغلب در بقیه اشیاء دوباره پیدا می‏‌کرد، در درخشندگی یک پنجره زیر نور آفتاب، در عکس سنگ‏فرش خیس یک خیابان.
او بخاطر این لعاب خیلی فکر کرد، حتی در شب. همچنین متوجه گردید که "لعاب" چه کلمۀ عجیب، بیگانه و با نوائی زشت‏، بی‌‏اعتماد و تقریباً شریرانه‌‏ای می‏‌باشد. او این واژه را تجزیه می‏‌کند، او با نفرت آن را از هم تجزیه می‏‌کند، و یک بار هم آن را می‏‌چرخاند، که می‌‏شود "باعل". شیطان می‌‏داند که این کلمه حالا از کجا در او دوباره به صدا می‌‏آید؟ او این کلمه "باعل" را می‌‏شناخت، قطعاً، او آن را می‏‌شناخت، و در حقیقت واژه‌‏ای بود دشمنانه و مضر با معانی جانبی‌‏‏ای زشت و مزاحم. او مدتی با این کار به خود عذاب می‏‌دهد، عاقبت متوجه می‏‌گردد که "باعل" او را به یاد کتابی که سال‌‏ها پیش در سفر خریده و خوانده بوده است می‏‌اندازد، کتابی که او را به وحشت انداخت، عذابش داد و اما در خفا او را مجذوب خود ساخته بود و شاهزاده خانم روسالکا نام داشت. مانند یک نفرین بود _ تمام آنچه که با فیگور، با لعاب، با رنگ آبی، سبز و با لبخند در ارتباط بود معنائی دشمنانه داشت، زخم می‏‌زد، عذاب می‏‌داد و دارای زهر بود! و چه لبخند کاملاً مخصوصی اروین آن زمان بر لب داشت، اروین، دوست دیرینش، وقتی آن بُت را در دستان او قرار می‌‏داد! چه کاملاً مخصوص، چه پر معنا و چه خصمانه!
ــ ناتمام ــ

عصرانه.(3)


این اس ام اس بازیِ ما هم این پسره رو پاک خل کرده: می‏‌دونی، همونطور که بعضی از گفته‌‏ها و رفتارها می‌‏تونن باعث شروع جنگ بشن، بعضی حرکت‏‌های کوچک و معمولی هم می‌‏تونن در عوض باعث جلوگیری از جنگ بشن. مثلاً اگه قذافی در این چند ماه آخر عمرش حکم اعدام را در کشورش لغو می‏‌کرد، شاید دیگر هیچ قاتلی رغبت نمی‏‌کرد او را بکشد.
حتماً حتماً نظرتو برام بنویس.
به خودم می‏‌گویم حتماً چند ساعتی نشسته و در این باره فکر کرده است، و حیف است اگر چیزی برایش ننویسم تا بخاطر آن هم کمی اندیشه کند: بقالی برای جلوگیری از ورشکستگی حناهایش را بعد از بی‏‌رنگ شدن با ذغال درآمیخت تا بجای سرمۀ چشم به مردم ساده بیندازد!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(11)


درون و بیرون.(8)
فریدریش خدمت‏کار را مرخص می‌‏کند. او لبخندی می‌‏زند. او با شکستن فیگور مخالفتی نداشت. خدا می‌‏داند که شکستن این بت حیف نبود. و حالا هیولا رفته بود، حالا او به آرامش خواهد رسید. باید او همان روز اول آن را بر زمین می‏‌کوبید و خرد می‏‌ساخت! چه رنجی در تمام این مدت برده بوده است! این بت چه سنگین، چه عجیب، چه موذیانه، چه بدخواهانه و چه اهریمنانه به او لبخند می‏‌زد! حالا او می‌‏توانست در نبود آن بُت به خود اعتراف کند: او از آن فیگور وحشت داشت، رک و راست از این خدای گِلی وحشت داشت! آیا آن فیگور نماد و نشانه تمام آنچه که او مخالف‌شان بود و نمی‌‏توانست تحمل‌شان کند نبود، آنچه را که او همیشه به مضر و خصمانه بودنشان معتقد بود و نبرد با آنها را ارزشمند می‏‌دانسته است، تمام خرافات‏‌ها، تمام تیرگی‏‌ها، تمام محدودیت وجدان‏‌ها- و روح‌‏ها؟ آیا آن فیگور آن قدرت مخوفی را که گاهی اوقات آدم احساس می‌کند که در زیر زمین می‏‌غرد به نمایش نمی‌‏گذاشت، آن زمین لرزه دور را، نزدیک شدن سقوط فرهنگ را، تهدید بالاگیرنده هرج و مرج را؟ آیا این فیگور فرومایه بهترین دوستش را از او ندزدیده بود _ نه، نه تنها دزدید _ بلکه او را به دشمن تبدیل ساخت! _ حالا، آن شیء دیگر آنجا نبود. خرد و نابود شده بود. تمام شده بود. و اینطور خوب بود، خیلی بهتر از این بود اگر که او خود آن را خرد و نابود می‏‌ساخت.
او اینطور فکر می‌‏کرد، یا می‌‏گفت، و مانند همیشه به کارهایش مشغول گشت.
اما انگار که نفرین شده بود. حالا، در حالی که او تا اندازه‌‏ای به آن فیگور مضحک عادت کرده بود، در حالی که تماشا کردن به آن در محل همیشگی بر روی میز اتاق جلوئی برایش به تدریج کمی عادی و بی‌‏تفاوت شده بود _ حالا فقدان آن فیگور عذابش می‌‏داد! آری، او دلش برای آن فیگور تنگ شده بود، هر بار که او از میان آن اتاق جلوئی عبور می‏‌کرد چیزی بجز محل خالی فیگور که همیشه آنجا قرار داشت نمی‌‏دید، و از این محل خلاء‏ای بیرون می‌‏آمد و تمام اتاق را از بیگانگی و نگاهی ثابت پُر می‏‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

صبحانه.(2)


این هم از اس ام اس امروزش! معلوم نیست این بنده خدا دیشب چی خورده: انگار نوبرشو آورده! امروز قراره ساعت هفت و پنجاه و سه دقیقه از خواب بیدار شه! العان ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه است و هنوز خبری ازش نیست! قراره امروز فقط سه ساعت مهمون آسمون برلین باشه! چون ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر نمی‌‏دونم با کی قرار داره و باید بره!
یا این اخترشناسان حالشون خوب نیست و یا اینکه به حرف خورشید هم نمی‌شه دیگه اعتماد داشت!
براش می‌‏نویسم: به آفتاب آسمون چه کار داری، تو خودت یک پا آفتابی، انگشتتو ببر سمت سینه، کلید لامپ دلتو روشن کن، ببین چه نوری داره. عینک آفتابی یادت نره.
ــ ناتمام ــ

عصرانه.(2)


برام پیام گذاشته: خبر مرگ رو خوندی؟ خیلی آدم خوش‏‌قلبی بود. همیشه خواهان آسایش دیگران بود، حتی آسایش جانیان. برای زودتر از بدن جدا شدن سرِ محکومین تا نیرو در بدن داشت با ناخن‌‏های خودش هم که شده تیغۀ گیوتین و شمشیر را تیز می‏‌کرد، با اشعۀ چشمانش برقی قوی به جان صندلی می‏‌انداخت تا عرق سرد نشسته بر بدن محکوم درجا خشک شود، هوای پاک داخل آمپول می‌‏کرد نکند خون محکوم هنگام تزریق آلوده گردد.
و عاقبت امروز بعد از سیر شدن از زندگی و خداحافظی با آن، با نخی نازک‌‏تر از تار موهایش خود را به دار آویخت. واقعاً حیف شد.
جوابی برایش نمی‏‌فرستم. می‏‌دانم که باز در حال خیال‏بافی‏‌ست و قصد یافتن موضوعی برای سرودن شعر نو دارد!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(10)


درون و بیرون.(7)
یک روز، بعد از چند ماه، از سفر به خانه بازمی‏‌گردد _ حالا او، انگار که چیزی مجبورش می‏‌ساخت، گاهی به چنین سفرهای کوتاهی می‏‌رفت _، داخل خانه می‏‌شود، از اتاق جلوئی عبور می‌‏کند، از طرف خدمت‏کار زن مورد استقبال قرار می‌‏گیرد، نامه‏‌های رسیده را می‏‌خواند. اما انگار که او چیز مهمی را فراموش کرده باشد بی‏‌قرار و حواسش جای دیگر بود؛ هیچ کتابی او را جذب و بر روی هیچ صندلی‌‏ای احساس راحتی نمی‏‌کرد. او شروع به جستجو در خود می‏‌کند، سعی می@‏کند به یاد آورد _ چگونه این حالت ناگهان در او بوجود آمده است؟ آیا از چیز مهمی غفلت ورزیده است؟ آیا خشمگین بوده یا چیزی مضر خورده است؟ او حدس می‏‌زد و به دنبال علت می‏‌گشت، به یاد می‏‌آورد که این احساس ناراحت کننده هنگام داخل شدن به خانه و رد شدن از اتاق جلوئی بر او مستولی شده است. او به اتاق جلوئی می‏‌رود و اولین نگاهش بدون اراده او به جستجوی فیگور گِلی می‌‏پردازد.
وقتی آن بُت را در آنجا نمی‌‏بیند ترس عجیبی تمام وجودش را در برمی‏‌گیرد. فیگور ناپدید شده بود. فیگور آنجا نبود. آیا با پاهای از گِل ساخته شده‌‏اش رفته بود؟ پرواز کرده بود؟ آیا جادوئی او را به همان محل که از آنجا آمده بود فراخوانده است؟
فریدریش بر خود مسلط می‌‏شود، لبخندی می‌‏زند، سرش را به خاطر اضطرابی که به او دست داده بود تکان می‏‌دهد. بعد آرام شروع به جستجوی تمام اتاق می‏‌کند. وقتی چیزی نمی‏‌یابد، خدمت‏کار را صدا می‏‌زند. خدمت‏کار می‏‌آید، دستپاچه بود و فوری اعتراف می‏‌کند که فیگور هنگام گردگیری از دستش به زمین افتاده است.
"حالا کجاست؟"
فیگور دیگر آنجا نبود. این شیء کوچک خیلی محکم به نظر می‏‌آمد و او غالباً آن را در دستانش نگاه داشته بود، اما با این وجود پس از افتادن به زمین و شکستن به قطعات کوچک و ریزِ فراوانی تبدیل شده و دیگر قابل تعمیر نبود؛ خدمت‏کار آنها را برای تعمیر به شیشه‏‌گری برده، اما شیشه‌‏گر مسخره‌‏اش کرده و او هم آنها را دور انداخته است.
ــ ناتمام ــ

شبانه.(2)


برایم می‌‏نویسد: برای داشتن روح سالم بدنی سالم الزامی نیست. لطیف ساختن روح و داشتن روحی لطیف الزاماً به معنای داشتن روحی سالم نیست.
تمرکز بر لطیف‌سازی و پالایش روح و فراموشی جسم اما به سلامت گشتن دوباره بدن یاری می‌‏رساند.
می‏‌دانم جوابی که برایم خواهی فرستاد چیزی شبیه به این خواهد بود: فکر می‏‌کنی اگه برای لطیف‌سازی و پالایش روح برم روانپزشک ضعف چشم‌ام از بین می‌‏ره؟
و اما جواب من: اس ام اس خیلی عتیقه‌‏ای بود.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(9)


درون و بیرون.(6)
فریدریش به راه می‌‏افتد، از پله‏‌ها پائین می‌‏رود (_ چه مدت درازی از آخرین باری که او از این پله‏‌ها پائین رفته بود می‌‏گذشت!)، او با نگهداشتن آن فیگور کوچک در دست، درمانده و ناخشنود پیاده به سمت خانه می‌‏رود. در جلوی خانه خود توقف می‌‏کند، مشتی که فیگور کوچک را در آن نگاه داشته بود لحظه‌‏ای با خشم تکان می‌‏دهد، و میل زیادی برای به زمین زدن و خرد کردن آن شیء مضحک در خود حس می‏‌کند. او این کار را نکرد، لبانش را به دندان گرفت و به خانه‌‏اش رفت. او هرگز اینچنین تحریک نشده و اینطور از احساساتی متناقض شکنجه نگردیده بود.
او محلی برای هدیه دوست خود می‏‌جوید و فیگور را روی بالاترین طبقه قفسه کتاب‏‌هایش قرار می‌‏دهد. فعلا فیگور آنجا می‏‌ماند.
گاهی در طول روز آن را تماشا می‌‏کرد، در باره آن و منشاء آن به فکر فرو می‌‏رفت، و در باره معنائی که این شیء سفیه می‏‌توانست برایش داشته باشد فکر می‌‏کرد. فیگور، آدم کوچکی _ یا خدائی_ یا بُتی دو چهره بود، مانند ژانوس خدای رومیان، و از خاک رس تقریباً ساده فرم‏ داده شده و با لعابی شکننده پوشانده شده بود. چهره فیگور خشن و بی‌‏اهمیت دیده می‏‌گشت، بدون شک ساخت دست رومیان_ یا یونانیان نبود، بیشتر می‌‏بایست کار مردم بدوی و عقب‌مانده از آفریقا یا از جزایر اقیانوس آرام جنوبی باشد. بر روی هر دو چهره که کاملاً شبیه به همدیگر بودند، لبخندی تیره، کسل‌کننده و اجباری نشسته بود _ لبخندی واقعاً زشت، مانند لبخند جنّ کوچکی که همواره لبخند احمقانه خود را تلف می‏‌کند.
فریدریش نمی‌‏توانست به این فیگور خود را عادت دهد. و برایش کاملاً ناخوشایند بود، فیگور راهش را سد کرده بود، مزاحمش بود. او روز بعد آن را پائین می‏‌آورد و روی اجاق قرار می‏‌دهد، و یک روز دیگر آن را روی کمد می‏‌گذارد. اما باز هم به نظرش می‏‌آمد که انگار فیگور با فشار خود را به جلو می‌‏کشد، به او لبخندی سرد و احمقانه می‏‌زند، خود را مهم جلوه می‏‌دهد و درخواست مورد توجه قرار گرفتن می‏‌کند. بعد از دو یا سه هفته آن را برداشته و در اتاق جلوئی در میان عکس‌‏هائی از ایتالیا و دیگر یادگاری‌‏ها که آنجا پخش بودند و کسی هرگز توجه‌ای به آنها نمی‏‌کرد قرار می‌‏دهد. حالا لااقل او فقط لحظه خارج و داخل شدن به خانه محبور به دیدن آن بُت می‌‏گشت، و سپس خیلی سریع از کنار آن می‏‌گذرد، بدون آنکه دیگر هرگز از نزدیک به آن نگاه کند. اما آن فیگور در آنجا هم بدون آنکه او به آن اعتراف کند مزاحمش بود. همراه با این خُرده‌ریز، با این هیولای دو چهره رنج و خشم به زندگی‌‏اش وارد شده بود.
ــ ناتمام ــ

صبحانه.(1)


پیام فرستاده: دیشب به کسی که دوستش دارم کلک زدم و به جای رفتن و دیدنش گفتم خسته‌‏ام و خود را به خواب زدم. اصلاً خوب نخوابیدم. خیلی دلم می‏‌خواد دیگه به کسی نارو نزنم. انقدر کارم شده کلک زدن که دیگه نمی‏‌دونم اولین بار به غریبه بود یا کسی که دوستش دارم نارو زدم.
برایش اس ام اس نزدم، اما خروس دلم وقتی به آواز آمد فکرم پر کشید رو به هوا.

شبانه.(1)


هنوز آفتاب غروب نکرده بود که برام نوشت:
پرسیده بودی آیا امروز دوست داشتنمو به کسی نشون دادم. این سؤال‏‌ات تشویقم کرد برای نشون دادن علاقه‌‏ام به دختر همسایۀ روبروئی برای اولین بار از تو بالکن با دست بوسه‌‏ای براش بفرستم.
نیم ساعت پیش خبر رسید که دختر همسایه روبروئی دختر نیست، بلکه زنی‏‌ست ازدواج کرده و شوهرش هم آنطور که همسایه‏‌ها می‌‏گویند پلیس بد اخلاقی‏‌ست.
ــ ناتمام ــ

عصرانه.(1)

امروز پیش‏دستی کردم و قبل از او برایش اس ام اس فرستادم: از صبح تا حالا به چند نفر گفتی که دوست‏شون داری یا بهشون این رو نشون دادی؟ اگه این کار رو نکردی، سعی کن تا شب از راه نرسیده انجامش بدی. اگه جلوی ضرر رو همون جلوی در بگیری و اجازه داخل شدن بهش ندی، خیلی بهتره تا اینکه داخل کافه بشه و میز و صندلی‏‌ها رو بشکونه.
به جای اس ام اس نوشتن، بعد از چند دقیقه تلفن کرد و با دل‏خوری گفت: این کار تو اصلاً درست نیست، من اول باید برات اس ام اس می‏‌فرستادم!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(8)


درون و بیرون.(5)
اروین لحظه کوتاهی فکر می‏‌کند و سپس می‌‏گوید: "هیچ چیز در بیرون نیست، هیچ چیز در درون نیست. مفهوم مذهبی‌‏اش برای تو آشناست: خدا همه جاست. او در روح است و همچنین در طبیعت. همه چیز الهی‏‏‌ست، زیرا که خدا جهان هستی‏‌ست. ما آن را در قدیم پانتئیسم می‌‏نامیدیم. و اما معنای فلسفی آن: جدائی از بیرون و درون عادت ذهن ما گردیده، اما ذهن ضرورتی در این کار نمی‏‌بیند. روح‏مان این امکان را دارد که به پشت آن مرزی که ما کشیده‌‏ایم، به آن سمت دیگر عقب‏‌نشینی کند. بینش‌‏های متفاوت و تازه‏‌تری در سمتِ دیگر اضدادی که جهان‏مان را تشکیل می‌‏دهند شروع خواهند گشت. _ اما، دوست عزیز، من باید به تو اعتراف کنم: از زمانی که فکرم عوض شده است نصایح و کلمات دیگر برایم شفاف نیستند، بلکه هر واژه ده‌‏ها و صدها معنا دارد. و چیزی که تو از آن می‏‌ترسی اینجا آغاز می‌‏گردد: سحر و جادو."
فریدریش چینی بر پیشانی می‏‌اندازد و قصد قطع کردن حرف او را داشت، اما اروین نگاهی آرام‏بخش به او می‏‌کند و با لحن سبک‌‏تری ادامه می‌‏دهد: "بگذار که به تو هدیه‏‌ای بدهم! چیزی از من را با خود ببر، یکی از اشیاءها را، و گه‏‏گاهی آن را اندکی تماشا کن، به این ترتیب جملۀ از درون و از بیرون به زودی یکی از معانی فراوان خود را برایت آشکار خواهد ساخت."
اروین به اطراف خود می‌‏نگرد، از روی یکی از طاقچه‌‏ها فیگور کوچک ساخته شده از خاک رس که رویۀ آن‏ صیقل داده شده‏ بود را برمی‌دارد، آن را به فریدریش می‏‌دهد و می‏‌گوید:
"این را به عنوان هدیه خداحافظی از من قبول کن. هر وقت این شیء که من در دست‌‏‏ات قرار می‏‌دهم دست از بیرون بودن از تو برداشت، و در تو ماند، بعد باز هم پیش من بیا! اما اگر بیرون از تو ماند، همیشه مانند حالا، بنابراین باید خداحافظی‏‌ای که تو از من می‌‏کنی همیشگی باشد!"
فریدریش قصد داشت هنوز خیلی چیزهای دیگر بگوید، اما اروین دست خود را جلو می‏‌برد و بعد از فشردن دست او با چهره‌‏ای که دیگر اجازه صحبت بیشتری را نمی‏‌داد می‏‌گوید: بدرود.
ــ ناتمام ــ

صبحانه.

هنوز سحر شروع نشده که اولین اس ام اس را می‏‌فرستد: اگه بعد از بیدار شدن از خواب حس می‌‏کنی که روحت هنوز به جسمت برنگشته، چشماتو چند لحظه ببند، طوری که انگار هنوز در خوابی. روح از ناآرامی ذهن بی‏زاره.
بعد از خواندن اس ام اس جادوئی او تا سر ظهر خوابم برد!
ــ ناتمام ــ

شبانه.

برام اس ام اس فرستاده: یادت نره قبل از خواب جلوی آینه بایستی و ببینی عکس‏‌ات کجا و به سراغ کی می‌ره. نکنه فراموش کنی به عکس‌‏ات بسپری به هرکس که رسید سلامتو برسونه و ازش بوسه‌‏ای بستونه.
جواب می‏‌فرستم: عکس‌‏ام از وقتی که دیشب از آینه خارج شد، رفت و هنوز هم برنگشته. به اس ام اس‌‏ها هم جواب نمی‌‏ده. کاش زودتر قبل از خواب برمی‏‌گشت تا من مجبور نباشم امشب در خواب به دنبالش بگردم. حالا اما نمی‏‌دونم کجاست، یا پیش چه کسی‏‌ست، و اینکه بعد از رسوندن سلامم و ستاندن بوسه تا حالا اونجا چه می‏‌کنه!
یک اس ام اس دیگر از او بعد از گذشت چند دقیقه: گم شدن عکستو به پلیس خبر دادی؟
ــ ناتمام ــ

عصرانه.


برام اس ام اس فرستاده: آیا بعد از باز کردن چشم از خواب، آیا به زندگی لبخند هدیه کردی؟
براش جواب می‏‌فرستم: پسر، تو بالاخره یک روز با این اس ام اس‌‏های سرِ عصری‌‏ات منو از خنده روده‌‏بر می‏‌کنی.
بلافاصله برام می‌‏نویسه: سعی کن به دنیا بدهکار نمونی، در ازاء یک استکان چای همیشه به اندازه دو استکان ادرار کن! و اگه هنوز به زندگی لبخند نزدی، همین حالا این کار رو بکن، نگذار زندگی دلش بشکنه بره شب پیش کسی دیگه بخوابه!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(7)


درون و بیرون.(4)
واژه بر زبان جاری گشته بود. فریدریش، حالا از یک چنین اعترافی شفاف سخت متعجب و متوحش گشته و با لرزشی وحشتناک حس می‌‏کرد که در مقابل دشمن دیرینۀ خود در کالبد دوست‏اش چشم در چشم ایستاده است. او سکوت می‏‌کند. او نمی‏‌دانست که آیا خشم به او نزدیک‌‏تر است یا گریه، احساس فقدان پُر نشدنی‌‏ای او را از تلخی پُر ساخت و مدت درازی سکوت کرد.
بعد با تمسخری مصنوعی در صدایش چنین می‏‌گوید: "بنابراین تو حالا می‏‌خواهی شاگردساحر بشوی؟"
اروین بی‏‌درنگ می‌‏گوید: "بله"
"یک نوع کارآموز جادوگری، درسته؟"
"البته."
فردریش دوباره ساکت می‌‏شود. سکوت در اتاق چنان برقرار بود که صدای تیک‏ تاک یک ساعت از اتاق کناری شنیده می‏‌گشت.
بعد او می‏‌گوید: "آیا می‌‏دانی که تو با این کار از هر اشتراک با علمِ جدی دست می‏‌کشی و به این ترتیب هر اشتراک با من را؟"
اروین جواب می‌‏دهد: "امیدوارم که اینطور نشود. اما وقتی حتماً چنین باید بشود _ آیا برایم کاری باقی می‏‌ماند؟"
فریدریش با خشم فریاد می‏‌کشد: "چه کاری برایت باقی می‌‏ماند؟ از این بازی‏‌ها، از این اعتقاد شرم‌‏آور و غم‌‏انگیز به سحر و جادو دست‌بکشی، کاملاً و برای همیشه دست‌بکشی! این کار برای‌‏ات باقی می‏‌ماند، اگر که میخواهی احترامم را حفظ کنی."
اروین کمی لبخند می‌‏زند، هرچند که او هم حالا دیگر شاد به نظر نمی‏‌رسید.
اروین به قدری آهسته می‌‏گوید "تو طوری صحبت می‏‌کنی که انگار به خواست من است" که صدای عصبانی فریدریش در ضمن کلمات آهسته او انگار هنوز در اتاق منعکس است، _ "تو طوری صحبت می‏‌کنی که انگار به خواست من است، که انگار من حق انتخاب داشته‏‌ام. اما اینطور نیست. من حقی برای انتخاب نداشتم. من جادو را اختیار نکردم، بلکه این جادوست که مرا انتخاب کرده است."
فریدریش آه عمیقی می‌‏کشد و با زحمت می‌‏گوید: "پس خداحافظ" و بدون آنکه به او دست بدهد از جا برمی‏‌خیزد.
حالا اروین بلند فریاد می‏‌کشد: "اینطور نه! خیر، به این صورت نباید از من دور شوی. تصور کن، یکی از ما دو نفر در حال مرگ است _ و اینطور هم می‌‏باشد! _ و ما می‏‌بایست از هم خداحافظی کنیم."
"اروین، اما کدام یک از ما در حال مرگ است؟"
"امروز آن شخص حتماً من هستم، دوست عزیز. کسی که خواهان زندگی‏‌ای نو است، باید برای مردن آماده باشد."
فریدریش دوباره به جلوی کاغذ آویخته بر دیوار می‌‏رود و کلمه قصار از درون و بیرون را می‏‌خواند.
"بسیارخوب، حق با توست، هیچ سودی ندارد که ما با خشم از هم جدا شویم. من می‌‏خواهم آنطور که تو مایلی عمل کنم، و می‏‌خواهم بپذیرم که یکی از ما در حال مرگ است. همینطور من هم می‌‏توانم آن شخص در حال مرگ باشم. من می‏‌خواهم قبل از ترک کردن تو آخرین خواهشم را بکنم."
اروین می‌‏گوید: "خوشحالم می‏‌کند. بگو، چه خدمتی می‌‏توانم برای خداحافظی انجام دهم؟"
"من اولین سؤالم که هم‏زمان خواهشم از تو می‌‏باشد را تکرار می‏‌کنم: این کلمه قصار را به بهترین وجهی که می‏‌توانی برایم توضیح بده!"
ــ ناتمام ــ

یک کامنت به سبک ایتالیائی.


ترجمه قسمتی از یک کامنت در یکی از وبلاگ‌‏های‏ ایتالیائی.
با سلام به کسی که نوشته‌‏هایش برایم آشناست، و یادآور استانی از جهان است که نخلش بوی گل رز، بوی بادام، و بوی پختن نان در فضا می‌‏افشاند. من در دشت واژه‏‌هایش هنگام گردش همیشه حس خوبی دارم، به وقت شنیدن صدای شیرین و شنگول‏‌اش شاد می‏‌گردم، و به فرهیختگی‏ و هنرمند بودنش می‏‌بالم. و در خفا آرزو دارم که این حس زیبا را او هر روز دو بار، یک بار صبح و یک بار عصر نصیبم گرداند. «خواستن» تا حال نشان داده که همیشه قادر به «توانستن» است. و در خفا آرزو کردن من برابر است با «خواستن» تو ای مهربان، وقتی آرزوی مرا اجابت سازی برابر می‌‏گردد با آرزوی تو در پنهان. تو خوب می‌‏دانی، که ارواح پاک در هوا در پروازند، طلب از آنها کم دارم، اما برای تو از تمام‌شان می‏‌طلبم تا آرزویت را وقتی چشم به آسمان دوخته‏‌ای و ماه روشن و تمام‏‌قرص از آن بالا به تو می‏‌نگرد، آری، در همان لحظۀ پر نور برآورده سازند.
یکی دیگر از آرزوهای پنهانم، دانستن و فراموش نکردن این مطلب از جانب توست: کسی تو را دوست می‌‏دارد که روحش هم حتی عاشق توست.

رد پای خیال.(6)


درون و بیرون.(3 )
فریدریش از وقفه کوتاهی که در مکالمۀ دشوارشان ایجاد شده بود استفاده کرده و نگاهی به اطراف اتاق مطالعه‏ می‏‏‌اندازد و یک ورق کاغذ را که با سوزنی به دیوار آویزان شده بود می‌‏بیند. این منظره او را به طور غریبی لمس کرده و خاطرات قدیمی‌‏ای را در او زنده میسازد، خیلی زود به خاطر می‌‏آورد که این کار در گذشته‏‌ای دور و در زمان سال‏‌های دانشجوئی یکی از عادات اروین بوده است، هر از گاهی او کلمات قصار متفکرین یا شعر شاعری را به این صورت در جلوی چشم و حافظه‏‌اش زنده نگاه می‏‌داشت. او برای خواندن آن نوشته بلند می‌‏شود و خود را به دیوار نزدیک می‏‌سازد.
آنجا با خط زیبای اروین نوشته شده بود: "هیچ چیز در بیرون نیست، هیچ چیز در درون نیست، زیرا آنچه بیرون است، درون می‌‏باشد."
فریدریش با رنگی پریده لحظه‌‏ای می‌‏ایستد. آن آنجا بود! او آنجا جلوی آن چیز ترسناک می‏‌ایستد! او در زمان دیگری می‌‏توانست این نوشته را قابل قبول بداند، می‌‏توانست آن را بعنوان یک هوس و همین‏طور بعنوان یک علاقه بی‏‌خطر و مجاز، شاید هم بعنوان یک پیروی کوچک از نیاز محافظت از احساس و عاطفه صبورانه تحمل کند. اما حالا طوری دیگر بود. او حس می‏‌کرد که این کلمات نه با حسی شاعرانه و فرار نوشته شده‏‌اند، و نه اینکه اروین بعد از سال‏‌های طولانی به خاطر یک هوس به عادت گذشته جوانی‌‏اش روی آورده است. چیزی که اینجا نوشته شده اعتراف به مطلبی‏‌ست که در حال حاضر دوستش را به خود مشغول ساخته بود، عرفان! اروین مرتد شده بود.
آهسته به سمت اروین که دوباره لبخند بر چهره داشت برمی‏‌گردد و می‌‏گوید: "در این باره کمی توضیح بده!"
اروین با محبت تمام سرش را تکان می‏‌دهد.
"آیا هرگز این کلام قصار را نخوانده بودی؟"
فریدریش بلند می‏‌گوید: "چرا، البته که آن را می‌‏شناسم. این عرفان است، رازهای روحانی‌‏ست. شاید شاعرانه، اما_ _. حالا، خواهش می‌‏کنم در باره این کلمه قصار توضیح بده، و بگو چرا آن را به دیوار اتاق‏ات آویزان کرده‌‏ای."
اروین می‏‌گوید: "با کمال میل. این کلمۀ قصار، اولین مقدمه از یک معرفت‏‌شناسی‌‏ست که در حال حاضر من خود را با آن مشفول ساخته‏‌ام و سعادت فراوانی را مدیون آن هستم."
فریدریش ناخشنودی‏‌اش را کنترل می‏‌کند و می‌‏پرسد: "یک معرفت‌‏شناسی جدید؟ آیا چنین چیزی وجود دارد؟ و نام آن چیست؟"
اروین می‏‌گوید: "آن فقط برای من تازه است. خیلی قدیمی‏‌ست و شایسته احترام. نامش جادوست."
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(5)


درون و بیرون.(2)
یک روز فریدریش به خانه یکی از دوستانش که با او بعضی مطالعات مشترکی را انجام داده بود می‌‏رود. باید اضافه کرد که او این دوست را مدت زیادی ندیده بود. در حال بالا رفتن از پله‏‌های خانۀ آن دوست سعی می‌‏کرد به یاد آورد که کی و کجا او آخرین بار با او ملاقات کرده است. هرچه در حافظه‏‌اش جستجو کرد نتوانست آن را به یاد آورد. به این دلیل بدخلقی و عصبانیتی خاص و نامحسوس به او دست می‌‏دهد، و او مجبور می‌‏گردد با ایستادن در جلوی در اتاق دوستش خود را با زور از آن جدا سازد.
لحظه کوتاهی از سلام کردن به دوستش اروین نگذشته بود که در چهره او متوجه لبخند ملایمی می‌‏گردد، لبخندی که او فکر می‏‌کرد نباید قبلاً آن را دیده باشد. و هنوز مدتی از دیدن این لبخند که با وجود مهربان بودنش فوری مانند نوعی تمسخر یا دشمنی احساس می‏‌گشت نگذشته بود که بلافاصله چیزی که تا همین چند لحظه پیش بیهوده آن را در حافظه‌‏اش جستجو می‏‌کرد به یاد می‏‌آورد، آخرین دیدار با اروین را، خیلی وقت پیش، و اینکه آنها گرچه در آن دیدار بدون مشاجره، اما با اختلافاتی درونی و عدم توافق از هم جدا گشتند، زیرا او اینطور به نظرش می‏‌رسید که اروین از حملاتش به امپراطوری خرافات خیلی کم پشتیبانی کرده بوده است.
این عجیب بود. چطور توانسته بود این ماجرا را فراموش کند! و حالا او می‏‌دانست که دوستش را در این مدت طولانی بخاطر این موضوع ملاقات نکرده بوده است. فقط بخاطر یک خشم، و اینکه او خود تمام مدت این را خوب می‏‌دانسته است، و با این وجود برای هر بار به تأخیر انداختن این دیدار یک سری دلایل دیگر را بهانه قرار می‏‌داده.
حالا آن دو روبروی هم ایستاده بودند، و به نظر فریدریش چنین می‌‏آمد که گره و شکاف کوچک آن زمان در این بین بطور وحشتناکی بزرگ‏‌تر شده است. حس می‏‌کرد که در این لحظه بین او و اروین چیزی که همیشه وجود داشته بود مفقود است، جوّی از اشتراک، از درکی بلاواسطه، آری حتی از محبت. به جای اینها اما یک خلاء آنجا بود، یک شکاف، یک غریبه. آنها به هم سلام دادند، از فصل‏‌های سال صحبت کردند، از آشنایان، از تندرستی خود _ و خدا می‏‌داند که چگونه با هر کلمه‏‌ای این احساس وحشتناک به سراغ فریدریش می‌‏آمد که دیگری را نمی‏‌تواند کاملاً درک کند، که از او شناخت دقیقی نداشته است، و می‌‏دید که کلماتی که برای اروین به کار می‌‏برد تغییر مسیر می‌‏دهند و نمی‏‌توانند زمین مشترکی برای یک مکالمه واقعی پیدا کنند. همینطور اروین نیز مدام آن لبخند دوستانه‌‏ای را که فریدریش تقریباً شروع به متنفر گشتن از آن شده بود در چهره خود حمل می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(4)


درون و بیرون.(1)
اما دیدن چنین رد پاهائی در میان همانندان خود، در میان مردان با فرهنگی که با قواعد فکر کردن علمی آشنا بودند او را بیشتر خشمگین می‏‌ساخت. و چیزی برایش دردناک و غیرقابل تحمل‌‏تر از دیدن آن افکار کفرآمیزی نبود که او اخیراً گاهی حتی در بین مردهائی با دانشی در سطح بالا بیان و بحث می‏‌گردید، همان فکر پوچی که می‌‏گفت «تفکر علمی» احتمالاً بالاترین، ماندنی‏‌ترین، از پیش تعیین‏‌شده‏‌ترین و تزلزل‏‌ناپذیرترین نوع تفکر نمی‌‏باشد، بلکه فقط طرز تفکری‏ست از انواع مختلف تفکرات دیگر که فناپذیرند و در مقابل تغییر و سقوط محافظت نگشته‌‏اند. این افکار بی‌‏ادبانه، مخرب و سمی وجود داشتند، این را حتی فریدریش هم نمی‌‏توانست انکار کند، او اینجا و آنجا حاضر بود، با توجه به رنج و زحمت پدید آمده در تمام جهان بخاطر جنگ و تغییرات اساسی و گرسنگی، مانند گوشزدی ظاهر می‏‌گشت و مانند کلمات قصار ارواح، از دستی سفید بر دیواری سفید نوشته می‏‌گردید.
هرچه فریدریش به خاطر چنین طرز تفکری که می‏‌توانست او را عمیقاً آشفته سازد بیشتر رنج می‏‌برد، مخالفت او و آن کسانی که فکر می‏‌کرد مخفیانه به او باور دارند مشتاقانه‏‌تر می‏‌گشت. زیرا که در محافل روشنفکران واقعی تا آن زمان فقط تعداد اندکی آشکار و صریح با این نظریۀ نو موافق بودند، با نظریه‌‏ای که به نظر می‌‏آمد اگر خود را گسترش دهد و به قدرت برسد، مطمئناً روح تمام فرهنگ‏‌های روی زمین را نابود و دچار هرج و مرج ‏خواهد ساخت. تا حال اما چنین نشده بود، و تعداد اندکی که آشکارا با این افکار موافق‏ بودند هنوز آنقدر کم بودند که می‏‌شد آنها را بعنوان آدم‌‏هائی استثنائی و بوالهوسانی اصیل به شمار آورد. اما یک قطره از سم و یک پرتو از آن افکار را می‏‌شد در اینجا و آنجا رویت کرد. به هر حال تعداد بی‏‌شماری از نظریه‌‏های جدید، آموزه‏‌های سرّی، فرقه‏‌های مختلف در میان مردم متوسط و نیمه‌آموزش دیده وجود داشتند، جهان از آنها پُر بود، همه جا خرافات، تصوف، فرقه‏‌های معنوی و بقیه قدرت‏‌های سیاهی که نبرد با آنها ضروری به نظر می‏‌آمد وجود داشت، اما علم انگار بخاطر احساس ضعفی پنهان موقتاً با سکوت خود بودنشان را تضمین کرده بود.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(3)


درون و بیرون.
مردی بود به نام فریدریش که خود را با مسائل معنوی مشغول ساخته و دارای آگاهی‏‌های مختلفی بود. اما برای او یک آگاهی مانند آگاهی‌‏های دیگر و یک فکر مانند فکرهای دیگر نبود، بلکه او یک نوع خاصی از تفکر را دوست می‏‌داشت و بقیه تفکرها را حقیر می‌‏شمرد و از آنها بی‏زار بود. آنچه را که او دوست می‏‌داشت و ستایش می‏‌کرد منطق بود، و همینطور آنچه را که او «علم» می‌‏نامید.
عادت داشت بگوید "دو ضرب‏‌ در دو می‌‏شود چهار. من به این ایمان دارم، و انسان باید با شناخت از این حقیقت به تفکر بپردازد."
اینکه همچنین انواع دیگری از تفکر و آگاهی نیز وجود داشتند برای او البته ناآشنا نبود. اما آنها برایش «علم» به حساب نمی‏‌آمدند و او به آنها باور نداشت. با وجود آن که آزاداندیش بود اما بر علیه مذهب بردباری از خود نشان می‌‏داد. این مربوط می‏‌گشت به یک توافق ضمنیِ علمی. علم شما خود را در طی چندین قرن تقریباً با تمام آنچه بر روی زمین وجود و ارزش دانستن دارد مشغول ساخته است، به استثنای یک چیز منحصر به فرد، روح انسان. این را به مذهب واگذار کردن و البته گمانه‏‌زنی‏‌های مذهب در باره روح را جدی نگرفتن، با وجود این اما آن را تضمین کردن با گذشت زمان به صورت یک رسم در آمده بود. بنابراین فریدریش هم بر علیه مذهب بردبارانه رفتار می‏‌کرد، اما هر آنچه را که او به عنوان خرافات تشخیص می‏‌داد برایش عمیقاً نفرت‏‌انگیز بود و با آن مخالفت می‌‏کرد. ممکن است بیگانه‌‏ها، بی‏سوادها و خلق‌‏های عقب‏‌مانده خود را با آن مشغول سازند، ممکن است در دوران اولیه عهد عتیق یک عرفان یا تفکر سحرآمیز وجود داشته بوده است _ اما از زمان پیدایش علم و منطق دیگر استفاده از این وسیلۀ قدیمی ‏گشته و مشکوک بی‏‌معناست.
او چنین می‏‌گفت و اینچنین هم فکر می‏‌کرد، و وقتی در پیرامون خود اثری از خرافات می‏‌دید، عصبانی می‌‏گشت و احساس می‏‌کرد که انگار توسط چیزی خصمانه لمس گردیده است.
ــ ناتمام ــ

سعادت.(19)


در باره روح (9)
آری، حالا به یاد می‌‏آوری که یک بار پروفسوری شبیه به این حرف را به تو گفته بود، که جهان بخاطر ماتریالیسم و روشنفکریسم در رنج است. آن مرد درست می‌‏گوید، اما او نمی‌‏تواند پزشک تو باشد، همچنان که پزشک خود هم نیست. در نزد او بصیرت تا تخریب خویش به صحبت ادامه می‌‏دهد. او زوال خواهد یافت.
امید که گیتی چنان بچرخد که مایل است، یک پزشک و یاری‏‌رسان، یک آینده و انگیزه‌‏ای نو را همیشه فقط در خودت خواهی یافت، در بازوانت، در روح انعطاف‌‏پذیر و نابودنگشتنی و مورد آزار قرار گرفته‌‏ات. نه دانشی در روح است و نه هیچ داوری و برنامه‌‏ای. در روح فقط غریزه است، فقط آینده، فقط احساس. مقدسین و واعظان بزرگی به دنبال روح رفته‏‌اند، پهلوانان و بردباران، پادشاهان و فاتحین بزرگ، ساحرین و هنرمندان بزرگ، تمام افرادی که راه‏‌هایشان در زندگی روزمره آغاز گردید و در ارتفاعی خجسته به پایان رسید. راه فرد میلیونر راه دیگری‏‌ست و به تیمارستان ختم می‌‏گردد.
مورچه‏‌ها هم جنگ به راه می‌‏اندازند، زنبورها هم دارای حکومت‏‌اند، راسو هم ثروت جمع می‏‌کند. روح تو راه‏‌های دیگری اما جستجو می‏‌کند، و آنجائی که او مورد بی‏‌توجهی قرار می‏‌گیرد، آنجائی که تو برای مؤفقیت خود از او هزینه می‏‌کنی سعادت برایت شکوفه نخواهد داد. زیرا «سعادت» را فقط روح می‌‏تواند احساس کند و نه عقل، نه شکم، سر یا کیف پول.
اما، در این باره آدم نمی‌‏تواند مدت درازی فکر و صحبت کند، بنابراین واژه دست از کار می‌‏کشد، واژه‏‌ای که تمام این افکار را مدت‏‌ها پیش اندیشیده و گفته است. واژه‌‏ای که مدت‌‏ها پیش صحبت گشته و به آن اندک کلمات انسان تعلق دارد که بی‌‏زمان و جاودانه تازه‏‌اند: "چه کمکی می‏‌تواند به تو کند، وقتی تمام جهان را به دست آوری، اما به روحت آسیب رسانی!"
(1917)
ــ ناتمام ــ

سعادت.(18)


در باره روح (8)
از روحت بپرس! سؤال کن که آینده یعنی چه، عشق چه معنا دارد! از عقل‌‏ات نپرس، در تاریخ جهان رو به سمت عقب جستجو نکن! روح‌‏ات تو را متهم نخواهد ساخت که تو تا به حال خیلی کم به سیاست توجه داشته‌‏ای، خیلی کم کار کرده‏‌ای، دشمنان را خیلی کم منفور شمرده‌‏ای، مرزها را خیلی کم محصور ساخته‌‏ای. اما شاید متهم‌ات سازد که تو اغلب از درخواست‌‏هایش ترسیده‌‏ای و از زیر بار انجامشان فرار کرده‌‏ای، که تو هیچ گاه وقت نداشته‏‌ای خود را با او، با جوان‏‌ترین و زیباترین کودک مشغول سازی، با او بازی کنی، به ترانه‏‌اش گوش بسپاری، تو بارها بخاطر پول او را فروختی، بخاطر مزایا به او خیانت کردی. و این شرح حال میلیون‏‌ها نفر می‌‏باشد، و به هر کجا نگاه کنی، انسان‌‏ها در آنجا چهره‏‌هائی عصبی، رنج کشیده و شریری دارند، و وقت ندارند مگر برای کارهای بی‌‏فایده، برای بورس و آسایشگاه روانی، و این وضعیت زشت چیزی نیست بجز دردی هشدار دهنده، یک گوشزد کننده در خون. روح تو اینچنین می‏‌گوید: اگر که تو از من غفلت‌ورزی عصبی و با زندگی دشمن خواهی گشت، و اگر با دقت و عشقی کاملاً تازه به سویم بازنگردی همچنان در این وضع خواهی ماند و به این خاطر نابود خواهی شد. همینطور کسانی که بیمار می‏‌گردند مطلقاً از مردم ضعیف و بی‌‏ارزشی نمی‌‏باشند که با گذشت زمان بیمار می‌‏گردند و قابلیت خوشبخت بودن را از دست می‏‌دهند. بلکه بیشتر مردم خوب هستند، جوانه‏‏‌های آینده؛ آنها کسانی‏‌اند که روحشان در رضایت به سر نمی‏‌برد، کسانی که از نبرد بر علیه یک نظم اشتباه جهانی فقط از روی حجب مضایقه می‏‌کنند، کسانی که شاید فردا بطور جدی این کار را اما انجام دهند.
از این نتیجه گرفته می‏‌شود که اروپا مانند یک به خواب رفته‏‌ای در رویاهای ترسناک‏‌اش مشت به اطراف می‏‌کوبد و خودش را زخمی می‏‌سازد.
ــ ناتمام ــ

سعادت.(17)


در باره روح (7)
و تو می‏‌اندیشی: آه، ای ارواح خجالتی! آیا روزی، زیبا و دوستانه در تجربه‌‏‏ای رهائی‌بخش سبز خواهید گشت؟ در اتحاد با یک عروس، در نبرد به خاطر یک باور، در عمل و فداکاری _ شاید هم غفلتاً و ناامیدانه در یک عمل شتاب‏زده و مورد تجاوز قرار گرفته و نهان گشتۀ خواهش‏‌های یک قلب تاریک، در یک شکایت وحشی، در یک تبهکاری و در یک عمل شرارت‌‏آمیز؟ و من و ما همه: چگونه می‏‌خواهیم روح خود را از این جهان عبور دهیم؟ آیا مؤفق خواهیم گشت که به آنها کمک کنیم و آنها را در اشارات و در کلمات‏‌مان شرکت دهیم؟ آیا ما قطع امید خواهیم کرد، آیا ما به دنبال کمیت و سستی خواهیم رفت، آیا پرنده را باز هم در قفس خواهیم کرد، آیا باز حلقه در بین بینی خود وصل خواهیم کرد؟
و تو احساس می‏‌کنی: همه جا، هر جائی که حلقه‌بینی‏‌ها و پوست گوریل‌‏ها دور انداخته می‏‌گردند، در آنجا روح مشغول به کار است. اگر روح آزاد می‌‏بود، ما می‌‏توانستیم حالا مانند انسان‏‌هائی شبیه به گوته با هم صحبت و هر نَفَسی را مانند یک نغمه احساس کنیم. روح بیچاره و شگفت‌‏انگیز، آنجائی که تو هستی، انقلاب و شکستن فاسدین، زندگی تازه و خدا آنجاست. روح عشق است، روح آینده است، و تمام چیزهای دگر تنها شیء‏اند، ماده‏ و فقط مانع می‌‏باشند.
افکار به آمدن ادامه می‌‏دهند: آیا ما در زمانه‌‏ای زندگی نمی‌‏کنیم که خبرهای جدید خود را با صدای بلند اعلان می‏‌دارند، زمانه‌‏ای که پیوندهای میان انسان‌‏ها در حال لرزش و دست‏خوش تغییر است، زمانه‌‏ای که در حجم عظیمی خشونت در آن رخ می‌‏دهد، مرگ شدت می‏‌گیرد، یأس فریاد می‏‌کشد؟ و آیا روح نیز در پشت این روندها نایستاده است؟
ــ ناتمام ــ