
در هواپیما(3)
حالا خلبان سوار میشود. برای پرواز کردن با این اسباببازی
جدی بود، و وقتی مرد سنگینوزن با چکمه قهوهایش محکم و خشن برای نشستن در داخل قوطی
چوبی که به باریکی انگشت دست بود پا میگذارد درهم نمیشکند، بلکه وزن او و همچنین
وزن مرا تحمل میکند، و حالا ما در جاهای خود در میان داربست میلهای که توسط بوم نقاشی
پوشانده شده بود بر روی صندلیهای راحت نشسته بودیم، انبوه جمعیت کمی عقبنشینی میکند
و هوا بهتر میشود.
خدای من، من دستکشم را جا گذاشته بودم. اما حالا دیگر
نمیخواستم به این خاطر باعث مزاحمت شوم.
در این لحظه موتور شروع به وزوز میکند و در جلوی چشمان
ما پروانه با جیغ و با گردش درخشانش به کار میافتد، در پشت سر ما پرندۀ بزرگ دود
و بو تُف میکرد، مردم در حال فریاد کشیدن به اطراف فرار میکنند. ما به طور جهنده بر روی دو
چرخ روی چمن به طور عجیبی نرم و آرام میراندیم، و ناگهان من دوباره درون لباسهای
پشمی خود به هیجانی خوب و وحشی دچار شدم. قلبم فریاد میکشید، ما پرواز میکنیم، حالا
ما در حال پروازیم.
در این لحظه چمن محو گشت و ما کج به سمت بالا پرواز کردیم،
و این حالت خیلی دلپذیر و آرامبخش بود. ما پرواز میکنیم! بله، این عجیب است، اما
من فکر میکردم که پرواز باید هیجانانگیزتر باشد.
نه، من همه چیز را پس میگیرم. پرواز به قدر کافی هیجانانگیز
بود. وقتی من الساعه در حال فکر کردن به این بودم که آیا حالا ده ثانیه یا یک ساعت
از زمان شروع پرواز گذشته است، آقای خلبان از سرما قوز کرد و من به پشت صندلی فشرده
شدم و دستگاه رو به بالا جهشی میکند. در آن سطح لحظهای میماند، در حال عبور غرنده
جریان هوا از کنار گوشم دستگاه دوباره جهش دیگری رو به بالا میکند، یک جهش غیرمنتظره
و لعنتی.
من به پروانه چوبی در حال چرخش نگاهی میاندازم. لحظهای
فکر میکنم که اگر این کوچلو به هیجان بیاید و عصبانی بشود ما خرد خواهیم گشت، اما
بیشتر فقط به صورت تکثیری، من اما فقط نیمه اعتقادی به آن داشتم و این فکر را بلافاصله
کاملاً فراموش کردم، زیرا بر حسب تصادف نگاهم از کنار جائی که نشسته بودم به زمین میافتد
و برای اولین بار میبینم که ما در ارتفاع خیلی بالائی در حال پرواز هستیم. موتور زوزه
میکشید، باد فریاد میزد، دستها و بینیام سردشان شده بود، و من از کنارۀ چوبی و
نازک هواپیما شهر بِرن، کارخانهها،
پادگانها، میدانهای اسبسواری
و خیابانها را میبینم که به طور خندهداری کوچک و کج در اطراف پراکندهاند، و به
یاد میآورم که چگونه دیدن این تماشاگهِ جنبش کوچک و انسانهایِ به اسباببازی مبدل
گشته برایم روزی از بالون زپلین لذتبخش بوده است.
اما آن چیزی دیگر بود! آنجا مانند یک تماشای راحت از یک
لژ بود. اینجا نگاهها بر شهر و مزارع بودند، بر تمام جهان که کوتاه و هموار گشته بود
و فقط به صورت تصادفی دیده میگشتند. نکته اصلی این بود: ما پرواز میکردیم. و آن هم
چه پروازی! ما داخل مسیرهای موجدار میشویم، باز هم بالاتر، و هر بار ناگهان مانند
یک مکث سقوط کوتاه و بیصدائی میکردیم و بعد صندلی از زیرم گم میشد، داخل معدهام
خالی میگشت. بعد فوری دوباره حرکت، اوج، احساس قدرت. بعد مجدداً سقوطی کوچک و غیرقابل پیشبینی، مکث، و استراق سمع سکوت در معده.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر