سعادت.(7)


در هواپیما(3)
حالا خلبان سوار می‌‏شود. برای پرواز کردن با این اسباب‏‌بازی جدی‏ بود، و وقتی مرد سنگین‌وزن با چکمه قهوه‌‏ایش محکم و خشن برای نشستن در داخل قوطی چوبی که به باریکی انگشت دست بود پا می‌‏گذارد درهم نمی‌‏شکند، بلکه وزن او و همچنین وزن مرا تحمل می‏‌کند، و حالا ما در جاهای خود در میان داربست میله‌‏ای که توسط بوم نقاشی پوشانده شده بود بر روی صندلی‏‌های راحت نشسته بودیم، انبوه جمعیت کمی عقب‌‏نشینی می‌‏کند و هوا بهتر می‏‌شود.
خدای من، من دستکشم را جا گذاشته بودم. اما حالا دیگر نمی‏‌خواستم به این خاطر باعث مزاحمت شوم.
در این لحظه موتور شروع به وزوز می‌‏کند و در جلوی چشمان ما پروانه با جیغ و با گردش درخشانش به کار می‌‏افتد، در پشت سر ما پرندۀ بزرگ دود و بو تُف می‏‌کرد، مردم در حال فریاد کشیدن به اطراف فرار می‏‌کنند. ما به طور جهنده بر روی دو چرخ روی چمن به طور عجیبی نرم و آرام می‌‏راندیم، و ناگهان من دوباره درون لباس‌‏های پشمی خود به هیجانی خوب و وحشی دچار شدم. قلبم فریاد می‏‌کشید، ما پرواز می‌‏کنیم، حالا ما در حال پروازیم.
در این لحظه چمن محو گشت و ما کج به سمت بالا پرواز کردیم، و این حالت خیلی دل‏پذیر و آرام‏بخش بود. ما پرواز می‌‏کنیم! بله، این عجیب است، اما من فکر می‏‌کردم که پرواز باید هیجان‌‏انگیزتر باشد.
نه، من همه چیز را پس می‏‌گیرم. پرواز به قدر کافی هیجان‌‏انگیز بود. وقتی من الساعه در حال فکر کردن به این بودم که آیا حالا ده ثانیه یا یک ساعت از زمان شروع پرواز گذشته است، آقای خلبان از سرما قوز کرد و من به پشت صندلی فشرده شدم و دستگاه رو به بالا جهشی می‏‌کند. در آن سطح لحظه‌‏ای می‏‌ماند، در حال عبور غرنده جریان هوا از کنار گوشم دستگاه دوباره جهش دیگری رو به بالا می‏‌کند، یک جهش غیرمنتظره و لعنتی.
من به پروانه چوبی در حال چرخش نگاهی می‌‏اندازم. لحظه‌‏ای فکر می‏‌کنم که اگر این کوچلو به هیجان بیاید و عصبانی بشود ما خرد خواهیم گشت، اما بیشتر فقط به صورت تکثیری، من اما فقط نیمه اعتقادی به آن داشتم و این فکر را بلافاصله کاملاً فراموش کردم، زیرا بر حسب تصادف نگاهم از کنار جائی که نشسته بودم به زمین می‌‏افتد و برای اولین بار می‌‏بینم که ما در ارتفاع خیلی بالائی در حال پرواز هستیم. موتور زوزه می‏‌کشید، باد فریاد می‌‏زد، دست‌‏ها و بینی‌‏ام سردشان شده بود، و من از کنارۀ چوبی و نازک هواپیما شهر بِرن، کارخانه‌‏ها، پادگان‏‌ها، میدان‏‌های اسبسواری و خیابان‌‏ها را می‌‏بینم که به طور خنده‌‏داری کوچک و کج در اطراف پراکنده‌‏اند، و به یاد می‏‌آورم که چگونه دیدن این تماشاگهِ جنبش کوچک و انسان‏‌هایِ به اسباب‌‏بازی مبدل گشته برایم روزی از بالون زپلین لذت‏بخش بوده است.
اما آن چیزی دیگر بود! آنجا مانند یک تماشای راحت از یک لژ بود. اینجا نگاه‏‌ها بر شهر و مزارع بودند، بر تمام جهان که کوتاه و هموار گشته بود و فقط به صورت تصادفی دیده می‏‌گشتند. نکته اصلی این بود: ما پرواز می‌‏کردیم. و آن هم چه پروازی! ما داخل مسیرهای موج‏دار می‌‏شویم، باز هم بالاتر، و هر بار ناگهان مانند یک مکث سقوط کوتاه و بی‏‌صدائی می‌‏کردیم و بعد صندلی از زیرم گم می‏‌شد، داخل معده‏‌ام خالی می‏‌گشت. بعد فوری دوباره حرکت، اوج، احساس قدرت. بعد مجدداً سقوطی کوچک و غیرقابل پیش‌بینی، مکث، و استراق سمع سکوت در معده.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر