وقتی باد بی‌‏صدا می‌‏وزد.


صبح‌‏ها به جای نان و پنیر و چای با تقلید از میمون‏‌ها موزی را پوست می‏‌کند و در حال خوردن آن جلوی آینه می‌‏ایستاد، بعد مانند شامپانزه بامزه‌‏ای دست و سر و گوشش را تکان می‏‌داد و در دلش قاه قاه می‏‌خندید.
***
یکی از مرغان عشقم سر صبح شوخی‌‏اش گرفته بود؛ خودش را آهسته و آرام کنار سرم ‏رساند و بلند در گوشم خواند: قوقولی قوقو.
***
دلقکی گیج شده بود، نمی‏‌دانست باید بخندد یا گریه کند. قرعه کشید و قرعه به نام گریه افتاد.
خنده قهر کرد، گوشه لب دلقک نشست و بغضش ترکید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر