رد پای خیال.(15)

درون و بیرون.(12)
اروین دوستانه از جا برمی‌‏خیزد. "کار خوبی کردی که آمدی."
فریدریش آهسته می‏‌گوید "آیا منتظرم بودی؟"
"از همان لحظه که تو از اینجا رفتی و هدیه کوچک مرا با خود بردی انتظار آمدنت را می‌‏کشیدم. آیا آنچه من آن زمان گفتم به وقوع پیوست؟"
فریدریش با صدائی آهسته می‌‏گوید: "بله اتفاق افتاد. بُت اکنون در درون من است. اما دیگه نمی‏‌تونم تحمل‏اش کنم."
اروین می‌‏پرسد: "آیا می‏‌تونم به تو کمکی کنم؟"
"نمی‌‏دونم. هر طور که خودت می‌‏خواهی انجام بده. از جادوی خودت بیشتر تعریف کن! به من بگو این بُت چطور می‌‏تونه دوباره از من خارج بشه."
اروین دستش را روی شانه دوست خود می‌‏گذارد، او را به سمت صندلی راحتی هدایت کرده و آنجا می‏‌نشاند.
سپس صمیمانه، با لبخند و تقریباً با لحنی مادرانه شروع به صحبت با فریدریش می‌‏کند:
"بُت از تو دوباره خارج خواهد شد. به من اعتماد داشته باش. به خودت هم اطمینان کن. تو اعتقاد به او را آموختی. حالا بیاموز: او را دوست بداری! او در درون توست، اما او دیگر برای تو مُرده و یک شبح بیشتر نیست. بیدارش کن، با او حرف بزن، از او سؤال کن! او خود تو می‌‏باشد! از او دیگر متنفر نباش، از او وحشت نکن، او را عذاب نده _ چه عذاب سختی تو به این بُت بیچاره‌‏ای که خود تو بوده است متحمل ساختی، چه شکنجۀ سختی تو به خودت دادی!"
فریدریش که مانند آدم پیری در صندلی فرو رفته و لحن صدایش ملایم بود می‌‏پرسد: "آیا این راهی به سوی سحر و جادوست؟"
اروین می‏‌گوید: مسیر این است، و شاید که تو در این راه سخت‌‏ترین قدم را برداشته باشی. تو تجربه کردی که: بیرون می‌‏تواند درون شود. تو در آنسوی اضداد بودی. آنجا مانند جهنم به نظرت آمد: دوست من، بیاموز که آنجا آسمان است! زیرا این آسمان است که انتظارت را می‌‏کشد. ببین، این جادوست: به بیرون و درون اعتماد کردن، نه از روی اجبار، نه طوری که تو با رنج و درد انجام دادی، بلکه رها، اختیاری. گذشته را صدا کن، آینده را فراخوان: هر دو درون تو می‌‏باشند! تو تا امروز برده درون خود بودی. بیاموز آقایِ آن گردی. این است سحر و جادو.
(1919)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر