یگانگی در پی تضادها


اعدام
استاد با دوازده یار خود در مسیر پیاده‌روی از کوه پائین آمدند و خود را به دیوار یک شهر بزرگ که جلوی دروازه آن جمعیت بزرگی جمع شده بود نزدیک ساختند. وقتی نزدیک‌‏تر شدند، محل اعدامی را که بر پا شده بود می‌‏بینند. و جلاد مشغول کار بود، یک انسانِ از زندان و شکنجه ضعیف شده‌‏ای را برای بردن به طرف کنده زیر تبر خود از گاری بیگاری‏‌کشی برده‌‏ها با خشونت بیرون می‏‌کشید. مردم به اطراف محل نمایش فشار می‌‏آوردند، محکوم را مسخره می‏‌کردند و به رویش تُف می‌‏انداختند و گردن زدنش را با رغبت و در غوقائی شاد نگاه می‏‌کردند. همراهان از هم سؤال می‏‌کنند: "این چه کسی‌‏ست و چه کاری باید کرده باشد که جمعیت چنین وحشیانه خواهان مرگش هستند؟ ما کسی را نمی‌‏بینیم که همدردی یا گریه کند."
استاد غمگین می‌‏گوید: "فکر کنم که او یک مرتد باشد". آنها به رفتن ادامه می‌‏دهند و چون به جمعیت می‌‏رسند، حواریون دلسوزانه از مردم نام و اتهام مردی که کنار کنده تبر جلاد زانوزده دیده بودند را سؤال می‏‌کنند.
مردم عصبانی جواب می‌‏دهند: "او یک از دین برگشته است. آهای، سر لعنتی‏شو پائین آورد! سرشو قطع کن! این سگ می‌‏خواست به ما یاد بده که شهرِ بهشت فقط دارای دو دروازه است، و ما خوب می‌‏دونیم که تعداد دروازه‏‌ها دوازده تاست!"
حواریون با تعجب رو به استاد کرده و می‏‌پرسند: "استاد، چطور تونستی حدس بزنی که محکوم یک مرتده؟"
او لبخندی می‌‏زند و در حال رفتن آهسته می‌‏گوید: "دانستن‏ش سخت نبود. اگر او یک قاتل یا یک دزد و یا یک تبهکار می‏بود، بنابراین در میان مردم ترحم و همدردی پیدا میگشت. خیلی‏‌ها گریه می‌‏کردند، بعضی ادعای بی‌‏گناهی‏ش را می‌‏کردند. _ اما کسی که ایمانِ خودش را داراست، مردم او را بدون ترحم سر می‏‌زنند، و جسدش جلوی سگ‏‌ها انداخته می‏‌شود."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر