
درون و بیرون.(1)
اما دیدن چنین رد پاهائی در میان همانندان خود، در میان مردان با فرهنگی که
با قواعد فکر کردن علمی آشنا بودند او را بیشتر خشمگین میساخت. و چیزی برایش دردناک
و غیرقابل تحملتر از دیدن آن افکار کفرآمیزی نبود که او اخیراً گاهی حتی در بین مردهائی
با دانشی در سطح بالا بیان و بحث میگردید، همان فکر پوچی که میگفت «تفکر علمی» احتمالاً
بالاترین، ماندنیترین، از پیش تعیینشدهترین و تزلزلناپذیرترین نوع تفکر نمیباشد،
بلکه فقط طرز تفکریست از انواع مختلف تفکرات دیگر که فناپذیرند و در مقابل تغییر و
سقوط محافظت نگشتهاند. این افکار بیادبانه، مخرب و سمی وجود داشتند، این را حتی فریدریش
هم نمیتوانست انکار کند، او اینجا و آنجا حاضر بود، با توجه به رنج و زحمت پدید آمده
در تمام جهان بخاطر جنگ و تغییرات اساسی و گرسنگی، مانند گوشزدی ظاهر میگشت و مانند
کلمات قصار ارواح، از دستی سفید بر دیواری سفید نوشته میگردید.
هرچه فریدریش به خاطر چنین طرز تفکری که میتوانست او را عمیقاً آشفته سازد
بیشتر رنج میبرد، مخالفت او و آن کسانی که فکر میکرد مخفیانه به او باور دارند مشتاقانهتر
میگشت. زیرا که در محافل روشنفکران واقعی تا آن زمان فقط تعداد اندکی آشکار و صریح
با این نظریۀ نو موافق بودند، با نظریهای که به نظر میآمد اگر خود را گسترش دهد
و به قدرت برسد، مطمئناً روح تمام فرهنگهای روی زمین را نابود و دچار هرج و مرج خواهد
ساخت. تا حال اما چنین نشده بود، و تعداد اندکی که آشکارا با این افکار موافق بودند
هنوز آنقدر کم بودند که میشد آنها را بعنوان آدمهائی استثنائی و بوالهوسانی اصیل
به شمار آورد. اما یک قطره از سم و یک پرتو از آن افکار را میشد در اینجا و آنجا رویت
کرد. به هر حال تعداد بیشماری از نظریههای جدید، آموزههای سرّی، فرقههای مختلف
در میان مردم متوسط و نیمهآموزش دیده وجود داشتند، جهان از آنها پُر بود، همه جا خرافات،
تصوف، فرقههای معنوی و بقیه قدرتهای سیاهی که نبرد با آنها ضروری به نظر میآمد وجود
داشت، اما علم انگار بخاطر احساس ضعفی پنهان موقتاً با سکوت خود بودنشان را تضمین کرده
بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر