در باره روح (5)
چه کمروست این روح، چه ضعیف است او، چه جوان و کم شناختهگشته خود را بر روی
زمین حس میکند! چه پنهانی میکند خود را، و چه ترسو است این روح!
اگر حالا یکی از این دو آقا آن کاری را میکرد که واقعاً احساس میکرد و میل
به انجامش داشت، بنابراین به دیگری دست میداد و یا شانهاش را نوازش میکرد و چیزی
مانند این میگفت: "خدای من، چه صبح زیبائی، همه چیز مانند طلاست، و من تعطیلاتم
را میگذرانم. آیا کراوات تازهام زیباست؟ من سیب در چمدان دارم، آیا سیب میل دارید؟"
اگر او واقعاً اینچنین صحبت میکرد، بنابراین آن دیگری هم میتوانست چیزی فوقالعاده
شاد و مؤثر احساس کند، چیزی از خنده و چیزی از هق هق گریه. زیرا او دقیقاً حس خواهد
کرد که این نه بخاطر سیب و کراوات و اصلاً به خاطر هیچ چیز دیگریست، بجز آنکه اینجا
شکستن یک سد اتفاق افتاده است، که چیزی در برابر نور قرار گرفته است، چیزی که به آنجا
تعلق دارد و چیزی که ما همه به دلیل یک توافق مانعش میگردیم _ همینطور، به دلیل توافقی
که الزامشان هنوز پابرجاست و شروع سقوط آن را ما خوب احساس میکنیم!
به این ترتیب او چنین احساس خواهد کرد، اما او آن را ظاهر نخواهد ساخت. او به
وسیله ایمنی مکانیکیای توصل خواهد جست تا یک تکه بیمعنی از هزاران کلمات جایگزین
را بپراند. او کمی با غر غر خواهد گفت: "بله ... هوم ...خیلی زیبا"، یا چیزی
شبیه به این، و نگاهش را با حرکت سر خواهد دزدید، با صبوریای کاملاً توهین و شکنجه
گشته. او با زنجیر ساعتش بازی خواهد کرد، از میان پنجره به بیرون خیره خواهد گشت و
توسط بیست نوع از چنین هیروگلیفیهائی نشان خواهد داد که او به هیچ وجه تمایلی به ظاهر
ساختن شادی درونیاش ندارد، که او هیچ چیز نشان نخواهد داد، و حداکثر میتواند اجازه
کمی همدردی با این آقای سمج و مزاحم از خود نشان دهد.
اما، تمام این جریانها اتفاق نمیافتند. مرد سیاهپوست حقیقتاً سیب در چمدان
و حقیقتاً شادی بزرگ پسرانهای به خاطر آن روز زیبا و تعطیلاتش و بخاطر کراوات و کفشهای
زرد رنگش داشت. اما اگر حالا مرد مو بور شروع میکرد و میگفت: "وضع ارزش پول
اسفناک است"، بعد مرد سیاهپوست آنطور که روحش مایل است انجام نخواهد داد، او
نخواهد گفت: "مهم نیست، بیائید لذت ببریم، ارزش پول چه ربطی به ما دارد!"
بلکه او با چهرهای کاملاً نگران و با یک آه خواهد گفت: "آره، خیلی افتضاح است!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر