رد پای خیال.(13)


درون و بیرون.(10)
فریدریش در برابر این ناگزیری افکارش مردانه مقاومت می‏‌کرد و در خیلی از روزها حتی با موفقیت روبرو ‏گردید. او خطر را به وضوح احساس می‏‌کرد _ او نمی‏‌خواست دیوانه شود! نه، مُردن از دیوانه شدن بهتر بود. داشتن عقل ضروری بود اما زندگی کردن ضرورتی نداشت. و به این فکر می‌‏افتد که شاید هم اکنون این یک سحر و جادو باشد، که شاید اروین او را توسط این فیگور یک جوری جادو کرده است، و شاید که او به عنوان قربانی، به عنوان مدافع عقلانیت و علم در برابر این نیروهای سیاه به دام افتاده باشد. اما _ اگر که اینطور بوده است، اگر او هم می‏‌توانست آن را امکان‏پذیر بداند _، بنابراین سحر و جادو وجود دارد! نه، مُردن برایم بهتر است!
یک پزشک به او غسل و پیاده‏‌روی کردن توصیه می‏‌کند، همچنین گاهی شب‏‌ها به میخانه می‏‌رفت. اما آن هم کمک چندانی نبود. او اروین و خودش را لعنت می‏‌کرد.
یک شب در بستر بود، همانطور که در آن زمان برایش اغلب اتفاق می‏‌افتاد، قبل از موعود و وحشت‏زده از خواب بیدار می‌‏شود، بدون آنکه بتواند دوباره به خواب رود. او خود را کاملاً مضطرب و وحشت‏زده احساس می‏‌کرد. او می‏‌خواست اندیشه کند، او می‏‌خواست تسکین خاطر بیابد، می‏‌خواست با جملاتی خوب، آرام‌کننده، تسلی‏‌بخش و شفاف مانند عبارت "دو ضرب‏ در دو می‌‏شود چهار" به خودش دل‏داری دهد. هیچ چیز به خاطر نمی‌‏آورد، در آن وضعیت نیمه دیوانۀ خود اما اصوات و هجاهائی با لکنت بر زبان می‌‏آورد، به تدریج بر لبانش کلمات نقش می‏‌بندند، و او جمله کوتاهی را که در درونش بوجود آمده بود بدون حس کردن معنائی از آن چندین بار با خود تکرار می‌‏کند. او آن جمله را طوری که انگار می‏‌خواهد با آن خود را بی‏هوش سازد با لکنت مرتب تکرار می‏‌کرد، طوری که انگار می‏‌خواهد خود را در کنار آن مانند در کنار یک جان‏پناه احساس کرده تا بتواند دوباره کورمال کورمال بر روی جاده بسیار باریکی که کنارش پرتگاهی قرار دارد خواب از دست‌رفت‌ه‏اش را لمس کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر