
درون و بیرون.(8)
فریدریش خدمتکار را مرخص میکند. او لبخندی میزند. او با شکستن فیگور مخالفتی
نداشت. خدا میداند که شکستن این بت حیف نبود. و حالا هیولا رفته بود، حالا او به آرامش
خواهد رسید. باید او همان روز اول آن را بر زمین میکوبید و خرد میساخت! چه رنجی در
تمام این مدت برده بوده است! این بت چه سنگین، چه عجیب، چه موذیانه، چه بدخواهانه و
چه اهریمنانه به او لبخند میزد! حالا او میتوانست در نبود آن بُت به خود اعتراف کند:
او از آن فیگور وحشت داشت، رک و راست از این خدای گِلی وحشت داشت! آیا آن فیگور نماد
و نشانه تمام آنچه که او مخالفشان بود و نمیتوانست تحملشان کند نبود، آنچه را که او
همیشه به مضر و خصمانه بودنشان معتقد بود و نبرد با آنها را ارزشمند میدانسته است،
تمام خرافاتها، تمام تیرگیها، تمام محدودیت وجدانها- و روحها؟ آیا آن فیگور آن
قدرت مخوفی را که گاهی اوقات آدم احساس میکند که در زیر زمین میغرد به نمایش نمیگذاشت،
آن زمین لرزه دور را، نزدیک شدن سقوط فرهنگ را، تهدید بالاگیرنده هرج و مرج را؟ آیا
این فیگور فرومایه بهترین دوستش را از او ندزدیده بود _ نه، نه تنها دزدید _ بلکه او
را به دشمن تبدیل ساخت! _ حالا، آن شیء دیگر آنجا نبود. خرد و نابود شده بود. تمام
شده بود. و اینطور خوب بود، خیلی بهتر از این بود اگر که او خود آن را خرد و نابود
میساخت.
او اینطور فکر میکرد، یا میگفت، و مانند همیشه به کارهایش مشغول گشت.
اما انگار که نفرین شده بود. حالا، در حالی که او تا اندازهای به آن فیگور
مضحک عادت کرده بود، در حالی که تماشا کردن به آن در محل همیشگی بر روی میز اتاق جلوئی
برایش به تدریج کمی عادی و بیتفاوت شده بود _ حالا فقدان آن فیگور عذابش میداد! آری،
او دلش برای آن فیگور تنگ شده بود، هر بار که او از میان آن اتاق جلوئی عبور میکرد
چیزی بجز محل خالی فیگور که همیشه آنجا قرار داشت نمیدید، و از این محل خلاءای
بیرون میآمد و تمام اتاق را از بیگانگی و نگاهی ثابت پُر میساخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر