رد پای خیال.(11)


درون و بیرون.(8)
فریدریش خدمت‏کار را مرخص می‌‏کند. او لبخندی می‌‏زند. او با شکستن فیگور مخالفتی نداشت. خدا می‌‏داند که شکستن این بت حیف نبود. و حالا هیولا رفته بود، حالا او به آرامش خواهد رسید. باید او همان روز اول آن را بر زمین می‏‌کوبید و خرد می‏‌ساخت! چه رنجی در تمام این مدت برده بوده است! این بت چه سنگین، چه عجیب، چه موذیانه، چه بدخواهانه و چه اهریمنانه به او لبخند می‏‌زد! حالا او می‌‏توانست در نبود آن بُت به خود اعتراف کند: او از آن فیگور وحشت داشت، رک و راست از این خدای گِلی وحشت داشت! آیا آن فیگور نماد و نشانه تمام آنچه که او مخالف‌شان بود و نمی‌‏توانست تحمل‌شان کند نبود، آنچه را که او همیشه به مضر و خصمانه بودنشان معتقد بود و نبرد با آنها را ارزشمند می‏‌دانسته است، تمام خرافات‏‌ها، تمام تیرگی‏‌ها، تمام محدودیت وجدان‏‌ها- و روح‌‏ها؟ آیا آن فیگور آن قدرت مخوفی را که گاهی اوقات آدم احساس می‌کند که در زیر زمین می‏‌غرد به نمایش نمی‌‏گذاشت، آن زمین لرزه دور را، نزدیک شدن سقوط فرهنگ را، تهدید بالاگیرنده هرج و مرج را؟ آیا این فیگور فرومایه بهترین دوستش را از او ندزدیده بود _ نه، نه تنها دزدید _ بلکه او را به دشمن تبدیل ساخت! _ حالا، آن شیء دیگر آنجا نبود. خرد و نابود شده بود. تمام شده بود. و اینطور خوب بود، خیلی بهتر از این بود اگر که او خود آن را خرد و نابود می‏‌ساخت.
او اینطور فکر می‌‏کرد، یا می‌‏گفت، و مانند همیشه به کارهایش مشغول گشت.
اما انگار که نفرین شده بود. حالا، در حالی که او تا اندازه‌‏ای به آن فیگور مضحک عادت کرده بود، در حالی که تماشا کردن به آن در محل همیشگی بر روی میز اتاق جلوئی برایش به تدریج کمی عادی و بی‌‏تفاوت شده بود _ حالا فقدان آن فیگور عذابش می‌‏داد! آری، او دلش برای آن فیگور تنگ شده بود، هر بار که او از میان آن اتاق جلوئی عبور می‏‌کرد چیزی بجز محل خالی فیگور که همیشه آنجا قرار داشت نمی‌‏دید، و از این محل خلاء‏ای بیرون می‌‏آمد و تمام اتاق را از بیگانگی و نگاهی ثابت پُر می‏‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر