
درون و بیرون.(4)
واژه بر زبان جاری گشته بود. فریدریش، حالا از یک چنین اعترافی شفاف سخت متعجب
و متوحش گشته و با لرزشی وحشتناک حس میکرد که در مقابل دشمن دیرینۀ خود در کالبد
دوستاش چشم در چشم ایستاده است. او سکوت میکند. او نمیدانست که آیا خشم به او نزدیکتر
است یا گریه، احساس فقدان پُر نشدنیای او را از تلخی پُر ساخت و مدت درازی سکوت کرد.
بعد با تمسخری مصنوعی در صدایش چنین میگوید: "بنابراین تو حالا میخواهی
شاگردساحر بشوی؟"
اروین بیدرنگ میگوید: "بله"
"یک نوع کارآموز جادوگری، درسته؟"
"البته."
فردریش دوباره ساکت میشود. سکوت در اتاق چنان برقرار بود که صدای تیک تاک
یک ساعت از اتاق کناری شنیده میگشت.
بعد او میگوید: "آیا میدانی که تو با این کار از هر اشتراک با علمِ جدی دست میکشی و به این ترتیب هر اشتراک با من را؟"
اروین جواب میدهد: "امیدوارم که اینطور نشود. اما وقتی حتماً چنین باید
بشود _ آیا برایم کاری باقی میماند؟"
فریدریش با خشم فریاد میکشد: "چه کاری برایت باقی میماند؟ از این بازیها،
از این اعتقاد شرمآور و غمانگیز به سحر و جادو دستبکشی، کاملاً و برای همیشه دستبکشی! این کار برایات باقی میماند، اگر که میخواهی احترامم را حفظ کنی."
اروین کمی لبخند میزند، هرچند که او هم حالا دیگر شاد به نظر نمیرسید.
اروین به قدری آهسته میگوید "تو طوری صحبت میکنی که انگار به خواست من
است" که صدای عصبانی فریدریش در ضمن کلمات آهسته او انگار هنوز در اتاق منعکس
است، _ "تو طوری صحبت میکنی که انگار به خواست من است، که انگار من حق انتخاب
داشتهام. اما اینطور نیست. من حقی برای انتخاب نداشتم. من جادو را اختیار نکردم، بلکه
این جادوست که مرا انتخاب کرده است."
فریدریش آه عمیقی میکشد و با زحمت میگوید: "پس خداحافظ" و بدون
آنکه به او دست بدهد از جا برمیخیزد.
حالا اروین بلند فریاد میکشد: "اینطور نه! خیر، به این صورت نباید از
من دور شوی. تصور کن، یکی از ما دو نفر در حال مرگ است _ و اینطور هم میباشد! _ و
ما میبایست از هم خداحافظی کنیم."
"اروین، اما کدام یک از ما در حال مرگ است؟"
"امروز آن شخص حتماً من هستم، دوست عزیز. کسی که خواهان زندگیای نو است،
باید برای مردن آماده باشد."
فریدریش دوباره به جلوی کاغذ آویخته بر دیوار میرود و کلمه قصار از درون و
بیرون را میخواند.
"بسیارخوب، حق با توست، هیچ سودی ندارد که ما با خشم از هم جدا شویم. من
میخواهم آنطور که تو مایلی عمل کنم، و میخواهم بپذیرم که یکی از ما در حال مرگ است.
همینطور من هم میتوانم آن شخص در حال مرگ باشم. من میخواهم قبل از ترک کردن تو آخرین
خواهشم را بکنم."
اروین میگوید: "خوشحالم میکند. بگو، چه خدمتی میتوانم برای خداحافظی
انجام دهم؟"
"من اولین سؤالم که همزمان خواهشم از تو میباشد را تکرار میکنم: این
کلمه قصار را به بهترین وجهی که میتوانی برایم توضیح بده!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر