رد پای خیال.(7)


درون و بیرون.(4)
واژه بر زبان جاری گشته بود. فریدریش، حالا از یک چنین اعترافی شفاف سخت متعجب و متوحش گشته و با لرزشی وحشتناک حس می‌‏کرد که در مقابل دشمن دیرینۀ خود در کالبد دوست‏اش چشم در چشم ایستاده است. او سکوت می‏‌کند. او نمی‏‌دانست که آیا خشم به او نزدیک‌‏تر است یا گریه، احساس فقدان پُر نشدنی‌‏ای او را از تلخی پُر ساخت و مدت درازی سکوت کرد.
بعد با تمسخری مصنوعی در صدایش چنین می‏‌گوید: "بنابراین تو حالا می‏‌خواهی شاگردساحر بشوی؟"
اروین بی‏‌درنگ می‌‏گوید: "بله"
"یک نوع کارآموز جادوگری، درسته؟"
"البته."
فردریش دوباره ساکت می‌‏شود. سکوت در اتاق چنان برقرار بود که صدای تیک‏ تاک یک ساعت از اتاق کناری شنیده می‏‌گشت.
بعد او می‏‌گوید: "آیا می‌‏دانی که تو با این کار از هر اشتراک با علمِ جدی دست می‏‌کشی و به این ترتیب هر اشتراک با من را؟"
اروین جواب می‌‏دهد: "امیدوارم که اینطور نشود. اما وقتی حتماً چنین باید بشود _ آیا برایم کاری باقی می‏‌ماند؟"
فریدریش با خشم فریاد می‏‌کشد: "چه کاری برایت باقی می‌‏ماند؟ از این بازی‏‌ها، از این اعتقاد شرم‌‏آور و غم‌‏انگیز به سحر و جادو دست‌بکشی، کاملاً و برای همیشه دست‌بکشی! این کار برای‌‏ات باقی می‏‌ماند، اگر که میخواهی احترامم را حفظ کنی."
اروین کمی لبخند می‌‏زند، هرچند که او هم حالا دیگر شاد به نظر نمی‏‌رسید.
اروین به قدری آهسته می‌‏گوید "تو طوری صحبت می‏‌کنی که انگار به خواست من است" که صدای عصبانی فریدریش در ضمن کلمات آهسته او انگار هنوز در اتاق منعکس است، _ "تو طوری صحبت می‏‌کنی که انگار به خواست من است، که انگار من حق انتخاب داشته‏‌ام. اما اینطور نیست. من حقی برای انتخاب نداشتم. من جادو را اختیار نکردم، بلکه این جادوست که مرا انتخاب کرده است."
فریدریش آه عمیقی می‌‏کشد و با زحمت می‌‏گوید: "پس خداحافظ" و بدون آنکه به او دست بدهد از جا برمی‏‌خیزد.
حالا اروین بلند فریاد می‏‌کشد: "اینطور نه! خیر، به این صورت نباید از من دور شوی. تصور کن، یکی از ما دو نفر در حال مرگ است _ و اینطور هم می‌‏باشد! _ و ما می‏‌بایست از هم خداحافظی کنیم."
"اروین، اما کدام یک از ما در حال مرگ است؟"
"امروز آن شخص حتماً من هستم، دوست عزیز. کسی که خواهان زندگی‏‌ای نو است، باید برای مردن آماده باشد."
فریدریش دوباره به جلوی کاغذ آویخته بر دیوار می‌‏رود و کلمه قصار از درون و بیرون را می‏‌خواند.
"بسیارخوب، حق با توست، هیچ سودی ندارد که ما با خشم از هم جدا شویم. من می‌‏خواهم آنطور که تو مایلی عمل کنم، و می‏‌خواهم بپذیرم که یکی از ما در حال مرگ است. همینطور من هم می‌‏توانم آن شخص در حال مرگ باشم. من می‏‌خواهم قبل از ترک کردن تو آخرین خواهشم را بکنم."
اروین می‌‏گوید: "خوشحالم می‏‌کند. بگو، چه خدمتی می‌‏توانم برای خداحافظی انجام دهم؟"
"من اولین سؤالم که هم‏زمان خواهشم از تو می‌‏باشد را تکرار می‏‌کنم: این کلمه قصار را به بهترین وجهی که می‏‌توانی برایم توضیح بده!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر