سعادت.(9)


در هواپیما(5)
رویاها، تکه‏‌های کوچکی از افکار و قطعاتی از موسیقی‌‏ای بزرگ مرا در محاصره خود گرفته‏‌اند. در این وقت یک احساس غیرقابل بیان از ترس و لذتی همزمان، و هیجان‏ غیرمنتظره و مشکوکی که در تمام عصب‌‏هایم در جریان بود بیدارم می‏‌سازد. موتور ساکت می‌‏شود. ما در هوا معلق می‏‌مانیم، ما سرازیر می‏‌شویم، و حالا خارق‌‏العاده‌‏ترین‏‌ها اتفاق می‌‏افتد، ما بر روی هوای انعطاف‏‌پذیری که گاهی به شکل آماسی به ما مشت می‏‌کوبید سرازیر می‌‏شویم، ما هوشیار و زیرک مانند یک ماشین با موتوری خاموش از کوهی پائین می‌‏رفتیم، مانند اسکی‏‌بازی که از سرازیری رو به پائین سُر می‏‌خورد. پشت‌‏بام‌‏ها، خیابان‏‌ها، دودکش‌‏ها به سمت ما می‌‏پریدند، چمن‏زار کوچکی که ما نشانه گرفته بودیم بزرگ و بزرگ‏‌تر می‌‏گشت، و حالا می‏‌بینم که آنجا محل پرواز است، و آن چند دانه کم نور انگور و آن چند لکه سیاه نشسته بر رویشان انبوه مردم‏‌اند. خدای من، ما به میان آنها می‏‌رانیم! ما رو به جلو، بسیار سریع و هرچه بیشتر به سمت توده سیاه در حال سقوط بودیم، من بعضی گروه‏‌ها و نقش‌‏ها را کاملاً واضح می‏‌بینم، آنها کاملاً به ما نزدیک‌‏اند، زن‏‌ها جیغ می‏‌کشند، خدمتکارانِ کودکان وحشت‏زده و مأیوس با کالسکه با سرعت می‌‏دوند و از آنجا دور می‏‌شوند، پسربچه‏‌ها چهارنعل می‌‏دوند، می‌‏افتند و تسلیم می‏‌شوند. ما اما ناگهان یک خیز برمی‌‏داریم و به جلو می‏‌جهیم و دوباره رو به به بالا پرواز می‏‌کنیم، و من برای آخرین بار دوباره غلغلکی عجیب در معده‌‏ام حس می‏‌کنم. ما فقط محل نشستن هواپیما را جستجو می‏‌کردیم و به دور آن محل بزرگ یک بار دیگر به آرامی می‏‌چرخیم و پائین‏‌تر و پائین‏‌تر می‌‏آئیم. مدتی‌‏ست که از گم شدن افق بزرگ می‏‌گذرد، زمین و نفس‏‌های مردم موج‌‏زنان به سوی ما می‏‌آمدند. مردم دوباره از برابر هواپیما فرار می‏‌کنند، یک کوچه تشکیل می‏‌دهند و ما رو به پائین سُر می‌‏خوریم.
می‏‌خواهم با التماس فریاد بزنم "هنوز نه! اوه هنوز نه!" چرخ‌‏های کوچک به زمین اصابت می‌‏کنند، یک هُل به جلو در حال نشسته، زمین زیر ماست و پذیرایمان می‏‌گردد، و حالا توقف می‌‏کنیم، هزار نفر فریاد می‌‏کشند و به سمت دستگاه هجوم می‌‏آورند. من با احساس عجیبی از آگاهی از کوچک بودن و خجالت پیاده شده و روی زمین قرار می‏‌گیرم، عینکم را از روی چشم برمی‌‏دارم، کلاه و پالتو را از تن درمی‌‏آورم و به خلبان دست می‏‌دهم و بدون اطمینان از احساس و افکارم، و قبل از هر چیز نامطمئن از هرآنچه در مورد لزوم اشتیاق و ماجراجوئی و درد غربتِ شکست‌‏ناپذیر در من وجود دارند، با هیجانی تازه و قوی و عمیق از میان تودۀ به هم فشرده مردم عبور کرده و دور می‌‏شوم.
(1912)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر