
در هواپیما(5)
رویاها، تکههای
کوچکی از افکار و قطعاتی از موسیقیای بزرگ مرا در محاصره خود گرفتهاند. در این وقت
یک احساس غیرقابل بیان از ترس و لذتی همزمان، و هیجان غیرمنتظره و مشکوکی که در تمام
عصبهایم در جریان بود بیدارم میسازد. موتور ساکت میشود. ما در هوا معلق میمانیم،
ما سرازیر میشویم، و حالا خارقالعادهترینها اتفاق میافتد، ما بر روی هوای انعطافپذیری
که گاهی به شکل آماسی به ما مشت میکوبید سرازیر میشویم، ما هوشیار و زیرک مانند یک
ماشین با موتوری خاموش از کوهی پائین میرفتیم، مانند اسکیبازی که از سرازیری رو به
پائین سُر میخورد. پشتبامها، خیابانها، دودکشها به سمت ما میپریدند، چمنزار
کوچکی که ما نشانه گرفته بودیم بزرگ و بزرگتر میگشت، و حالا میبینم که آنجا محل
پرواز است، و آن چند دانه کم نور انگور و آن چند لکه سیاه نشسته بر رویشان انبوه مردماند.
خدای من، ما به میان آنها میرانیم! ما رو به جلو، بسیار سریع و هرچه بیشتر به سمت
توده سیاه در حال سقوط بودیم، من بعضی گروهها و نقشها را کاملاً واضح میبینم، آنها
کاملاً به ما نزدیکاند، زنها جیغ میکشند، خدمتکارانِ کودکان وحشتزده و مأیوس با
کالسکه با سرعت میدوند و از آنجا دور میشوند، پسربچهها چهارنعل میدوند، میافتند
و تسلیم میشوند. ما اما ناگهان یک خیز برمیداریم و به جلو میجهیم و دوباره رو به
به بالا پرواز میکنیم، و من برای آخرین بار دوباره غلغلکی عجیب در معدهام حس میکنم.
ما فقط محل نشستن هواپیما را جستجو میکردیم و به دور آن محل بزرگ یک بار دیگر به آرامی
میچرخیم و پائینتر و پائینتر میآئیم. مدتیست که از گم شدن افق بزرگ میگذرد، زمین
و نفسهای مردم موجزنان به سوی ما میآمدند. مردم دوباره از برابر هواپیما فرار میکنند،
یک کوچه تشکیل میدهند و ما رو به پائین سُر میخوریم.
میخواهم با
التماس فریاد بزنم "هنوز نه! اوه هنوز نه!" چرخهای کوچک به زمین اصابت
میکنند، یک هُل به جلو در حال نشسته، زمین زیر ماست و پذیرایمان میگردد، و حالا توقف
میکنیم، هزار نفر فریاد میکشند و به سمت دستگاه هجوم میآورند. من با احساس عجیبی
از آگاهی از کوچک بودن و خجالت پیاده شده و روی زمین قرار میگیرم، عینکم را از روی
چشم برمیدارم، کلاه و پالتو را از تن درمیآورم و به خلبان دست میدهم و بدون اطمینان
از احساس و افکارم، و قبل از هر چیز نامطمئن از هرآنچه در مورد لزوم اشتیاق و ماجراجوئی
و درد غربتِ شکستناپذیر در من وجود دارند، با هیجانی تازه و قوی و عمیق از میان تودۀ به هم فشرده
مردم عبور کرده و دور میشوم.
(1912)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر