رد پای خیال.(5)


درون و بیرون.(2)
یک روز فریدریش به خانه یکی از دوستانش که با او بعضی مطالعات مشترکی را انجام داده بود می‌‏رود. باید اضافه کرد که او این دوست را مدت زیادی ندیده بود. در حال بالا رفتن از پله‏‌های خانۀ آن دوست سعی می‌‏کرد به یاد آورد که کی و کجا او آخرین بار با او ملاقات کرده است. هرچه در حافظه‏‌اش جستجو کرد نتوانست آن را به یاد آورد. به این دلیل بدخلقی و عصبانیتی خاص و نامحسوس به او دست می‌‏دهد، و او مجبور می‌‏گردد با ایستادن در جلوی در اتاق دوستش خود را با زور از آن جدا سازد.
لحظه کوتاهی از سلام کردن به دوستش اروین نگذشته بود که در چهره او متوجه لبخند ملایمی می‌‏گردد، لبخندی که او فکر می‏‌کرد نباید قبلاً آن را دیده باشد. و هنوز مدتی از دیدن این لبخند که با وجود مهربان بودنش فوری مانند نوعی تمسخر یا دشمنی احساس می‏‌گشت نگذشته بود که بلافاصله چیزی که تا همین چند لحظه پیش بیهوده آن را در حافظه‌‏اش جستجو می‏‌کرد به یاد می‏‌آورد، آخرین دیدار با اروین را، خیلی وقت پیش، و اینکه آنها گرچه در آن دیدار بدون مشاجره، اما با اختلافاتی درونی و عدم توافق از هم جدا گشتند، زیرا او اینطور به نظرش می‏‌رسید که اروین از حملاتش به امپراطوری خرافات خیلی کم پشتیبانی کرده بوده است.
این عجیب بود. چطور توانسته بود این ماجرا را فراموش کند! و حالا او می‏‌دانست که دوستش را در این مدت طولانی بخاطر این موضوع ملاقات نکرده بوده است. فقط بخاطر یک خشم، و اینکه او خود تمام مدت این را خوب می‏‌دانسته است، و با این وجود برای هر بار به تأخیر انداختن این دیدار یک سری دلایل دیگر را بهانه قرار می‏‌داده.
حالا آن دو روبروی هم ایستاده بودند، و به نظر فریدریش چنین می‌‏آمد که گره و شکاف کوچک آن زمان در این بین بطور وحشتناکی بزرگ‏‌تر شده است. حس می‏‌کرد که در این لحظه بین او و اروین چیزی که همیشه وجود داشته بود مفقود است، جوّی از اشتراک، از درکی بلاواسطه، آری حتی از محبت. به جای اینها اما یک خلاء آنجا بود، یک شکاف، یک غریبه. آنها به هم سلام دادند، از فصل‏‌های سال صحبت کردند، از آشنایان، از تندرستی خود _ و خدا می‏‌داند که چگونه با هر کلمه‏‌ای این احساس وحشتناک به سراغ فریدریش می‌‏آمد که دیگری را نمی‏‌تواند کاملاً درک کند، که از او شناخت دقیقی نداشته است، و می‌‏دید که کلماتی که برای اروین به کار می‌‏برد تغییر مسیر می‌‏دهند و نمی‏‌توانند زمین مشترکی برای یک مکالمه واقعی پیدا کنند. همینطور اروین نیز مدام آن لبخند دوستانه‌‏ای را که فریدریش تقریباً شروع به متنفر گشتن از آن شده بود در چهره خود حمل می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر