
درون و بیرون.(2)
یک روز فریدریش به خانه یکی از دوستانش که با او بعضی مطالعات مشترکی را انجام
داده بود میرود. باید اضافه کرد که او این دوست را مدت زیادی ندیده بود. در حال بالا
رفتن از پلههای خانۀ آن دوست سعی میکرد به یاد آورد که کی و کجا او آخرین بار با
او ملاقات کرده است. هرچه در حافظهاش جستجو کرد نتوانست آن را به یاد آورد. به این
دلیل بدخلقی و عصبانیتی خاص و نامحسوس به او دست میدهد، و او مجبور میگردد با ایستادن
در جلوی در اتاق دوستش خود را با زور از آن جدا سازد.
لحظه کوتاهی از سلام کردن به دوستش اروین نگذشته بود که در چهره او متوجه لبخند ملایمی میگردد، لبخندی که او فکر میکرد
نباید قبلاً آن را دیده باشد. و هنوز مدتی از دیدن این لبخند که با وجود مهربان بودنش
فوری مانند نوعی تمسخر یا دشمنی احساس میگشت نگذشته بود که بلافاصله چیزی که تا همین
چند لحظه پیش بیهوده آن را در حافظهاش جستجو میکرد به یاد میآورد، آخرین دیدار با
اروین را، خیلی وقت پیش، و اینکه آنها گرچه در آن دیدار بدون مشاجره، اما با اختلافاتی
درونی و عدم توافق از هم جدا گشتند، زیرا او اینطور به نظرش میرسید که اروین از حملاتش
به امپراطوری خرافات خیلی کم پشتیبانی کرده بوده است.
این عجیب بود. چطور توانسته بود این ماجرا را فراموش کند! و حالا او میدانست
که دوستش را در این مدت طولانی بخاطر این موضوع ملاقات نکرده بوده است. فقط بخاطر
یک خشم، و اینکه او خود تمام مدت این را خوب میدانسته است، و با این وجود برای هر
بار به تأخیر انداختن این دیدار یک سری دلایل دیگر را بهانه قرار میداده.
حالا آن دو روبروی هم ایستاده بودند، و به نظر فریدریش چنین میآمد که گره و
شکاف کوچک آن زمان در این بین بطور وحشتناکی بزرگتر شده است. حس میکرد که در این
لحظه بین او و اروین چیزی که همیشه وجود داشته بود مفقود است، جوّی از اشتراک، از درکی
بلاواسطه، آری حتی از محبت. به جای اینها اما یک خلاء آنجا بود، یک شکاف، یک غریبه.
آنها به هم سلام دادند، از فصلهای سال صحبت کردند، از آشنایان، از تندرستی خود _ و
خدا میداند که چگونه با هر کلمهای این احساس وحشتناک به سراغ فریدریش میآمد که دیگری
را نمیتواند کاملاً درک کند، که از او شناخت دقیقی نداشته است، و میدید که کلماتی
که برای اروین به کار میبرد تغییر مسیر میدهند و نمیتوانند زمین مشترکی برای یک مکالمه
واقعی پیدا کنند. همینطور اروین نیز مدام آن لبخند دوستانهای را که فریدریش تقریباً
شروع به متنفر گشتن از آن شده بود در چهره خود حمل میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر