رد پای خیال.(8)


درون و بیرون.(5)
اروین لحظه کوتاهی فکر می‏‌کند و سپس می‌‏گوید: "هیچ چیز در بیرون نیست، هیچ چیز در درون نیست. مفهوم مذهبی‌‏اش برای تو آشناست: خدا همه جاست. او در روح است و همچنین در طبیعت. همه چیز الهی‏‏‌ست، زیرا که خدا جهان هستی‏‌ست. ما آن را در قدیم پانتئیسم می‌‏نامیدیم. و اما معنای فلسفی آن: جدائی از بیرون و درون عادت ذهن ما گردیده، اما ذهن ضرورتی در این کار نمی‏‌بیند. روح‏مان این امکان را دارد که به پشت آن مرزی که ما کشیده‌‏ایم، به آن سمت دیگر عقب‏‌نشینی کند. بینش‌‏های متفاوت و تازه‏‌تری در سمتِ دیگر اضدادی که جهان‏مان را تشکیل می‌‏دهند شروع خواهند گشت. _ اما، دوست عزیز، من باید به تو اعتراف کنم: از زمانی که فکرم عوض شده است نصایح و کلمات دیگر برایم شفاف نیستند، بلکه هر واژه ده‌‏ها و صدها معنا دارد. و چیزی که تو از آن می‏‌ترسی اینجا آغاز می‌‏گردد: سحر و جادو."
فریدریش چینی بر پیشانی می‏‌اندازد و قصد قطع کردن حرف او را داشت، اما اروین نگاهی آرام‏بخش به او می‏‌کند و با لحن سبک‌‏تری ادامه می‌‏دهد: "بگذار که به تو هدیه‏‌ای بدهم! چیزی از من را با خود ببر، یکی از اشیاءها را، و گه‏‏گاهی آن را اندکی تماشا کن، به این ترتیب جملۀ از درون و از بیرون به زودی یکی از معانی فراوان خود را برایت آشکار خواهد ساخت."
اروین به اطراف خود می‌‏نگرد، از روی یکی از طاقچه‌‏ها فیگور کوچک ساخته شده از خاک رس که رویۀ آن‏ صیقل داده شده‏ بود را برمی‌دارد، آن را به فریدریش می‏‌دهد و می‏‌گوید:
"این را به عنوان هدیه خداحافظی از من قبول کن. هر وقت این شیء که من در دست‌‏‏ات قرار می‏‌دهم دست از بیرون بودن از تو برداشت، و در تو ماند، بعد باز هم پیش من بیا! اما اگر بیرون از تو ماند، همیشه مانند حالا، بنابراین باید خداحافظی‏‌ای که تو از من می‌‏کنی همیشگی باشد!"
فریدریش قصد داشت هنوز خیلی چیزهای دیگر بگوید، اما اروین دست خود را جلو می‏‌برد و بعد از فشردن دست او با چهره‌‏ای که دیگر اجازه صحبت بیشتری را نمی‏‌داد می‏‌گوید: بدرود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر