
ایمان من
من نه تنها در مقالههایم در مناسبتهای مختلف به اعتقادم
اعتراف کردهام، بلکه همچنین یک بار پیش از تقریباً ده سال پیش هم کوشش کردم آن را
در کتابی بنویسم. نام کتاب سیدارتا است، و محتوای اعتقاد در آن از طرف دانشجویان هندی
و کشیشهای ژاپنی غالباً بررسی و مورد بحث واقع گشت، اما از طرف همکاران مسیحیشان این کار انجام نگرفت.
اینکه ایمان من در این کتاب نام و چهرهای هندی دارد اتفاقی
نیست. من مذهب را به دو فرم تجربه کردهام، به عنوان کودک و نوه پروتستانتی متدین و درستکار
و به عنوان خواننده مکاشفههای هندی، که در میان آنها من بالاتر از همه اوپانیشادها،
باگاوادگیتا و سخنان بودا را قرار میدهم. و همچنین این هم تصادف نبود که من در میان
یک مسیحیت زنده و واقعی رشد کردم، اولین جنبش دینداری مخصوص به خودم را در فرم هندی
تجربه کردم. پدر من هم مانند مادر و پدر مادرم تمام دوران زندگیاش را به عنوان مبلغ
مذهبی در مأموریتهای مسیحی در هندوستان گذراند، و با وجود آنکه ابتدا در یکی از عموزادههایم
و من این شناخت که نمیتواند فقط یک سلسله مراتب مذهبی وجود داشته باشد پیدا گشت، اما
پدر، مادر و پدربزرگ نه فقط یک آشنائی زیاد و تا اندازهای دقیق به انواع اعتقادات
هندی داشتند، بلکه یک نیمه همدلی با آنها هم در نزدشان وجود داشت. من معنویت هندی را
درست مانند مسیحیت از کودکی تنفس و لمس کردم.
مسیحیت را اما برعکس در فرمی رادیکال، سخت و منحصر به
فرد در زندگیام آموختم، در یک فرم ضعیف و گذرائی که به سختی هنوز زنده و تقریباً در
حال ناپدید شدن است. من آن را به عنوان پروتستانتیسم با رنگی از پارسائی شناختم، و آن
تجربهای عمیق و قوی بود؛ زیرا که زندگی اجداد و پدر مادرم را خدا معین میکرد و آنها
زندگی خود را وقف خدمت به او کرده بودند. اینکه انسانها زندگی خود را به عنوان ملک خدا
میبینند و نه در غریزه جنسی خودخواهانه خویش، بلکه سعی میکنند طوری زندگی کنند که
خدمت و قربانی در پیش خدا به حساب آید، و این بزرگترین تجربه و میراث زمان کودکی زندگیام
را سخت تحت تأثیر خود گذاشت. من «جهان» و مردم جهان را هرگز کاملاً جدی نگرفتم و در
این دوران سالخوردگی کمتر هم جدی میگیرم. اما آن مسیحیتی که در نزد اولیای من به عنوان
زندگیِ وعده داده شده، به عنوان خدمت و قربانی، به عنوان جامعه و تکلیف با آنکه بزرگ و
نجیب بود _ اما ما کودکان از آن فرمهای مذهبی و نسبتاً فرقهای میشناختیم و به این جهت خیلی زود به نظر من مشکوک
آمد و تا حدی کاملاً غیرقابل تحمل گشت. در این رابطه برخی احکام و اشعاری گفته و خوانده
میشد که شاعر درونم خود را توهینشده
حس میکرد، و هنگامی که کودکیِ اولیه به پایان رسید بر من به هیچوجه مخفی نماند که
انسانهائی مانند پدر و پدربزرگم به این خاطر که مانند کاتولیکها نه یک تعهد ثابت
و دگم دارند، نه یک مراسم حقیقی و پذیرفته شده و نه یک کلیسای حقیقتاً واقعی چه زیاد
رنج میبردند و خود را به این خاطر به زحمت میانداختند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر