
درون و بیرون.(9)
روزهای بد و شبهای بدتری برای فریدریش آغاز میگردد. او دیگر بدون فکر کردن
به آن بُتِ دو چهرهای، بدون آنکه دلتنگاش باشد و بدون آنکه احساس کند افکارش به آن
مشغول است توانا به عبور کردن از اتاق جلوئی نبود. و این اجباری آزار دهنده گردید.
و نه فقط در لحظاتی که او از میان آن اتاق عبور میکرد مفتون این اجبار بود، نه متأسفانه،
همانگونه که از آن محل خالی شدۀ روی میز خلاء و ویرانی میتابید، این اجبارِ اندیشه
در درونش نیز پرتو افکن بود و آهسته تمام بقیه چیزها در اطراف خود را پس میزد و میخورد
و در اینجا هم همه چیز را از خلاء و بیگانگی پُر میساخت.
بارها و بارها فقط به خاطر فهمیدن اینکه غمگین گشتن بخاطر فقدان فیگور چه بیمعناست،
آن را کاملاً واضح پیش خود مجسم کرد. او آن را با تمام زشتی کاملاً احمقانه و بربرانهاش،
با خندههای خالی و حیلهگرانهاش و با هر دو چهرهاش مجسم میکرد، _ آری، چنین اتفاق
میافتاد که او، انگار که مجبورش کرده
باشند، سعی میکرد با دهانی کج کرده و با بیزاری زیادی آن لبخند را تقلید کند. این
سؤال که آیا واقعاً هر دو چهره کاملاً ً شبیه به هم بودهاند او راحت نمیگذاشت. و
آیا یکی از آن دو چهره، شاید فقط بخاطر کمی ضمختی یا یک ترک در لعاب حالتی دیگر نداشت؟
آیا چیزی پرسشگرانه و چیزی از ابوالهول غول افسانهای مصر باستان در او نبود؟ و چه وحشتناک یا شاید هم عجیب رنگ لعاباش
بود! سبز، همینطور آبی، خاکستری، اما رنگ قرمز هم رویش بود، یک لعاب که او حالا اغلب
در بقیه اشیاء دوباره پیدا میکرد، در درخشندگی یک پنجره زیر نور آفتاب، در عکس سنگفرش
خیس یک خیابان.
او بخاطر این لعاب خیلی فکر کرد، حتی در شب. همچنین متوجه گردید که "لعاب"
چه کلمۀ عجیب، بیگانه و با نوائی زشت، بیاعتماد و تقریباً شریرانهای میباشد.
او این واژه را تجزیه میکند، او با نفرت آن را از هم تجزیه میکند، و یک بار هم آن
را میچرخاند، که میشود "باعل". شیطان میداند که این کلمه حالا از کجا
در او دوباره به صدا میآید؟ او این کلمه "باعل" را میشناخت، قطعاً، او
آن را میشناخت، و در حقیقت واژهای بود دشمنانه و مضر با معانی جانبیای زشت و مزاحم.
او مدتی با این کار به خود عذاب میدهد، عاقبت متوجه میگردد که "باعل" او
را به یاد کتابی که سالها پیش در سفر خریده و خوانده بوده است میاندازد، کتابی که
او را به وحشت انداخت، عذابش داد و اما در خفا او را مجذوب خود ساخته بود و شاهزاده
خانم روسالکا نام داشت. مانند یک نفرین بود _ تمام آنچه که با فیگور، با لعاب، با رنگ آبی،
سبز و با لبخند در ارتباط بود معنائی دشمنانه داشت، زخم میزد، عذاب میداد و دارای
زهر بود! و چه لبخند کاملاً مخصوصی اروین آن زمان بر لب داشت، اروین، دوست دیرینش، وقتی
آن بُت را در دستان او قرار میداد! چه کاملاً مخصوص، چه پر معنا و چه خصمانه!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر