رد پای خیال.(12)


درون و بیرون.(9)
روزهای بد و شب‏‌های بدتری برای فریدریش آغاز می‌‏گردد. او دیگر بدون فکر کردن به آن بُتِ دو چهره‌‏ای، بدون آنکه دلتنگ‏‌اش باشد و بدون آنکه احساس کند افکارش به آن مشغول است توانا به عبور کردن از اتاق جلوئی نبود. و این اجباری آزار دهنده گردید. و نه فقط در لحظاتی که او از میان آن اتاق عبور می‏‌کرد مفتون این اجبار بود، نه متأسفانه، همانگونه که از آن محل خالی شدۀ روی میز خلاء و ویرانی می‏‌تابید، این اجبارِ اندیشه در درونش نیز پرتو افکن بود و آهسته تمام بقیه چیزها در اطراف خود را پس می‌‏زد و می‏‌خورد و در اینجا هم همه چیز را از خلاء و بیگانگی پُر می‌‏ساخت.
بارها و بارها فقط به خاطر فهمیدن اینکه غمگین گشتن بخاطر فقدان فیگور چه بی‏‌معناست، آن را کاملاً واضح پیش خود مجسم ‏کرد. او آن را با تمام زشتی‏ کاملاً احمقانه و بربرانه‏‌اش، با خنده‏‌های خالی و حیله‏‌گرانه‏‌اش و با هر دو چهره‌‏اش مجسم می‏‌کرد، _ آری، چنین اتفاق می‏افتاد که او، انگار که مجبورش کرده باشند، سعی می‏‌کرد با دهانی کج کرده و با بیزاری زیادی آن لبخند را تقلید کند. این سؤال که آیا واقعاً هر دو چهره کاملاً ً شبیه به هم بوده‌‏اند او راحت نمی‌‏گذاشت. و آیا یکی از آن دو چهره‏، شاید فقط بخاطر کمی ضمختی یا یک ترک در لعاب حالتی دیگر نداشت؟ آیا چیزی پرسش‏گرانه و چیزی از ابوالهول غول افسانه‌‏ای مصر باستان در او نبود؟ و چه وحشتناک یا شاید هم عجیب رنگ لعاب‌‏اش بود! سبز، همینطور آبی، خاکستری، اما رنگ قرمز هم رویش بود، یک لعاب که او حالا اغلب در بقیه اشیاء دوباره پیدا می‏‌کرد، در درخشندگی یک پنجره زیر نور آفتاب، در عکس سنگ‏فرش خیس یک خیابان.
او بخاطر این لعاب خیلی فکر کرد، حتی در شب. همچنین متوجه گردید که "لعاب" چه کلمۀ عجیب، بیگانه و با نوائی زشت‏، بی‌‏اعتماد و تقریباً شریرانه‌‏ای می‏‌باشد. او این واژه را تجزیه می‏‌کند، او با نفرت آن را از هم تجزیه می‏‌کند، و یک بار هم آن را می‏‌چرخاند، که می‌‏شود "باعل". شیطان می‌‏داند که این کلمه حالا از کجا در او دوباره به صدا می‌‏آید؟ او این کلمه "باعل" را می‌‏شناخت، قطعاً، او آن را می‏‌شناخت، و در حقیقت واژه‌‏ای بود دشمنانه و مضر با معانی جانبی‌‏‏ای زشت و مزاحم. او مدتی با این کار به خود عذاب می‏‌دهد، عاقبت متوجه می‏‌گردد که "باعل" او را به یاد کتابی که سال‌‏ها پیش در سفر خریده و خوانده بوده است می‏‌اندازد، کتابی که او را به وحشت انداخت، عذابش داد و اما در خفا او را مجذوب خود ساخته بود و شاهزاده خانم روسالکا نام داشت. مانند یک نفرین بود _ تمام آنچه که با فیگور، با لعاب، با رنگ آبی، سبز و با لبخند در ارتباط بود معنائی دشمنانه داشت، زخم می‏‌زد، عذاب می‏‌داد و دارای زهر بود! و چه لبخند کاملاً مخصوصی اروین آن زمان بر لب داشت، اروین، دوست دیرینش، وقتی آن بُت را در دستان او قرار می‌‏داد! چه کاملاً مخصوص، چه پر معنا و چه خصمانه!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر