درون و بیرون.(7)
یک روز، بعد از چند ماه، از سفر به خانه بازمیگردد _ حالا او، انگار که چیزی
مجبورش میساخت، گاهی به چنین سفرهای کوتاهی میرفت _، داخل خانه میشود، از اتاق جلوئی
عبور میکند، از طرف خدمتکار زن مورد استقبال قرار میگیرد، نامههای رسیده را میخواند.
اما انگار که او چیز مهمی را فراموش کرده باشد بیقرار و حواسش جای دیگر بود؛ هیچ کتابی
او را جذب و بر روی هیچ صندلیای احساس راحتی نمیکرد. او شروع به جستجو در خود میکند،
سعی می@کند به یاد آورد _ چگونه این حالت ناگهان در او بوجود آمده است؟ آیا از چیز
مهمی غفلت ورزیده است؟ آیا خشمگین بوده یا چیزی مضر خورده است؟ او حدس میزد و به دنبال
علت میگشت، به یاد میآورد که این احساس ناراحت کننده هنگام داخل شدن به خانه و رد
شدن از اتاق جلوئی بر او مستولی شده است. او به اتاق جلوئی میرود و اولین نگاهش بدون
اراده او به جستجوی فیگور گِلی میپردازد.
وقتی آن بُت را در آنجا نمیبیند ترس عجیبی تمام وجودش را در برمیگیرد. فیگور
ناپدید شده بود. فیگور آنجا نبود. آیا با پاهای از گِل ساخته شدهاش رفته بود؟ پرواز
کرده بود؟ آیا جادوئی او را به همان محل که از آنجا آمده بود فراخوانده است؟
فریدریش بر خود مسلط میشود، لبخندی میزند، سرش را به خاطر اضطرابی که به او
دست داده بود تکان میدهد. بعد آرام شروع به جستجوی تمام اتاق میکند. وقتی چیزی نمییابد،
خدمتکار را صدا میزند. خدمتکار میآید، دستپاچه بود و فوری اعتراف میکند که فیگور
هنگام گردگیری از دستش به زمین افتاده است.
"حالا کجاست؟"
فیگور دیگر آنجا نبود. این شیء کوچک خیلی محکم به نظر میآمد و او غالباً آن
را در دستانش نگاه داشته بود، اما با این وجود پس از افتادن به زمین و شکستن به قطعات
کوچک و ریزِ فراوانی تبدیل شده و دیگر قابل تعمیر نبود؛ خدمتکار آنها را برای تعمیر
به شیشهگری برده، اما شیشهگر مسخرهاش کرده و او هم آنها را دور انداخته است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر