رد پای خیال.(10)


درون و بیرون.(7)
یک روز، بعد از چند ماه، از سفر به خانه بازمی‏‌گردد _ حالا او، انگار که چیزی مجبورش می‏‌ساخت، گاهی به چنین سفرهای کوتاهی می‏‌رفت _، داخل خانه می‏‌شود، از اتاق جلوئی عبور می‌‏کند، از طرف خدمت‏کار زن مورد استقبال قرار می‌‏گیرد، نامه‏‌های رسیده را می‏‌خواند. اما انگار که او چیز مهمی را فراموش کرده باشد بی‏‌قرار و حواسش جای دیگر بود؛ هیچ کتابی او را جذب و بر روی هیچ صندلی‌‏ای احساس راحتی نمی‏‌کرد. او شروع به جستجو در خود می‏‌کند، سعی می@‏کند به یاد آورد _ چگونه این حالت ناگهان در او بوجود آمده است؟ آیا از چیز مهمی غفلت ورزیده است؟ آیا خشمگین بوده یا چیزی مضر خورده است؟ او حدس می‏‌زد و به دنبال علت می‏‌گشت، به یاد می‏‌آورد که این احساس ناراحت کننده هنگام داخل شدن به خانه و رد شدن از اتاق جلوئی بر او مستولی شده است. او به اتاق جلوئی می‏‌رود و اولین نگاهش بدون اراده او به جستجوی فیگور گِلی می‌‏پردازد.
وقتی آن بُت را در آنجا نمی‌‏بیند ترس عجیبی تمام وجودش را در برمی‏‌گیرد. فیگور ناپدید شده بود. فیگور آنجا نبود. آیا با پاهای از گِل ساخته شده‌‏اش رفته بود؟ پرواز کرده بود؟ آیا جادوئی او را به همان محل که از آنجا آمده بود فراخوانده است؟
فریدریش بر خود مسلط می‌‏شود، لبخندی می‌‏زند، سرش را به خاطر اضطرابی که به او دست داده بود تکان می‏‌دهد. بعد آرام شروع به جستجوی تمام اتاق می‏‌کند. وقتی چیزی نمی‏‌یابد، خدمت‏کار را صدا می‏‌زند. خدمت‏کار می‏‌آید، دستپاچه بود و فوری اعتراف می‏‌کند که فیگور هنگام گردگیری از دستش به زمین افتاده است.
"حالا کجاست؟"
فیگور دیگر آنجا نبود. این شیء کوچک خیلی محکم به نظر می‏‌آمد و او غالباً آن را در دستانش نگاه داشته بود، اما با این وجود پس از افتادن به زمین و شکستن به قطعات کوچک و ریزِ فراوانی تبدیل شده و دیگر قابل تعمیر نبود؛ خدمت‏کار آنها را برای تعمیر به شیشه‏‌گری برده، اما شیشه‌‏گر مسخره‌‏اش کرده و او هم آنها را دور انداخته است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر