
در باره روح (2)
به این ترتیب بنی آدم از شریفترین، برترین، با ارزشترین مطالبِ مشاهده ما میگردد.
همه اما این ارزیابی بدیهی را آزادانه و طبیعی تمرین نمیکنند _ من این را در خودم
میبینم. من در زمان جوانی رابطهای نزدیکتر و درونیتری به مناظر و آثار هنری نسبت
به انسانها داشتم، آری، من سالها در رویای خود تراکمی میدیدم که در آن فقط هوا،
زمین، آب، درخت، کوه و حیوان حاضر بودند و از انسانها خبری در آنجا نبود. من انسانها
را چنان از جاده روح منحرف گشته، چنان تسخیرگشتۀ خواستههایشان، چنان خام و وحشی در
پیِ هدفهای حیوانی، میمونوار، و چنان مشتاقِ چیزهای خُردهریز و بیارزش روان میدیدم
که خطای وخیمی توانست موقتاً بر من مسلط گردد، شاید انسان به عنوان جادهای برای روح
باشد که انگار تباه گردیده و در صدد مراجعت میباشد، که انگار باید در جائی دیگر از
طبیعت این چشمه راه خود را پیدا کند.
وقتی آدم دو انسان معمولیِ مدرن را که بر حسب تصادف همدیگر را شناخته و ابداً
طمع چیزی مادی از هم ندارند مشاهده میکند _ و میبیند که رفتار این دو نسبت به همدیگر
چگونه است، بعد آدم به گونهای تقریباً نفسانی احساس میکند که چه تنگ هر انسان از
جوّ اجباریِ خویش، از پوستهای سخت و لایه دفاعی احاطه شده است، توسط توری بافته گشته
از گمراهیِ روحی، از ترسها و امیالهائی که همگی بر اهدافی جزئی نشانه گرفته شدهاند
و انسان را از بقیه چیزهای جدا میسازند. اینچنین به نظر میآید که انگار فقط روح است
که نباید اجازه صحبت پیدا کند، که انگار احاطه کردن روح با حصارهائی کاملاً بلند از
ترس و شرم ضروری میباشد. فقط عشقِ بیقید و شرط قادر است از این تور برای خود راه بگشاید.
و روح از تمام آن جاهای گشوده گشته به ما مینگرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر