سعادت.(13)


در باره روح (3)
در قطار نشسته‌‏ام و دو آقای جوانی را ملاحظه می‏‌کنم که چون دست تصادف آنها را برای یک ساعت با هم همسایه ساخته بود بنابراین به یکدیگر سلام می‌‏دهند. سلام دادن‌شان بی‌‏نهایت عجیب و غریب و تقریباً مانند یک تراژدی‏‌ست. انگار این دو مردِ بی‌‏آزار از مسافت بسیار دورِ سرزمینی بیگانه و سرد، از لهستانِ تنها و یخ‏زده به یکدیگر سلام می‌‏دهند _ البته من به مالزیائی‏‌ها یا چینی‏‌ها فکر نمی‏‌کنم، بلکه به اروپائی‏‌های مدرن _ چنین به نظر می‏‌رسد که هر یک از این دو برای خود در دژی از غرور، از غروری در معرض خطر، از سوءظن و سردی زندگی می‌‏کند. آنچه آنها به هم می‏‌گویند کاملاً بی‏‌معناست، ظاهراً صحبت‌‏شان هیروگلیفیِ‏ آهک‌بسته‌‏ای از جهان بی‌روح می‏‌باشد. به ندرت، فوق‏‌العاده به ندرت انسان‏‌هائی پیدا می‏‌شوند که روح‌شان در صحبت روزانه هم خود را ‏نشان می‌‏دهد. آنها بیش از شاعر هستند، آنها تقریباً مقدس‌‏اند. همچنین «ملت» مالزیائی یا سیاه‌پوست هم دارای روح می‌‏باشد، و در سلام کردن و چیزهای دیگر بیشتر از انسان متوسط در نزد ما از خود روح نشان می‏‌دهد. اما روح او آن روحی نیست که ما جستجو می‏‌کنیم و طالبیم، در صورتی که آن روح‌‏ها هم از خویشاوندان نزدیک ما هستند و برایمان عزیزند. روح انسانِ بدوی‏ که هنوز هیچ بیگانگی، هیچ یک از مشقات یک جهان بی‏‌خدا و ماشینی گشته را نمی‌‏شناسد، یک روح اشتراکی‏‌ست، یک روح کودکانه و ساده، چیزی زیبا و عزیز، اما چنین روحی هدف ما نمی‌‏باشد. هر دو جوان اروپائی ما در واگن قطار خیلی جلوترند. آنها روح کمتری و یا اصلاً روحی از خود نشان نمی‏‌دهند، به نظر می‌‏رسد که آنها از خواستی سازمان داده شده، از عقل و نقشه تشکیل شده‌‏اند. آنها روح خود را در جهان پول، در جهان ماشین و در جهان بی‏‌اعتمادی گم کرده‌‏اند. آنها باید آن را دوباره بیابند، و اگر آنها در این کار غفلت ورزند بیمار خواهند گشت و رنج خواهند کشید. اما آنچه را که آنها بعداً دارا خواهند گشت، دیگر روح گم شده دوران کودکی نخواهد بود، بلکه یک روح بسیار ظریف‏‌تر، بسیار شخصی‏‌تر، بسیار آزادتر و تواناتر به پذیرش مسؤلیت‏ خواهد بود. ما نه به سمت کودکی باید برویم و نه به سمت بدویت، بلکه دورتر، به جلو، به هویت، به مسؤلیت، به سمت آزادی باید بازگردیم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر