
در باره روح (3)
در قطار نشستهام و دو آقای جوانی را ملاحظه میکنم که چون دست تصادف آنها را
برای یک ساعت با هم همسایه ساخته بود بنابراین به یکدیگر سلام میدهند. سلام دادنشان
بینهایت عجیب و غریب و تقریباً مانند یک تراژدیست. انگار این دو مردِ بیآزار از مسافت
بسیار دورِ سرزمینی بیگانه و سرد، از لهستانِ تنها و یخزده به یکدیگر سلام میدهند
_ البته من به مالزیائیها یا چینیها فکر نمیکنم، بلکه به اروپائیهای مدرن _ چنین
به نظر میرسد که هر یک از این دو برای خود در دژی از غرور، از غروری در معرض خطر،
از سوءظن و سردی زندگی میکند. آنچه آنها به هم میگویند کاملاً بیمعناست، ظاهراً
صحبتشان هیروگلیفیِ آهکبستهای از جهان بیروح میباشد. به ندرت، فوقالعاده به ندرت
انسانهائی پیدا میشوند که روحشان در صحبت روزانه هم خود را نشان میدهد. آنها بیش
از شاعر هستند، آنها تقریباً مقدساند. همچنین «ملت» مالزیائی یا سیاهپوست هم دارای
روح میباشد، و در سلام کردن و چیزهای دیگر بیشتر از انسان متوسط در نزد ما از خود
روح نشان میدهد. اما روح او آن روحی نیست که ما جستجو میکنیم و طالبیم، در صورتی
که آن روحها هم از خویشاوندان نزدیک ما هستند و برایمان عزیزند. روح انسانِ بدوی که
هنوز هیچ بیگانگی، هیچ یک از مشقات یک جهان بیخدا و ماشینی گشته را نمیشناسد، یک
روح اشتراکیست، یک روح کودکانه و ساده، چیزی زیبا و عزیز، اما چنین روحی هدف ما نمیباشد.
هر دو جوان اروپائی ما در واگن قطار خیلی جلوترند. آنها روح کمتری و یا اصلاً روحی
از خود نشان نمیدهند، به نظر میرسد که آنها از خواستی سازمان داده شده، از عقل و
نقشه تشکیل شدهاند. آنها روح خود را در جهان پول، در جهان ماشین و در جهان بیاعتمادی
گم کردهاند. آنها باید آن را دوباره بیابند، و اگر آنها در این کار غفلت ورزند بیمار
خواهند گشت و رنج خواهند کشید. اما آنچه را که آنها بعداً دارا خواهند گشت، دیگر روح
گم شده دوران کودکی نخواهد بود، بلکه یک روح بسیار ظریفتر، بسیار شخصیتر، بسیار آزادتر
و تواناتر به پذیرش مسؤلیت خواهد بود. ما نه به سمت کودکی باید برویم و نه به سمت
بدویت، بلکه دورتر، به جلو، به هویت، به مسؤلیت، به سمت آزادی باید بازگردیم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر