
در هواپیما(2)
ساعت سه بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم بهاری به محل
پرواز رفتم، جائی که جمعیت زیادی به هم فشار میآوردند و گرداگرد هم در چرخش بودند.
از میانۀ این جمعیت دستگاهی که من باید با آن پرواز میکردم سربرآورده و منتظر من
بود. چون توانا به تحمل انبوه جمعیت نیستم، با خود فکر کردم "نکند حالم بهم بخورد!"
با عینک سبز رنگِ نشانده بر بینی و ساکِ زرد رنگی در دست
خود را با فشار به جلو کشاندم. من با چهرهای جدی دستم را بر شانه مردم قرار میدادم
و با فشار آهستهای آنها را کنار میزدم، و به من برای عبور راه داده میشد، و این
فراتر از انتظارم بود. حالا از سختترین و بدترین قسمت پرواز جان سالم به در برده بودم.
من کنار دستگاه ایستادم، به خلبان سلام دادم و یک سیگاربرگ روشن کردم. یک مکانیک فرانسوی
سعی میکرد به من از موتور آموزش دهد، من برای تشکر کردن از او در حال تکان سر برای
اولین بار به این فکر افتادم که موتور را از نزدیکتر با دقت تماشا کنم. در وسطِ سرِ این پرنده پروانۀ چوبی نشسته بود، پشت سر آن موتور و باکبنزین قرار داشت،
بعد محل خلبان و بعد از آن جای نشستن من قرار داشت و در پشت آن ساختمان چوبی و سبکی
قرار گرفته بود که سریع خود را جوان ساخته و به دُم زیبای سکانی نزدیک کرده بود. این
دستگاه به عنوان اسباببازی جذاب بود، اما اینکه باید دو انسان را در هوا حمل کند عجیب
به نظر میآمد، میلهها و سیمها چنان سبک و دوستداشتنی و ژاپنیمانند دیده میگشتند،
و چنان بالهایش نازک و بازیگوشانه و بادخور ساخته شده بودند که آدم جرئت نمیکرد
به آنها دست بزند.
من با خود فکر میکردم "مهم نیست، اصل کار موتور
است، و خوشبختانه نمیتوانم تخمینی در باره آن بزنم. چه خوب میشد اگر میتوانستیم
زودتر پرواز کنیم."
در این هنگام خلبان به من اشاره میکند که خودم را برای
پرواز کردن آماده کنم. به سرعت ساک زرد رنگم را باز و وسائلم را از آن خارج میکنم،
یک کلاه اسکی، یک جفت دستکش، یک شال پشمی. وقتی با خوشحالی کلاه را بر سر گذاشته و
بندش را زیر چانهام بستم، مکانیک فرانسوی با مهربانی به رویم لبخند زد و گفت، اینطور
نمیشود، من باید کلاه را برعکس و از سمت لبه به عقب بر سر بگذارم، وگرنه خیلی زود
کلاه از سرم کنده خواهد شد. مردم با علاقه به صحنۀ چگونگی مرتب کردن کامل لباسم نگاه
میکردند و میخندیدند. عاقبت هوانورد یک پالتو و یک عینک رانندگی به من میدهد؛ من
درون این لباسهای پشمی عرق کرده بودم و چنان فریبنده دیده میگشتم که دوباره جمعیت
با شادی بیشتری شروع به خندیدن کرد. دوربینهای عکاسان ما را نشانه گرفتند و کسی به
طرف من فریاد کشید: "اگر حالا فقط دماغت را هم ببندی مطمئناً دیگر نمیتواند اتفاقی
برایت رخ دهد".
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر