سعادت.(6)


در هواپیما(2)
ساعت سه بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم بهاری به محل پرواز رفتم، جائی که جمعیت زیادی به هم فشار می‏‌آوردند و گرداگرد هم در چرخش بودند. از میانۀ این جمعیت دستگاهی که من باید با آن پرواز می‏‌کردم سربرآورده و منتظر من بود. چون توانا به تحمل انبوه جمعیت نیستم، با خود فکر کردم "نکند حالم بهم بخورد!"
با عینک سبز رنگِ نشانده بر بینی و ساکِ زرد رنگی در دست خود را با فشار به جلو ‏کشاندم. من با چهره‌‏ای جدی دستم را بر شانه مردم قرار می‏‌دادم و با فشار آهسته‏‌ای آنها را کنار می‏‌زدم، و به من برای عبور راه داده می‏‌شد، و این فراتر از انتظارم بود. حالا از سخت‏‌ترین و بدترین قسمت پرواز جان سالم به در برده بودم. من کنار دستگاه ایستادم، به خلبان سلام دادم و یک سیگاربرگ روشن کردم. یک مکانیک فرانسوی سعی می‏‌کرد به من از موتور آموزش دهد، من برای تشکر کردن از او در حال تکان سر برای اولین بار به این فکر افتادم که موتور را از نزدیک‌‏تر با دقت تماشا کنم. در وسطِ سرِ این پرنده پروانۀ چوبی نشسته بود، پشت سر آن موتور و باک‌بنزین قرار داشت، بعد محل خلبان و بعد از آن جای نشستن من قرار داشت و در پشت آن ساختمان چوبی و سبکی قرار گرفته بود که سریع خود را جوان ساخته و به دُم زیبای سکانی نزدیک کرده بود. این دستگاه به عنوان اسباب‏‌بازی جذاب بود، اما اینکه باید دو انسان را در هوا حمل کند عجیب به نظر می‌‏آمد، میله‌‏ها و سیم‌‏ها چنان سبک و دوست‏داشتنی و ژاپنی‏‌مانند دیده می‏‌گشتند، و چنان بال‏‌هایش نازک و بازی‏گوشانه و بادخور ساخته شده بودند که آدم جرئت نمی‏‌کرد به آنها دست بزند.
من با خود فکر می‏‌کردم "مهم نیست، اصل کار موتور است، و خوشبختانه نمی‌‏توانم تخمینی در باره آن بزنم. چه خوب می‏‌شد اگر می‌‏توانستیم زودتر پرواز کنیم."
در این هنگام خلبان به من اشاره می‏‌کند که خودم را برای پرواز کردن آماده کنم. به سرعت ساک زرد رنگم را باز و وسائلم را از آن خارج می‏‌کنم، یک کلاه اسکی، یک جفت دست‏کش، یک شال پشمی. وقتی با خوشحالی کلاه را بر سر گذاشته و بندش را زیر چانه‏‌ام بستم، مکانیک فرانسوی با مهربانی به رویم لبخند زد و گفت، اینطور نمی‌شود، من باید کلاه را برعکس و از سمت لبه به عقب بر سر بگذارم، وگرنه خیلی زود کلاه از سرم کنده خواهد شد. مردم با علاقه به صحنۀ چگونگی مرتب کردن کامل لباسم نگاه می‏‌کردند و می‌‏خندیدند. عاقبت هوانورد یک پالتو و یک عینک رانندگی به من می‏‌دهد؛ من درون این لباس‌‏های پشمی عرق کرده بودم و چنان فریبنده دیده می‏‌گشتم که دوباره جمعیت با شادی بیشتری شروع به خندیدن کرد. دوربین‏‌های عکاسان ما را نشانه گرفتند و کسی به طرف من فریاد کشید: "اگر حالا فقط دماغت را هم ببندی مطمئناً دیگر نمی‌‏تواند اتفاقی برایت رخ دهد".
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر