
درون و بیرون.(11)
اما ناگهان، کلمات در حالی که او کمی بلندتر صحبت میکرد با لکنت به ضمیر آگاهش
نفوذ میکنند. او آنها را میشناخت. آنها چنین میگفتند: "آری، حالا تو در درون
منی!" و برقآسا او با خبر گشت. او میدانست که معنای آن چیست، که بُت گِلی مسؤل
آن است، و اینکه او حالا، در این ساعات خاکستری شب، دقیق و سر ساعت آن چیزی را انجام
داده است که اروین در آن روز وحشتناک برایش پیشبینی کرده بود: اینکه حالا این فیگوری
که او آن زمان آن را با تحقیر در میان انگشتان خود نگاه داشته بود، دیگر در بیرون او
نیست، بلکه در درون اوست! "زیرا آنچه بیرون است، درون میباشد."
او با جستی از جا برمیخیزد، احساس میکرد که یخ و آتش در او جاریست. جهان
در اطرافش گرد میچرخید، سیارهها دیوانهوار به او خیره مینگریستند. او لباسهای
تناش را میدرد، چراغ را روشن میکند، تختخواب و خانه را ترک کرده و نیمهشب به سمت
خانه اروین میدود. آنجا، روشن بودن چراغ را از پشت پنجرۀ اتاق مطالعه میبیند، در
خانه قفل نشده بود، انگار که همه چیز انتظار آمدن او را میکشید. او از پلهها با سرعت
بالا میرود. او شعلهور به اتاق مطالعۀ اروین داخل میگردد، دستهای لرزانش را روی
میز او تکیه میدهد. اروین متفکر و با لبخندی بر لب در زیر نور ملایم چراغ نشسته بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر