رد پای خیال.(14)


درون و بیرون.(11)
اما ناگهان، کلمات در حالی که او کمی بلندتر صحبت می‌‏کرد با لکنت به ضمیر آگاهش نفوذ می‏‌کنند. او آنها را می‏‌شناخت. آنها چنین می‏‌گفتند: "آری، حالا تو در درون منی!" و برق‌‏آسا او با خبر گشت. او می‌‏دانست که معنای آن چیست، که بُت گِلی مسؤل آن است، و اینکه او حالا، در این ساعات خاکستری شب، دقیق و سر ساعت آن چیزی را انجام داده است که اروین در آن روز وحشتناک برایش پیش‏‌بینی کرده بود: اینکه حالا این فیگوری که او آن زمان آن را با تحقیر در میان انگشتان خود نگاه داشته بود، دیگر در بیرون او نیست، بلکه در درون اوست! "زیرا آنچه بیرون است، درون می‏‌باشد."
او با جستی از جا برمی‌‏خیزد، احساس می‏‌کرد که یخ و آتش در او جاری‌‏ست. جهان در اطرافش گرد می‏‌چرخید، سیاره‏‌ها دیوانه‏‌وار به او خیره می‌‏نگریستند. او لباس‏‌های تن‌‏اش را می‌‏درد، چراغ را روشن می‏‌کند، تختخواب و خانه را ترک کرده و نیمه‌شب به سمت خانه اروین می‏‌دود. آنجا، روشن بودن چراغ را از پشت پنجرۀ اتاق مطالعه می‌‏بیند، در خانه قفل نشده بود، انگار که همه چیز انتظار آمدن او را می‏‌کشید. او از پله‏‌ها با سرعت بالا می‏‌رود. او شعله‌‏ور به اتاق مطالعۀ اروین داخل می‌‏گردد، دست‌‏های لرزانش را روی میز او تکیه می‏‌دهد. اروین متفکر و با لبخندی بر لب در زیر نور ملایم چراغ نشسته بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر