
ایمان من (1)
اینکه کلیسای به اصطلاح پروتستانت وجود نداشته، بلکه پروتستانتیسم
در تعداد زیادی از کلیساهای کوچک محلی ویران گردیده بود، اینکه داستان این کلیساها
و رؤسایش، یعنی شاهزادگان پروتستانتی که برایشان چیزی شریفتر از پاپهای توهین شده
کلیسا نبود، پاپهائی که از خیلی قبل تقریباً هرچه مسیحیت و فداکاریهای حقیقی برای
امپراطوری خداست را دیگر در این کلیساهای زاویهای خستهکننده برگزار نمیکردند، بلکه
در جاهای خیلی زاویهدارتری، اما در عوض از این فرم مشکوک و گذرا انجمنهای مذهبی گداخته
و از خواب بیدار گشتند _ همۀ اینها برایم از همان ایام جوانی دیگر یک راز نبود، هرچند
در خانه پدری از کلیسای محلی و فرمهای سنتی فقط با احترام صحبت میگشت (یک احترامی
که من آن را کاملاً حقیقی حس نمیکردم و خیلی زود به آن مشکوک گشتم). همچنین در دوران
مسیحیت جوانیام از کلیسا هیچ نوع تجربه مذهبی به دست نیاوردم. دعا و عبادات خانگی و
شخصی، سبک زندگی پدر و مادرم، فقر پادشاهانه و گشادهدستیشان برای فلاکت، برادری
آنها با همنوع مسیحی خود، نگرانیشان به خاطر مشرکین، البته آنها غذای روحی تمام زندگی
فداکارارانه نوع مسیحی خود را نه از کلیسا و نه از روزهای عبادی یکشنبهها، بلکه از
انجیلخوانی کسب میکردند، تعالیم مورد تأیید برای آموزش کودکان هیچ تجربهای برایم
به ارمغان نیاورد.
البته حالا جهان شعر و مذهب هندی در مقایسه با این مسیحیت
تنگ چلانیده گشته، با این آیههای تقریباً شیرین و با این کشیشها و موعظهگران اغلب
خسته کننده بسیار وسوسهانگیزتر بود. اینجا هیچ نزدیکیای مرا به ستوه نمیآورد، اینجا
نه بوی منبر خالی و خاکستری رنگ را میداد و نه آن ساعات پرهیزگارانه درس انجیل را،
اینجا فانتزیهایم فضا برای پرواز داشتند، من میتوانستم اولین پیامهای جهان هندی
را بدون آنکه مقاومتی در من ایحاد کنند دریافت کنم، و تأثیرشان در من همیشگیست.
بعدها مذهب شخصی من شکلهایش را اغلب تغییر داده است، اما
نه هرگز به معنای تغییر ناگهانی دین، اما همواره در راه رشد و تکاملی آرام. اینکه چرا
سیدارتای من «عشق» را بالاتر از «شناخت» قرار میدهد، و چرا دگم را رد میکند و تجربه
در وحدت را در مرکزیت قرار میدهد را ممکن است کسی به عنوان تمایلی باقیمانده از مسیحیت،
آری به عنوان ردی از پروتستانتِ صادقانه در او درک کند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر