سعادت.(8)


در هواپیما(4)
چشم‏‌انداز هنوز برایم شفاف نشده بود؛ من مانند جوانکی متحیر از مشاهده تجربه پرواز نشسته‌‏ام، و عقلم را در خانه جاگذاشته‌‏ام. من نگاه‏‌ها و نفس‌‏هایم را مانند آه‌‏ها و آوازها در جهان می‌‏ریزم و رگبار مضطرب خجسته‌‏ای در این کار وقفه ایجاد می‏‌کرد، من هیجان‏زده و بی‏‌نفس در موسیقی فوق‌‏العاده‌‏ای در میان مکان‏‌ها شناورم، من یک کودک واقعی‏‌ام، پسری کاملاً جوان، کاملاً ماجراجو، من شراب مستی‏‌آور ِ در هیجان بودن را می‌‏نوشم، بی‏‌تفاوتی و تحقیر بر ضد همه چیز دیروز را، هیجانی حیوانی را با نفس‌‏هائی عمیق، من اژدها هستم و ابر، پرومتئوس و ایکاروس ...
آه خدای من، آن دیگر چیست؟ آنجا چه چیزی به این بزرگی، اینچنین حقیقی و اصیل در وسط جهان کثیفی که من عمیقاً خوار می‏‌شمرمش ایستاده است، جهانی که چنین کهنه و کوچک و تنگ‌‏نظرانه تقسیم گشته و زیر پاهایم قرار دارد؟ در لبه جهان و در پشت تمام این فرم‏‌های ازدحام پوچ و وقت‏گذرانی‌‏های بیهوده زمینی، کوه‌‏ها بزرگ و شگفت‌‏انگیز ایستاده‌‏اند. من کوه غول‏‌آسای آیگر را جدی و تیره و شِرِک‏هورن بلند بالا را تنها و نجیب در جای همیشگی خود ایستاده می‏‌بینم، و من هنگام دیدن منظره افق که بسیار گسترش یافته بود چیزی مانند یک پرواز سریع بر بالای زمین حس می‏‌کنم: که چگونه آنجا کوه‏‌های بزرگ، کویرها، دریاها تنها چیزهائی هستند که باقی می‌‏مانند، اما بقیه چیزهای دیگر غرق می‏‌گردند و خود را به عنوان سنگ‏ریزه‏‌های پوسیده‌‏ای بعدها آشکار می‏‌سازند.
ما سقوط عمیقی می‌‏کنیم، معده‌‏ام به آن عادت کرده بود، درست بعد از چند دقیقه خود را با آن وفق داده و دیگر غلعلکم نمی‏‌داد. کوه‏‌ها رفته‌‏اند، ما در برابر یک بادِ دشمنْ کج به طرف سمت چپ آویزانیم، از بالای بال‌‏ها می‏‌شود در آن دورها سلسله کوه‌‏های یورا را و در زیر خود رودِ آر را به طور عمودی، جنگل منظم و خانه‌‏های دهقانی را دید _ و در پایان پیچ به طرز غیرمنتظره‌‏ای یک نگاه بر بالای تمام شهر انداخت.
کی از بالای کوه‌های آلپ و از بالای دریا پرواز خواهم کرد؟ من باید یک بار تا حد اشباع لذت ببرم! من هیچ چیز نمی‏‌بینم، من فقط حدس می‏‌زنم و احساس می‌‏کنم، من مفتون و ترسان در میان جهان دیگری که ناگهان جلوی من باز شده بود گیج می‌‏خوردم، فقط آهسته دوباره فکر کردن را می‏‌آموزم. جهان باشکوه است، باشکوه است کوهستان و کویر و دریا. انسان شوخی را نیز به آن می‌‏افزاید. من شروع می‏‌کنم دوباره آنها را دوست داشته باشم، انسان‏‌ها را که در آن پائین چنین کوچک و عجیب مشغول به کارند، انسان‏‌هائی که جنگل را آرایش کرده‏‌اند و نیمی از جهان را در تکه زمین‌‏های کوچک حصار کشیده شده پاره پاره کرده‌‏اند. من نمی‌‏خواهم ابری شناور باشم، دانه برفی در حرکت، و پرنده‏‌ای مهاجر. من نمی‌‏خواهم عاشق کوه‏‌ها باشم و به انسان‏‌ها که من ضعیف‏ترین‌شان می‏‌باشم توهین کنم _ من می‏‌خواهم با تمام عشق به داشتن ضعف‌‏ها و غرور انسان‌‏ها اعتراف کنم. نه تعداد قدرت اسب‏‌های موتور و نه محاسبه دقیق علوم فنی‏‌اند که مرا و خلبان را و بریوت و لاتهام را طالب پرواز کردن ساخته است. این همان اشتیاق بزرگ قدیمی‏‌ست، همان اشتیاق تمردی که از ضعف زاده می‌‏گردد، همان میراث پرومتئوس. تمرد به ما پرواز کردن آموخت. اما با پرواز کردن هیچ اشتیاقی تحقق نمی‌‏یابد، کمان فقط قوس‌‏اش بیشتر و وحشی‏‌تر می‏‌گردد، دایره‏‌های آرزو همچنان می‌‏چرخند، قلب متمردانه‏‌تر می‏‌گدازد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر