
در هواپیما(4)
چشمانداز هنوز برایم شفاف نشده بود؛ من مانند جوانکی
متحیر از مشاهده تجربه پرواز نشستهام، و عقلم را در خانه جاگذاشتهام. من نگاهها
و نفسهایم را مانند آهها و آوازها در جهان میریزم و رگبار مضطرب خجستهای در این
کار وقفه ایجاد میکرد، من هیجانزده و بینفس در موسیقی فوقالعادهای در میان مکانها
شناورم، من یک کودک واقعیام، پسری کاملاً جوان، کاملاً ماجراجو، من شراب مستیآور
ِ در هیجان بودن را مینوشم، بیتفاوتی و تحقیر بر ضد همه چیز دیروز را، هیجانی حیوانی
را با نفسهائی عمیق، من اژدها هستم و ابر، پرومتئوس و ایکاروس ...
آه خدای من، آن دیگر چیست؟ آنجا چه چیزی به این بزرگی،
اینچنین حقیقی و اصیل در وسط جهان کثیفی که من عمیقاً خوار میشمرمش ایستاده است، جهانی
که چنین کهنه و کوچک و تنگنظرانه تقسیم گشته و زیر پاهایم قرار دارد؟ در لبه جهان
و در پشت تمام این فرمهای ازدحام پوچ و وقتگذرانیهای بیهوده زمینی، کوهها بزرگ
و شگفتانگیز ایستادهاند. من کوه غولآسای آیگر را جدی و تیره و شِرِکهورن بلند بالا را تنها و نجیب در جای همیشگی
خود ایستاده میبینم، و من هنگام دیدن منظره افق که بسیار گسترش یافته بود چیزی مانند
یک پرواز سریع بر بالای زمین حس میکنم: که چگونه آنجا کوههای بزرگ، کویرها، دریاها
تنها چیزهائی هستند که باقی میمانند، اما بقیه چیزهای دیگر غرق میگردند و خود را
به عنوان سنگریزههای پوسیدهای بعدها آشکار میسازند.
ما سقوط عمیقی میکنیم، معدهام به آن عادت کرده بود،
درست بعد از چند دقیقه خود را با آن وفق داده و دیگر غلعلکم نمیداد. کوهها رفتهاند،
ما در برابر یک بادِ دشمنْ کج به طرف سمت چپ آویزانیم، از بالای بالها میشود در آن
دورها سلسله کوههای یورا را و در زیر خود رودِ آر را به طور عمودی، جنگل منظم و خانههای
دهقانی را دید _ و در پایان پیچ به طرز غیرمنتظرهای یک نگاه بر بالای تمام شهر انداخت.
کی از بالای کوههای آلپ و از بالای دریا پرواز خواهم کرد؟
من باید یک بار تا حد اشباع لذت ببرم! من هیچ چیز نمیبینم، من فقط حدس میزنم و احساس
میکنم، من مفتون و ترسان در میان جهان دیگری که ناگهان جلوی من باز شده بود گیج میخوردم،
فقط آهسته دوباره فکر کردن را میآموزم. جهان باشکوه است، باشکوه است کوهستان و کویر
و دریا. انسان شوخی را نیز به آن میافزاید. من شروع میکنم دوباره آنها را دوست داشته
باشم، انسانها را که در آن پائین چنین کوچک و عجیب مشغول به کارند، انسانهائی که
جنگل را آرایش کردهاند و نیمی از جهان را در تکه زمینهای کوچک حصار کشیده شده پاره
پاره کردهاند. من نمیخواهم ابری شناور باشم، دانه برفی در حرکت، و پرندهای مهاجر.
من نمیخواهم عاشق کوهها باشم و به انسانها که من ضعیفترینشان میباشم توهین کنم
_ من میخواهم با تمام عشق به داشتن ضعفها و غرور انسانها اعتراف کنم. نه تعداد قدرت
اسبهای موتور و نه محاسبه دقیق علوم فنیاند که مرا و خلبان را و بریوت و لاتهام را
طالب پرواز کردن ساخته است. این همان اشتیاق بزرگ قدیمیست، همان اشتیاق تمردی که از
ضعف زاده میگردد، همان میراث پرومتئوس. تمرد به ما پرواز کردن آموخت. اما با پرواز
کردن هیچ اشتیاقی تحقق نمییابد، کمان فقط قوساش بیشتر و وحشیتر میگردد، دایرههای
آرزو همچنان میچرخند، قلب متمردانهتر میگدازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر