در هواپیما(1)
زمان میگذشت و پرواز کردن برایم آرزو و معما باقی مانده
بود. دو بار مقاله سریع و ماهرانه نوشته شده از روزنامهنگارانی که همراه خلبانان
پرواز کرده بودند به دستم رسید. من آنها را با هیجان فراوان خواندم، اما هیچ چیز در
این مقالهها نبود. این آقایان بر بالای ماجرا ایستاده بودند، در حالیکه من در وسط
ماجرا ایستادن را بسیار طالب بودم. آنها از تعداد قدرت اسبهای موتور و سرعت چرخش آن
در ثانیه باخبر بودند، از داستان زندگی هوانورد خود اطلاع داشتند، کارخانهای که موتور
هواپیما را ساخته بود میشناختند، آنها میدانستند که چگونه از غرور زمانه و از رویای
باستانی بشر و تحقق بخشیدن آن توسط بلریو تعریف کنند. اما آدم از پرواز کردن یا خیلی کم و یا هیچ اطلائی به دست نمیآورد.
در این مقالهها فقط چیزهائی نوشته شده بود که آدم از قبل هم میدانست، یا آنکه آنها
را حداقل نویسنده میتوانست قبلاً هم بداند. بنابراین پرواز کردن بایستی در واقع اهمیت
کمی داشته باشد؛ پرواز کردن یک "احساسی نشاطبخش و مغرورانه" بود، و یادآور
بنا نهادن سنگ یادبود و جشن سالانه، آدم "کاملاً احساس اطمینان میکرد، و هیچ
خبری از احساس ترس یا سرگیجه نبود"، بنابراین پرواز کردن باید چیزی شبیه به یک
پیادهروی از مونیخ به سمت نیفنبورگ بوده باشد. یا نویسندگان آن مقاله واقعاً بر این نقطه نظر فرهنگ عموی و
غیرشخصی که مقالهشان آن را برجسته میساخت معتقد بودند، یا اینکه نشان دادن احساسات
واقعی یک پرواز برایشان بسیار دشوار بود. من امروز فکر میکنم که فرضیه دوم صحیح بوده
است.
حالا بهتر است که به اصل مطلب بپردازم: من دیروز پرواز
کردم. هوانوردان به شهر بِرن آمده بودند، یک روز صبح از بالای بام
خانهام صدای وژ و وژ یک دستگاه را شنیدم و یک هواپیمای یک ملخۀ زیبا، کاملاً مغرور
و سرد و اصیل طوری که انگار میخواست قلبم را به پیچش اندازد از بالای سرم در حال حرکت
کردن و رفتن دیدم. روز بعد با آنها پرواز کردم. و حالا میخواهم کوشش کنم، برخی از
برداشتهایم از این اولین پرواز زندگیام را تا آنجائی که امکانپذیر باشد اطلاع دهم،
و چون داستان "تحقق رویای باستانی بشر" از "پیروزی هوش بر ماده"
و تمام آن چیزهائی که برای هر کس آشنا میباشند، بنابراین من میخواهم تلاش سخت و حقناشناسی
را انجام دهم، میخواهم فرهنگ و تکنیک و تمام این چیزها را به کنار بگذارم و تنها چیزهائی
که خودم تجربه کردم یادداشت کنم. من در این تصمیم توسط نادانی عمیقی پشتیبانی میگردم:
من نه از نام کارخانهای که موتور را ساخته است باخبرم، نه از تعداد قدرت اسبهای موتور
آگاهم، نه وزن آن را میدانم، و نه از اجازه وزن بارش باخبرم. من هیچ چیز بجز اینکه
حالا عاقبت پرواز کردهام چیزی نمیدانم، و اینکه این کار برایم ابداً بدیهی و کاری
که فرهنگی عمومی باشد به نظر نرسید، بلکه خیلی بیشتر ماجراجویانه بود. من واقعاً
"صرفاً بخاطر هیجان" پرواز کردم، و هیجان لذت نامحدودی برایم به ارمغان آورد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر