
درون و بیرون.(6)
فریدریش به راه میافتد، از پلهها پائین میرود (_ چه مدت درازی از آخرین باری
که او از این پلهها پائین رفته بود میگذشت!)، او با نگهداشتن آن فیگور کوچک در
دست، درمانده و ناخشنود پیاده به سمت خانه میرود. در جلوی خانه خود توقف میکند، مشتی
که فیگور کوچک را در آن نگاه داشته بود لحظهای با خشم تکان میدهد، و میل زیادی برای
به زمین زدن و خرد کردن آن شیء مضحک در خود حس میکند. او این کار را نکرد، لبانش را
به دندان گرفت و به خانهاش رفت. او هرگز اینچنین تحریک نشده و اینطور از احساساتی
متناقض شکنجه نگردیده بود.
او محلی برای هدیه دوست خود میجوید و فیگور را روی بالاترین طبقه قفسه کتابهایش
قرار میدهد. فعلا فیگور آنجا میماند.
گاهی در طول روز آن را تماشا میکرد، در باره آن و منشاء آن به فکر فرو میرفت،
و در باره معنائی که این شیء سفیه میتوانست برایش داشته باشد فکر میکرد. فیگور، آدم
کوچکی _ یا خدائی_ یا بُتی دو چهره بود، مانند ژانوس خدای رومیان، و از خاک رس تقریباً ساده فرم داده شده و با لعابی شکننده پوشانده
شده بود. چهره فیگور خشن و بیاهمیت دیده میگشت، بدون شک ساخت دست رومیان_ یا یونانیان
نبود، بیشتر میبایست کار مردم بدوی و عقبمانده از آفریقا یا از جزایر اقیانوس آرام
جنوبی باشد. بر روی هر دو چهره که کاملاً شبیه به همدیگر بودند، لبخندی تیره، کسلکننده
و اجباری نشسته بود _ لبخندی واقعاً زشت، مانند لبخند جنّ کوچکی که همواره لبخند احمقانه
خود را تلف میکند.
فریدریش نمیتوانست به این فیگور خود را عادت دهد. و برایش کاملاً ناخوشایند
بود، فیگور راهش را سد کرده بود، مزاحمش بود. او روز بعد آن را پائین میآورد و روی
اجاق قرار میدهد، و یک روز دیگر آن را روی کمد میگذارد. اما باز هم به نظرش میآمد
که انگار فیگور با فشار خود را به جلو میکشد، به او لبخندی سرد و احمقانه میزند،
خود را مهم جلوه میدهد و درخواست مورد توجه قرار گرفتن میکند. بعد از دو یا سه هفته
آن را برداشته و در اتاق جلوئی در میان عکسهائی از ایتالیا و دیگر یادگاریها که آنجا
پخش بودند و کسی هرگز توجهای به آنها نمیکرد قرار میدهد. حالا لااقل او فقط لحظه خارج
و داخل شدن به خانه محبور به دیدن آن بُت میگشت، و سپس خیلی سریع از کنار آن میگذرد،
بدون آنکه دیگر هرگز از نزدیک به آن نگاه کند. اما آن فیگور در آنجا هم بدون آنکه او
به آن اعتراف کند مزاحمش بود. همراه با این خُردهریز، با این هیولای دو چهره رنج و
خشم به زندگیاش وارد شده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر