رد پای خیال.(9)


درون و بیرون.(6)
فریدریش به راه می‌‏افتد، از پله‏‌ها پائین می‌‏رود (_ چه مدت درازی از آخرین باری که او از این پله‏‌ها پائین رفته بود می‌‏گذشت!)، او با نگهداشتن آن فیگور کوچک در دست، درمانده و ناخشنود پیاده به سمت خانه می‌‏رود. در جلوی خانه خود توقف می‌‏کند، مشتی که فیگور کوچک را در آن نگاه داشته بود لحظه‌‏ای با خشم تکان می‌‏دهد، و میل زیادی برای به زمین زدن و خرد کردن آن شیء مضحک در خود حس می‏‌کند. او این کار را نکرد، لبانش را به دندان گرفت و به خانه‌‏اش رفت. او هرگز اینچنین تحریک نشده و اینطور از احساساتی متناقض شکنجه نگردیده بود.
او محلی برای هدیه دوست خود می‏‌جوید و فیگور را روی بالاترین طبقه قفسه کتاب‏‌هایش قرار می‌‏دهد. فعلا فیگور آنجا می‏‌ماند.
گاهی در طول روز آن را تماشا می‌‏کرد، در باره آن و منشاء آن به فکر فرو می‌‏رفت، و در باره معنائی که این شیء سفیه می‏‌توانست برایش داشته باشد فکر می‌‏کرد. فیگور، آدم کوچکی _ یا خدائی_ یا بُتی دو چهره بود، مانند ژانوس خدای رومیان، و از خاک رس تقریباً ساده فرم‏ داده شده و با لعابی شکننده پوشانده شده بود. چهره فیگور خشن و بی‌‏اهمیت دیده می‏‌گشت، بدون شک ساخت دست رومیان_ یا یونانیان نبود، بیشتر می‌‏بایست کار مردم بدوی و عقب‌مانده از آفریقا یا از جزایر اقیانوس آرام جنوبی باشد. بر روی هر دو چهره که کاملاً شبیه به همدیگر بودند، لبخندی تیره، کسل‌کننده و اجباری نشسته بود _ لبخندی واقعاً زشت، مانند لبخند جنّ کوچکی که همواره لبخند احمقانه خود را تلف می‏‌کند.
فریدریش نمی‌‏توانست به این فیگور خود را عادت دهد. و برایش کاملاً ناخوشایند بود، فیگور راهش را سد کرده بود، مزاحمش بود. او روز بعد آن را پائین می‏‌آورد و روی اجاق قرار می‏‌دهد، و یک روز دیگر آن را روی کمد می‏‌گذارد. اما باز هم به نظرش می‏‌آمد که انگار فیگور با فشار خود را به جلو می‌‏کشد، به او لبخندی سرد و احمقانه می‏‌زند، خود را مهم جلوه می‏‌دهد و درخواست مورد توجه قرار گرفتن می‏‌کند. بعد از دو یا سه هفته آن را برداشته و در اتاق جلوئی در میان عکس‌‏هائی از ایتالیا و دیگر یادگاری‌‏ها که آنجا پخش بودند و کسی هرگز توجه‌ای به آنها نمی‏‌کرد قرار می‌‏دهد. حالا لااقل او فقط لحظه خارج و داخل شدن به خانه محبور به دیدن آن بُت می‌‏گشت، و سپس خیلی سریع از کنار آن می‏‌گذرد، بدون آنکه دیگر هرگز از نزدیک به آن نگاه کند. اما آن فیگور در آنجا هم بدون آنکه او به آن اعتراف کند مزاحمش بود. همراه با این خُرده‌ریز، با این هیولای دو چهره رنج و خشم به زندگی‌‏اش وارد شده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر