راه‌های شیرین‌تر ساختن عید! (2)

مانند آدم معتادی که به وقت خماری هر ماده مخدری را بیابد مصرف میکند من هم مشغول جستجویِ قصّهای برای ترجمه کردن بودم که رفیق دیوانهام برای بار سوم در یک روز زنگ خانهام را به صدا میاندازد.
این بار هم بدون رد و بدل گشتن کلمهای بین من و او مدتی میگذرد. او همانجائی مینشیند که در هر دو بار قبل نشسته بود. من برای شکستن این سکوتِ عجیب دو لیوان را از چای پر میکنم، روبرویش مینشینم و در حال گذاشتن لیوانِ چای او در مقابلش میگویم: "دیگه چه خبر؟ ... چای سرد نشه ... تو معمولاً در یک روز سه بار به سراغم نمیآمدی! ... آخه مگه ممکنه یک خوابدیدن آدمو اینطور زیر و رو کنه!؟ تو که ..."
رفیق دیوانهام با بالا آوردن سرش و نگاه کردن به چشمانم و جلو آوردن کف دستِ راستش به سمتِ صورتم به نشانهُ <ایست> حرفم را قطع میکند و میگوید:
"اولاً خوابِ دیشبم یک خوابِ معمولی نبود و خودِ خدا آمده بود تو خوابم، و این سوایِ هر خواب‎دیدنیه! وقتی خودِ خدا به خواب آدم میاد نباید بیحکمت باشه!" بعد نگاه چشمانش مهربان می‌شود و ادامه می‌دهد: "رفیق عزیز، چون من به تعبیر کردن خواب و پیشنهادات تو سخت باور دارم، بنابراین بلافاصله بعد از رفتن از پیش تو سر از وزارت کشور درآوردم و تأسیس حزبم رو به ثبت رسوندم."
من که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشتم لحظهای به فکر فرو میروم، به تدریج به یاد میآورم که خودم چند ساعت قبل به او این پبشنهاد را داده بودم. در حالیکه در دل به ارادهاش آفرین میگفتم با تکان دادن سر تحسینم را ابراز کرده و پرسیدم: "مبارکه، اسم حزبت چیه؟"
رفیقم با افتخار می‎گوید: "سربلندان!"
انتخاب چنین نامی شگفتزدهام میسازد. من با انداختن نگاهی به چشمانش که از غرور میدرخشیدند میگویم: "اوه، چه نام زیبائی! امیدوارم که تمام برنامههای حزبت هم به زیبائی این نام باشند و با ارائه راه‎حل‌های جالب و عاقلانهات محبوب مردم بشی و با رأی دادن به حزبت تو رو هم برای ریاست جمهوری انتخاب کنند."
این چند کلمهُ کوتاهِ من چنان شوقی در رفیق دیوانهام ایجاد کرده بود که اثرش در من این اشتیاق را بیدار ساخت به او پیشنهاد دهم من را بعنوان مشاور خودش در نظر گیرد. اما چون میدانستم که خونِ اهالی سیاست در رگهایش جاری نیست بر خودم مسلط شده و از بلند فکر کردن خودداری می‌کنم و در عوض به او میگویم:
"واقعاً نام بسیار مناسبی برای حزبت انتخاب کردی. خوب حالا بگو ببینم که اولویت دوم تو پس از حل مسئلهُ اعتیاد چی هست؟"
دوستم حالا مانند کسی که روح جدیدی در او دمیده شده باشد با صاف کردن سینهاش مانند سنخنوری ماهر سرش را بالا میآورد و با مستقیم نگاه کردن به چشمانم که باید اعتماد به نفسش را نمایش میداد میگوید: "از تو توقع نداشتم جملههای ناقص و نارسا به کار ببری! جملهات اینطور صحیحتر است: <خوب حالا بگو ببینم که اولویت دوم تو پس از حل مسئلهُ اعتیاد (به مواد مخدر) چی هست؟>! و خیلی خوب است بدانی که در علم سیاست اهداف یک حزب مانند حلقههای یک زنجیرند! به این معنی که این حلقهها به هم متصلند و نه سر دارند و نه ته! و نمیشود به یک حلقه توجه کرد و برای حلقه کناریاش احترام قائل نگشت. همانطور که تمام نوابغِ علم سیاست (بعد از سر زدن به سایت ویکیپدیا اسامی آنها را هم تک تک نام خواهم برد) متفقالقولاند که این زنجیرِ متشکل از حلقههای به هم پیوسته باید همیشه روغنکاری شود، بنابراین تمام اهداف نامبرده شده در اسناد حزب ما از اهمیت یکسانی برخوردارند. ما اولین سالِ پس از انتخاب حزبمان را سالِ تفریح خواهیم نامید! دولت در این سال به مدرسین مدارس و دانشگاههای سراسر کشور مرخصی یکساله میدهد و آنها را در یک دوره آموزشی نه ماهه با مدرن‎ترین روش علمی تعلیم و تربیت آشنا می‌سازد، در این مدتِ یکساله تمام محصلین و دانشجویان به مراکز تفریح و گردشی که برایشان در سراسر کشور آماده خواهد گشت فرستاده می‌شوند تا در ضمن آشنا شدن با هم استراحت اساسی کنند. با این روش و در این مدت کوتاهِ یکساله در اقصی نقاط کشور شغل ایجاد میگردد و بازار شهرها رونق مییابند ..."
رفیق دیوانهام که انگار متوجه شده بود من به فکر فرو رفتهام حرفش را قطع میکند و او هم مشغول فکر کردن میشود.
من پس از اندکی اندیشیدن به خودم میگویم: "این دیوانه ایدههای خوبی دارد ... اما میخواهد مانند حاتم طائی عمل کند ... و مطمئناً در همان سال اول دولت را ورشکست خواهد ساخت!"
رفیق دیوانهام پس از مدتی فکر کردن همانطور که خود بخود حرفش را قطع کرده بود خود بخود هم شروع به صحبت میکند: "امیدوارم فکر نکنی که من به این وسیله بودجهُ دولت را از پنجره بیرون میریزم! همانطور که گفتم علم سیاست به ما میآموزد: <تو نیکی کن و در دجله انداز!> و بنابراین طبق این اصل ایده من و حزبم به اقتصاد شهرهای سراسر کشور چنان رونقی خواهد بخشید که مانندش را کسی تا حال ندیده باشد! هنرمندان اهل موسیقی یک سال تمام بیوقفه مشغول کار خواهند گشت، کار و کسب کاسبانِ خرد و کلانِ تمام شهرها رونق خواهد یافت، در این یکسال دیگر اتاقی خالی در هتلها پیدا نخواهد شد و محصلین و دانشجویان شهرهای مختلف با هم آشنا میشوند و از خود سلفی خواهند گرفت! و مهمتر از همه مدرسینِ مدارس و دانشگاههای ما با آموزش دیدنِ روش‌های مدرن تعلیم و ترتیبت و چند ماه استراحت برای شکوفاتر ساختن گل و درختان زیبای باغ‌هایمان آماده خواهند گشت ..."
رفیق دیوانهام ناگهان ساکت میشود، نگاه خریدارانهای به من میاندازد، جرعهای از چایش مینوشد و از من میپرسد: "مایلی مشاورم بشی!"

راه‌های شیرین‌تر ساختن عید! (1)

هنوز ساعت دوازده ظهر نشده بود و من برای آماده کردن نهار قناریهایم مشغول ریز کردن برگ کاهو و هویج بودم که زنگ درِ خانهام به صدا آمد و با باز کردن درْ داخل شدن رفیقم را شگفتزده تماشا کردم.
من بدون آنکه بتوانم حرفی بزنم به او خیره میشوم و او پس از نشستن و انداختن نگاهی به من اطلاع میدهد که تحقیقش را انجام داده است.
من که نمیدانستم از چه صحبت میکند با تعجب میپرسم: "تحقیق؟!"
رفیق دیوانهام طوریکه انگار دچار بیماری آلزایمرم میگوید: "حواست کجاست؟ چند ساعت پیش وقت رفتن بهت چی گفتم؟ ... گفتم باید تحقیق کنم."
من گفتگوی صبح امروز را به یاد میآورم و میگویم: "اوه، تحقیق کردنت چه زود به پایان رسید؟"
دوستم با نشان دادن آیفونش میگوید: "تو عهد بوق که زندگی نمیکنیم رفیق، با سه شماره جواب هر سؤالی به دست میاد!"
و من در حالیکه با تعجب از خودم میپرسیدم پس چرا او صبح با سه شماره تحقیقش را انجام نداد می‎پرسم: "خب نتیجه تحقیق به کجا رسید؟"
او انگار فکرم را خوانده باشد میگوید: "من امروز صبح هم می‌تونستم این تحقیق رو انجام بدم، اما می‌خواستم در تنهائی کمی به گفته‌های خدا در خوابِ دیشبم فکر کنم! در هر صورت من هیچ حزب، سازمان، گروه و شخصی در ایران پیدا نکردم که به این موضوع حتی فکر هم کرده باشه، چه برسه به اینکه بخواد با در دست گرفتن قدرتِ دولتی این ایده رو پیاده کنه!"
من حالت تعجب به چهرهام میبخشم و میگویم: "و در احزاب و سازمانهای خارج از کشور؟"
رفیق دیوانهام با تکان دادن سر میگوید: "همچنین!"
در این وقت حالت تعجبِ چهره ناخواسته به صدایم هم سرایت میکند و من با لحن عجیبی می‎پرسم: "مگه ممکنه!؟ یعنی احزاب موجود هنوز هم نمیدونن که مسئلهُ بیکاری را چطور باید حل کرد؟ که چطور بیماران معتاد به مواد مخدر را باید مداوا کرد؟ که ....
او حرفم را قطع میکند و میگوید: "نه بابا! تو هم دلت خوشه ... کجایِ کاری!"
من میگویم: "خب، خودت چطور میخوای این مسائل رو حل کنی؟"
دوستم از این سؤال غیرمنتظره من عصبی میشود، چند بار به سمت قناریها که آرام در یک ردیف نشسته و به حرفهای ما گوش میدادند نگاه میکند، یک جرعه چای مینوشد، دست در جیب میکند، یک سیگاری جادوئی از قبل ساخته شده بیرون میآورد و آن را روشن میکند. بعد از لحظهای با تنگ کردن چشمهایش میگوید: "اولین کار من برای حل این مسئله اختصاص دادن یک چهارم از درآمد سالانه نفت و گاز به این کار است. و من میتونم قول بدم که توسط این ایده بیماریِ اعتیاد یکساله ریشه کن بشه!"
من میخواستم به او بگویم آیا فکر نمیکنی خیلی تند مسئله را حل کردی؟ اما نگفتم. دلم نمیخواست این ایدهُ انسانی و جالبش را به نحوی دست کم بگیرم و باعث شوم که نتواند به آن بال و پر بدهد و در عوض میگویم: "خوب به چه نحو؟"
دوستم که انگار انتظار این پرسش را داشت بلافاصله مانند کسی که میخواهد ماشین قراضهای را به آدم کوری قالب کند با شوق و شور غیرقابل وصفی توضیح میدهد: "خوب گوش کن، این راحتترین راه رسیدن به نتیجۀ مطلوبه: با این پول هنگفت میشه در کمترین زمان به بهترین نتیجه دست یافت. من بهترین مکانهای موجود در شهرهای بزرگ و کوچک رو برای چند میلیون بیمار معتاد به مدت یک سال اجاره میکنم. بهترین پرستاران و عالیترین پزشکان متخصص رو به مدت یک سال با دستمزد مکفی برای بهبود جسمانی و روحی این افراد استخدام میکنم. مدت سمزدائی باید کاملاً متمدنانه، علمی و انسانی پیش بره، بیماران مجازند هر لحظه که دلشان بخواهد بتوانند از داروهای جانشین به نحو احسن استفاده کنند. این نوع از مداوا برای فرد معتاد به اندازه کافی زمان برای اندکی فکر کردن به خود، به خانواده، به اجتماع و به چنین مقولههائی باقی می‌ذاره. و من قول میدم که با چنین روشی بعد از یکسال یک نفر هم دیگه به فکر ماده مخدر نیفته."
من علاقه زیادی به این رفیق دیوانهام دارم. خوب میدانم که قلب مهربانی دارد، اما این را هم میدانم که گاهی تصور کردن فانتزیهایش در اثر کشیدن این سیگار جادوئی سخت میگردند. اما چون فکر میکردم که با اختصاص دادن یک چهارم از درآمد پول نفت و گاز میتوان خیلی از کارها را انجام داد بنابراین میگویم: "خب، بعد از یکسال قرار است چه شود؟"
حالا رفیق دیوانهام دیگر نه تنها عصبی به نظر نمیرسید بلکه به سیگاری جادوئی در دستش پکهای آرام میزد و چشمهایش از شوق طوری برق میزدند که انگار میوههای ثمرۀ ایدهاش در حال چشمک زدن به او هستند: "من با پولِ باقیمانده از بودجه پروژۀ اول و با اختصاص دادن یک ششم از درآمد نفت و گاز کشور تمام معتادان جوان را به بهترین مدارسی خواهم فرستاد که در طول ترک اعتیاد برایشان ساخته خواهد شد، و تمام فنون مدرن جهان را با استخدام بهترین مدرسان داخلی و خارجی در یک دوره سه سالۀ کارآموزی به آنها آموزش خواهم داد، آنها در این مدت زبانهای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی و دیگر زبانهای زنده دنیا را با کمک مدرسین دانشگاههای معتبر جهان مانند زبان مادری خواهند آموخت. و به افراد سنین بالا در این مدتِ سه ساله کارهائی آموخته خواهد شد که بتوانند توسط آنها به پولی که قانون برای یک زندگی معمولی برایشان ماهیانه تعیین خواهد کرد بیفزایند و بتوانند با آن به زن خود، به شوهر خود، به فرزند و نوه خود و یا به خودشان چیزی هدیه کنند و بتوانند بدون تشویش به باقیمانده زندگی خود ادامه دهند."
من برای تشویق کردن رفیقم میگویم: "من از ایدهات خیلی خوشم آمد، و مطمئنم که قابل اجراست. اما چرا میخوای چنین مبلغ هنگفتی رو اختصاص به این کار بدی؟"
دوستم سری به علامت رضایت تکان میدهد و میگوید: "من با اون هوشی که در تو سراغ دارم میدونستم این سؤال رو میپرسی! ... ببین، اهمیت این پروژه برای داشتن یک جامعه خالی از تنش، برای داشتن جامعهای که هر فرد بتونه در اون احساس آرامش و خوشی کنه و امید به آینده داشته باشه اگه بیشتر از اهمیت مبارزه با خشکسالی نباشه کمتر هم نیست! وقتی مسئله اعتیاد حل بشه خیلی از مشکلات دیگه خود بخود از بین میرن ... این کار رو دست کم نگیر!"
دلم میخواست به رفیقم بیشتر اجازه پرواز می‌دادم، اما مرغان عشقم با پروازشان به اینسو و آنسوی اتاق و ویراژ دادن بالای سر ما اعلام گرسنگی می‌کردند، بنابراین من برای ختم جلسه به رفیقم گفتم: "پس چرا هنوز نشستی؟ منتظر چی هستی؟ عجله کن و تا کسی پیشدستی نکرده برو یک حزب تأسیس کن و برنامهها و راههای رسیدن به آنها رو به گوش مردم برسون. از کجا معلوم که مردم حزب تو رو انتخاب نکنند. عجله کن تا دیر نشده."

یکی دو ساعت از رفتن رفیق دیوانهام میگذرد، اما ایده‎ جالبش هنوز هم همراه من است.

راه‌های شیرین‌تر ساختن عید!

هنوز بیست و شش دقیقه و چهل ثانیه از دومین صبح عید نگذشته بود که زیباترین عیدی زندگی نصیبم گشت و سومین نوهام چشم به جهان گشود.

دوست دیوانهام صبح زودِ روز اول عید آمد و مرا از خواب شیرین بیدار ساخت که مثلاً این روز برایم خجسته شود!
من به او میگویم: "مگه فراموش کردی که شب قبل اینجا بودی و به همدیگه تبریک گفتیم و ماچ و بوسه کردیم!؟"
اما او انگار که حرفم را نشنیده باشد میگوید: "چای بریز که میخوام برات خواب دیشبمو تعریف کنم." اما قبل از آنکه به من اجازه دهد بفهمم جریان از چه قرار است خوابش را تعریف میکند.
و چون من به او قول دادم خوابش را در چند بخش در اینجا در معرض دید قرار دهم بنابراین کمی در داستانش دست میبرم تا بهتر قابل درک شود:

"دیشب خواب دیدم خدا خودشو به شکل تو در آورده و صدام میکنه <بلند شو، بلند شو!>.
من که با کشیدن اون سیگار جادوئی برای تهیه آتشِ زیر خاکسترِ چهارشنبهسوری و اون شراب سرخی که با هم زمان آغاز بهار نوشیدیم بیدار شدن از خواب برام ممکن نبود به خدا گفتم: <من نمیتونم از خواب بیدار بشم، هرچی میخوای بگی تو خواب بگو!>
خدا هم بیشتر اصرار نکرد و اینطور ادامه داد: مردمی میگویند عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد! من اما میگویم عید تو هر روز است و در آن لحظهای که مردمِ وطنت از قانونگذاران خود مصممانه بخواهند و آنان را موظف سازند قانونی به این مضمون از مجلس بگذرانند: <طبق یکی از اصولِ! قانون اساسی کشور، برای هر فرد ایرانی از ابتدای به دنیا آمدن تا لحظۀ مرگ مبلغ معینی (قانون آن را مشخص می‌سازد) که یک انسان برای زندگی (حق داشتن مسکن، تحصیل و خدمات پزشکی رایگان از بدیهیات باید گردد) به آن نیاز دارد تضمین می‌گردد>. آری در چنین روزی عیدت که باید هر روزه باشد شیرینتر میگردد.
هر ایرانی باید با اطمینان به آینده خود بتواند با خیالی آرام وقت طلائیش را به خلق آنچه نیاز او و مردم مملکتش است بگذراند؛ باید رایگان تحصیل کند و وسائل کشف کردن برایش مهیا گردد، بخواند و برقصد. این آرزوی خامی نیست و در بعضی از جوامع در حال انجام شدن است، این چیزیست که باید در همهُ جوامع چه دیر و چه زود انجام گیرد، و چه بهتر که هرچه زودتر این امرِ خوش در وطنت روی دهد تا جوانِ باهوش این مرز و بوم خلاقیتهایش را به نمایش بگذارد و مایه افتخار خود و خانواده و مردم وطنش گردد. جوان تنها در چنین موقعیتی معنی صحیح تحصیل علم و کار کردن را درمیابد، و سپس میتواند با ایده و خلاقیتش بر سرمایه خود و مملکت بیفزاید و با بالا بردن ارزش پول کشورش آن را قابل رقابت با سایر پولهای دنیا سازد. شاید بعضی این را خوشخیالی بنامند، اما به نظر من آن حزبی برنده آرای مردم خواهد گشت که این خواستههای برحق مردم در رأس برنامهاش باشد."

من چای ریخته بودم، و او هنگام تعریف کردنِ خوابش یک سیگار جادوئی هم ساخته بود.
دوست دیوانهام چند جرعه چای مینوشد، چند پک عمیق به سیگاری جادوئی میزند، و در حال دادن آن به دستم میگوید: "خوب حالا برام تعبیرش کن!"
من هم مانند او چند پک اما نه عمیق به سیگاری شبیه به گرز رستم میزنم و میپرسم: "آیا چنین حزبی در ایران وجود داره که اولین عملکردش پس از انتخاب شدن به اجرا گذاردن این چیزهائی باشه که خدا به تو در خواب گفته؟"
دوست دیوانهام لحظه کوتاهی فکر می‌کند، سیگار جادوئی را از دستم میگیرد، بلند میشود، نگاه مشکوکی به من میاندازد و در حال رفتن میگوید: "باید تحقیق کنم!"

شوخی با آتش.

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
(مولوی)

برای به جا آوردن یکی از مراسم شب چهارشنبهسوری، یعنی از روی آتش پریدن، نه بوته داشتم، نه حیاطی برای آتش زدن بوته و نه زیرزمینی تا به قول معروف <زیرزمینی> و به دور از چشم همسایگان مراسم را به جا آورم و بتوانم با چند بار پریدن از روی آتش سلامتم را در سال جدید ضمانت و پولِ ویزیت دکتر و دارو را پس‌انداز کنم.
سال پیش زیادهخواهی مانند شیطانی در گوشِ چپم زمزمه کرد: زرنگی به خرج ده و هنگام پریدن از روی آتش بجای گفتن <زردی من از تو، سرخی تو از من> بگو <فقر من از تو، دارائی تو از من!>
نتیجه ناخوشایندِ خواندن این وِرد و پریدن از روی آتش نه تنها شلوارم را سوزاند بلکه دارائی درخواست گشته از آتش هم نصیبم نشد.
البته اگر میدانستم که تأثیر این وِرد فوری‌ست بنابراین به آتش تذکر میدادم پولی که برایم میفرستد باید سکه باشد و نه از جنس کاغذ که نرسیده به دستم بسوزد و نابود شود.
آتشِ مهربان با شنیدن وِردی که شیطان در گوش چپم خواند از کلک زدنم خوشش آمده بود و بلافاصله از آسمان اسکناسهای هزار دلاری و هزار یوروئی مانند باران رحمت بر سرم شروع به باریدن کردند!
اما خدا از کسانیکه گول شیطان را میخورند خوشش نمیآید و آنها را تنبیه میکند! من هم از تنبیه او در امان نماندم و در حالیکه با سری بلند ساخته رو به آسمان ریزش اسکناسها را تماشا میکردم ناگهان یکی از شعله‌های ناخلفِ این آتشِ مهربان طبق فرمان خدا لبهُ شلوارم را به آتش کشید، و من که در شگفتی و شعف غرق بودم تنها زمانی متوجه گشتم شلوارم آتش گرفته و در حال بالا و بالاتر آمدن است که شعلهُ ناخلف خود را به عضوی از اندامم رسانده بود که معمولاً ضربه ضعیفی بر آن جیغ آدم را به آسمان بلند میسازد!
باری، شب چهارشنبۀ پارسال با سوزاندن اسکناسها و اندام تنازء نسلِ بنده آمدن سال ۱۳۹۶ را اعلام و به من گوشزد کرد که دیگر لازم نیست انتظار رسیدن آخر بهار را بکشم و بخواهم با شمردن چند جوجه بدانم که این سال چگونه به پایان خواهد رسید!
حقیقتش این است که درد و رنج و خماریِ از دست دادن اسکناسها در روزهای پایانی زمستان سال پیش هنوز از یادم نرفته است و به این جهت امسال تمایلی برای پریدن از روی آتش احساس نمیکردم، اما چون وِردخوانی در خونم است و خرافات در این شب دست از سرم برنمیداشت تصمیم گرفتم برای دچار نگشتن به بیماری‌ای غیرمنتظره بخاطر نپریدن از روی آتش به رفیق دیوانهام تلفن بزنم و از او خواهش کنم خاکسترِ سیگارهای جادوئیاش را دور نریزد و شب آن را به من برساند!
خلاصه؛ در شب چهارشنبه‌سوری رفیق دیوانهانم آمد و یک مشت خاکستر برایم آورد. اما خاکستر نه گرما داشت و نه دود میکرد. دوست دیوانهام بدون آنکه از نیتم با خبر باشد بلافاصله به من گفت ناراحت نباش؛ آتش زیر خاکستر با من! بعد یک سیگاری جادوئیِ چاق روشن کرد؛ و یکی دو سانت باقی مانده آن را در میان خاکستر قرار داد. به تدریج خاکستر شروع به دود دادن کرد و آتش خود را نمایان ساخت، و دوستم با غرور گفت بفرما این هم آتش زیر خاکستر!
من راضی از این اتفاق بر روی صندلی نشستم، جورابهایم را درآوردم، پاهای لختم را چند بار بالای آتشِ زیر خاکستر به اینسو و آنسو حرکت دادم، و با زمزمه کردنِ این وِرد <ای آتش گُرگُری، پول نمیخوام خوب میدونی، زردک خوبه که زرد باشه، آتش خوبه که سرخ باشه!> با خیال راحت مراسم را به پایان رساندم.
دوست از همه جا بیخبرم که با کشیدن آن سیگاری جادوئیِ چاق کمی هپروتی شده بود با دیدن وِرد خواندن زیر لبی و حرکت پاهایم بر روی آتشِ زیر خاکستر چشمهای سرخ شدهاش گشاد میشوند و به خیال آنکه جادوگر شدهام با سماجت از من درخواست می‌کند برای او هم چیزی طلب کنم!
من با دیدن شور و شوق دوستم جوگیر میشوم و میگویم: "ای آتش زیر خاکستر، چه هدیهای برای این رفیق ما داری؟"
ناگهان صدائی مستانه در اتاق میپیچد:
"شیادان گاهی آن کنند که یعنی ما اینیم، گاهی این کنند که یعنی ما آنیم!
و کسانی که در دوران پیری هم هنوز به شیادی و دروغگوئی و لافزدنهایِ پوچ و مسخره خود مشغولند حتماً بطرز رقت‎انگیزی می‌میرند!
و آخر اینکه هرکس چکی به مبلغ ده هزار دلار برای رسولم بنویسد و هنگام امضاء چک سه بار بگوید <ای غم از من دور شو، وارد صندوق سعید شو> در سال ۱۳۹۷ هرگز بیمار نخواهد گشت!"

رفیقم مشغول امضاء کردن چک بود که من احساس کردم دُم درآوردهام و با آن مشغول بشکن زدنم!
***
سال ۱۳۹۶ قرار است فردا به پایان خط برسد و چوبِ دو امدادی را به دست سال ۱۳۹۷ بسپارد، اما با شناختی که من در این سیصد و شصت و چند روز از این سال به دست آوردهام مطمئنم او بدون آنکه حتی جواب سلام سال ۱۳۹۷ را بدهد چوبِ دو امدادی را به سویش پرتاب کرده و بلافاصله فلنگ را خواهد بست!
من واقعاً نمیدانم در باره این سال که در حال فرار کردن است چه باید گفت تا سال 1397 به هراس نیفتد و از آمدن سرنپیچد! وگرنه من خواهم ماند و حوضم که خالی از آب و بی‌ماهی‌ست و فقط یک فواره در وسط آن قرار دارد که به فواره پیزی میگوید زکی.

دوست عزیز، اما من با تمام اینها شروع بهار را به تو خوانندۀ مهربان نوشته‌هایم تبریک میگویم و برایت سیصد و شصت و پنج روز پر از سلامتی و نشاط و پیروزی خواهانم.