یاقوت صورتی رنگ.


دکتر پتر فلوریان مشغول مطالعه «کتاب مرجع برای بازپرسها» از پروفسور هانس گروس بود که دوست و همشاگردی قدیمیاش فریدریش نِک، دانشیار رشته مردمشناسی در دانشگاه هایدلبرگ، با تمام ویژگیهای یک هیجانِ غیرعادی به داخل اتاق هجوم میآورد و در این حال کاملاً فراموش میکند کلاهش را از سر بردارد، به جای آن اما بلافاصله نیازش را به بیرون فوران میدهد: "پتر عزیز، تو باید به من کمک کنی، برایم حادثهُ وحشتناکی رخ داده است!"
فلوریان سرِ با موهای سفید عجیب و صورت جوانش را از روی کتاب مرجع بالا میآورد، دوباره آخرین نگاه را به فصل فریبندهای که در حال خواندش بود و به سختی میتوانست از آن دل بکَند میاندازد و بعد میپرسد: "آیا باید دوئل کنی؟"
"من و یک دوئل!"
"یا اینکه خانم لیزل گریخته است؟"
نِک این گمانِ او را با عصبانیت دفع میکند: "چه چیزهائی از ذهنت میگذرد! اما یاقوت صورتی رنگم را دزدیدهاند!"
"<یاقوت صورتی رنگ>، رمان جدیدت؟"
"آه آن! آن به سنگینی سرب در کتابفروشیها قرار دارد، و هیچکس به سراغش نمیرود. گرچه امید زیادی برایش داشتم اما میتواند به زودی برایم بیاهمیت شود. نه ــ سنگ من، سنگ فوقالعاده قیمتیام را که شاهزاده از تراونکور به من هدیه داده بود، که برایم بسیار ارزشمند است، طوریکه آن را به مورگان که مبلغ هنگفتی برایش پیشنهاد داده بود نفروختم، همان سنگی که وقتی به آن نگاه میکردم زیباترین خاطرات سفر به هندوستان را به یادم میآورد. و حالا آن رفته است، ناپدید شده است، دزدیده شده است!"
"نمیخواهی کلاهت را از سر برداری؟"
دانشیار در حال برداشتن کلاهِ شلِ لبه بلند میگوید: "من آن را در اتاق جلوئی میگذاشتم، یاقوت را دزدیدهاند ... آدم نمیتواند این را باور کند ــ نه، این باور نکردنیست!"
"چرا باور نکردنیست؟ من آن را با کمال میل باور میکنم. اشیاء ارزشمند، با هر قیمتی، در هر محلی و در هر ساعت از شب و روز توسط دزدان ماهر سرقت میشوند، و من نمیدانم چرا سنگِ تو باید یک استثناء باشد، وقتی تو آن را، همانطور که رَوش توست، دَم دست گذاشته باشی. همه جا را خوب جستجو کردی؟"
نِک ابتدا فقط با یک حرکت دست که نومیدیاش را آشکار میساخت پاسخ میدهد: "عزیز من، مسخره نکن، متأسفانه این بار به فراموشی مربوط نمیشود، بلکه آن ..." او از جا میجهد و از پنجره به سمت اجاق و از آنجا به سمت پنجره قدم میزند. "آدم باید از عصبانیت موهای خود را بکَند! یک هفته پیش همسرم از من خواست که سنگ را به او هدیه کنم یا حداقل قرض دهم، او میخواست بگذارد با آن یک سنجاق سینه برایش بسازند، من درخواستش را رد کردم و به این خاطر امروز بطور دردناکی متأسفم. یاقوت میتوانست حالا پیش زرگر باشد و من مجبور نبودم بخاطر فقدانش به چه کنم چه کنم بیفتم! آه من چه آدم حریص ابلهی بودم ــ و اگر جواهر را دیگر به دست نیاورم، اگر من واقعاً آن را دیگر به دست نیاورم ..."
"بنابراین تو از آن میآموزی که زنها گاهی اوقات باهوشتر از مردها هستند. وانگهی، چه کسی به تو تضمین میدهد که یاقوت نمیتوانسته در پیش زرگر هم به سرقت رود؟"
"بس کن! تو من را شکنجه میدهی."
فلوریان جدی میگوید: "من دارم تو را تسلی میدهم، اما تو بجای آنکه بگوئی از من چه میخواهی برایم مینالی، این مسلم است که از من چیزی میخواهی، وگرنه اینجا نمیآمدی."
دانشیار رنجیده می‌پرسد: "آیا من وقتی فقط چیزی میخواهم میآیم؟ دوستیام را اینطور کم ارزیابی میکنی ... پس بهتر است که بروم ..." اما او خود را آماده رفتن نمیکند، بلکه در حالیکه روی کلاهش مینشیند دوباره در مبل فرو میرود.
"تو که انکار نمیکنی چیزی از من میخواهی؟"
"نه، ابداً. زیرا تو باید به من کمک کنی یاقوت را دوباره به دست آورم. تو خود را با پیدا کردن اشیاء مسروقه مشغول میسازی، و گرچه تاکنون برای مطالعاتات در این زمینه حرمت زیادی قائل نگشتهام، اما حالا فرصت داری برای کار عجیب و غریبت برنده احترامم شوی."
فلوریان لبخند میزند: "خیلی ممنون! من از این فرصت استفاده خواهم کرد، اما ما آنچه را که تو دوست داری <پیدا کردن اشیاء مسروقه> بنامیْ رشته <جرمشناسی> مینامیم، که کارهای خیلی بیشتری انجام میدهد. این رشته سلاح معنوی ذهن را برای کشف جرایم و مجرمین آماده میسازد. آیا پیش پلیس که بعضیها ادعا میکنند میتواند گاهی کاملاً بیدست و پا نباشد بودی؟"
"آه آنها ... یک نفر در لباس یونیفورم پیش ما بود، آپارتمان را جستجو کرد، همه چیز را زیر و رو کرد، چیزهای احمقانه پرسید و بر سر آشپز و خدمتکار خانه که آنها را مظنون میشمرد طوری فریاد کشید که دو دخترِ باکفایت استعفا دادند. فقط این را کم داشتیم تا بدبختی ما کامل شود!"
"فریدریش عزیزم، من با کمال میل در مشاوره و همچنین در عمل به تو یاری خواهم کرد ..."
"بله، این در هندوستان برایم اتفاق افتاد، من پیش بهترین شاهزاده میروم و او این یاقوت را توسط نگهبان کاخش برایم تهیه کرد!"
"فکر میکنی؟ وانگهی تو در هندوستان نیستی، زیرا سنگ در هایدلبرگ از تو دزدیده شده است، بنابراین یاری خواستن تو از یک شاهزاده نمیتواند هیچ نفع عملی داشته باشد. نه، ما به این وسیله از جایمان حرکت نمیکنیم. تو باید محبت کنی و با نیروهای ضعیفم کنار بیائی و شکایت کردنت را توسط یک توصیفِ تا حد امکان مفصل از واقعه، تا آنجا که برایت آشناست جایگزین کنی. بنابراین لطفاً شروع کن!"
مردمشناس سه بار عمیق و قابلِ شنیدن نفس میکشد، و در حالیکه دکتر فلوریان او را از میان عینک انتقادی تماشا میکرد تعریف میکند: "تو میدانی که من سالهاست در کنار شغل اصلیم خود را با هنر زیبای نویسندگی ادبی مشغول میسازم، البته بدون آنکه هماهنگی درستی پیدا کنم، که لیزل در من یک نویسنده بزرگ ببیند و بتواند این را توسط انتقاد و مخاطب به رسمیت بشناسد؛ تو همچنین میدانی که من به تازگی دوباره یک رمان به نام <یاقوت صورتی رنگ> را به چاپ رساندهام که در آن ــ آنطور که من مطمئنم و همسرم اطمینان میدهد ــ داستان پیشینهُ دویست سالهُ سنگ ارزشمندی را که شاهزاده از تراونکور هنگام خداحافظی به من هدیه کرد بسیار هیجانانگیز به شکل هنری توصیف کردهام."
"لطفاً کوتاهتر، وگرنه نمیتوانم حرفت را دنبال کنم، استعدادت برای جمله‌سازی گسترده را برای آثار علمی و هنر زیبای نویسندگیات پسانداز کن."
"حرفم را قطع نکن! ــ رمان منتشر میشود، و هیچکس به آن اهمیت نمی‌دهد و ناشرم نامههای مأیوسانه مینویسد. در این وقت همسرم یک ایده عالی داشت. ما باید یک مهمانی میدادیم و در آن مشاورین، پروفسورهای هر چهار دانشگاه و تعدادی از بهترین روزنامهنگاران فرانکفورت را که من اندکی میشناسم به این مهمانی دعوت کنیم ..."
"روزنامه‌نگاران اما باید بخاطر دعوت غیرمنتظره متعجب بوده باشند!"
"ساکت باش! ــ لیزل قصد داشت سپس صحبت را تصادفاً به رمان جدید من بکشاند، من باید سوژه را می‌قاپیدم، اگر کسی دیگر این کار را نمیکرد، و اشاره میکردم که این سنگ جالب که موضوع کتاب را تشکیل میدهد در اختیار من است، تا به این وسیله مهمانها بخواهند آن را ببیند ..."
"رمان را؟"
"نه، سنگ را. ــ من باید آن را نشان میدادم، باید مهمانها آنرا تحسین می‌کردند و در نتیجه روز بعد کتابم را میخریدند، باید روزنامهنگاران مقالههای طولانی در باره آن مینوشتند و موفقیت اثرم را تضمین میکردند."
"و بجای آن یک دولتمرد، یک پروفسور دانشگاه یا یکی از بهترین خبرنگاران فرانکفورت جواهر را از تو سرقت کرد، درست میگم؟"
"اما پتر! هنگام صرف شام خوردن همه چیز آنطور که مورد نظر بود پیش رفت، و اگر من یک گیلاس شراب قرمز بر روی بهترین رومیزی دوازده نفرهمان نمیریختم آدم نمیتوانست از چیزی شکایت کند. همکاران من با دیدن سنگ هیجانزده شده و قصد داشتند رمان که حاوی داستان زندگی یاقوت است را بخرند، و روزنامه‌نگاران یادداشت برمیداشتند. اما میدانی، داستان همچنین به راستی واقعاً جالب است. جواهر در ابتدا برای یک شاهزاده خانم هندی به عنوان خراج آورده شده بود و ..."
"میبخشی، اما این به اینجا مربوط نیست، وانگهی من دو روز قبل رمان را خواندم، و آن را دقیقاً به یاد دارم. رمان واقعاً به خوبی نوشته شده و سزاور فروش خوبی است."
چشم‌های نِک میدرخشند: "تو هم اینطور میگوئی؟ این باعث خوشحالی من است."
"خواهش میکنم به تعریف کردن از گزارشت در باره اتفاقات شب گذشته ادامه بده."
"با کمال میل. مهمانها در نیمه شب ما را ترک میکنند، و من از این موفقیت موقتی بسیار راضی بودم، و لیزل به من برای تبلیغ درخشانی که نامحسوس انجام داده بودیم تبریک گفت و تقریباً بخاطر رومیزی خراب شده اصلاً ماتم نگرفت. اما لکه شراب سرخ به راحتی میتواند با شستن خارج شود، اینطور نیست؟ ادعای همسرم اما عکس این است و از یک شستشوی شیمیائی صحبت میکند که من باید بپردازم."
"حق باید با او باشد. خودت را برای یک فاکتور بلندبالا آماده کن!"
"مهم نیست! رومیزی نخی چه اهمیتی برای من دارد!"
"کتانی."
"من خیلی خسته بودم، ما با هم به اتاق خوابمان رفتیم، و لیزل یاقوت را که من معمولاً در یک جعبه آهنی قفل میکردم برای آن شب در جعبه جواهرات خودش قرار میدهد. من بیش از حد خوابآلود بودم که جعبه آهنی را باز کنم، وانگهی نمیدانستم کلید را کجا گذاشتهام."
"البته، جعبه آهنی کلید مخصوص به خود را دارد."
"بعلاوه من کلید را امروز صبح فوری دوباره پیدا کردم. کلید به عنوان چوبِ الفِ لایِ کتابی در باره قدیمیترین فرهنگ آزتکها قرار داشت ــ در ضمن باید اذعان کنم که این یک کتاب ارزشمند با دیدگاههای جدید است که من خواندن آن را به گرمی به تو توصیه میکنم."
"بدون شک چوبِ الفِ آن باید یک کلید جعبه آهنی باشد."
"مرتب حرفم را قطع نکن! بنابراین همسرم در حضور من یاقوت را در جعبه جواهراتش قرار داد، من خودم آنجا ایستاده بودم وقتی او جعبه جواهراتش را که یاقوت را در آن قرار داده بود قفل کرد، کلید را بیرون کشید و در اولین کشوی میز تحریر قرار داد. او مانند هر شب درِ اتاق خوابمان را قفل کرده بود و کلید را کج چرخانده بود تا از بیرون نتوانند آن را با فشار از سوراخ کلید بیرون بیندازند ــ چون او کمی از سارقین وحشت دارد ــ، و سپس ما به استراحت پرداختیم."
"کار بسیار عاقلانهای کردید، و من واقعاً کنجکاوم بدانم که داستان کلید چگونه به پایان خواهد رسید."
"بلافاصله پس از رفتن به تختخواب خوابم برد و ابتدا صبح بیدار شدم، چون همسرم در اتاق مشغول به کاری بود، هنوز هم ــ من باید تأکید کنم ــ با درِ قفل بودۀ اتاق، تا اینکه او در مقابل کمد در حال زیر و رو کردن جعبه جواهراتش ناگهان یک جیغ تیز میکشد: <فریدریش، یاقوت صورتی رنگ نیست!> پتر، آیا حرفی برای گفتن داری؟"
"فعلاً نه. ادامه بده."
"من با هر دو پا همزمان از تخت میپرم، فقط با یک جهش ــ تو از دوران مدرسه به یاد داری که من آن زمان در رشته ژیمناستیک آدم مشهوری بودم و ژیمناستیک را نمیشود سریع فراموش کرد ... بنابراین با یک جهش پیش لیزل بودم و متأسفانه نمیتوانستم کار دیگری انجام دهم بجز آنکه متوجه شوم که یاقوت مفقود شده است ..." دانشیار عمیقاً نگران در خودش فرو میریزد.
"فریدریش عزیز، تو مطمئنی که شماها یاقوت را در جعبه جواهرات قرار داده بودید؟"
"کاملاً مطمئنم."
"و شماها امروز صبح همه جا را دقیقاً جستجو کردید؟"
"ده بار ــ بیست بار ــ صد بار!"
"و هیچ چیز؟
"هیچ چیز."
"یاقوت چه اندازه است؟"
"به بزرگی یک فندق کوچک."
"شاید جائی زیر چیزی رفته باشد."
"بله، اما کجا؟"
"اگر این را میدانستم سپس یک پیامبر بودم و میگذاشتم من را با این استعدادِ نادر در بازار مکاره با پرداخت پول با شگفتی تماشا کنند."
"تو هیچ چیز را جدی نمیگیری!"
"آه بله، دوست عزیزم، چون تو علاقه یا کنجکاویام ــ چیزی که ممکن است یکسان باشند ــ را توسط گزارشت بسیار به هیجان آوردهای."
نِک رسماً با نگاهش فلوریان را نیزه میزند: "و در جواب چه میگوئی؟"
"عجیب و غریب."
"پلیسی هم که خانه ما بود همینطور قضاوت کرد."
"او با این کار خود اثبات کرد که مرد با تدبیریست، زیرا که ماجرا واقعاً بسیار عجیب است."
"پتر عزیز، تو باید برای خودت یک نظر شکل داده باشی، زیرا این ماجرا مربوط به رشتهای است که تو در آن سالها مشغول کار کردنی."
فلوریان دهانش را کج میکند: "من حدس میزنم که در شب یکی از مشاورینت، پروفسورهایت، یا بهترین روزنامهنگاران ــ بخصوص روزنامهنگاران قابل اعتماد نیستند ــ از پنجره داخل اتاق شده و یاقوت را دزدیده است. تو احتمال میدهی که کدامیک از این آقایان بیشتر قادر به چنین کاری باشد؟"
"اولاً هیچکدام، دوماً ما با پنجره باز نمیخوابیم، و سوماً همانطور که میدانی ما در طبقه دوم زندگی میکنیم."
"آیا صبح شیشههای پنجره سالم بودند؟"
"تمامشان سالم بودند."
"فریدریش، اما حالا میخواهیم شوخی را کنار بگذاریم و جدی فکر و مشورت کنیم. داستان اما بیش از حد ابلهانه و سزاوار روشن شدن است، از یک طرف بخاطر سنگ ارزشمند، از طرف دیگر بخاطر مشکلی که در آن پنهان و حل آن برایم بسیار جالب است. به من اجازه بده خلاصهای از آنچه برایم گزارش کردی و به نظرم عمدهاند را تکرار کنم، و تو بعد به من خواهی گفت که آیا آنچه میگویم صحیح است یا نه. بنابراین: یاقوت صورتی رنگ در حضور تو توسط همسرت داخل جعبه جواهراتش میرود، جعبه در کمد گذاشته میشود، کمد قفل میگردد و کلید آن در کشوی میز تحریر قرار داده میشود. درِ اتاق قفل میگردد و کلید کج چرخانده میشود تا از بیرون نشود آن را خارج ساخت. صبح یاقوت مفقود شده بود، اما وضعیت دیگر اتاق بدون تغییر مانده بود. آیا اینطور است؟"
"دقیقاً."
"بنابراین امروز صبح کلید در جاکلیدی درِ اتاق همچنان کج چرخانده شده قرار داشت؟ لطفاً فکر کن، جواب تو اهمیت زیادی دارد."
"بله، من خودم آن را نگاه کردم."
"و تو کاملاً مطمئنی که کمد با جعبه جواهرات مانند شب قبل قفل بوده است؟"
"همسرم این را قسم میخورد، چون همانطور که گفتم لیزل قبل از من بیدار شده بود تا یاقوت را که بیشتر از هر چیز دیگر دوست دارد نگاه کند ... و آن را نیافت ..."
"آیا در این وقت او فریاد میکشد؟"
"در این وقت او فریاد میکشد."
"جای تعجب نیست، من هم با اینکه مانند او زن حساسی نیستم اما در چنین واقعه غیرمنتظرهای فریاد میکشیدم. آیا یاقوت در برابر سرقت بیمه شده بود؟"
"نه، آیا مگر میشود آن را بیمه کرد؟"
"بله فریدریش، میشود این کار را کرد، و همچنین یک پدر موشکافِ خانه چنین کاری را میکند."
"من این کار را نکردم."
"مایه تأسف است. و شماها در شب هیچ چیز قابل توجهای نشنیدید؟"
"من یک خواب عمیق دارم، طوریکه اگر در کنار تختم توپ شلیک کنند از خواب بیدار نمیشوم، اما لیزل با کوچکترین صدائی از خواب میجهد. اما او هم متوجه هیچ چیز نشده بود."
"زنها اما نیمهُ سازمانیافتهتر بشریتاند." پتر فلوریان پالتوی آویزان به جالباسی را برمیدارد، کلاه و عصا را در دست میگیرد و بیصبرانه تذکر میدهد: "خب!"
"چه در پیش داری؟"
"میرویم به خانهات از همسرت دقیق سؤال کنم، شاید تو چیز مهمی را فراموش کرده باشی، و اتاق خوابتان را یک بازرسی دقیق کنم. من برای همراهی کردن تو بسیار سپاسگزار خواهم شد."
دانشیار شاکیانه میپرسد: "آیا چنین کاری ضروریست؟ من فکر میکردم یک جرمشناس آموزش دیده مانند تو باید بدون کار بیشتری به این فکر بیفتد که این چیز لعنتی کجا است."
فلوریان متواضعانه پاسخ میدهد: "تو من را بیش از آنچه هستم تخمین میزنی."
"مرتاض‌های هندی میتوانند در یک دقیقه توسط  تلهپاتی موردهای بزرگتری را کشف کنند."
"بنابراین چطور است که تو یک مرتاض هندی را در جریان قرار دهی؟ چون من مرتاض نیستم."
آنها پس از آنکه مردمشناس کلاه خود را بر روی مبل مچاله شده مییابد به راه میافتند.
از خانه فلوریان تا آپارتمان نِک در میدان وردهپلاتس مسیر دوری نبود. از آنجا که دانشیار نمیدانست کلید درِ آپارتمان را کجا گذارده است ــ احتمالاً در جعبه کتابها یا جای دیگر ــ، بنابراین باید زنگ زده میشد، و فوری با باز گشتن در در پشت یک دختر مستخدم با چشمان از گریه پف کرده که هنوز بر توهین کمیسر غلبه نکرده بود خانم خانه خودش ظاهر میشود. جوان، زیبا، ظریف و چابک، در یک لباسخانه روشن، و سرخی چشمگیر صورتش توضیح میداد که با خم گشتن بیوقفه در جستجوی یاقوتی بوده که لجوجانه اجازه پیدا کردنش را نداده است. خانم لیزل هم اندکی به شوهرش چون به آقای دکتر فلوریان زحمت آمدن به آنجا داده است غر میزند ــ البته پس از یک استقبال گرم از دوست شوهرش ــ و سپس میگوید: "من اعتقاد کامل دارم که سنگ برای همیشه گم نشده است و بطور ناگهانی همانطور که ناپدید شده پیدا خواهد گشت."
پتر فلوریان مؤدبانه موافقت میکند: "ما میخواهیم امیدوار باشیم، وگرنه باید بخاطر این جواهر هندی متأسف بود. معمولاً یاقوت صورتی رنگ را آدم در خیابان پیدا نمیکند. ... اما خانم عزیز و محترم، من از اظهار قبلی‎تان اینطور نتیجه میگیرم که نبودن من از بودنم برای شما خیلی بهتر میبود و اگر این درست است، بنابراین البته من خواهم ..."
دستیار که دوباره دچار یک ناامیدی شده بود شکایت میکند: "میبینی، میبینی لیزل، حالا او رنجیده است!"
"ابداً فریدریش، من فقط منظورم ..."
همچنین خانم نِک اعتراض میکند: "من چیز بیشتری نگفتم بجز اینکه متأسفم که تو آقای فلوریان را بخاطر یاقوت از یک کار مهم جدا ساختی، بخصوص که ما پلیس را در جریان گذاشتهایم. پس پلیس برای چه چیزی وجود دارد، مگر نباید پلیس به شهروندان در مقابل جنایتکاران کمک کند؟"
دانشیار با یک طعنه که در غیر اینصورت با طبیعتش غریبه بود تکرار میکند: "البته، پلیس برای چه آنجا است! مرد یونیفورم‎پوشی که همه جا را زیر و رو کرد این تأثیر را بر من گذاشت که انگار هیچ چیز نمیداند، و هرگز هم نخواهد دانست. او همانطور احمقانه رفت که آمده بود."
خانم نِک توضیح میدهد: "من از روشش زیاد بدم نیامد" اما فوری دست چاقش را برای دومین بار به سمت فلوریان دراز میکند: "آقای دکتر عزیز، من را اشتباه نفهمید، فریدریش و من از شما برای آمادگیتان بخاطر حل این مشکل احمقانه بینهایت سپاسگزاریم. من به شدت متأسف میشوم اگر نتوانیم جواهر را دوباره به دست آوریم، و من فقط امیدوارم که پس از پیدا شدن یاقوت شوهرم آن را به من هدیه کند."
پتر فلوریان دست او را میفشرد و قول میدهد هرآنچه در توانش است انجام دهد. او به دوستش بسیار مدیون است و باید به او کمک کند، او حالا میتواند یک بار عملاً امتحان کند که آیا تئوریهای آموخته و پیشرفتهاش در عمل هم بدرد میخورند. و آرزو میکند اعتمادی که به او میشود را مأیوس نسازد. همزمان از خانم نِک خواهش میکند به او روند ماجرای کاملاً عجیب را دوباره توصیف کند. چون ممکن بود که شوهرش یک نکته مهم را نادیده گرفته و ذکر نکرده باشد.
دانشیار بخاطر بیاعتمادی دوستش کمی غرغر میکند.
پتر اعتراض میکند: " نِک، دو شاهد همیشه بهتر از یک شاهد است." و خانم لیزل را مخاطب قرار میدهد: "و شما خانم محترم، آیا مطمئنید که وقتی مشاورین، پروفسورها و خبرنگاران خانه را ترک کردند یاقوت را هنوز در اختیار داشتید؟"
"کاملاً، کاملاً مطمئنم!" سپس با حرارت آنچه را که مردمشناس گفته بود با کلمات، حرکات و  فریاد و تلاش قابل توجه بیشتری گزارش میدهد.
توضیحات کاملاً مورد رضایت فلوریان قرار میگیرند، و خواهش میکند به او اجازه دهند محل سرقت را بازرسی کند. با کمال میل به او این اجازه داده میشود و زن و شوهر او را به اتاق خواب هدایت میکنند، جائیکه خانم لیزل در حال عبور زیر گلدانی کوچک تغییر جا داده را مرتب میکند. شوهرش برای تذکر توضیحات اخیرش میگوید: "این هم کمد ..."
"لطفاً به من اجازه بده بدون مزاحمت کار کنم!"
اتاق خواب تقریباً شش متر مربع بزرگی داشت، دو پنجره و یک در که به اتاق غذاخوری باز میگشت. وسائل اتاق به هیچ وجه جلب نظر نمیکردند. کمدی که از جعبه جواهرات محافظت می‌کرد بیگناه در کنار دیوار میان پنجرهها ایستاده بود، و یک بررسی از جاکلیدی کمد و درِ اتاق نشان از قفل گشتن بیعیب و نقص میداد. بنابراین یک نفوذ مخفیانهُ شبانه با کمک یک کلید کپی شده محال بود، و گشودن در با خشونت قطعاً آنها را از خواب ــ حداقل تا آنجا که از جنس زن باشند ــ بیدار میساخت و بعلاوه باید رد قابل ملاحظهای بر روی چوب باقی بگذارد. پنجرهها هم محکم بسته بودند، از این گذشته هیچکس نمیتوانست جرأت کند که در میدان وردهپلاتس، در وسط شهر، یک نردبان را به طبقه دوم خانهای تکیه دهد. از میان شومینه و سوراخ تنگ آن در بهترین حالت فقط یک کودک تازه به دنیا آمده میتوانست بخزد، و فلوریان به خود میگوید که کودکان تازه به دنیا آمده معمولاً عادت ندارند برای سرقت کردن یاقوت صورتی رنگ به جائی نفوذ کنند.
او غرغر میکند: " خیلی مبهم است. اجازه دارم حالا داخل کمدِ جعبه جواهرات را هم ببینم؟"
"البته!" خانم خانه خودخواهانه سبقت میگرفت و هر حرکت پتر فلوریان را با دقت دنبال میکرد.
او ابتدا جعبه جواهر را برمیدارد، یک جعبه کوچک از چوب آبنوس با سنگهای نیمه قیمتی تزئین گشته. "کار زیبای ونیزی از اوایل قرن نوزدهم."
خانم نِک با افتخار میگوید: "یک ارثیه خانوادگی."
فلوریان با دقت درِ جعبه را باز میکند، محتویات آن را قطعه به قطعه در دست میگیرد و انگشترها، دستبندها، سنجاقهای سینه و گردنبندها را بر روی رومیزی با دقت کنار هم قرار میدهد. "و فقط یاقوتی که شما خانم عزیز و فریدریش دیشب با هم در آن قرار دادید کم شده است؟"
"فقط یاقوت، همه چیزهای دیگر آنجا هستند."
"مطمئن هستید؟"
"کاملاً مطمئنم! من میدانم که چه چیزهائی دارم، و در پیش این چند قطعه غیرممکن است یکی مفقود شود و از چشمم پنهان بماند. باید در مجموع پانزده عدد باشند."
فلوریان میشمرد ــ آنها پانزده عدد بودند. جعبه جواهرات از داخل توسط یک پارچه ابریشمی به رنگ آبی آسمانی نرمی پوشیده شده بود. او چیزی بجز "هوم" نمیگوید.
مستخدم روزنامه <هایدلبرگر تاگبلات> را میآورد، و خانم لیزل آن را رسماً از دست او میقاپد: "آیا چیزی در باره سرقت در آن چاپ شده است ..." او در میان اخبار محلی آنچه را میجست پیدا میکند و بلند میخواند: "ناپدید گشتن عجیب و غیرقابل توضیح یک جواهر نادر. همانطور که میدانید عضو محترم دانشگاه ما آقای دانشیار فریدریش نِک به تازگی یک رمان تحت عنوان <یاقوت صورتی رنگ> به چاپ رساندهاند که جنبش شدیدی در حلقههای گسترده برانگیخته است. قهرمان کتاب، اگر آدم اجازه داشته باشد اینطور بگوید، یک یاقوت صورتی رنگ عجیب است ــ یاقوتها معمولاً آبی رنگاند ــ که به محقق تعلق دارد. این یاقوت از سوئی یکی از ارزشمندترین گنجینههای اوست و از سوی دیگر به زیباترین خاطراتش تعلق دارد، زیرا او آن را در آخرین سفر تحقیقاتیش به هندوستان از دوستش، شاهزاده از تراوانکور هدیه گرفته است. مانند بسیاری از جواهرات دیگر به این سنگ هم خون کسانی چسبیده است که برای تصاحبش خون دادهاند. تاریخچه گذشته پر حادثهُ این یاقوت هسته اصلی رمان را که در بنگاه انتشاراتی شوستر و لوفلر در برلین به چاپ رسیده است تشکیل میدهد. و اتفاقاً این یاقوت نادر دیشب ظاهراً بدون هیچ ردی از کمد قفل شدهُ اتاق خواب مالکِ خود ناپدید میشود، پلیسی هم که برای کشف یاقوت ناپدید گشته به آپارتمان آنها رفته بود کوچکترین سرنخی که بتواند با آن تحقیقات بیشتری انجام دهد نمییابد. جواهر شب گذشته توسط گروهی از اعضای دانشگاهمان در خانه همکارشان تحسین شده بود. ما در باره روند تحقیقاتِ پلیس که با چابکی همیشگی انجام میگیرد گزارش خواهیم داد و امیدواریم بتوانیم برای رضایت عمومی و برای رضایت آقای دانشیار نِک حل این معمای عجیب را اطلاع دهیم."
مردمشناس آهسته ناخن یک انگشتش را به دندان میگیرد: "چه کسی فقط این خبر را به روزنامه اطلاع داده است؟"
فلوریان میگوید: "بر طبق روشِ نوشته شده میشود گفت که گزارش را مطمئناً هیچیک از بهترین روزنامه‌نگارانت ننوشته است."
خانم لیزل با هیجان خود را مخلوط میکند: "البته پلیس به <تاگ‎بلات> یک پیام ارسال کرده است ... و احتمالاً پس از فاش شدن سرقت انتظار اشاره انگشت از آنجا و اینجا برای کشف مجرم دارد. در نهایت باید تمام جواهرفروشیها هم مطلع شوند، تا شخصی را که به آنها یک یاقوت صورتی رنگ برای فروش پیشنهاد میکند را نگاه دارند."
فلوریان تایید میکند: "کاملاً صحیح است. غالباً مردم مخاطبان هوشمندی هستند که میتوانند به پلیس برای کشف یک جنایتِ تاریک خدمات خوبی انجام دهند ــ و بدون شک ما اینجا با یک جنایت واقعاً تاریک سر و کار داریم."
او به برسی بقیه محتوای چهار کشو ادامه میدهد. "خانم محترم، آیا این کار مجاز است؟"
"چطور میتوانید هنوز سؤال کنید! فقط بخاطر بینظمی ببخشید، اما فریدریش و من با هم شتابزده تمام خرت و پرتها را جستجو کردیم، و این را آدم میتواند در این نامرتبی ببیند."
"آیا امیدوارید که یاقوت را خارج از جعبه جواهرات پیدا کنید؟"
"خب، آدم باید همه جا را جستجو کند ..."
نِک عصبی به اینسو و آنسو میرفت: "آه، شرایط! سؤالات! هیجانات!"
فلوریان تمام محتویات کمد را بر روی میز تحریر، بر روی میز گلدان، بر روی مبل و صندلیها میگستراند: جعبههای سنجاق مو، دگمهها، نخها، نوارها گاهی در چنان بینظمیای بودند که نه بخاطر امروز بوجود آمده بودند و حالا با دقت کنار هم قرار داشتند، تا اینکه معلوم میشود در ته جعبهها هم سنگی که آرزویش را میکردند قرار نداشت؛ در میان پشمهای کلاه خز و شال خزِ مصنوعی هم نبود، در جعبه کوچک بنفش رنگ محتوی نامههای قدیمی هم همینطور. پاکت آبنبات مجبور گشت محتویاتش را نشان دهد، زیرا مظنون به این بود که خائنانه چیز ارزشمندتری از آبنبات در خود پنهان ساخته است. اما او بیگناه بود. به این ترتیب چیزی پس از دیگری میآمد و اتاق را انباشته میساخت: صدها کارت پستال، یک گلدان ترک خورده، یک سیب چروکیده، یک گردنبند از مرجانهای شکسته، یک قابعکس دورانداختنی و خرده ریزهائی از این قبیل.
پتر فلوریان میگوید: "هیچ چیز. یاقوت در این جعبهها نیست ــ او دیگر نیست."
دانشیار اخمو میپرسد: "آیا میخواهی تفتیشات را بر روی جاهای دیگر اتاق گسترش دهی؟"
"نه، متشکرم، من فکر میکنم قادر نباشم تصور کنم که یاقوت از جعبه جواهرات برای مثال به دستشوئی مهاجرت کرده باشد، زیرا او دارای پا نیست."
خانم لیزل صدها چیز را دوباره بدون دقت سرجاهایشان قرار میدهد.
دانشیار شانههایش را بالا میبرد: "پتر عزیز، چه نظری بر اساس بازرسی شخصی به دست آوردهای؟"
"اینکه کسی در شب وقتی شماها خوابیده بودید جواهر را از جعبه جواهرات برداشته است. یک موجود از گوشت و خون، چون من به ارواح باور ندارم."
نِک ادعا میکند: "محال است! چطور توانسته یک انسان غریبه داخل اتاق گردد و بدون آنکه دیده یا شنیده شود دوباره اینجا را ترک کند؟"
دکتر فلوریان خوشخویانه میگوید: "بنابراین یک شبح باید بوده باشد! اما شما خانم عزیز و محترم، شما باید قطعاً یک سوءظن، ردی از یک گمان داشته باشید، اینطور نیست؟ جوانان و خانمها عادت دارند با کلمات و توضیحات به سرعت نظر دهند."
خانم لیزل مرددانه میگوید: "شاید ... شاید ... من هم میخواهم با وجود تهدید خطری که شاید مرا بطور وحشتناکی شرمسار سازد عقیدهام را اظهار کنم ... شاید یاقوت متلاشی و بطور شیمیائی تجزیه شده باشد ــ و حالا دیگر اصلاً وجود ندارد ..."
"این اولین مورد از این نوع خواهد بود و در هر صورت حتی نادرتر از سنگ صورتی بسیار بسیار نادر."
لیزل تمسخر فلوریان و نگاه پژوهشگرانهاش را ناخوشایند احساس میکند. به این دلیل سرخ میشود و معذرت میخواهد: "خدای من، من هیچ چیز از آن نمیدانم ... و فقط چون شما نظرم را پرسیدید چیزی گفتم."
"خانم دانشیار، این یک دیدگاه بسیار بکر است که من مطلقاً مایل نیستم آن را از قلمرو امکانات کنار بگذارم، اگر چه شما مرا در نگاه اول توسط مطلب تازه خود شگفتزده ساختید ... همه چیز، حتی طبیعیترین چیزها هم وقتی کشف گشتند جدید بودند، و من شکسپیر خود را به اندازه کافی خوب میشناسم تا بطور جدی در باره صحت الهام شما فکر کنم. فریدریش، آیا میدانی منظورم کدام قسمت از نمایشنامه <ژولیوس سزار> شکسپیر است؟"
"و مارکوس بروتوس مرد شریفیست ... منظورت این است؟"
"منظورم این نیست، با اینکه این هم بسیار زیباست. منظورم دیگریست: چیزهای زیادی بین آسمان و زمین وجود دارند که نمیگذارند خردِ کتابی ما هیچ چیز از آنها خواب ببیند. اما فقط میبایست روند تجزیه شیمائی نام برده شده از طرف شما که باید بعد از اولین و قبل از دومین بانگ خروس صورت گرفته باشد مقداری باقیمانده از خود بر جای گذاشته باشد، اما من کوچک‌ترین باقیمانده از آن در جعبه جواهرات ندیدم. به هر حال، من افکار اظهار گشتهُ خانم محترم را دقیقاً بررسی و آثار نوشته شده مربوطه را مورد مشورت قرار خواهم داد."
خان لیزل سرش را تکان میدهد: "دکتر عزبز، شما من را کاملاً مفتخر میسازید!"
نِک قاطعانه سرش را تکان میدهد: "من تجزیه یاقوت را کاملاً غیرممکن میدانم و این برای من خیلی بهتر است، زیرا این نظر چیزی کمتر از دست دادن نهائی سنگ نمیباشد."
"فریدریش عزیز، با توجه به اینکه پدیده شیمائی پژوهش نگشته است بنابراین به سختی در کفه ترازو میافتد. علم جلوتر از هر چیز دیگر به پیش میرود. ما میخواهیم خود را در برابر قضاوت شتابزده حفظ کنیم، و من شخصاً اعتراف میکنم که توضیح همسرت تنها توضیحیست که میتواند خود را تا حدودی با این مشکل غیرقابل درک هماهنگ سازد. اگر مشخص شود که این توضیح صحیح است، بنابراین باید برای خانم لیزل در مؤسسه شیمیائیِ محلی یک پست افتخاری راهاندازی شود. بله، من این را همیشه میگویم، هیچ چیز اشتباهتر و ناموفقتر از انکار استعداد جنس مونث برای خلاقیتهای جدید نیست ــ جنس مونث بطور غریزی گاهی چیزهائی درک میکند که مغز مردان با تمام پیچیدگیهایش نمیتواند آنها را کند!" پتر فلوریان چند بار در اتاق به اینسو و آنسو میرود: "فریدریش، آیا بعد از ظهر در خانهای؟"
"بله."
"و فردا؟"
"من ساعت هفت و نیم با قطار به سمت مانهایم میروم، آنجا یک دوره آموزشی تدریس میکنم، و ظهر هم میمانم، احتمالاً تا شب، چون در نزد شهردار دعوت شدهام. چرا میپرسی؟"
"چون ممکن است مجبور شوم از تو یکی دو اطلاعات بگیرم، یا اینکه به تو اطلاعی برای دادن داشته باشم."
"با تلفن شماره 345 میتوانی تمام روز با من تماس بگیری، اما لیزل هم میتواند به تو هر زمان آنچه مایلی اطلاع دهد، او دقیقاً به اندازه من میداند. من متأسفانه باور نمیکنم که تو به من چیز مطبوعی برای اطلاع دادن داشته باشی."
دکتر فلوریان با دستهای در جیبها فرو کرده آهسته در میدان وردهپلاتس قدم میزد، یک بار سرش را برمیگرداند و به دو پنجرهُ اتاق خواب آپارتمان خانواده نِک نگاه میکند. او بخاطر سردرگمی واقعه که به سختی اجازه یک حدس پایدار میداد خلق خوشی نداشت، و همچنین به خاطر بیتفاوتی‌ای که دانشیار با آن تحقیقاتش را داوری میکرد؛ دوستش باور نداشت میتواند چیز مطبوعی از او بشنود ــ به عبارت دیگر یعنی که: تو هیچ چیز را کشف نخواهی کرد. ــ فلوریان متوقف میشود. آیا او باید با کمیسری که درگیر ماجرا است به صحبت بنشیند؟ نه، این فایدهای ندارد. این مرد مطمئناً از خدا بودنش مطمئن بود و هر دخالتِ فرد سوم را به عنوان توهین شخصی احساس میکرد، گرچه خودش قطعاً هیچ ایدهای نداشت که چگونه باید جریان را حل و مجرم را دستگیر کند. آنطور که فلوریان پلیس را تخمین میزد، آنها عجالتاً به اطلاع دادن با زرگران بزرگتر در مانهایم، فرانکفورت، ویزبادن، دارماشتات، کارلزروهه و اشتراسبورگ بسنده میکنند، تا سپس آرام انتظار بکشند، تا سارق احمق به آنها یاقوت سرقت شده را برای فروش پیشنهاد دهد. بعد فقط کافیست که پلیس حمله ببرد و سارق را دستگیر کند. یک روش بسیار ساده، که شبیه به شکار کردن شیر به طریق ریختن بیابان در یک غربال است و متأسفانه فقط به ندرت موفقیت به همراه دارد. اشیاء ارزشمند سرقت گشته، برای مثال مانند این یاقوت صورتی رنگ، معمولاً توسط سارقین تا زمانی مخفی نگاه داشته میشوند که بر روی ماجرایِ سرقت علف سبز شود، و سپس جنس سرقت گشته پنهانی به خارج برده میشود، جائیکه یک شاخه از باند بینالمللیِ خریدارِ اشیاء سرقتی فروش آن را ماهرانه و تقریباً با خیال راحت به عهده میگیرد. و برای خریدن یاقوت اما مِستر مورگان علاقه داشت ــ آمریکا دور است و مِستر مورگان خسیس نیست ... از او به سختی میشود جواهرات به سرقت برد! ابلهی که برایش چنین اتفاقی بیفتد مستحق همدردی نیست. و اگر مورگان در ماجرا دخیل باشد؟
بنابراین پلیس نه.
پتر فلوریان داخل کافه هِبِرلاین میشود و درخواست روزنامه <فرانکفورتر سایتونگ> میکند.
گارسون میپرسد: روزنامه "مورگنبلات؟"
"نه". روزنامه هنوز آنجا نبود، اما باید ظاهراً هر لحظه می‌رسید. این لحظه به اندازهای طول میکشد که فلوریان در این بین سه فنجان قهوه مینوشد و ده سیگار میکشد، طوریکه گلویش به خارش میافتد. عاقبت گارسون روزنامه را میآورد. در آن همان چیزی نوشته شده بود که در <هایدلبرگر تاگبلات> آمده بود؛ فقط اندکی تزئین گشته، زیرا که نویسنده ظاهراً از خبرنگاران مهمان در شب قبل بوده است و رنگ صورتی یاقوت را فوقالعاده ترسیم کرده بود.
فلوریان حالا تا اندازهای طور دیگر فکر میکرد، به سمت تلفن میرود و به پلیس زنگ میزند تا با پلیسی که مسئول پرونده تحقیق یاقوت سرقت شده است صحبت کند. از آن سر سیم میخواستند بدانند که چه کسی میپرسد و او میگوید: "دانشیار دکتر نِک". پس از چند دقیقه کمیسر مربوطه خود را معرفی میکند و توضیح میدهد که مرحله تحقیق البته رضایتآمیز در حال پیش رفتن است اما او هنوز چیز مشخصی نمیتواند اطلاع دهد. ما به باند بدنامی سوءظن داریم که از چند هفته پیش با همکاری پلیس نیویورک، لندن و برلین در تعقیب رد پایشان هستیم.
هنگامیکه نوبت صحبت فلوریان میشود، ابتدا به کمیسر چند تعارف میکند و سپس می‌گوید مطمئن است که ایشان موفق خواهند گشت معما را حل کرده و یاقوت را دوباره بازگردانند، اما او در حقیقت میخواست ــ دانشیار نِک ــ فقط بپرسد که چه کسی خبر سرقت یاقوت را به روزنامه <تاگبلات> و به <فرانکفورتر سایتونگ> داده است، زیرا جای تعجب بود که چه سریع روزنامهها از آن نوشتهاند.
کمیسر پاسخ میدهد: "همسر شما به من سفارش کرد روزنامهها را در جریان قرار دهم، و چون این کار شاید بتواند برای ما مفید باشد، بنابراین من بلافاصله با روزنامههای محلی و روزنامههای بزرگ خارجی تماس گرفتم."
فلوریان میگوید: "آه من بسیار متشکرم، آقای کمیسر! ببخشید که من به شما زحمت غیرضروری دادم، چون حالا من دقیقاً به خاطر میآورم که لیزل، این نام همسرم است، به من گفته بود که از شما برای این کار خواهش کرده بود. بله، بله، من واقعاً فراموشکارم! خیلی متشکرم از زحماتی که برای یافتن یاقوت میکشید!"
او برای مدتی هنوز در کافه مینشیند و فکر میکند، در حالیکه دود پنج نخ سیگار در حلقش فرو میرود.
مشاور هابرمن در خیابان لئوپولد اشتراسه دست او را میگیرد، همکارانه بازو در بازویش میاندازد و با صدای ناصافش شروع میکند به صحبت در باره یاقوت صورتی رنگ: "گوش کنید، اما این چه داستان عجیبی است! شما میدانید، منظورم سنگ ارزشمند نِک است، اینطور نیست؟ غیر قابل باور است! من باید به شما بگویم که تازهترین کتاب او را ورق زدهام و نمیخواستم خواندنش را درست شروع کنم، زیرا، بین خودمان بماند، گرچه من برای همکارم به عنوان دانشمند ارزش زیادی قائلم، اما به نظرم او برای نوشتن کتاب بیش از حد خشک است. آن را باید مانند سگهای بادپا خواند! همسرم هم همین را میگوید. اما حالا او مانند سگهای هار این رمان را پنج ساعت در روز بدون وقفه میخواند. من شرط میبندم که همسرم در پایان بخواهد خودش یاقوت را داشته باشد. و وقتی او رمان را تمام کند، سپس رسالهام در باره ژوستینین یکم به عنوان قانونگذار را برای یک روز کنار میگذارم و با چشمان خودم تماشا میکنم که در کتاب چه نوشته شده است. البته خواندن داستان زندگی یک چنین چیزی که آدم خودش شخصاً با او آشناست جالب است. و او سپس به فرانسوی خداحافظی میکند. بله، هنوز یک چیز ..." مشاور در گوش فلوریان زمزمه میکند: "من میتوانم تصورش را بکنم چه کسی یاقوت را دزدیده است!"
پتر کنجکاو میشود: "چه کسی؟"
"از زیرزمین ویلایم ــ ویلا از طریق جنگل اندکی قابل دسترسی است ــ هر دو شب یک بار از من چند مرغ میدزدند و اراذلی که از کار کردن خجالت میکشند باید مردان بسیار باهوشی باشند، چون بولداگ من به نام <کلهشق> با اینکه یک سگ جوان و تیز است یک بار هم یک نفر از آنها را نگرفته و تنبیه نکرده است! آنها هم مطمئناً از سنگ ارزشمند شنیدهاند و شب به آپارتمان نِک خزیده و یاقوت را از جعبه آهنی دزدیدهاند." مشاور هابرمن در انتظار پاسخ به همراهش نگاه میکند: "خب، در این مورد چه میگوئید؟"
"آیا مگر مروارید را شب در جعبه آهنی نگهداری کردند؟"
"البته! نِک برای اینکه یاقوت را به ما نشان دهد آن را از جعبه خارج ساخت، و سپس باید دوباره آن را مطمئناً در جعبه قرار داده باشد. چنین چیز ارزشمندی را نمیگذارند که یک جائی برای خودش غل بخورد، درست میگم؟"
"چنین کاری واقعاً گناه خواهد بود."
"دکتر، و شما بینیتان را هنوز در این ماجرا فرو نکردهاید؟ این نوع طرز بیان را ببخشید، اما شما متخصص در اشیاء ارزشمند سرقت شدهاید."
"آه، شما به من لطف دارید، آقای مشاور. من اصلاً جرأت نمیکنم به ماجراهای عملی وارد شوم. من تا حال فقط بطور مختصر با نِک و همسرش در این باره صحبت کردهام. من باید رسماً اعتراف کنم که مورد مشابهی را در کتاب‎ها مطالعه نکردهام."
هابرمن میگوید: "بله، تئوری و پراکسیس! من میدانم، من میشناسم، زیرا من یک سال در دادگاه منطقه شارلوتنبورگ کارآموز بودم. فقط با تئوری نمیشود کاری انجام داد. بهترین کارآگاهان ما یک مه آبی رنگی از علم حقوق داشتهاند و اولین نفری بودند که بو میکشیدند چه کسی خلاف کرده است. ــ اما حالا چه کسی به دنبال دزدان یاقوت است؟"
"پلیس ما، کمیسر مولر."
"بسیار عاقلانه. متخصصین باید به این کار بپردازند، متخصصین با تجربه. شما چه فکر میکنید، آیا باید پلیس را از سارقین مرغهایم مطلع سازم؟ این مردان حتماً یاقوت را هم دزدیدهاند."
"پلیس بدون شک برای این گزارش از شما بسیار سپاسگزار خواهد گشت، و اگر هم با آن مردانی که یاقوت نِک را سرقت کردهاند دستگیر نکند، اما دستگیری سارقین مرغ هم کم چیزی نیست. ــ بعلاوه کمیسر به من گفت که هنوز در تاریکی قدم برمیدارد."
"خب، اما من حالا باید عجله کنم! روز بخیر، آقای همکار."
فلوریان با صدای نیمه بلند یک مارش را با سوت میزند. هنوز چند پرسش دیگر و سپس او میتوانست با خیال راحت به کتاب مرجعش برای بازپرسها بازگردد. در کتابفروشی <وینترشن> در خیابان هاوپتاشتراسه یک جزوه که در آن سؤالات اجتماعی بر روی چهل و شش صفحه به قطع کتاب یک بار برای همیشه حل گشته بود به مبلغ پنجاه فنیگ میخرد. این جزوه ارزش نیم مارک را داشت. آدم احتیاج نداشت آن را بخواند! و او در ضمن از مدیر کتابفروشی از فروش رمان جدید دانشیار نِک میپرسد.
مدیر کتابفروشی میگوید: "خب، تا امروز صبح خیلی آهسته فروش میرفت، خیلی آهسته، اما حالا تمام موجودی را فروختهام و هنوز هم مردم از این رمان میپرسند. من هم به برلین تلگراف زدهام و چهار بسته توسط پیک سریع سفارش دادهام. بله، میبینید آقای دکتر، آقای دانشیار شانس دارند، از زمانی که از او سنگ دزدیده شده کتابش باب روز گشته است، و چیزهای باب روز همیشه هیجانآورند. به این میگویند یک تبلیغ! او باید در اصل به سارق واقعاً یک جایزه ویژه بپردازد."
پتر فلوریان نظر کاملاً مشابهی داشت و سیاحتش به سمت کتابفروشیها را ادامه میدهد، تا اینکه او با تاییدی پنج برابر از آنچه او در نزد مدیر کتابفروشی <وینترشن> شنیده بود و سنگین گشته توسط شش جزوه به قیمت هر جزوه پنجاه فنیگ به سمت خانه بازمیگردد. در این حال از مقابل ویلای مشاور هابرمن میگذرد، کمی شرورانه لبخند میزند و به سمت بولداگ که در روز روشن به هر رهگذری پارس میکرد و شبها اجازه میداد دزدانِ مرغ بدون ترس کار خود را بکنند یک <کیش!> خشن میگوید. و فکر میکند: اگر این سگ همانطور که وظیفه مقدسش است دزدان را در زیرزمین میگرفت بنابراین طبق نظر آقای مشاور هابرمن یاقوت نِک نمیتوانست توسط آنها سرقت شود.
سپس دیگر چیزی مانع نمیگشت که فلوریان خود را دوباره با مطالعهاش که ملاقات نِک او را از این کار بازداشته بود مشغول سازد.
اما قبل از آن هر شش جزوه را در سطل آشغال میاندازد و در دفترچه دخل و خرج به عنوان خسارات سه مارک یاداشت میکند.
***
گارسون در کافه هبرلاین با آوردن جدیدترین روزنامه برای پتر فلوریان شکلات سوختهُ صبح را جبران میکند و خیرخواهانه او را مطمئن میسازد: "آقای دکتر، همین حالا رسیده است، آقای دکتر اولین خواننده این روزنامه در هایدلبرگ هستند." روزنامه تاگ‌بلات دوباره یک یادداشت گسترده در باره یاقوت آورده بود، و همچنین روزنامههای دیگر گزارشات بلندتر و کوتاهتری درباره ناپدید شدن اسرارآمیز جواهر هندی چاپ کرده بودند، که نویسنده معروف و دانشیارِ متخصص برجسته فریدریش نِک از هایدلبرگ آن را در رمان هیجانانگیز خود <یاقوت صورتی رنگ> (ناشر شوستر و لوفلر، برلین) تا اندازهای به قهرمان کتاب تبدیل ساخته بود. این در روزنامههای <برلینر تاگه‌بلات>، <مطبوعات جدید آزاد> و در <کولنیشن> چاپ شده بود. روزنامههای صبح مانهایمر و اشتراسبورگر هر کدام چند ستون به این حادثه اختصاص داده و نوشته بودند یک عضو برجسته دانشگاه حقوق که خودش قبلاً در دادگاهِ کیفری مشغول کار بوده است به پلیس اطلاعاتی داده که احتمالاً دستگیری سارق را آسان میسازد. فلوریان برای مشاور هابرمن که باید کمیسر را در جریان دزدی مرغهایش قرار داده باشد یک موفقیت کامل آرزو میکند.
مسیر از کافه به آپارتمان نِک دور نبود، و او به زودی در میدان وردهپلاتس بود.
خانم لیزل از او در اتاق کار مطالعه شوهرش استقبال میکند. "دکتر عزیز، امیدارم که شما خبر خوشحال کنندهای آورده باشید و من بتوانیم آن را برای شوهرم در مانهایم تلگراف کنم؟"
"تا اندازهای ــ بستگی دارد که از آن چه برداشت شود."
لیزل با وحشت به او نگاه میکند: "بنابراین ــ خود یاقوت را هنوز پیدا نکردهاید؟"
"هنوز نه. اما شنیدن این خبر که مشاور هابرمن در جستجوی آن است شما را خوشحال خواهد ساخت، و اینکه روزنامهها در شمال و جنوب در این مورد بحث میکنند و شاید به این وسیله کمک کنند که یاقوت دوباره پیدا شود. خانم عزیز و محترم، اینکه شما به کمیسر پیشنهاد دادید تا مطبوعات را در جریان بگذارد یک ایده عالی بود."
خانم نِک سرخ میشود و پاپیون آبی رنگی که از او آویزان بود را چند بار به دور انگشت شست دستش میپیچد و با تردید میگوید: "خب ... من انکار نمیکنم که این ایده از من است، گرچه ابتدا به شما عکس آن را گفتهام، چون من نمیدانستم که فریدریش در این باره چه فکر خواهد کرد ... این ایده به نظرم آمد و من به کمیسر آن را پیشنهاد کردم."
"من آن را ستایش میکنم. این بسیار هوشمندانه بود و منجر به فروش کتاب خواهد گشت. من شرط میبندم که تقاضا برای این کتاب بسیار افزایش یافته و ناشر در حال چاپ دوم است."
خانم لیزل پاپیون آبی رنگ را دوباره از دور انگشتش باز میکند و خود را همچنان ناآرام نشان میدهد و با دشواری کلمات را خارج میسازد: "گرچه شنیدن چنین خبری برایم عزیز است، مخصوصاً بخاطر فریدریش که برای موفقیت کتاب بسیار خوشحال خواهد گشت ... اما بیشتر دوست داشتم که یاقوت دوباره پیدا میگشت ..."
فلوریان عینک را بر روی بینی‌اش جابجا میکند، صدایش را با سرفه دوباره صاف میکند و تا حد امکان دوستانه میگوید: "و حالا چون من و شما تنها هستیم و احتیاج به خجالت کشیدن نداریم، بنابراین لازم نیست برای همدیگر یک کمدی بازی کنیم، بلکه می‌خواهیم خوب در کنار حقیقت باقی بمانیم ... خواهش میکنم یاقوت را تحویل بدهید!"
در این لحظه لیزل جیغ تیزی میکشد و با وحشت دستش را بلند میکند: "شما فکر میکنید که دزد یاقوت من هستم؟ من باید آن را دزدیده باشم؟"
پتر فلوریان خوب و نرم صحبت میکند: "خانم لیزل عزیز، چه کسی از سرقت صحبت میکند! سرقت بر اساس قانون مجازاتِ رایش آلمان برداشتن یک چیز متحرکِ غریبه از دیگران به منظور از خود کردن غیرقانونی آن است، و یک سرقت ساده با یک روز تا پنج سال زندان مجازات میشود ــ اگر هیچ دلیلی برای کاهش نباشد ــ. وحشت نکنید، زیرا اولاً شما یک چیز <قابل جابجائی غریبه> را که تحت نظارت دیگریست برنداشتهاید، چون یاقوت را خودتان در جعبه جواهرات خود محافظت میکردید، و دوماً شما قصد نداشتید آن را غیرقانونی از آن خود کنید، بلکه میخواستید آن را در فرصت مناسب دوباره بازگردانید. درست نیست؟ حداکثر این کار میتواند به عنوان اختلاس یا یک کلاهبرداری به حساب آید، و اگر آدم از یک وکیل سؤال کند نباید این هم جرم کوچکی باشد."
خانم لیزل نِک کاملاً کوچک و شکسته آنجا نشسته و سرِ بلوندش را خم ساخته بود و نفس نفس میزد. او با گرفتن یک تصمیم ناگهانی از جا بلند میشود و اتاق را ترک میکند. فلوریان انگشتهایش را به هم گره میزند و هیجانزده انتظار میکشد ببیند چه اتفاقی حالا خواهد افتاد. که آیا احتمالاً خانم خانه توسط خدمتکار به او خواهد گفت که بودن او در آپارتمان دیگر ضروری نیست؟ اما این اقدام از طرف او بسیار نابخردانه خواهد بود و جریان داستان نامطلوب را نامطلوبتر میسازد.
اما خدمتکار نیامد، بلکه خانم نِک خودش ظاهر میشود، خود را نزدیک میسازد و به او یک بسته کوچک زرد رنگ میدهد. سپس شاکیانه به گریه میافتد، و اشگها شبیه به نهر رقتانگیزی فوری در دستمال جاری میشوند.
فلوریان بسته را باز میکند و یاقوت را در دست نگاه میدارد. "خب، دیدید کاری نداشت!" و از جا برمیخیزد و خود را به خانم گریان نزدیک میسازد و دست راستش را بر روی سر بلوندش قرار میدهد: "چرا چنین ناخرسند؟ از اینکه این سنگ زیبا دوباره پیدا شده است باید خوشحال بود! بله، بله، هنوز هم انسانهای صادقی وجود دارند که چیز پیدا شده را به محض درخواست از آنها به صاحب قانونیش بازمی‌گردانند."
لیزل لبخند کدری میزند و گونه مرطوبش را خشک میکند: "پتر فلوریان، شما یک هیولا  هستید!"
"چیزی که من جرأت انکارش را ندارم، اما این بار من یک فرشته نجاتدهنده برای یک خانم جوانِ وحشتناک بیاحتیاطی هستم که فراتر از بیست و چهار ساعت فکر نمیکند. و چون حالا امواج نمکی دریا شروع به خشک شدن گذارده، بنابراین از شما خواهش میکنم به آرامی و رک برایم این داستان لعنتی را توضیح دهید، گرچه فکر میکنم که روند و هدف این داستان را درک میکنم، اما مایلم حقیقت را از دهان خودتان بشنوم. و سپس میخواهیم با همدیگر مشاوره کنیم تا چرخدستی از ریل خارج گشته را دوباره را به مسیرِ درست بیندازیم. آیا درست نمیگویم، شما تصمیم داشتید یاقوت را دوباره به شوهرتان بازگردانید؟"
لیزل سپاسگزارانه به او نگاه میکرد. فلوریان ظاهراً نمیتوانست هیولائی باشد که او را نامیده بود، و دستبند را از جیب بیرون نخواهد آورد تا او را به زندان ببرد. خانم لیزل ابتدا با لکنت زبان، به زودی اما با فصاحت ذاتی و با دقت اینطور اعترافش را میکند: "ببینید دکتر عزیز، شوهر من کتاب مینویسد، او اشتیاق زیادی به تایید شدن به عنوان نویسنده دارد، و بزرگترین امیدش را بر روی رمان جدیدش بنا کرده بود، که من در ضمن آن را بسیار خوب مییابم. من آن را سه بار خوانده و آن را تصحیح کردهام، اما بعد از چاپ هیچکس به آن اهمیتی نداد، و من میدانستم که اگر معجزهای رخ ندهد این رمان هم خریدار نخواهد یافت. و چون فریدریش به این خاطر تا حد مرگ ناراضی بود ــ او این را نشان نمیداد، اما من آن را احساس میکردم ــ بنابراین ..."
"و شما مشغول شدید که رخ دادن معجزه را با زور ممکن سازید!"
خانم نِک با خجالت گوشه دستمالش را به دندان میگیرد و میگوید: اگر کوه به سمت گاو نیاید، بنابراین باید گاو به سمت کوه برود ...
"اگر گاو یک پیامبر باشد و نیازِ به حادثه جالب توجه مردم را بشناسد و بداند وقتی یک راز آن را درآغوش گرفته باشد برایشان دو برابر عزیزتر میشود. وانگهی اکثر گاوها پیامبر نیستند، و اگر یک بار تصمیم بگیرند از کوهی بالا بروند، بنابراین قطعاً در برابر اولین دروازه میایستند، بجای آنکه چند تخته چوب باریک را با شاخهایشان داغان کنند. اما حالا ادامه میدهم: یک تبلیغ بکر به نظرتان میرسد: شما یک مهمانی شام میدهید که به آن مشاورین، پروفسورها و برخی از خبرنگاران مجرب را دعوت میکنید، میگذارید یاقوت دست به دست بچرخد و میدانستید که به این وسیله همچنین علاقه برای رمان را در آنها بیدار می‌سازید. آیا اینطور نیست؟"
لیزل در سکوت با تکان سر آن را تایید میکند.
"همه چیز هوشمندانه اندیشیده شده بود، اما من بجای شما همسران پروفسورها، مشاورین و روزنامه‌نگاران را هم دعوت میکردم، زیرا زبان خانمها بهترین حملکنندگان تبلیغات روزانهاند، در حالی که مردان ــ از قرار مشخص ــ خیلی کمتر در اطراف صحبت میکنند. علاو بر این با توجه به برآورد افراد آشنا هشتاد نفر از صد خواننده کتابهای ادبی جنسیت زن دارند."
او صادقانه اعتراف میکند: "من این را نمیدانستم."
"حالا آن را میدانید ــ برای یک بار دیگر! ــ و پس از شام موفقیتآمیز و تحریک کردن اشتها برای <یاقوت صورتی رنگ>، منظورم رمان است، دومین نقشه را میکشید، یک نقشه مؤثرتر، و میخواستید یاقوت را با روش غیرقابل توضیحی ناپدید سازید ــ کاری که اتفاق هم افتاد."
خانم لیزل به شدت مقاومت میکند: "نه، نه! ایده مخفی کردن یاقوت و به این وسیله کنجکاوتر مردم ابتدا در این شب و بدون تفکر قبلی و ناگهانی به سراغم آمد. در حالی که در تختخواب دراز کشیده بودم فکر می‌کردم که حالا اگر حتی چند آقا کتاب را بخرند یا قرض بگیرند اما اگر روزنامه‌نگاران در مورد رمان چیزی ننویسند هیچ فایدهای نخواهد داشت. در حالیکه اندوهگین بودم یک ایده از میان سرم میگذرد: یاقوت باید کاملاً ناپدید شود ... اگر آن را ماهرانه انجام دهم پلیس و روزنامهها خود را با کتاب مشغول میسازند و سپس این یک تبلیغ عالی خواهد گشت!" دوباره اشگها جاری میشوند. "اما شما انسان وحشتناک قصدها و شادیام را خنثی ساختید و برایم نامطلوبیهای وحشتناکی مهیا کردید ... وقتی فریدریش شما را به اینجا کشاند من خشمگین شدم، چون اطمینان داشتم که شما نقشه من را کشف و خنثی خواهید کرد. کمیسر بطور مطلوبی ابله بود!"
فلوریان با وقار تعظیم میکند: "من به نام خود و به نام کمیسرِ غایب برای نظر خوبتان سپاسگزاری می‌کنم. این مرد ــ منظورم کمیسر است ــ واقعاً یک ابله است. او باید به خودش بگوید که بر طبق وضعیت اتاق کاملاً غیرممکن است یاقوت از میان دو درِ قفل شده، از اتاقی که در آن دو انسان خوابیده بودند دزدیده شود. بنابراین باید فقط شوهرتان یا خودتان مجرم باشید. فریدریش بیچارهُ درستکار در یک چنین سوءظنی! دانشیار معروفِ برجستهترین دانشگاه باید یک جواهر دزدیده باشد ... و درست جواهری را که به خودش تعلق دارد! این غیرممکن است. بخصوص وقتی یک پلیس بیچاره کوچک‎ترین شکی نبرد که وقتی آدم دارای ایده و شهامت باشد چه تبلیغهای عجیب و غریبی میتواند وجود داشته باشد. در چشمان من طراحی چنین داستان هوشمندانهای از طرف فریدریش عزیز هرگز قابل باور نبود. و چون او نمیتوانست مجرم باشد بنابراین خانم محترم، فرد گناهکار باید شما میبودید. سوءظن من به شما ابتدا وقتی بیشتر شد که شما از تجزیه شیمیائیِ یاقوت صحبت کردید. این غیرممکن بود خودتان هم بتوانید آن را باور کنید!"
"و شما دکتر، شما طوری وانمود کردید که انگار آن را باور کردهاید!"
"برای اثبات جرم یک متهم باید همیشه طوری عمل کرد که او خود را در موقعیت امنی بیابد."
لیزل اعتراف میکند: "بله، من خیلی ابله بودم!"
"کمیسر هم این فریب را میخورد. آدم همیشه در انتخاب کسانی که میخواهد چیزی به بینیشان ببندد باید کاملاً مراقب باشد! در غیر اینصورت ناگزیر با شکست روبرو خواهد گشت. تمام بینیها مناسب این هدیه نیستند ... سپس من شما را در یک دروغ کوچک غافلگیر ساختم، وقتی شما به من توضیح دادید که پلیس به این فکر افتاد روزنامههای نیمی از جهان را باخبر سازد ... تا به این نحو سارقین در روزنامه صبح بتوانند بخوانند که کدام مسیر را حریفش دنبال میکند! و حتی اگر فرض کنیم که ایده اطلاع به مطبوعات واقعاً از طرف کمیسر بوده باشد، این شیطان بیچارۀ بیتخیل مطمئناً همزمان برای رمان شوهر شما تبلیغ نمیکرد و به هر هیئت تحریره فوری نام ناشر را نمیبرد. من این کلکها را میشناسم. در پشت داستان باید کس دیگری مخفی میبود ..." او با یک حرکت دوستانه به خانم لیزل اشاره میکند.
لیزل تا اندازه‌ای آرام میگوید: "شما خطرناکید، شما برای اجتماع خیلی خطرناکید! و شما فکر میکردید که من یاقوت را چون فریدریش نمیخواست آن را برای ساختن یک سنجاق سینه به من هدیه کند برای خود برداشتهام؟"
"کاری که او حالا حتماً انجام خواهد داد."
"بنابراین شما من را به عنوان یک سارق به حساب میآوردید؟ اما چگونه باید از داشتن پنهانی یاقوت خوشحال میگشتم، من که نمیتوانستم از آن استفاده کنم!"
این سؤالات برای فلوریان شرمآور بودند. "البته من در ابتدا همچنین به این فکر کردم که شما سنگ را از روی اشتیاق یا برای پرداختِ مخفیانۀ بدهکاریهایِ پنهانی سرقت کردهاید ..."
"برای نظر خوبتان سپاسگزارم!"
"خواهش میکنم ــ در بهترین خانوادهها هم عجیبترین چیزها اتفاق میافتند ــ. اما بعد وقتی شما هجوم بردید و از دست خدمتکارتان روزنامه را قاپیدید من علاقه واقعیتان برای نوشته در روزنامه <تاگ‌بلات> را دیدم، تقریباً پایان موفقیتآمیز کمدی شما را حدس زدم و وقتی کتابفروشی‌ها از تأثیر سرقت یاقوت در فروش رمان به من اطلاع دادند کاملاً از درستی فرضیهام مطمئن گشتم."
"تمام اینها میتوانست تصادفی باشد."
"چنین تصادفاتی بسیار قابل ستایش و اما بسیار کمیابترند. من دوست ندارم به تصادفات واقعاً خوب باور کنم. اما حالا بسیار مهربان باشید و به من بگوئید که چطور یاقوت را از جعبه جواهرات برداشتید و آن را کجا مخفی ساختید."
"تقریباً ساعت چهار صبح، فریدریش عمیق و محکم خوابیده بود ..."
"طوریکه اگر آدم کنار تخت توپ هم در میکرد او از خواب بیدار نمیگشت!"
خانم لیزل میخندد، آب دهانش را قورت میدهد و سرفه میکند.
"خانم عزیز، شما استراحت کنید و اجازه دهید من ادامه دهم: تقریباً ساعت چهار صبح با احتیاط از تختخواب پائین میآئید، بیسر و صدا به سمت میز تحریر میروید، کلید کمد را خارج میسازید، کمد را باز میکنید، در اتاق نیمه تاریک با سرانگشتان در جعبه جواهرات به دنبال یاقوت میگردید، آن را مییابید و در کاغذ زرد رنگی، آنطور که میبینم، میپیچید و داخل جیب میگذارید؟"
"... در کمد لباسها در زیر حولههای خدمتکاران ..."
"یاقوتِ بسیاری از شاهزادگان هند را درست در زیر حولههای خدمتکاران قرار دادید! آنچه حقیقت است، حقیقت است: خانمها دینداری نمیشناسند. و شما صحنه اصلی جرم را دوباره به صورت قبلی مرتب میکنید، جعبه را قفل کرده و کلید کمد را دوباره در کشو میز تحریر قرار میدهید."
"دقیقاً همینطور بود."
"فقط میتوانست اینطور باشد. منطق یک توهم خالی نیست، حتی اگر نتواند تمام رازها را حل کند. صبح از تختخواب بیرون میآئید، فریدریش بیخبر از همه جا هنوز خوابیده بود، شما ظاهراً میخواستید سنگ زیبا را، اشتیاق رویاهایتان را تماشا کنید، البته شما آن را در جعبه جواهرات پیدا نمیکنید و با چنان مهارتی فریاد میکشید که همسر خوشباورتان کوچکترین سوءظنی نمی‌برد."
خانم نِک بیاعتنا و بیخیال لبخند میزند:  "بله، بله، اما فقط نگفتید که شوهرم قبل از فریاد کشیدن من بیدار بود!"
"این به نظر من بیاهمیت است، با این حال ممکن است که اینطور باشد. اما ما متأسفانه هنوز تمام نشدهایم، پایانِ چاق ابتدا در راه است."
"منظورتان کمیسر است؟"
"به هیچ وجه. شما قصد داشتید جواهر را بلافصله پس از مشغول ساختن کافی خریداران کتاب از طریق غیبت موقت آن بلافاصله دوباره ظاهر سازید."
"البته."
"و چطور باید این دوبار زنده گشتن انجام میگشت، بدون آنکه شما ــ اجازه دهید آرام چنین بگوئیم ــ به تردستیتان اعتراف کنید، کاری که البته شما قصد انجام آن را نداشتید؟"
خانم لیزل شانههایش را بالا میاندازد: "من فکر کردم ... من ... برای آن در زمان مناسب فکر خوبی به ذهنم راه خواهد یافت. این کار عجله نداشت."
"و آیا فکر خوب آمد؟ حالا این فکر آنجاست؟ زیرا حالا وقت عجله کردن است!"
لیزل ناراحت به پتر خیره میشود و سکوت میکند.
"اما ما باید سنگ را دوباره پیدا کنیم و باید همچنین توضیح دهیم که سنگ کجا بود و ما چطور آن را کشف کردیم. حقیقت را در مقابل پلیس و مردم اعتراف کردن غیرممکن است. خانم عزیز، مردم شما را بیرحمانه لعنت میکنند، و علاوه بر این شما میتوانید بخاطر گمراه کردن پلیس محکوم و به موقعیت بدی گرفتار شوید، و تحت شرایط خاصی میتواند پیشرفت شوهر شما را نابود و شما را روانه زندان سازد."
برای دومین بار و بطور قابل ملاحظهای بیشتر اشگ از چشمهای آبی خانم دانشیار جاری میشود: "به خاطر خدا، من به این فکر نکرده بودم، این وحشتناک است ..." او دستهایش را مانند وقت دعا به هم میفشرد: "آقای دکتر، عزیزِ عزیز، شما باید به من کمک کنید، یا من خودم را غرق میکنم!"
"این زیباترین چیز است! آیا برای این کار رود نکار را در نظر دارید؟ این رود برای این کار مناسب نیست. مارک تواین تعریف میکرد که او یک بار بر روی <پل قدیمی> ایستاده بود و دید که چطور یک کارگر خود را بدون ترس به درون امواج پرتاب کرد تا پسری را که هنگام بازی در آب افتاده بود نجات دهد. مارک تواین خوب مرد شجاع را تحسین میکند، اما تحسینش کمی فروکش میکند وقتی متوجه میشود که آب رود نکار به زحمت تا زانوی ناجی شجاع میرسد. نه، نه، با این کار چیزی درست نمیشود. فقط آرام باشید. من برای کمک به شما اینجا هستم، و مانند کارگر ارزشمند مارک تواین بدون ترس از مرگ به شما کمک خواهم کرد. خانم محترم، اگر قصدم این نمیبود، بنابراین بجای اینکه با شما خصوصی گفتگو کنم به پلیس یا فریدریش اعلام می‌کردم که خانم الیزابت نِک انگشتان درازی دارد."
"آقای دکتر!"
"بنابراین چطور باید داستان را به پایان برسانیم که کارساز شود، زیباترین راه ... صبر کنید، من آن را می‌دانم. خواهش میکنم جعبه جواهرتان را برایم بیاورید."
بعد از یک دقیقه جعبه در مقابل فلوریان قرار داشت: "بفرمائید." خانم لیزل با کنجکاوی از روی شانههای او نگاه میکرد.
او جعبه را طوری خالی میکند که انگشترها، دستبندها، سنجاقهای سینه و گردنبندها بیرون میجهند، بعد پارچه ابریشمی آبی رنگ کهنه و شکننده را که داخلِ جعبه را پوشانده بود آزمایش میکند.
و ناگهان غیر مترقبه بدون ترس از اینکه آیا خانم نِک از کار او جیغ خواهد کشید، انگشت اشاره دست راستش را در پارچه فرو میکند، ابریشم کهنه قسمت کف جعبه که لایه نازکی از پنبه زیرش قرار داشت پاره میشود و یک شکاف باریک ایجاد میشود.
"دارید چکار میکنید، دکتر، شما آن را خراب میکنید!"
او جواب نمیدهد، بلکه یاقوت صورتی رنگ را داخل شکاف فرو میکند و ابریشم روی آن را دوباره با فشار آرامی صاف می‌کند، طوریکه فقط یک نگاه بسیار دقیق به آن می‌توانست آسیب دیدگی را ببیند. جواهر مطیعانه میان پوشش پنبهای باقی میماند و انتظار میکشد تا پیدایش کنند. فلوریان میپرسد: "خوب شد؟"
در این وقت لیزل نِک متوجه میشود که هدف فلوریان چیست و از شادی میدرخشد. "شما یک هنرمندید! و حالا میخواهم فوری به شوهرم تلگراف کنم که یاقوت را پیدا کردهایم." و به سمت در میدود.
"ایست! همانجا بمانید! من فکر میکنم بهتر است آن را طور دیگر اطلاع دهیم. برای اینکه من هم از شهرتم بهرهبرداری کنم، تا بازگشت فریدریش صبورانه انتظار بکشید، سپس به او بگوئید که شما مطمئنید یاقوت سرقت نشده و هنوز جائی در آپارتمان است. بگذارید که او در یک جستجوی تازه با شما شرکت کند، در این حال حضور کمیسر هم ناخوشایند نخواهد بود. سپس در جعبۀ جواهرات جستجو کنید و ناگهان یک جیغ بکشید ــ در این هنر شما استادید! ــ و با زحمت جواهر را ــ من از شما خواهش میکنم: با زحمت! ــ از زیر پارچه ابریشمی بیرون می‌آورید ... چطور است؟"
"باشکوه! شگفتانگیز! شما نجات‌دهنده من هستید!"
"نجات‌دهنده از رودخانهُ نکار!"
"من فردا صبح کمیسر را به خانه میخوانم و طبق توصیه شما رفتار خواهم کرد."
پتر فلوریان فکر میکرد که دوست عزیزش نِک برای بیاحترامی به علم جرمشناسی مستحق مجازات کوچکی است که میتواند با نگران ماندن طولانیتر آن را بپردازد، و پلیس هم میتوانست هنوز به خود اندکی زحمت دهد، و به این خاطر می‌گوید: "فوری فردا صبح؟ چرا فوری فردا صبح؟ این عجلهُ تقریباً نامناسب نیمی از موفقیت شما برای چنین تبلیغ بکری را از بین میبرد. همچنین ناشر هم برای این کار از شما سپاسگزار نخواهد بود. یک مروارید که به شکل پیش پا افتادهای دوباره پیدا شود دیگر برای مردم جذابیتی ندارد، و آنها قادرند نسخههای <یاقوت صورتی رنگ> را دوباره لغو کنند. چند روز دیگر صبر کنید. یک پاپ خردمند ــ اکثر یا حتی تمام پاپها تا اندازه‌ای خردمندند ــ معتقد بود که: انسانها میخواهند فریب بخورند، بنابراین آدم آنها را فریب میدهد! ــ اما آدم نباید خیلی زود از این کار دست بکشد وگرنه فریب از مسیر هدفش خارج میگردد."
لیزل نِک دهانش را از تعجب کاملاً باز میکند: "گوش کنید ... دکتر، اگر شما به موقع به دستانِ درستی می‌افتادید میتوانستید بهترین کلاهبردار شوید!"
پتر فلوریان مبهم میگوید: "خانم عزیز، من متأسفانه شما را از یک سال قبل میشناسم." و ابهام تیره رنگی ظاهرِ دلخور گشتهاش را اندکی میپوشاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر