رؤیا.

شیطان در جهان میچرخد. نه مانند گذشته در حال به اطراف نگریستن و زیر نظر گرفتن در خیابانها، جادهها، بازارها، خانهها، و در شکلهای مختلف به عنوان گدا، تاجر، رامشگر، یا هر شکل دیگری که دلش میخواست. او با تمام وسائل نقلیهای که ساختنش را به انسانها آموخته بود سریع و فعال در جهان به سرعت میگذرد. او مانند گذشته در مناطق کوچکِ مسکونی توقف نمیکند، بلکه هدف و شادیاش مجتمعهای بزرگ صنعتی و کارخانههاست، جائیکه مردان، زنان و کودکان کار میکنند و تا حد مرگ جان میکَنند. اما دیدن این چیزها هم شیطان را راضی نمیسازد. خیر، او در حال پوزخند زدن به صاحبان کارخانهها آموزش میدهد که چگونه میتوانند از طریق یک ترکیب شیطانی از حرارت شدید، سرما، فولاد، برق و انواع ترفندهای هوشمندانه و تردستیها انسانهای شکنجه شده را غیرضروری ساخته و حذف کنند. در این وقت مردان و زنان کارگر یک بار دیگر برای آخرین بار از دروازه کارخانه خارج میشوند، و حالا تازه شیطان یک لذت جهنمی حقیقی می‌برد که برای شاد بودن به آن محتاج است. او در کنار دروازه کارخانهها میایستد و به انسانهائی که وجودشان دیگر در کارخانه ضروری نیست اعلامیه پخش میکند. زنان و مردان کارگر آن را با کمال میل میگیرند و درست نمیدانند چه اتفاقی برایشان میافتد.
آنها چون دیگر نه کار داشتند و نه دستمزد خاموش می‌گردند و به زودی گرسنگی می‌کشند. برخی در کشوهای آشپزخانه نان جستجو میکردند و در آنجا اعلامیه شیطان را مییابند که در آن چیزهای کاملاً عجیب اما بسیار جالب نوشته شده بود. جملات، کلمات و اعدادی که ابتدا کاملاً بدون ارتباط به نظر میرسیدند: چه تعداد انسان زندگی میکند، چه تعداد زنان، چه تعداد مردان، چه تعداد مزدوج و چه تعداد مجرد، چه تعداد کودک متولد گشتهاند؛ چه تعداد انسانها چند روز و چند ساعت کار میکنند، دستمزدشان تا زمانیکه وجودشان ضروری بود چقدر بوده و چگونه دستمزد کمتر گشته است، زیرا دستگاهها چنان شیطانی تکامل یافته بودند که هیچ دستی، هیچ پائی، هیچ مهارتی، هیچ مغزی با بازدهی این دستگاههای تکامل یافته نمیتواست برابری کند. در پشت اعلامیه به روشها و دستورالعملهائی اشاره شده بود که چگونه انسان میتواند بدون کار و دستمزد پول اندکش را همراه با لذت بردن افزایش دهد. سیگار و الکل باید برای بی‌حس کردن گرسنگی ارزان نگاه داشته شوند. برای کاهش رقابت باید کودکان متولد نگشته کشته شوند، دستمزدها افزایش یابند و از بسیاری کارگران غیرضروری تعداد کمی کارگر ضروری بوجود آیند. زنانی که خود را تسلیم غریزه طبیعی و احساسی مرد نکنند، و کسانی که با غریزه طبیعی مسئولانه زن برای مادر شدن مخالفند باید به جهنم بروند.
مردم به زودی طبق دستورالعملهای شیطان زندگی خود را میگذراندند، اما با اینهمه احساس میکردند که نیرویشان کاهش مییابد، و آنها فقط در همهگیر شدنهای خام و وحشی میتوانستند هنوز سر و صدا به راه اندازند و خشمگین شوند. جریان نجیب زندگانی در آنها از بین رفته بود.
حالا همانطور که شیطان با تکامل یافتهترین ماشین در حال راندن سریع در کشور بود میبیند که انسان دیگر با اطاعت از دستور پر برکت الهی، در عرق چهرهاش خوشههای طلائی را نمیبرد و گاریهای پُر بار را به انبار هدایت نمیکند، بلکه ماشین و تراکتورها با اطاعت از دستور پُر برکت شیطانی بر روی مزارع نفس نفس میزدند، تا در اینجا هم انسانها را غیرضروری سازند، که آنها فقط بخاطر به سختی گذراندنِ بیمزۀ زندگی لُختشان راهزن و دزد گردند. در این وقت شیطان طوری میخندد که فرمان ماشین از دستش لیز میخورد و به یک سنگ بزرگ کیلومتر شمار کنار جاده برخورد میکند.
او سریع دوباره بر روی پاهای آسیب دیدهاش بلند میشود. در این وقت او یک هیکل در کنار خود میبیند که داسی بر دوش داشت؛ لاغر و استخوانی فرو رفته در یک پالتوی گشاد. شیطان با شناختن عزرائیل میگوید: "هی، پدرخوانده، از من نمیتوانی هیچ بُرِشی بدهی، اما، سوار ماشینم شو و از من بخاطر برداشت محصولی که روش عقلانیت اقتصادیام در میان انسانهای احمق برای تو آماده میسازد سپاسگزاری کن."
عزرائیل میگوید: "لعنت بر شیطان، این حرفهای ابلهانه چیست که تو می‌گوئی! من خودم بهتر میدانم، من از قدیم مصرف کننده هستم، و چون فکرم منطقیتر از توست میخواهم همین حالا پیش سرور جهان بروم و از تو شکایت کنم."
در این وقت شیطان خیرخواهانه میخندد: "سوار شو عزرائیلِ پیر، من تو را با کمال میل نزد سرور جهان که لذتم را مانند تو سپاسگزارش هستم میبرم." عزرائیل سوار وسیله نقلیه میشود، آنها در در چشم بهمزدنی تا کنار حیاط سرور جهان میرانند. آنجا عجیب و پر سر و صدا بود. جمعیت بیحسابی از انسانهای غیرضروری گشته از مردان و زنانِ خشمگین در حال فریاد کشیدن و شکایت کردن در میان فضای گسترده موج میزد. برای فرشتگان با محبتِ خدمتکار سرور جهان ممکن نبود هیجان را کاهش دهند. شیطان و عزرائیل بازو در بازو ناشناخته در میان گروه ناراضیان پرسه میزدند. در این هنگام ناگهان یک نمایندۀ مخصوص سرور جهان ظاهر میشود و میگوید:
"شما انسانها، شما را چه چیز ناآرام و ناراضی ساخته است؟ شماها باید آن را به سرور جهان اعلام کنید."
بلافاصله یک مرد لاغر رنگپریده که لبهایش احتمالاً خنده را باید فراموش کرده باشند بر دوش دو نفر از رفقایش، طوریکه مسلط بر حاضرین گشته بود به جلو میآید و فریاد میزند:
"مرگ و شیطان، این دیگر زندگی نیست که انسانها میگذرانند. ما آن را در دردی وحشی به پایان رساندیم، اما بشریت، بیچاره و غمگین و بدون هدف در زندگی بر روی سیاره زمین میلولد. توسط یک دستورالعمل شیطان سه چهارم از بشریت غیرضروری گشته است. آنچه بقیه عینی و منطقی با رسوائی و شرم تولید میکنند مورد نیاز نیست و مصرف نمیشود، ــ نه مادی و نه معنوی. تحقیر احمقانه نیروی انسانی در برابر مکانیزاسیون عمیقاً بلعیده گشته است. انسان، انسان غیرضروری گشته، تمرین نیرویش، ارادهاش و هدف زندگیش را از دست داده است. ما نابارور شدهایم! بدون هیچ ترقی، هیچ  کنجکاوی، هیچ موفقیتی، هیچ شادیای، هیچ انتظاری، هیچ تحققی، هیچ امیدی و هیچ عشقی! این را به سرور جهان بگو، این بر روی زمین نه دیگر زندگیست و نه مرگ؛ هیچ مرگی، زیرا دیگر هیچ زندگانیای وجود نخواهد داشت."
جمعیت موافقانه فریاد میکشید. مرگ و شیطان آهسته از میان کلافِ مردم فریادکش میگذرند و در نزدیک سخنران و یک ردیف از فرشتگان که راه ورود به جایگاه سرور جهان را محافظت میکردند می‌ایستند. در این هنگام نمایندۀ مخصوص سرور جهان میگوید: "صحبتهایتان تکاندهنده و پسندیده است. اما شماها نمیتوانید همگی در مقابل صندلی قاضی جهان ظاهر شوید. نماینده‌ای انتخاب کنید که شکایت بشریت را در برابر او بیان کند."
فریادها به تدریج خود را از امواج جدید صدا بلند میسازند: "شاوا باید برود! شاوا باید برای بشریت صحبت کند! شاوا! شاوا!" در این هنگام در میان جمعیتِ فریادکش راه باز میشود و یک زن ظاهر میگردد، اندوهگین، با چهره نجیب، در خود فرو ریخته. پارچه گسترده سیاه رنگی سر و بدنش را پوشانده بود. در چینهای این پالتو یک دختر کوچک تکیه داده و یک پسر کوچک با دستهای به جلو دراز کرده در کنار او محکم به مادر چسبیده ایستاده بود؛ زن در آغوش خود یک بچه کوچک حمل میکرد. همه رنگپریده، بیحرکت، و چنین به نظر میرسید که انگار در یک حالتِ خوابِ شبیه به مرگاند. دوباره و دوباره نام چاوا فریاد زده میشود. زن تکان میخورد، خود را به سمت مردم هیجانزده راست میسازد و چینهای پارچه سر و اندامش را برای دفاع و محافظت محکمتر به دور کودکانش میپیچد.
"شاوا، تو باید پیش سرور جهان بروی و به او بگوئی که چه بر سر ما آمده است. تو میتوانی، هیچکس بهتر از تو نمیتواند. تو تمام سرنوشت را تجربه و تحمل کردهای: عشق، گرسنگی و مرگ را."
در این هنگام زن چشمهایش را که به نظر میرسید به سر تا سر جهان مینگرند میگشاید و در حالی که فرزندانش را با آرامشی طبیعی به سمت خود میکشانَد و آنها را با خود یکی میسازد از میان جمعیت که برایش با احترام راه گشوده بودند به سمت نمایندۀ مخصوص سرور جهان قدم برمیدارد. همه متوجه گشته بودند که او با فرزندانش هنوز یک امیدواری حمل میکند. از دور یک صدا به گوش میرسد که پژواکش در فضا طنین میاندازد. همه چیز به ارتعاش میافتد.
سرورفراخوانده بود.
زن آهسته به رفتن ادامه میدهد و ناپدید میگردد. سکوت در میان فضا میلرزید. شیطان با شنیدن صدای سرور جهان خود را به زمین انداخته بود. مرگ بیاضطراب همانطور ایستاده باقی میماند. هیچکس نمیتوانست زمان را بسنجد. و بعد زن دوباره با کودکانش ظاهر میشود. اندامهای انسانی در هیجانی نفس‎گیر با نگاه از او استقبال میکردند.
"آیا با سرور جهان صحبت کردی؟"
"من صحبت کردم. من به او نیتِ خلقتش را یادآور شدم، و به اینکه او کار و عشق و تمایل برای خوبی و برای زندگی به جهان داده است. و همانطور که من با فرزندانم لرزان ایستاده بودم یک صدای ترسناک و مهربان طنین انداخت و گفت: <تو و تمام مادران آمرزیده شدهاید، و هیچ انسانی دیگر در کار و عشق غیرضروری نخواهد گشت.>"
سکوت برقرار می‎گردد. همه چیز محو می‌شود و نورهای درخشان در تاریکی غرق میگردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر