راه‌های شیرین‌تر ساختن عید! (1)

هنوز ساعت دوازده ظهر نشده بود و من برای آماده کردن نهار قناریهایم مشغول ریز کردن برگ کاهو و هویج بودم که زنگ درِ خانهام به صدا آمد و با باز کردن درْ داخل شدن رفیقم را شگفتزده تماشا کردم.
من بدون آنکه بتوانم حرفی بزنم به او خیره میشوم و او پس از نشستن و انداختن نگاهی به من اطلاع میدهد که تحقیقش را انجام داده است.
من که نمیدانستم از چه صحبت میکند با تعجب میپرسم: "تحقیق؟!"
رفیق دیوانهام طوریکه انگار دچار بیماری آلزایمرم میگوید: "حواست کجاست؟ چند ساعت پیش وقت رفتن بهت چی گفتم؟ ... گفتم باید تحقیق کنم."
من گفتگوی صبح امروز را به یاد میآورم و میگویم: "اوه، تحقیق کردنت چه زود به پایان رسید؟"
دوستم با نشان دادن آیفونش میگوید: "تو عهد بوق که زندگی نمیکنیم رفیق، با سه شماره جواب هر سؤالی به دست میاد!"
و من در حالیکه با تعجب از خودم میپرسیدم پس چرا او صبح با سه شماره تحقیقش را انجام نداد می‎پرسم: "خب نتیجه تحقیق به کجا رسید؟"
او انگار فکرم را خوانده باشد میگوید: "من امروز صبح هم می‌تونستم این تحقیق رو انجام بدم، اما می‌خواستم در تنهائی کمی به گفته‌های خدا در خوابِ دیشبم فکر کنم! در هر صورت من هیچ حزب، سازمان، گروه و شخصی در ایران پیدا نکردم که به این موضوع حتی فکر هم کرده باشه، چه برسه به اینکه بخواد با در دست گرفتن قدرتِ دولتی این ایده رو پیاده کنه!"
من حالت تعجب به چهرهام میبخشم و میگویم: "و در احزاب و سازمانهای خارج از کشور؟"
رفیق دیوانهام با تکان دادن سر میگوید: "همچنین!"
در این وقت حالت تعجبِ چهره ناخواسته به صدایم هم سرایت میکند و من با لحن عجیبی می‎پرسم: "مگه ممکنه!؟ یعنی احزاب موجود هنوز هم نمیدونن که مسئلهُ بیکاری را چطور باید حل کرد؟ که چطور بیماران معتاد به مواد مخدر را باید مداوا کرد؟ که ....
او حرفم را قطع میکند و میگوید: "نه بابا! تو هم دلت خوشه ... کجایِ کاری!"
من میگویم: "خب، خودت چطور میخوای این مسائل رو حل کنی؟"
دوستم از این سؤال غیرمنتظره من عصبی میشود، چند بار به سمت قناریها که آرام در یک ردیف نشسته و به حرفهای ما گوش میدادند نگاه میکند، یک جرعه چای مینوشد، دست در جیب میکند، یک سیگاری جادوئی از قبل ساخته شده بیرون میآورد و آن را روشن میکند. بعد از لحظهای با تنگ کردن چشمهایش میگوید: "اولین کار من برای حل این مسئله اختصاص دادن یک چهارم از درآمد سالانه نفت و گاز به این کار است. و من میتونم قول بدم که توسط این ایده بیماریِ اعتیاد یکساله ریشه کن بشه!"
من میخواستم به او بگویم آیا فکر نمیکنی خیلی تند مسئله را حل کردی؟ اما نگفتم. دلم نمیخواست این ایدهُ انسانی و جالبش را به نحوی دست کم بگیرم و باعث شوم که نتواند به آن بال و پر بدهد و در عوض میگویم: "خوب به چه نحو؟"
دوستم که انگار انتظار این پرسش را داشت بلافاصله مانند کسی که میخواهد ماشین قراضهای را به آدم کوری قالب کند با شوق و شور غیرقابل وصفی توضیح میدهد: "خوب گوش کن، این راحتترین راه رسیدن به نتیجۀ مطلوبه: با این پول هنگفت میشه در کمترین زمان به بهترین نتیجه دست یافت. من بهترین مکانهای موجود در شهرهای بزرگ و کوچک رو برای چند میلیون بیمار معتاد به مدت یک سال اجاره میکنم. بهترین پرستاران و عالیترین پزشکان متخصص رو به مدت یک سال با دستمزد مکفی برای بهبود جسمانی و روحی این افراد استخدام میکنم. مدت سمزدائی باید کاملاً متمدنانه، علمی و انسانی پیش بره، بیماران مجازند هر لحظه که دلشان بخواهد بتوانند از داروهای جانشین به نحو احسن استفاده کنند. این نوع از مداوا برای فرد معتاد به اندازه کافی زمان برای اندکی فکر کردن به خود، به خانواده، به اجتماع و به چنین مقولههائی باقی می‌ذاره. و من قول میدم که با چنین روشی بعد از یکسال یک نفر هم دیگه به فکر ماده مخدر نیفته."
من علاقه زیادی به این رفیق دیوانهام دارم. خوب میدانم که قلب مهربانی دارد، اما این را هم میدانم که گاهی تصور کردن فانتزیهایش در اثر کشیدن این سیگار جادوئی سخت میگردند. اما چون فکر میکردم که با اختصاص دادن یک چهارم از درآمد پول نفت و گاز میتوان خیلی از کارها را انجام داد بنابراین میگویم: "خب، بعد از یکسال قرار است چه شود؟"
حالا رفیق دیوانهام دیگر نه تنها عصبی به نظر نمیرسید بلکه به سیگاری جادوئی در دستش پکهای آرام میزد و چشمهایش از شوق طوری برق میزدند که انگار میوههای ثمرۀ ایدهاش در حال چشمک زدن به او هستند: "من با پولِ باقیمانده از بودجه پروژۀ اول و با اختصاص دادن یک ششم از درآمد نفت و گاز کشور تمام معتادان جوان را به بهترین مدارسی خواهم فرستاد که در طول ترک اعتیاد برایشان ساخته خواهد شد، و تمام فنون مدرن جهان را با استخدام بهترین مدرسان داخلی و خارجی در یک دوره سه سالۀ کارآموزی به آنها آموزش خواهم داد، آنها در این مدت زبانهای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی و دیگر زبانهای زنده دنیا را با کمک مدرسین دانشگاههای معتبر جهان مانند زبان مادری خواهند آموخت. و به افراد سنین بالا در این مدتِ سه ساله کارهائی آموخته خواهد شد که بتوانند توسط آنها به پولی که قانون برای یک زندگی معمولی برایشان ماهیانه تعیین خواهد کرد بیفزایند و بتوانند با آن به زن خود، به شوهر خود، به فرزند و نوه خود و یا به خودشان چیزی هدیه کنند و بتوانند بدون تشویش به باقیمانده زندگی خود ادامه دهند."
من برای تشویق کردن رفیقم میگویم: "من از ایدهات خیلی خوشم آمد، و مطمئنم که قابل اجراست. اما چرا میخوای چنین مبلغ هنگفتی رو اختصاص به این کار بدی؟"
دوستم سری به علامت رضایت تکان میدهد و میگوید: "من با اون هوشی که در تو سراغ دارم میدونستم این سؤال رو میپرسی! ... ببین، اهمیت این پروژه برای داشتن یک جامعه خالی از تنش، برای داشتن جامعهای که هر فرد بتونه در اون احساس آرامش و خوشی کنه و امید به آینده داشته باشه اگه بیشتر از اهمیت مبارزه با خشکسالی نباشه کمتر هم نیست! وقتی مسئله اعتیاد حل بشه خیلی از مشکلات دیگه خود بخود از بین میرن ... این کار رو دست کم نگیر!"
دلم میخواست به رفیقم بیشتر اجازه پرواز می‌دادم، اما مرغان عشقم با پروازشان به اینسو و آنسوی اتاق و ویراژ دادن بالای سر ما اعلام گرسنگی می‌کردند، بنابراین من برای ختم جلسه به رفیقم گفتم: "پس چرا هنوز نشستی؟ منتظر چی هستی؟ عجله کن و تا کسی پیشدستی نکرده برو یک حزب تأسیس کن و برنامهها و راههای رسیدن به آنها رو به گوش مردم برسون. از کجا معلوم که مردم حزب تو رو انتخاب نکنند. عجله کن تا دیر نشده."

یکی دو ساعت از رفتن رفیق دیوانهام میگذرد، اما ایده‎ جالبش هنوز هم همراه من است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر