حقوق زنان.

بازیگران:
دکتر مارتین شول، سردبیر.
آلیس، همسر دکتر مارتین شول.
وایدمَن، دوست قدیم شول.
دختر خدمتکار در نزد دکتر شول.
سوزانه هِلفریش، کارگر.
مارتا، دختر پنج ساله سوزانه.
کارگران زن:
کاتارینا پوزینگر.
آپولونیا کرامر.
آنا برانت.
الیزابت برانت.
لیزا شوک.
کِتشن مایبرگر.
زنان و دختران. کودکان.
پرستار کلارا.
کمیسر.
پلیس.
محل: یک شهر مدرن جنوب آلمان.
پرده دوم و سوم چهار ماه بعد از پرده اول اتفاق میافتد.

پرده اول.
یک اتاق زیر شیروانی. سمت راست یک تختخواب بزرگ و یک تختخواب کودکانه. در مقابل تختخواب‌ها یک اجاق کوچک و یک کمد. در وسط یک میز کوچک با یک چراغ نفتی. سوزانه هِلفریش مشغول کار با چرخخیاطی بدون قطع کار با کودک صحبت میکند. مارتا بر روی یک چهارپایه در کنار چرخخیاطی نشسته است و با یک عروسک بازی میکند.
مارتا: مامان، من گشنمه.
سوزانه: تو باید هنوز یک کم صبر کنی، چون اگر حالا سیبزمینی را از قابلمه بیاوری بعد قبل از خواب دوباره گرسنه میشوی، و سپس دیگر چیزی وجود ندارد.
مارتا (در حال رفتن به سمت کمد که بر رویش یک بروتشن قرار دارد). اما آنجا یک بروتشن قرار دارد!
سوزانه: نمیدانی که آن برای چه زمانی در نظر گرفته شده است؟
مارتا: آه بله، برای فردا صبح زود.
سوزانه: و اگر تو آن را امروز بخوری باید مامان فردا چکار کند؟
مارتا: باید یکی دیگر بخرد.
سوزانه: به شرطی که پول به اندازه کافی داشته باشد. تو که بلدی بشماری. آن فنیگهائی که آنجا در فنجان قرار دارند را بشمار.
مارتا (سکههای پول را از یک فنجان که بر روی کمد قرار دارد برمیدارد). یک سکه با عدد ده و یکی با عدد پنج بر رویشان و پنج سکه قهوهای رنگ یک فنیگی.
سوزانه: آنها بر روی هم بیست فنیگ هستند. میدانی آنها برای چه کاری مصرف میشوند؟
مارتا: بیست فنیگ شهریه برای مهد کودک.
سوزانه: میدانی قیمت یک بروتشن چند است؟
مارتا: سه فنیگ.
سوزانه: بله، برای بروتشن تازه، اما ما فقط بروتش خشک شده میخریم، قیمت آنها چند است؟
مارتا: دو فنیگ.
سوزانه: چون ده بروتشن به اندازه شهریه مهد کودک تو ارزش دارد، پس اجازه نداری هر شب یک بروتشن بخوری، در غیراینصورت نمی‌توانی هر روز به مهد کودک بروی. تو اما باید به مهد کودک بروی؛ تو اجازه نداری در خیابان ول بگردی و بیادب شوی و کلمات زشت یاد بگیری و در کثافت بازی کنی. آیا این را می‌فهمی؟
مارتا: بله، اما من خیلی دوست دارم بروتشن را بخورم.
سوزانه: مارتا، با این حال تا آمدن دخترها چیزی بخوان!
مارتا: مامان، تو هم با من بخوان.
سوزانه: بچه؛ من دیگر نمیتوانم بخوانم. من گلودرد دارم و سینهام تیر میکشد. من ترجیح میدهم به تو گوش کنم.
مارتا (میخواند):
یک پرنده پروازکنان میآید،
بر روی پایم مینشیند،
یک نامه در منقار دارد
و از پدر یک درود! ...

پدر کی برمیگردد؟       
سوزانه (دست از کار می‌کشد): من این را نمیدانم. ... من میشنوم که کسی میآید، برو در را باز کن تا راهرو خیلی تاریک نباشد.
(مارتا در را باز میکند و پیش عروسکش برمی‌گردد).
کاتارینا (با تعدادی زن و دختر): امروز هنگام تحویل کارم می‌تونستم بزنم همه چیز را خُرد کنم.
آپولونیا و زن‎ها: شب بخیر.
سوزانه: شب بخیر همگی.
آنا و الیزابت (شیکتر از بقیه لباس بر تن دارند، اندکی زینتآلات): شب بخیر.
سوزانه: آیا قرار است کس دیگری هم بیاید؟
کاتارینا: بله. لیزا و مایبرگر هم گفتند که میآیند و چند نفر را همراه خود میآورند. احتمالاً آنها را سرکارگر عزیز کارخانهشان هنوز نگهداشته است. آیا از برلین خبرهائی داری؟
سوزانه: خبرهای مستقیمی ندارم و همچنین هیچ جواب مثبت خاصی از کمیته برلین، اما یک روزنامه، آن هم چه روزنامهای. (از زیر متکایش یک روزنامه خارج می‌سازد.) اوضاع خطرناک است. تو به رفقای کارخانه‌ات اطمینان داری؟
کاتارینا: بیشترشان از وقتی فهمیدند امروز برایم چه اتفاقی افتاده است از من حمایت میکنند.  آنا، الیزابت! شما دو آلامد بهتر است بجای مرتب در آینه نگاه کردن گوش کنید.
آنا: به تو چه مربوطه که ما به کجا نگاه میکنیم!
الیزابت: ما با به آینه نگاه کردن بیشتر از تو با آن موی ژولیدهات پیشرفت کردهایم. اگر مردی تصادفاً تو را ببیند دوباره نگاهش را سریع برمیگرداند. اما افرادی مانند ما وقتی رقبا نان را از مقابل دهانت میدزدند هنوز یک پشتیبان دارد.
کاتارینا: ما پشتیبان و اینکه چه مدت پشتیبانیشان ادامه مییابد را خوب میشناسیم.
سوزانه: بله، متأسفانه. بنابراین ما باید به هم وفادار و با هم متحد باشیم و نگذاریم کارمان و شرافتمان را بیارزش سازند.
آنا: خب، فقط آرام بگیرید. ما اینجا هستیم و میخواهیم همکاری کنیم. ما هم ناراضی هستیم و اعتصاب میتواند تحت شرایط خاصی حتی کاملاً سرگرم کننده شود.
الیزابت: اگر این اعتصاب با پشتیبانی کمیته به نوعی تداوم تعطیلی روز یکشنبه شود.
سوزانه: الیزابت، این چه فکری است! ما به این خاطر کنار هم جمع نشدهایم تا از تنبلی و چیزهای احمقانه صحبت کنیم.
آنا: حق با توست، ما میدانیم تو کلمات عالی و روشهای زیبای سخن گفتن را از کجا داری. تو آخرین نفری هستی که اجازه دارد از حرفهای احمقانه صحبت کند، تو خودت هم بهتر نبودی.
الیزابت: اما وقتی آدم سالها یک چنین ارتباط خوب و فاضلانهای با یک دکتر داشته باشد، کتاب بخواند و به تئاتر برود، بنابراین همیشه چیزی به او آویزان میماند که بوی کشیش میدهد.
سوزانه (در حالیکه یک ظرف شیر به دست کودکش میدهد او را با فشار از در بیرون میفرستد): مارتا، سریع برو و برای فردا صبح شیر بخر. خانم دیل آن را نسیه خواهد داد.
آنا: این اما دلیل نمیشود که افرادی مانند ما احتیاج داشته باشند اجازه دهند آنها را به احمق و تنبل بودن متهم کنند.
کاتارینا: اما حالا برایم بیش از حد غیرقابل تحمل میشود. ما بخاطر تداوم تعطیلی روز یکشنبه و حمایت کمیته از آن اینجا نیستیم. اگر شما دو غاز برفی فقط اینجا آمدهاید تا در تفریحات پاک‎تان تنوع ایجاد کنید، بنابراین برای من رفتن شما به جائی که فلفل رشد میکند بی‌مانع است. اینطور کار ما بهتر پیش میرود تا اینکه شماها اینجا بیکار بایستید، و چرند بگید و قیافه زیبایتان را در آینه نگاه کنید. و آنچه حالا به سکوتِ سوزانه در باره حرف‌های شماها مربوط میشود، باید بدانید که او دوست من است، و اینکه من به این خاطر نمیتوانم سکوت کنم. شماها ارزشش را ندارید نام او را از دهان خارج کنید. سوزانه بخاطر بدبختی‌اش گناهکار نیست، اما شماها ... شماها فاحشههای خیابانی هستید!
آنا: من فکر می‌کنم که اینجا دارد نامطبوع میشود.
الیزابت: حق با توست. ما میخواهیم برویم، اما شماها از ما خواهید شنید. خداحافظ <رفقا>.
(کاتارینا درِ خانه را برای آن دو باز میکند. آنها در حال رفتن به لیزا شوک و مایبرگر که با عده دیگری میآمدند برخورد میکنند).
افراد تازه از راه رسیده: شب بخیر، شب بخیر!
کاتارینا: چرا به این دیری آمدهاید؟
لیزا: مایبرگر دوباره حالش بد شده بود.
(کِتشن مایبرگر بر روی لبه تختخواب سوزانه مینشیند. سوزانه در کنار اجاق برایش یک فنجان قهوه میریزد و کِتشن آن را خسته و حریصانه می‌نوشد.)
لیزا: رذالت را ببینید! سرکارگر، که خودش یک مرد تنبل است اغلب ما را ساعتها حبس میکند. او میگوید، برای اینکه در زمانِ کار که به اربابش تعلق دارد تقلب نشود، اما او در همین حال در میخانه مینشیند. حالا دوباره در بین کار حال کِتشن بسیار بد و خون دماغ می‌شود. پیراهنی که او مشغول دوختنش بود خونی میشود و چون بخاطر بسته بودن در نمیتوانست به طرف شیر آب برود بنابراین زمین هم خونی میشود.
آپولونیا: و حالا سرکارگر می‌گوید که کِتشن باید تاوان پیراهن را بپردازد.
یک دختر دیگر: اما پیراهن لک شده را اجازه ندارد برای خود نگهدارد.
یکی دیگر: او درخواست نود فنیگ برای خسارت کرده و کِتشن باید همچنین تمام زمین را بشوید.
آپولونیا: ما زمین را بجای کِتشن شستیم، اما نتوانستیم نود فنیگ را روز پنجشنبه تهیه کنیم.
کِتشن مایبرگر (آهسته): و حالا او مرا اخراج کرده است و من چون خیلی رنگپریده دیده میشوم به سختی میتوانم کار دیگری پیدا کنم.
کاتارینا: تو چه کاری میکنی؟
کِتشن: سوراخ دگمه میدوزم، برای هر صد سوراخ دگمه چهار فنیگ می‌گیرم. من نمیتونم بیشتر از شش و نیم فنیگ درآمد داشته باشم، چون اگر تندتر کار کنم سرم گیج میرود و بعد نمیتوانم درآمدم را حتی به شش و نیم فنیگ برسانم.
کاتارینا: تو لااقل برای کار کردن میتونی بیرون بروی، من با مادر بیمارم و لوره دیستر با شش بچه چه باید بکنیم؟ ما فقط میتونیم کارهای در خانه را قبول کنیم، دوازده کُرست برای یک مارک و بیست فنیگ. و حالا رذالت را ببینید، من امروز وقت تحویل دادن کُرستها به این خونآشام دلم میخواست بزنم تو گوشش و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند کاملاً ناراحت شدند وقتی او میخواست به من برای سی و شش کُرست بجای سه مارک و شصت فنیگ فقط سه مارک و سی فنیگ بدهد، زیرا زن یک کارمندِ پُست می‌خواهد برای دوازده کُرست از او یک مارک بگیرد. البته، این زن میتواند این کار را بکند! او وضع مالیاش خوب است، چون شوهرش اول هر ماه حقوق زیبایی میگیرد و ما باید با مالیاتمان همچنین برای لباس کار با دگمه‌های طلائیاش بپردازیم.
سوزانه (هیجانزده جلو می‌آید): به این خاطر، درست به این خاطر، چون ما این ننگ و بیعدالتیها را نمیخواهیم دیگر تحمل کنیم، بنابراین باید برای تغییر آن کاری انجام دهیم. اما چون ما هیچ کجا یک پشتیبان نداریم، بنابراین باید خودمان به همدیگر کمک کنیم. البته یک نفر به تنهائی توانا به این کار نیست، همینطور بیست نفر و همچنین کارگران از یک کارخانه یا از یک شهر هم نمیتوانند. همه جا، در سراسر جهان، در انگلستان، در سوئیس، اینجا و در برلین باید ناگهان شروع شود و به آقایان صاحب کارخانهها ثابت گردد که آنها بدون ما هیچ هستند و نمیتوانند هیچ کاری انجام دهند، و اگر ما نخواهیم دیگر برایشان کار کنیم باید آنها نابود شوند.
همه: ما میخواهیم این را به آنها ثابت کنیم.
سوزانه: این حقیقت ندارد که ما ادعاهای نامناسب درخواست می‌کنیم، آنطور که آقایان همیشه میگویند. بانوانِ لطیف باید فقط یک بار امتحان کنند و از صبح زود تا شب مانند یک یابوی بارکش کار کنند و به زحمت نمک برای روی نان بدست آورند! و وقتی ما تا حد نیمه مرگ کار کنیم، وقتی سپس کودکان باید لباسهای ژنده بر تن کنند و در خیابان ضایع شوند، سپس بانوان با همدردی و نیکوکاریشان میآیند و قبل از آنکه با بیست و پنج کیلو سیبزمینی موافقت کنند از سیر تا پیاز ما میپرسند. اما ما نمیخواهیم هیچ چیزی به ما هدیه شود، به ما باید برای کارمان دستمزد کافی پرداخت شود. ما حق خود را میخواهیم. من حق خود و حق فرزندم را درخواست میکنم ... و حق تمام کودکانی که پدرانشان آنها را فراموش  و انکار میکنند ... من امروز شماها را به اینجا خواندم تا چیز مهمی را بگویم. یک اعتصاب عمومی بزرگ برنامهریزی شده است، ما باید آماده باشیم تا بتوانیم آن را به مرحله اجرا درآوریم و قابل تحمل سازیم. ما باید هر فنیگ را پسانداز کنیم تا بتوانیم با آن وقتی اعتصاب چهار هفته دیگر شروع شود مقداری پول داشته باشیم. همه خود را آماده نگاه دارید، تبلیغ کنید و توضیح دهید، و آنچه را که نمیتوانید بگوئید و توضیح دهید در اینجا پیدا میکنید. (او یک دسته جزوه از تختخوابش میآورد و آنها را تقسیم میکند.) بخوانید، جزوهها را پخش کنید، مخفیانه، مراقب باشید. بفرما، بفرما.
کاتارینا: به من بیشتر بده، چون من خیلیها را که میتوانیم به آنها احتیاج داشته باشیم میشناسم.
(در مقابل درب صدای گام برداشتن شنیده میشود. یک کمیسر و یک پلیس داخل میشوند.)
کمیسر: من میبینم که اظهارات دو خانم در کلانتری بر اساس حقیقت است. اینجا یک جلسه از زنان کارگر تشکیل شده که به پلیس گزارش نشده است. من پایان جلسه را اعلام میکنم. (او از دست اولین خانمی که در کنارش بود اعلامیه را میگیرد و میخواند) "فراخوان از کارگران! مرگ بر ستمگران." (به پلیس.) نام و آدرس تمام حاضرین را یادداشت کنید. همه جا را برای یافتن جزوهها و نوشتههای دیگر و هر چیزی که مشکوک به نظر میرسد جستجو کنید. چه کسی صاحب این خانه است؟
سوزانه (در حال جلو آمدن): من.
کمیسر: شما بازداشتید. آیا شما اینجا تنها زندگی میکنید؟
سوزانه: با فرزندم. (مارتا با ظرف خالی شیر برمیگردد.) مارتا، مارتا، (کودک را در آغوش میگیرد). این حق ما است!
کاتارینا: بخاطر بچه نگران نباش، من از او مراقبت میکنم.

پرده دوم.
(دکتر شول پشت میز تحریر نشسته است و کار میکند. وایدمَن در لباس بسیار مدرن و بدون آنکه بعد از در زدن منتظر جواب بماند داخل میگردد).
وایدمَن (بیدقت با آرنجِ به بیرون خم کرده در حال دست دادن به شول): سلام!
شول: آه، آلکس زیبا! چه چیز باعث لذت بردنم از بازدید تو شده است؟
وایدمَن: باید دوستان یک دلیل داشته باشند ...
شول (با خنده): خب، خب، به خودت زحمت نده آلکس. چه شده است که تو بعد از هفتهها ناگهان دوباره به من افتخار دادهای تا آخرین آفرینش مُد تو را با شگفتی تحسین کنم؟
وایدمَن (مینشیند): در اصل هیچ خبری نیست. حالا جدی بگو که کراواتم را در ارتباط با برش جلیقهام چطور میبینی؟ همساز کردن این دو با کت کار راحتی نبود ... (پائین کتش را لمس میکند.) وانگهی من چند نامه هم همراه دارم ... یعنی ... نامههای اعتراضی که مایلم در فرصت مناسب آنها را به تو نشان دهم.
شول: خب نشان بده.
وایدمَن: خب بله، حقیقتاً ... زیرا من اینجا هستم ... (به مارتین تعدادی کاغذ میدهد).
شول: بده به من. خدا! چه صورتحسابهای زیادی.
وایدمَن: بله، اما بیشترشان باعث خجالتم نمیشوند. مردم کوچک، خیاط بوهِمی با آن زبانِ تا حد مرگ خندهدارش و همدردی کردن افسانهایش با ایدههای من، زن رختشو، عطرفروشان زیبا، آنها منتظرند، زیرا آنها به من محتاجند. اما اخیراً در کلوب ... من نمیدانم، چطور اتفاق افتاد. من شرط بسته بودم که سنجاقسینه لباس روواتی کوچولو اصل نیست. من واقعاً نمیدانستم که او آن را از گراف ترولزکوی هدیه گرفته است. ترولزکوی من را پیش خود خواند، ما قدم زدیم و به عنوان دوست از هم جدا شدیم. اما شرطبندی با ستوان از زاوریتس را من باختم و چند هزار بیاهمیت باید پرداخت میگشت. همانطور که تو میبینی من به این خاطر مقداری پول قرض گرفتم، اما این مرد از شرایط من سوءاستفاده میکند، و در این وقت من فکر کردم ممکن است که تو ...
شول: من واقعاً هیچ علاقهای به سنجاقسینه روواتی ندارم و دوستی مدرسهای خودمان تحت وقفههای طولانی چنان صدمه دیدهاند که فقط میتوانم به تو توصیه کنم به پدرت مراجعه کنی.
وایدمَن: بله، جریان اینطور است. پیرمرد پس از آخرین مسابقه اسبدوانی واقعاً دیگر نمیخواهد به خوبی به آن بپردازد. حتی از من قول شرف گرفته که بطور منظم به مغازه بروم. خوشبختانه قول شرف خانوادگی، در غیر اینصورت نمیتوانستم حالا آنجا باشم. بنابراین تو نمیخواهی؟
شول: نه.
وایدمَن: بنابراین در باره چیز دیگری صحبت کنیم. همسرت کجاست؟ حالش چطور است؟
شول: ممنون، خوب است. (کمی عصبی.) اما زن من چه ربطی به تو دارد؟ او بیرون رفته است و هنوز به خانه بازنگشته و هوا در حال تاریک شدن است. (چراغ گازی روی میز تحریرش را روشن میکند.) یا شاید به او برخورد کردهای؟
وایدمَن: متأسفانه نه. مارتین آیا میدانی، من فکر میکنم که در پشت این زن کوچک خیلی بیشتر از آنچه تو فکر میکنی پنهان است.
شول: و من فکر میکنم بهتر است که قضاوت را به من واگذار کنی.
وایدمَن: من همیشه از صحبت کردن در حضور او در باره چیزهای به اصطلاح جدی لذت زیادی میبرم. در حالیکه او کاملاً ساکت و بیعلاقه آنجا مینشیند، بعد با شنیدن کلمهای چشمش میدرخشد، او لبهایش را طوری که انگار میخواهد چیزی بگوید باز میکند، سپس آن را میبندد ... خلاصه، خیلی به او میآید.
شول: من با این وجود مایلم از تو خواهش کنم که مشاهدات و مطالعات خود را با زنهای دیگری بجز همسر من انجام دهی. من همچنین فکر می‌کنم که <قول شرف خانوادگی> باید باعث شود که تو ساعات اداری پدرت را رعایت کنی.
وایدمَن: تو واقعاً دلیلی نداری به من حسادت کنی. من همسر کوچکت را در واقع فقط کاملاً عینی مشاهده کردم، زیرا من فکر میکنم که زنها حالا عموماً یک روش کاملاً متغیر میپذیرند. آدم باید در نزد بعضی از آنها سیمها را کاملاً متفاوتتر از همیشه کوک کند. من به تازگی بر حسب تصادف شبی در خیابان با یک زن کارگر آشنا شدم، من به تو میگویم، نه بخاطر به دست آوردنش. من او را واقعاً شایسته به حساب میآورم. این به زن یک جذابیت میدهد! این کاتارینا گاهی نمیخواهد اصلاً از فکرم خارج شود.
شول (به کنار پنجره میرود و بیتاب به خیابان نگاه میکند.): چنین دختران عامیای اغلب گاهی بیشتر از آنچه برای آدم عزیز است دارای احساس عمیق هستند.
وایدمَن: کاتارینا همچنین دارای مغز و یک قضاوت عجیب و حاضرجواب است. چندین بار وقتی نگذاشتم من را از مشایعت کردن براند، البته فقط بیرون در حومه شهر، آنجا من تقریباً فکر میکردم که او قادر است از من در باره تمام چیزها و شرایطی که نمیتوانستند برایش جالب باشند سبقت بگیرد.
شول: او باید یک دوست پسر سوسیالیست داشته باشد.
وایدمَن (تندخو): کاتارینا پوزینگر دوست پسر ندارد، من شرط میبندم!
شول: همان اندازه که بر روی سنجاقسینه روواتی شرط بستی؟
وایدمَن (تذکر را ناشنیده میگیرد): من باید این موضوع را دقیقاً تحقیق کنم، و اگر هم مجبور شوم که دختر را در خانهاش ملاقات و از همسایهها بپرسم.
شول: کدام کراوات را در این سفر تحقیقاتی انتخاب خواهی کرد؟
وایدمَن: به نظرم میرسد که تو امروز روز خوبی نداری. خداحافظ مارتین.
شول: خداحافظ. (آنها به همدیگر بیتفاوت دست میدهند. وایدمَن میرود.)
آلیس (با عجله و هیجانزده از بیرون به خانه بازمیگردد. در حال صحبت کردن کلاه خز، دستکش و ژاکتش را درمیآورد): مارتین، من چقدر خوشحالم که تو را می‎بینم، من فکر میکردم که تو به هیئت تحریره رفته باشی.
شول: تا زمانیکه تو بیرون بودی نمیتوانستم این کار را بکنم، تو میدانی که بدون یک خداحافظی کوچک راضی نمیشوم. اما تو هیجانزدهای کوچولو، آیا چیز نامطلوبی برایت اتفاق افتاده؟ هوا تاریک میشود. من نمیخواهم که تو در غروب تنهائی بیرون بروی.
آلیس: من میخواستم قبل از تاریک شدن هوا خانه باشم ... اما ...
شول: آیا کسی جرأت کرد مزاحمت تو شود؟
آلیس: نه، مطمئناً نه ... اما این مهم نیست ... آه مارتین، من فقط میخواهم از تو بخاطر چیزی خواهش کنم.
شول: خدا را شکر که داستانهای شیرین کودکانهُ همسر کوچلویم کسی را به افکار گناهکارانه تحریک نمیکند، خواهش تو پذیرفته ...
آلیس: مارتین اینطور صحبت نکن. من در حال حاضر قادر به شوخی کردن نیستم. کار بسیار مهمی بستگی به تحققِ خواهشم دارد.
شول: آلیس عزیز، وقتی میشنوم که پرنده کوچولوی نغمهسرایِ بامزهُ من ناگهان صداهای جدی خارج میسازد احساس کاملاً ترسناکی به من دست میدهد.
آلیس: لطفاً صد مارک به من بده.
شول: اوه، صد مارک! برای چه کاری عزیزم؟
آلیس: مارتین، من میترسم که به من بخندی. من ترجیح میدهم آن را نگویم. لطفاً به من صد مارک از پولم بده، منظورم از پولیست که پدرم به تو برای من داده است.
شول: طفل نادان، منظورت پول جهیزه است! این پول محکم و مطمئن در بانک گذاشته شده است، من که نمیتوانم با سه شماره از کمد برایت صد مارک خارج کنم، آنطور که تو به سراغ جعبه صندوق بودجه خانگیات میروی و به زن تخممرغ فروش پول میپردازی.
آلیس: و من نمیتوانم اصلاً از پول داشته باشم؟
شول: نه، حداقل بدون رضایت من نه، و اینکه من فقط وقتی رضایت میدهم که بدانم برای چه کاری آن را میخواهی.
آلیس: مارتین، من فقط میخواهم آن را در راه خیر به کار ببرم، میخواهم به یک زن فقیر کمک کنم.
شول (با اشاره گذرا به روی کاغذهائی که بر روی میز تحریرش قرار دارند): اینها اما آقایان عاقلی هستند که قوانین را مینویسند. زنِ فروتن یک سردبیر نمیتواند برای کمک کردن به خانوادههای فقیر صد مارک خرج کند. و این خوب است که زن کوچولوی من بدون همسر محتاطش نمیتواند یک فنیگ هم از حساب برداشت کند. قلب دلسوزت میتواند به زودی تو را به نقطه هدف استثمار مردم بیوجدان تبدیل کند.
آلیس: اما مردم همیشه میگفتند که من یک دختر ثروتمندم و پدر هم در باره پولم صحبت میکرد ...
شول: البته، اما حق تصرف پول همراه با شخص کوچولویِ شیرین تو به من واگذار شده است.
آلیس: و حالا باید ناگهان اینطور فقیر باشم که نتوانم به یک زن فقیر هیچ چیز بدهم؟
شول: خانم دکتر شول در باره چنین چیزهائی فکر نکنید، چون شما از آنها چیزی نمیفهمید! آیا برایت کافی نیست که تو زن من هستی، که من به تو اسمم را دادهام، که تو آنچه لازم است را داری و تا حد معینی حتی آنچه را که مایلی داری؟ که همچنین در غیر اینصورت همه چیز درست پیش میرود و تو میتوانی در میان مردان شرافتمند خود را آسوده‎ خاطر احساس کنی. پدرت و من در امور ضروری مربوط به ازدواج که اما برای تو در اصل میتوانند بیتفاوت باشند مطابق قانون توافق کردهایم.
آلیس: من هم همین فکر را میکردم و فقط جرأت نداشتم که با آن مخالفت کنم، تا اینکه امروز خانمها از این صحبت کردند که زن دارای حقوق نیست.
شول: محض رضای خدا اما حالا به من بگو کجا بودی که با چنین آرزوها و افکاری پیش من برمیگردی.
آلیس: من در جلسۀ انجمن زنان مددکار بودم.
شول: و این خالهها چه صحبت میکردند؟ آیا پارلمان بازی شد با رئیس، صورت جلسه و رأی تصمیم نهائی؟
آلیس: تو خوب میدانی که من تازه مدت کوتاهیست عضو انجمن هستم و فقط در جلسات کمی شرکت کردهام. من به تو اعتراف میکنم که بسیاری از چیزها برایم عجیب و غریب و اغلب خیلی خنده‌دار به نظر میرسند. اما وقتی هر یک از خانمها بطور بسیار ساده، شفاف و واضح از نیاز و گرفتاری و وظیفهُ کمک کردن صحبت میکنند، سپس تمام چیزهای خنده‌دار در برابر چشمانم غرق میشوند و من احساس میکنم که زنها میخواهند کاری بزرگ و خوب انجام دهند.
شول: بله، بله، ممکن است تا حد خاصی اینطور باشد. تا زمانیکه آنها به تقسیم کردن شیر و پوشکِ بچه به انسانهایِ نیازمند اکتفا کنند من هیچ مخالفتی با فعالیت پُر بار خانمهای انجمن ندارم. اما چیزهائی وجود دارند که نباید زنها خود را در آنها مخلوط کنند. برای ما مردان سختکوش با دادخواستهایشان کارهای غیرضروری درست کنند، برای مثال غیرممکن است بتوانم این را تایید کنم.
آلیس: بله، ما یک دادخواست به رایشستاگ فرستایم، که در بارهاش خیلی هم با هیجان صحبت شد و من هم حتی آن را امضاء کردم.
شول (با خنده): خب این اما فوقالعاده است! من در روزنامهام برای اولین نسخه از قانون مدنی تا آنجا که به قانون خانواده مربوط میشود مینویسم، من حقوق مردان را که قدمت صدها ساله دارد نمایندگی میکنم، و همسر من نامه دادخواستِ به رایشستاگ برای اصلاح پاراگرافهای قابل تردید را امضاء میکند! بنابراین تو نظرات حقوقی متفاوتی با من داری؟
آلیس: من در چنین مواردی اصلاً نظر ندارم. من هیچ چیز از یک کتاب قانون جدید و از قانون حقوق خانواده و این چیزها نمیدانستم. ما در مدرسه اصلاً چنین چیزهائی یاد نمیگیریم و وقتی در خانه از چنین مواردی صحبت میگشت ــ آقایان همیشه دور هم جمع میگشتند و آنچه آنها صحبت میکردند به نظر من بسیار عالمانه به نظر میرسید ــ اگر مامان و یا من به آنها نزدیک میگشتیم صحبتشان را آگاهانه قطع میکردند، طوریکه من فکر میکردم حتماً در باره چیزهای بسیار زشتی صحبت میکنند، بخصوص وقتی تو قبل از آنکه ما ازدواج کنیم همیشه میگفتی که این چیزها برای خانمها مناسب نیستند.
شول: خب، حالا هم همین نظر را دارم.
آلیس: خانم دکتر هلموت اما میگفت در قانون چیزهای زیادی وجود دارد که زنان باید آن را درک کنند تا بتوانند در موارد بسیار متعددی به حقوق‎شان برسند.
شول: که اینطور، که اینطور.
آلیس: برای مثال وقتی زنی پول به ارث میبرد و میخواهد طبق خواسته خود از آن استفاده کند ــ شاید برای آموزش فرزندانش ــ سپس مرد میتواند مانع او از این کار شود و پول را برای خود استفاده کند، حتی اگر برخلاف منافع خانواده باشد. این اما بیعدالتیست!
شول: بدون شک چنین چیزهای رخ میدهند، اما با این وجود من فکر نمیکنم که یک تغییر در قانون آن را عوض کند. در اغلب موارد مرد بنیانگذار و نگهدارنده خانواده است و حق اوست که برای مهمترین مشکلات تصمیم بگیرد.
آلیس: و بعد مارتین، من باید اعتراف کنم که این جریان پول میان مرد و زن اصلاً دلیل نبود که باعث شد نامم را ...
شول: نام من را.
آلیس: ... بر روی کاغذ بنشانم، بلکه ...
شول: چه حکمت دیگری خانم دکتر هلموت در سر کوچکت کاشته است؟
آلیس: ... بلکه یک بیعدالتی خیلی وحشتناکتر ... پاراگراف 1589 کتاب قانون جدید.
شول: خب، بنابراین شما خانمها در باره پاراگراف 1589 صحبت کردید. من از خانم دکتر هلموت برای بذر نافرمانیای که در ذهن همسرم میکارد بسیار سپاسگزارم. من به زودی شخصاً از او تشکر خواهم کرد. اما در حال حاضر از تو خواهش میکنم که ارتباط با این خانم و نشستهای انجمن را قطع کنی.
آلیس (با هیجانی رو به افزایش): مارتین، یک بار به من بگو که آیا این حقیقت دارد، آیا ممکن است قانونی نوشت که در آن گفته شود پدر با فرزندش خویشاوند نیست؟ مارتین، اگر من روزی مجبور شوم چنین فکر کنم که فرزندمان پدر ندارد، که تو حق داشته باشی بگوئی این زن و کودکش را نمیشناسم، زنی که خود را با روح و جسمش به تو بخشیده است ... آه مارتین، تو میتوانی به من بخندی، بگو آنچه را که زنها گفتند من اشتباه درک کردهام.
شول: من نمیتوانم به تو بگویم که صحبت زنها را اشتباه فهمیدی. پاراگراف 1589 که تو ذکر میکنی باید بدون شک در حقوق خانوادهُ ما گنجانده شود ... اما آنچه تو نمیفهمی و همچنین در حال حاضر فعلاً با جوانیت نیاز به درک آن نداری شرایطی هستند که یک چنین پاراگرافی را مطلوب و در واقع ضروری میسازند. مجموعهای از روابط زیبا و آرام و ایدهآلهای خانوادگی از هم فرو خواهند پاشید یا هرگز پا نخواهند گرفت، اگر هر مردی بخواهد روابطی را که شور و شوق جوانی او را به سمت آنها کشانده است تا آخر دوران سالخوردگی حفظ کند.
آلیس: اما زنی که این شور و شوق جوانی بخاطرش بوده و در آن شور و شوق سهیم گشته و یک کودک که زندگیش را مدیون چنین شور و شوقی است نباید دارای حقوق باشند؟ باید زن و کودک به عنوان گناهکار زندگی کنند، بنابراین شور و شوق گناهکار بوده است و باید اعتراف کند و کفاره پس بدهد، یا اگر شور و شوق به درستی در سینه انسان قرار دارد بنابراین باید پیامدها هم شامل هر دو قسمت، مرد و زن، شود.
شول: خانم دکتر هلموت به تو خوب آموزش داده است. (درِ خانه زده میشود.)
آلیس: نه، نه، آنچه را که من همین حالا گفتم خانم دکتر هلموت نگفته است. در راه رفت و برگشت به پیش زن فقیر ــ من باید یک ساعت راه میرفتم ــ در این زمان این افکار در سرم میچرخیدند. آنها حالا تازه وقتی برای بیان فکرم تلاش میکردم برایم شفاف گشتند. همه این چیزها چه وحشتناکند! من را از این تصور وحشتناک آزاد کن. به من بگو که تمام چیزها اینطور نیستند و طور دیگرند، بگو که ظالم نیستید!
شول: من به تو گفتم که به مصلحتِ خوشبختی و آرامش خانوادۀ آن لایه از جامعه که حاملین واقعی تمدناند ...
دختر خدمتکار خانه: یک دختربچۀ گدا آنجاست، و قبول نمیکند برود.
شول: فقط بگوئید که من عضو انجمن بر علیه گدایانِ خانگی هستم.
آلیس: نه، نه، ماری، بگذارید کودک داخل شود، من به او گفتم به اینجا بیاید.
دختر خدمتکار خانه (گستاخانه): حیاط تازه تمیز شده است.
آلیس: بعد بگذارید دختر به آشپزخانه برود و به او یک فنجان قهوه و یک بروتشن بدهید.
دختر خدمتکار خانه: قهوه تمام شده است.
آلیس: (با ژستی ناخشنود در حالیکه دختر خدمتکار به دنبالش میرفت از در خارج میشود. مارتین یک سیگاربرگ روشن میکند و آهسته در اتاق به اینسو و آنسو میرود. آلیس دوباره با عجله برمیگردد): دختر بیچاره تا حد آبی رنگ شدن یخ زده است.
شول: آلیس، حالا به من بگو که تمام این چیزها چه معنی میدهد. آیا میخواهی شروع کنی ایدههای بشردوستانه را عملی سازی و انواع بیسر و پاها را به خانه بکشانی؟ من با خدمتکارمان احساس مشترکی در باره پاکیزگی دارم و اعصاب بویائیام بسیار عالی تکامل یافته است. بوی مردم فقیر برایم وحشتناک است.
آلیس: اما فقط دلیلش را گوش کن که چرا به دختر گفتم به اینجا بیاید و مطمئنم که تو در همه قسمتها به من حق خواهی داد.
شول (بیصبرانه): خوب شروع کن!
آلیس: انجمن زنان مددکار برای خانوادههائی که درخواست کمک میکنند یک پرسشنامه میفرستد. وقتی این پرسشنامهها تکمیل گشته به انجمن فرستاده می‌شوند، در جلسه تصمیم میگیرند که چه نوع حمایتی باید برای متقاضی تعیین شود. حالا در این روزها یک خانم به انجمن نامهای مینویسد که در آن برای یکی از همسایههایش تقاضای کمک کرده بود. یکی از خانمها که چنین تحقیقاتی را به عهده گرفته بود به دیدار زن در یکی از خیابانهای دورافتاده بندر میرود. خانم بعد از چند روز خبر میآورد که زن بسیار بیمار است و ظاهراً در شرایط بسیار فقیرانهای زندگی می‌کند؛ او اما با تأکید خاصی دادن هرگونه اطلاعات در باره خودش را رد میکند و میگوید که هیچگونه حمایتی را نمیپذیرد، و همچنین اینکه نامۀ نوشته شده توسط همسایه به انجمن کاملاً بدون خبر او و بر خلاف ارادهاش نوشته شده است. هیئت مدیره با این استدلال که نمیتوان برخلاف خواست زن به او کمک کرد، و احتمالاً زن دارای منبع پشتیبانیای است که مایل به نام بردن از آن نیست، این مورد را تمام شده اعلام میکند.
شول: این کار کاملاً درستی است.
آلیس: بله ممکن است درست باشد، اما این ایده که زن بیمار به دلیل خوبِ واقعی ترجیح میدهد بجای پر کردن یک پرسشنامه با خانواده خود بدبختیشان را تحمل کند، مرا واداشت که پس از جلسه به سمت بندر بروم تا ببینم شاید با نصیحت کردن زن کمک من را بپذیرد.
شول: و او فوری صد مارک تقاضا کرد. در هر حال این عملیتر از این بود که شیر و گوشت یا ذغال از انجمن بپذیرد.
آلیس: تو در حق زن ظلم تلخی میکنی. اگر تو میدیدی و میشنیدی که من آنجا چه دیدم و چه شنیدم، بنابراین تو هم طور دیگر فکر میکردی و میگفتی.
شول: احتمالاً مقداری گرد و خاک، تباهی معمولی، از کار گریزانی و مستی را میدیدم، که به نظر من با حساسیتهای مدرن و بشردوستانه کاهش نمییابند.
آلیس: من در طبقه سوم یک خانه زنی را که میجستم یافتم. راه ورود، راه پله که آن بالا شبیه به یک نردبان می‌گشت و بویِ در راهرو چنان وحشتناک بودند که یک ترس عجیب و غریب بر من غلبه کرد. من باید رسماً شجاعت به خرج میدادم که آن بالا در را بزنم و با یک داخل شویدِ دو صدائی وارد خانه شوم. یک اتاق کوچک زیر شیروانی را تصور کن که در آن یک تختخواب که بر رویش یک فرد جوان لاغر گشته با چشمان گداخته دراز افتاده است، یک تختخواب کودکانه که در آن یک کودک با لباس نشسته است، یک اجاق که بر رویش یک قابلمه قرار دارد که داخلش لباس پخته میگردد، لباسهای ژنده برای خشک شدن میان اجاق و پنجره بر روی طناب آویزانند و آنچه از هوای قابل تنفس هنوز آنجا است توسط دو زن که هر یک یک کودک بیمار در آغوش دارد مصرف میشود، در حالیکه آنها بلند و خشن با بچههای بیچاره حرف میزنند. من ابتدا اصلاً نمیدانستم چه باید بگویم. من خود را با روبرو شدن با این فقر فلج احساس میکردم.
شول: خانم عزیز، تو شاعرانه میشوی.
آلیس: آنچه را که من ابتدا پس از پوزش خواهی بخاطر نفوذ کردنم به منزل مردم غریبه گفتم به یاد ندارم. هر دو زن به زودی بسیار فصیح میشوند، در حالیکه فرد بیمار ساکت و تقریباً خصمانه خیره نگاه می‎کرد. به تدریج توسط یکی از زنها، همان کسی که برای انجمن نامه نوشته بود، متوجه شدم که زنِ بیمار دوزندهُ یک لباس فروش بوده است و اینکه بیماری پستان دارد. او نمیتواند کار کند، اجاره خانهاش عقب افتاده است، نانوا دیگر نمیخواست نسیه بدهد، و زن چنان کلهشق است که نمیخواهد هیچگونه پشتیبانی را قبول کند. من متوجه شدم که زن بیمار میخواهد صحبت کند، اما حملهُ یک سرفه وحشتناک مانع او میگشت. من از در خارج شدم، یکی از همسایه به دنبالم آمد و هنوز برایم چیزهای زیادی تعریف کرد که از آنها من فقط وحشتناکترینشان را به خاطر سپردهام؛ زن هیچ همسری و کودک هیچ پدری ندارد! ...
شول: خب بله، کودک یک فرزندِ نامشروع است. این اغلب اتفاق میافتد. چرا از آن به من میگوئی؟ اینها چیزهای ناخوشایندی هستند که آدم دوست ندارد از آنها صحبت کند و بشنود، تو نباید ذهن خود را با آنها مسموم سازی و اجازه سرقت شادیات را بدهی. شادی کودکانه تو تنها چیزیست که حال من را در زندگی پر کارم خوش میسازد. آدم نباید به چیزهائی که نمیتواند تغییر دهد فکر کند.
آلیس: من خوب میدانم که نمیتوانم به همه انسانها کمک کنم. اما وقتی به یک مورد برخورد میکنم، جائی که امکان کمک کردن است، جائی که مانند این مورد نیاز زیادی به کمک است، در این وقت اما این وظیفه من است که کمک کنم. به این دلیل گذاشتم دختر یکی از آن زنها به اینجا بیاید. من میخواهم برای زن بیمار مقداری پول بفرستم تا حداقل امروز از آزاردهندهترین نگرانی خلاص شود و بتواند مقداری مواد غذائی بخرد. اجاره عقب افتاده چهل و سه مارک است، نانوا هجده مارک میگیرد، داروخانه دو مارک و پنجاه فنیگ ...
شول: آیا مگر آنها بیمه درمانی ندارند؟
آلیس: من این را نمیدانم.
شول: حالا میبینی که تو چه بد اطلاع داری و چه آسان میتوانی فریب بخوری. من میبینم برای آرام ساختن قلب تو باید جریان را در دست بگیرم.
آلیس (سرزنده و خوشحال گشته): مارتین، من میدانستم که تو خوب هستی. میخواهیم چکار کنیم؟ چه مقدار میخواهیم بدهیم؟
شول: فعلاً هیچی. چنین چیزهائی باید در کمال خونسردی اساسی تحقیق شوند. من باید حالا به هیئت تحریه بروم. در روز زیبای بعد با هم یک پیادهروی به سمت بندر میکنیم و تو من را پیش خانم فقیرت هدایت میکنی. آیا حالا از من راضی هستی؟ آیا نمیخواهی به من بوس بدهی؟ خب، پس من یک بوس برای خودم میگیرم! (او را میبوسد و میرود.)
آلیس: در روز زیبای بعد! و تا آن زمان؟ (او به سمت یک کمد کوچک میرود و یک جعبه فلزی خارج میسازد) همه پولی که میتوانم داشته باشم بیست و پنج مارک است! بهتر از هیچ چیز. مارتین باید فردا با من به آنجا برود. (پول را در یک تکه کاغذ میپیچد و به آشپزخانه میرود.
دختر خدمتکار خانه (از میان درِ میانی داخل میشود، به یکی از اتاقهای مجاور میرود و با یک ژاکت در دست بازمیگردد): ژاکت بهتر از مردم گدا مناسب من بود. اما امروز به مادام نمیشود چیزی گفت. به نظر میرسد که با پای چپ از خواب بیدار شده باشد. او کوتاه دستور میدهد و طوری دیده میشود که انگار به اندازه یک سر رشد کرده است.

پرده سوم.
(صحنه نمایش فضای زیر شیروانی یک خانه کوچک را نشان میدهد و طوری تقسیم شده است که آدم در سمت راست اتاق کوچکی را میبیند که از آن یک درب کوتاه به راهرو وصل میشود. یک راهپله باریکِ نردبانی شکل طوری به راهرو منتهی میگردد که به سختی میشود به بالا صعود کرد. دیوارهای کج. در سمت چپ یک پنجره سقفی؛ جعبهها، اجناس و وسائل کهنه خانگی در اطراف قرار دارند. طنابهای لباس چپ و راست بسته شدهاند. در کنار در یک سبد با رختهای شسته شده قرار دارد. در اتاق انباریِ کنار دیوار در زیر پنجرۀ سقف یک تختخواب بزرگ و یک تختخواب کوچک گذاشته شده است. در کنار در یک کمد و در وسط اتاق یک اجاق آهنی قرار دارد که همزمان وسیله غذاپزیست و یک لوله دراز گسترده دارد. چرخخیاطی، یک میز کوچک با تعدادی بشقاب و فنجان، یک چراغ کوچک نفتی، یک قطعه نان بریده شده. در کنار پایههای تختخواب یک چمدان کوچک. تختخواب بدون ملافه است. تخت فنری است. سوزانه لاغر گشته در وسط اتاق نزدیک اجاق در یک صندلی راحتی چرمی کهنه نشسته و صورتش را به سمت در چرخانده است. پرستار کلارا تختخواب را صاف میکند و در حال نظم دادن در اتاق به اینسو و آنسو میرود. کاتارینا در کنار اجاق ایستاده است. یکی از همسایگان با یک بچه در آغوش و یک بچه که دامنش را در دست گرفته است داخل میشود. مارتا در گوشه اتاق بازی میکند).
همسایه (پرچانه): میبینید خانم همسایه که چطور در برابر پرستار کلارا مقاومت می‌کردید، و حالا مانند یک شاهزاده خانم آنجا نشستهاید و میتوانید خیلی بهتر نفس بکشید. من همیشه این را میگویم که خدای عزیز خدایِ خوبی است. آدم حالا فکر میکند که او پوزینگر پیر را فقط به این خاطر پیش خود خوانده است تا شما بتوانید حالا در صندلی او بنشینید و کاتارینا بتواند از شما مراقبت کند. درست میگم، بله؟!
خواهر کلارا (زن را به آرامی با فشار از در بیرون میفرستد): ساکت، ساکت، خانم همسایه. خانم سوزانه باید حالا آرامش کامل داشته باشد و بخوابد، در غیر اینصورت دوباره دچار حمله سرفه میشود.
سوزانه (آهسته): از شما متشکرم، پرستار کلارا.
پرستار کلارا: خانم سوزانه، فقط آرام بمانید. من امشب دوباره میآیم و بعد خواهیم دید که آیا شما در تختخواب بهتر میخوابید یا بر روی صندلی راحتی. (به پشت صندلی راحتی میرود و به کاتارینا اشاره میکند تا بدون آنکه زن بیمار آن را ببیند به او تعدادی تخممرغ و یک بطری شیر از زنبیلش بدهد. سوزانه با چشمان بسته به پشتی صندلی تکیه داده است. پرستار کلارا خود را برای رفتن آماده میسازد.)
کاتارینا (زمزمهکنان): پرستار کلارا، آیا حال او واقعاً خیلی بد است؟ (پرستار قاطعانه سر تکان میدهد.) من میدانستم که او نمیتواند بخاطر اقامت در زندان برای روزهای بیشتری زنده بماند. سه ماه بدون نور و هوا ... و کودکش را نبیند و وقاحت و بیعدالتی. (دستش را مشت میکند.)
پرستار کلارا: ساکت، ساکت. از بیعدالتی اجازه ندارید صحبت کنید. در حقیقت این قابل توضیح و انسانی است که چگونه خانم سوزانه مجبور گشت بنا به تعریفِ نظم بورژوایی مرتکب یک جرم شود. اما موعظه کردن نافرمانی یک جرم است که باید مجازات شود تا به این وسیله هر چیز خوبی در جهان نابود نشود.
کاتارینا (با صدای بلندتر): آیا ستم کردن بر ضعفا و بهرهکشی از آنها جرم نیست؟
پرستار کلارا: ساکت، ساکت، به خاطر خدا. دیگر هیچ کلمهای که بتواند بیمار را به هیجان آورد نگوئید.
کاتارینا (با صدای خفه): پرستار، به من صادقانه بگوئید، من میتوانم آنچه را باید بشود تحمل کنم، چه مدت میتواند زندگی کند؟
پرستار کلارا: شاید چند روز ... شاید هم فقط چند ساعت. من شب دوباره برمیگردم.
کاتارینا: اجازه دارم جرأت کنم حالا بروم و کارم را تحویل بدهم؟ ما به پول نیاز داریم و من نمیخواهم امروز دیرتر از خانه خارج شوم. چندین شب است که یکی از این مردان آلامد دنبالم میافتد، و من امروز کمتر از همیشه در حالتی هستم که بتوانم به صحبتهای احمقانهاش گوش دهم.
پرستار کلارا: بیمار احتمالاً تا چند ساعت بعدی هیچ چیز لازم ندارد. او از ضعف خوابیده است. خداحافظ.
(آدم او را میبیند که از میان راهرو میگذرد و با احتیاط از پلهها پائین میرود.)
کاتارینا (یک پارچه به دور سر میبندد و یک پاکت بزرگ در بغل میگیرد): مارتا، من میروم کارم را تحویل دهم. مراقب باش وقتی مادرت چیزی میخواهد. (از در آهسته خارج میشود، سبد با رختهای شسته را کنار در میبیند.) حالا پرستار کلارا حتی رختها را هم شسته است! (پاکت را به کناری میگذارد و رختها را برای خشک شدن طوری آویزان میکند که یک گوشه کوچک در کنار پنجره را میپوشاند.)
سوزانه (آهسته در اتاق صدا میزند): مارتا. (کودک به سوی مادر میرود) مارتا، آیا همیشه دختر خوبی خواهی بود، حتی اگر مادر آنجا نباشد؟
مارتا: من دوست ندارم که تو را پلیس دوباره با خود ببرد. (خود را به مادر میچسباند.)
سوزانه: مارتا، تو یک دختر بسیار منطقی هستی، به من قول بده که تو هرگز بیعدالتی نخواهی کرد ... و همچنین هرگز ظلم را تحمل نخواهی کرد.
مارتا: مادر، من میخواهم همیشه دختر خوبی باشم.
سوزانه خود را به پشتی صندلی تکیه میدهد، کودک در کنار پاهایش نشسته باقی میماند.
در حالیکه کاتارینا هنوز با آویزان کردن رختها مشغول است، وایدمَن در حال سکندری خوردن در یک بارانی سیاه بر روی پله ظاهر میشود.
کاتارینا (کمی به وحشت میافتد، اما آرامشش را از دست نمیدهد): چه چیزی باعث آمدن شما به اینجا شده است؟
وایدمَن: کاتارینای کوچولو، رسیدن به شما کار آسانی نبود. خب، من امیدوارم که شما این را تصدیق کنید و به من خوشامد بگوئید ...
کاتارینا: خب شما میتوانستید بجای بالا آمدن آن پائین بمانید. من حتی اصلاً نمیتوانم تصور کنم که شما اینجا چه میخواهید. آنجا در اتاق یک زن بسیار بیمار در بستر بیماری افتاده است و من برای شما هیچ وقت ندارم. (پاکت را برمیدارد و میخواهد از پلهها پائین برود.)
وایدمَن (با ژست سمجانهای راه را بر او سد میکند): نه، کاتارینای کوچولو! ما اینطور شرطبندی نکردیم. حالا که من واقعاً با خطر جانی به اینجا صعود کردهام، بنابراین پاداشی را که سزاوارش هستم میخواهم.
کاتارینا: اگر شما فوری راه را باز نکنید، آنچه را که مستحقش هستید به دست خواهید آورد.
وایدمَن (در حال باز کردن راه): چرا چنین خشن، کاتارینای کوچولو؟ آیا نمیتوانم با دوست پسرت رقابت کنم؟
کاتارینا: من دوست پسر ندارم و همچنین هیچ دوست پسری نمیخواهم.
وایدمَن: من هم با دست خالی نیامدهام. (دست داخل جیب میکند) بفرما، یک قلب کوچک طلائی برای قلب کوچولوی من.
کاتارینا: چرندگوئی احمقانه! بگذارید من بروم.
وایدمَن (سمجانه و عجول): کاتارینا، فقط گوش کنید. من پس از طی کردن این مسافت طولانی و این راهپله مناسب مرغها فقط به این خاطر به اینجا آمدهام که شما را شخصاً امشب دعوت کنم. بعد میتوانم به شما بهتر ثابت کنم که چقدر دوستتان دارم.
(کاتارینا در حال خنده تمسخرآمیز به وایدمَن نگاه میکند.)
وایدمَن: امشب تو به اتاق مجردی من میآئی، آنجا را هیچکس نمیشناسد، و آنجا با هم مینشینیم و گپ میزنیم، و تو مانند یک بانوی خوب چای دم میکنی، و ما چای مینوشیم و گپ میزنیم ... و (از راه‌پله صدای صحبت کردن شنیده میشود) به نظرم میرسد کسی میآید!
کاتارینا (بیتفاوت): ممکن است. البته نمیدانم چه کسی.
شول (از پائین): ممکن است تحول انسانی تو بر روی این پلهها برای ما گران تمام شود.
آلیس (ظاهر میشود، آهسته و با لمس کردن دیوار بالا میآید): مارتین، من از جلو میروم تا زن بخاطر مهمان وحشت نکند. او من را قبلاً دیده است.
وایدمَن (وقتی آلیس را میبیند وحشتزده میشود): همسر مارتین! (او خود را سریع در پشت رختها در گوشه پنجره مخفی میسازد.)
کاتارینا توقف میکند. آلیس او را نمیبیند. شول هم با یک سیگاربرگ روشن در دست ظاهر میشود.
آلیس: مارتین، تو که نمیخواهی در اتاق یک زن سخت بیمار سیگار بکشی؟
شول: این البته یک گیاه خوب است که من مخصوصاً برای تسکین دادنم روشن کردهام، اما عزیزم چون تو مایلی بنابراین به دنبال محلی میگردم که بتوانم بدون آنکه این آلونک آتش بگیرد آن را جائی بگذارم.
(کاتارینا آهسته وارد اتاق میشود. چون زن بیمار با چشمان بسته آنجا نشسته است بنابراین در کنار در میایستد. مارتا انگشتش را بر روی لب قرار میدهد.) (شول برای گذاشتن سیگاربرگ به دنبال محل مناسبی میگردد، متوجه کاتارینا میشود.)
کاتارینا: سیگار برگ را فقط بر روی کناره سقف مقابل پنجره بگذارید، آنجا نمیتواند هیچ اتفاقی بیفتد. (او به گوشهای اشاره میکند که وایدمَن مخفی شده است.)
شول (به پشت رختها میرود): آلکس، تو اینجا؟
وایدمَن: من هم میتوانستم این سؤال را از تو بپرسم (طعنهآمیز) و آن هم همراه با همسرت در یک چنین خانهای!
کاتارینا: در مورد خانه و ساکنینش هیچ چیز بجز آنچه شما داخل میآورید ناصاف نیست.
شول: این احتمالاً کاتارینای معروف شماست، اما به نظر میرسد که هنوز کاملاً رام نشده باشد.
وایدمَن (خیلی سریع صحبت میکند): کاتارینای من؟ بله، یعنی نه. مارتین، من فقط از تو یک خواهش دارم، به همسرت نگو که من اینجا بودم! آبرویم میتواند در چشمانش از بین برود، و تو میدانی که قضاوتش چقدر برایم مهم است. من یک بار دیگر به تو خواهم گفت که چرا به اینجا آمدهام. اما حالا باید به سر کار برگردم، به پدرم قول شرف دادهام. (با سرعت از پلهها پائین میرود.)
کاتارینا (پشت سر او فریاد میزند): بزدل حقهباز!
شول: اینجا اما زن فقیری زندگی میکند که حمایت انجمن زنان مددکار را رد کرد؟
کاتارینا: بله.
شول: آیا شما برای او به انجمن نامه نوشتید؟
کاتارینا: نه.
(شول بدون مراعاتِ سکوت داخل اتاق میشود، کاتارینا به دنبال او میرود.)
سوزانه (از چُرت زدن بیدار میشود، برای یک لحظه به شول خیره میشود): مارتین، مارتین، عاقبت آمدی ... آمدی برای کودکت حقش را بیاوری! (بیروح به عقب فرو میرود.)
آلیس: مارتین، به خاطر خدا، آیا این زن را میشناسی ... کودک را؟؟!
شول (مشوش): من ... من او را میشناسم ... من او را زمانی میشناختم. آلیس برو، برو پائین منتظر من باش ... من فوری میآیم ... من فقط میخواهم ...
آلیس (خود را بر روی زن در حال مرگ خم میسازد): خانم هِلفریش، صدایم را میشنوید! من از رنجهای وحشتناکی که شما بردهاید هیچ چیز نمیدانستم. اما باورم کنید، من به جان فرزندم قسم میخورم که کودک شما را پیش خود ببرم ...
کاتارینا (خود را مصمم نزدیک میسازد): نه، شما این کار را نخواهید کرد. کودکِ سوزانه هِلفریش سهم میراث من است، من او را طوری پرورش میدهم که دشمن دشمنانش شود. (خود را با کودک پیش پای سوزانه میاندازد.) سوزانه، سوزانهُ بیچاره! (آلیس بیحرکت دیده میشود و به اطراف خیره نگاه میکند.)
شول (در آمیزهای از شرم و خشم میخواهد بازوی او را بگیرد): آلیس، بگذار برویم. من میخواهم ببینم چه میتوانم بکنم. دیرتر ... فردا ...
آلیس (خود را از لمس کردن او خلاص میکند): مارتین، من باید با تو بروم. و تو فکر میکنی پس از آنچه من حالا متوجه شدهام میتواند بین ما همه چیز آنطور که بود باقی بماند؟ نه. من با تو میروم، اما تا آن حد که وظیفهُ مادر فرزندمان بودن به آن دستور میدهد، و به این خاطر که دخترم را از دچار شدن به سرنوشتم نجات دهم. من دیگر زن تو نیستم ... این حق زنانه من است. (او شول را قدرتمندانه پس میزند و تنها به سمت در میرود.)
(پرده میافتد.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر