پیشگو.

در اتاقِ بیضی شکلِ با پردههای سبز رنگ ساکت شده بود. پروانههای کوچک در اطراف لامپ پرواز میکردند و با حرکات کوچکِ تندی رو به پائین بر روی رومیزی سقوط میکردند؛ دختر جوان به برادرش که تلاش میکرد میز را از وجودشان پاک کند میگوید: "نه، حیوانهای بیچاره را راحت بگذار!"
مردِ نشسته میان آن دوْ شگفتزده به دختر نگاه میکند. مرد دیگر جوان نبود، موی کوتاه فرفریاش اندکی خاکستری دیده می‌گشت؛ احساس فریبندهای بر او چیره شده بود، او باید قبلاً آنچه را میدید و میشنید و آنچه که او را احاطه کرده بودْ یک بار تجربه کرده باشد؛ و او آن را بیان میکند. حاضرین همه به تجربه کردن توهم مشابهی اعتراف میکنند، اما او سرش را تکان میدهد و در حالیکه به اطراف و به افراد نشسته به دور میزْ یکی پس از دیگری با مهربانی نگاه میکرد میگوید: "من واقعاً فکر میکنم که چنین است، من میتوانم برای شما یک داستان تعریف کنم ..."
با این حال او دیگر صحبت نمیکند و به فکر فرو میرود. پسر و دختر به همدیگر نگاهی میاندازند و جام مهمان را پر میکنند؛ آنها میدانستند که او سپس خوشصحبتتر میشود، و مادر هم میخواست داستان را بشنود. او اما با لبخندی بر لب به دختر جوان یک نگاه خاصِ محبتآمیز میاندازد که دختر را که فقط چند بار او را دیده بود تقریباً دستپاچه میساخت و همزمان سر حال میآورد؛ سپس مرد میگوید:
"شغل من ایجاب میکند که اغلب محل کارم را عوض کنم تا در محل جدیدی همان کار را انجام دهم؛ و به این ترتیب به آنجائی رفته بودم که خانه قرار داشت، و چیزهائی رخ دادند که من امروز چنین واضح به یاد میآورم. این مطمئناً تصادفی است ... فقط به من اجازه دهید که تعریف کنم. من آنجا در جنگل گردش میکردم و یک مرد بلند قامت و لاغر را میبینم که جلوی من در همان مسیر میرفت. او دائماً خم میگشت و بر روی زمین کاری انجام میداد؛ و چون بطور قابل توجهای بزرگ بودْ بنابراین این کار عجیبتر دیده میگشت. من کمی سریعتر میروم و به زودی متوجه میشوم که تعداد زیادی حلزونهای کوچکْ پس از باران بر روی زمین مرطوب میخزند. او آنها را با احتیاط برمیداشت و در بوتهها قرار میداد، ظاهراً برای آنکه به آنها صدمهای نرسد. من دیرتر متوجه شدم که او مورچهها را هم لگد نمیکند، و دیدم که از پروانههای اطراف لامپ محافظت میکند.
چند روز بعد در مهمانخانهام نشسته و مشغول نهار خوردن بودم که همان مرد داخل میشود. مدل لباسش قدیمی بود. یقه آهاردار بخاطر دراز بودن گردنش بسیار بالا ایستاده و کراوات تیرۀ پهناوری به دورش بسته شده بود؛ پالتوی خاکستری رنگ در ناحیۀ کمر تنگ‌تر دوخته شده بود و شلوار تنگی به پا داشت. چهره‌اش توسط موی سیاه زیبای آویزان در کنار شقیقه قاب شده بود و ریش کوتاهِ گونهْ تأثیر از مد افتادگی را افزایش میداد.
او با تعظیم کوتاهی سلام میدهد و در محل خود مینشیند و ابتدا با دقت شروع به پاک کردن کارد و چنگالش با یک پارچه ابریشمی می‌کند. سپس تقریباً بدون آنکه به جائی نگاه کند شروع به خوردن میکند و دوباره میرود.
در این هنگام من نام او را میشنوم، زیرا رفقایم، مهندس راهآهن و برخی دیگر از آقایان از شهرْ از اینکه مشاور دورنیوس درمهمانخانه غذا خورده است تعجب میکردند.
در میان شنوندگان یک جنبش خاص به وجود میآید. بچهها به مادر ملتمسانه نگاه میکردند. راوی توقف میکند و میپرسد که آیا این نام برایشان آشنا است.
مرد جوان پاسخ میدهد: "خیلی کم، و لطفاً ادامه دهید!"
"به من گفته شد که او یک انسان ساکت و کم حرف است و تیتر یک شغل دولتی را که دیگر مشغول به آن نیست حفظ کرده است و در پیش مادرش زندگی میکند.
یک شب از کنار خانهای که به من گفته شده بود خانۀ او است عبور میکردم؛ خانه بالاتر از خیابان قرار داشت؛ یک شیب پوشیده از چمن تا پرچینِ باغ بالا میرفت، در پشت آنْ خانۀ سفید رنگ کم ارتفاعی با پنجرههای چوبی سبز رنگ قرار داشت؛ آدم از پائین فقط میتوانست بام خانه را ببیند. من در حال رفتن از سمت دیگر خیابان یک تابش نور را رویت میکنم؛ پس از نزدیک شدن به آن صدای نواختن زیبای ویولن را میشنوم. من توقف میکنم و سپس تقریباً بیاراده مسیر کوتاه و باریک شیب پوشیده از چمن را که به سمت درِ کوچکی در حصار منتهی میگشت بالا میروم: من در کنار این درِ کوچک کاملاً ساکت میایستم و استراق سمع میکنم. پنجره باز و پرده کشیده شده بود، طوریکه من فقط نور کمی میدیدم، اما صدای ساز را میتوانستم کاملاً خوشایند بشنوم.
صدای ویولون روحم را ریوده بود، من نمیدانستم کجا هستم: من خود را در اتاق کوچک داخل خانۀ کوچک احساس میکردم؛ من شعلۀ نرم داخل شومینه را میدیدم؛ تصویر زنها، خاطرات صعود میکردند؛ من در حال استراق سمع و رؤیا دیدن ایستاده بودم و نمیدانستم زمان بی سر و صدا به کجا رفته بود.
ناگهان نواختن قطع میشود و من دوباره سایۀ تاریکِ چمن سبز رنگ را که احاطهام کرده بود، حصار و مسیر شنی و در فاصلۀ دورْ نورِ ماتِ رودخانه را میدیدم. اما حالا یک سایه به روی پرده میافتد؛ پرده به کنار کشیده میشود و یک صدا میگوید: <آنجا چه کسی است؟>
نوازنده نمیتوانست من را دیده و یا شنیده باشد، ــ و با وجود این باید توسط سر و صدای اندکی که خود من متوجه آن نشده بودم مزاحمش شده باشم. من عذرخواهی میکنم و می‌گویم موسیقی من را شکست داد و به استراق سمع کردن واداشت.
مرد از کنار پنجره پاسخ میدهد: <خواهش میکنم داخل شوید، اگر میخواهید گوش کنید، در قفل نیست.>
دعوت چنان ساده و مهربانانه گفته شده بود که من مقاومت نکردم. درِ خانه باز بود، و از یک راهرو کوچکِ تقریباً خالی به اتاقی شبیه به اتاقی که چند لحظۀ قبل در رؤیا دیده بودم می‌رسم: ساکت، با شعلۀ کوچک در شومینه با وجود شب بهاری، با کاغذ دیواری گلدار و پردههای روشن، با کمدهای قدیمی و تصاویر، و در اتاق انسانی باریک و بلند در لباس خانه و با کفشی نرم در مقابل میز با ویولنش ایستاده بود.
او میگوید: <من کاملاً تنها هستم> و با چشمان بزرگ عجیبش من را نگاه میکند. <آیا شما نوازندهاید؟ ... بله!>
من میگویم: <من اندکی ویولنسل مینوازم. اما اجازه دهید خواهش کنم مزاحمتم را فراموش کنید و بگذارید به شنیدن ادامه دهم.>
او به نواختن ادامه میدهد. من در مقابل او نشسته بودم؛ ما در طول استراحت در بارۀ آنچه نواخته شده بود صحبت میکردیم. او پس از مدتی نواختنْ ویولن را کنار میگذارد؛ یک خدمتکار میآید و بر روی میز کوچک غذاهای سرد و شراب و دو شمع روشن قرا میدهد. ما تقریباً فقط در بارۀ موسیقی صحبت میکردیم، سپس او میگوید: <حالا باید بروم و مادر و خواهرم را از ایستگاه قطار به خانه بیاورم.>
من این کلمات را به عنوان درخواستِ ترک کردن خانه درک میکنم و می‌روم. اما خود به خود اتفاق میافتد که ما دوباره همدیگر را میبینیم؛ و او در گفتگوهائی که ما انجام میدادیم مانند انسانی که میتوانست کاملاً خاک و حیوانات را درک کند چیزهای عجیبی از طبیعت و منطقه، حتی از ابرها و آب و هوا و گیاهان تعریف می‌کرد. اما بیشتر از هر چیز در بارۀ موسیقی صحبت میکردیم. من خودم میخواستم موسیقیدان بشوم، و گرچه من به استعدادم به اندازه کافی باور نداشتم که حرفهام را بر روی آن بنا کنمْ اما عاشق پُر شور موسیقی باقی ماندم. من این را برایش تعریف کردم، و او یک روز از من درخواست میکند با او بنوازم، و ما یک سهنوازی اجرا میکنیم که خواهرش با پیانو ما را همراهی کرد. من در نواختن با آن دو قابل مقایسه نبودم، مخصوصاً با مشاور، اما در هر صورت ما بد ننواختیم و این حداقل برای من یک لذت غیرقابل وصف بود.
من شبِ قبل از اجرای سه نفره با خانمها آشنا شده بودم؛ با مادر که یک بانوی رنگپریده با موی سفید بود و با خواهرِ مشاور که کلیر دورنیوس نام داشت.
کلیر دختری نبود که آدم بتواند او را زیبا نامید؛ اما لطیف و باریک بود و چیزی دوستداشتنی در وجودش بود؛ و او بینهایت پاک و خوب دیده میگشت ... من میخواهم فوری بگویم که عاشق او شدم، بدون آنکه بدانم نزدیکی او، صدایش، کلمات خوب و کمی خجالتیش شیرین بودند.
هنوز امروز هم تصویر دخترِ باریک اندام و لباس سفید با نوارِ قرمز یا سبزی که مانند کمربندی به دور کمرش میبست مرا تعقیب میکند. آن زمان این تصویر من را در کار روزانه همراهی میکرد و مرا خوشحال و غمگین میساخت. این زمانی بود که آدم بخاطر دلتنگی ثانیه‌ها را برای هر ملاقات میشمرد و هر دیدار دوبارهای را بیصبرانه انتظار میکشد.
در این روزها چیز شگفتانگیزی برایم اتفاق میافتد. من ظهر از میان شهر میآمدم و در مسیرم به دورنیوس برخورد میکنم؛ من به او میپیوندم و با او از میان خیابان گردآلودِ خلوتی به سمت ایستگاه قطار میرویم؛ این یک خیابان دراز و خسته‌کنندۀ شهر کوچک بود، و ما در تمام مسیر از سمتی از خیابان میرفتیم که خانهها بنا شده بودند، در این وقت دورینوس ناگهان از پیادهرو و از کنار خانه‌ای که در حال ساخته شدن بود و ما باید از کنارش می‌گذشتیم به خیابان میرود و مرا هم با اجبارِ ملایمی به سمت دیگر خیابان میکشد. و من در وسط گفتگوئی که ما آن را قطع نکرده بودیم فکر میکردم که او بخاطر گرد و خاک یا افتادن ملاتِ ساختمانی بر روی کت و شلوارش ترسیده است، و میخواستم به او بگویم که در ساختمان اصلاً کار نمیشود و هیچکس بر روی داربست نمیباشد، اما این را نگفتم، زیرا گفتگوی ما این فکر را بلافاصله دوباره به عقب رانده بود. تمام اینها یک دقیقه هم طول نکشید و ما به سمت دیگر خیابان رفته بودیم که ناگهان من صدای سنگین سقوط آوار را میشنوم و ریزش آجر و قطعات دیوار و گرد و غبار چرخانِ آهک را در اثر سقوطِ داربست میبینم. ما بدون شک می‌توانستیم در زیر آوار دفن شویم، و من مضطرب به مردی نگاه میکنم که یک چنین غریزۀ فوقالعاده یا تصادف او و من را نجات داده بود. او آرام میگوید: <چه خوب که ما به این سمت آمدیم!>
من میگویم <گوش کنید، آیا از داربست متوجه چیزی شدید؟>
او در حال طفره رفتن پاسخ میدهد <من نمیدانم ... چنین به نظرم رسید ...> و به گفتگوی قبل ادامه میدهد.
من در مقابل ایستگاه راهآهن از او جدا میشوم و برمیگردم. او به من گفت که انتظار یک مهمان را میکشد، و سپس در حقیقت با یک مرد جوان خوشپوش از کنارم میگذرند.
تا آن زمان من در خانه او مهمان دیگری را ندیده بودم. و گرچه اغلب اتفاق میافتاد که وقتی موسیقی نواخته میگشتْ رهگذارن در کنار خیابان برای گوش دادن میایستادند، اما هرگز دوباره پیش نیامد که مشاور درخواست کند یکی از آنها به خانه داخل شوند.
هنگامیکه من دو روزِ بعد پیش دورینوس میرومْ جوان غریبه را با یک کتاب در دستْ نشسته در اتاق میبینم؛ او بلند میشود و ما به هم سلام میدهیم. او بلند قامت بود، با حرکات نجیبانه؛ موی سیاه و چشمانی بسیار زیبا داشت؛ اما نگاهش برایم خوشایند نبود؛ من مایلم بگویم که چیزی ناپایدار و غیرواقعی در چشمانش قرار داشت.
معلوم می‌شود که او در مهمانخانهای که من ساکن بودم اقامت دارد، اما من او را در مهمانخانه ندیده بودم، زیرا ما ساعت و عادات مختلف داشتیم. او دو تا سه هفته آنجا میماند و من او را هر بار که پش دورنیوس میرفتم ملاقات میکردم.
در تمام این مدت، از زمانیکه من به خانه در رفت و آمد بودمْ هرگز از امور و روابط خانوادگی سخن به میان نیامده بود، طوریکه آنها خیلی بیشتر در بارۀ من میدانستند تا من در بارۀ آنها؛ فقط از تصاویر قدیمی اجدادِ بر روی دیوار گاهی صحبت شده بود و نه از زندهها.
من در این روزها احساس میکردم که در خانه چیزی اتفاق میافتد. من همچنین باید بگویم این مرد جوان طوری بود که آدم نمیتوانست او را به آسانی نادیده بگیرد و یا فراموش کند، اما همچنین او را به آسانی تحمل کند. او چیز تمسخرآمیزِ فکر شدهای در نوع صحبت کردنش داشت، گرچه او همیشه مؤدب بود و به نظر میرسید که فقط خودش یا هموطنانش را تمسخر میکند؛ او متولد انگلستان بود، اما خیلی خوب آلمانی صحبت میکرد و ادوارد لاین نام داشت. من نمیتوانستم تشخیص دهم که او چه رابطۀ نزدیک یا دوری با دوستانم دارد، و پرسش در این خانه کمتر از جاهای دیگر معمول بود. مشاور همیشه با او آرام و به سردی صحبت میکرد، کلیر کم صحبت میکردْ طوریکه مرد جوان همیشه مشغول حرف زدن بود، و سخنان شوخ و تعریفهایش گفتگو را در حرکت نگه میداشت. او هندوستان را دیده بود و با ملامت از حاکمیتِ هموطنانش بر بومیان صحبت میکرد؛ او یک بار گفت دلش میخواست در آنجا یک قیام بیرحمانهتر به راه میانداخت و بخصوص تمام زنان انگلیسی را نابود میساخت. حرفهای جدیاش همیشه به مسخره کردن تبدیل میگشت. گاهی من متوجه میشدم که مشاور با مخالفت و تعلیمی با او صحبت میکرد، چیزی که ادوارد لاین همیشه مؤدبانه میپذیرفت.
اما من احساس میکردم که چیزی در جریان است؛ و این نباید ناگفته بماند که من به او که همیشه وقت داشت و تمام روز را در خانه میگذراند یک حسادتِ مخصوص احساس می‌کردم، در حالیکه من فقط شبها به آنجا میآمدم؛ و خیلی بیشتر به این خاطر که دختر توسط هیچ چیز به من متصل نبود. این مهمانِ تازه من را به شدتِ احساسم به کلیر آگاه میساخت.
هنگامیکه شبِ در نظر گرفته شده برای سه‌نوازی فرا می‌رسدْ او مؤدبانه برای دوشیزه دورنیوس نُت‎ها را ورق میزد. موسیقی یک پیوند بین ما به نظر میرسید که  او در آن شریک نبود؛ اما بعداً وقتی ما در بارۀ قطعهای که نواخته بودیم صحبت میکردیمْ او پشت پیانو مینشیند و شروع به نواختن میکند؛ و در این لحظه من میدانستم که در این کار هم از بقیه هیچ کم ندارد.
گاهی پیش میآمد که من و او با هم به مهمانخانه میرفتیم، اغلب در سکوت و گاهی در حال گفتگو در باره چیزهای غیر مهم. و در یکی از این شب‎ها چون نمیتوانست بخوابد از من خواهش میکند با او همصحبت شوم. او میگذارد شرابی عالی برایمان بیاورند. من تصور میکردم که او قصد دارد ــ من نمیخواهم در باره او بیعدالتی کنم ــ افکارم در بارۀ خانه دورنیوس را بداند، بنابراین من از خودم محافظت میکردم؛ او خودش از آدولف دورنیوس خیلی ستایش میکرد؛ من در آن زمان این را متوجه شدم و دیرتر اما دلیل زیادی داشتم که طور دیگر فکر کنم.
من روز بعد به آنجا میروم و بدون آنکه داخل خانه شوم و یا آمدن خود را خبر دهم در باغ میمانم تا لولۀ آبی را که طبق دستورم کار گذاشته شده بود بررسی کنم. من در این هنگام می‌بینم که ادوارد با علائم خشمی سرکش در چهره از خانه خارج می‌شود و با زدن لگد خشمناکی یک بوته گل رز زیبا را می‌اندازد و لگدکوب میکند؛ خشم او و لگدکوب کردن گلهای لطیف در این خانۀ ساکت و باغ قدیمیْ وحشتناکتر و وحشیانهتر دیده میگشت. او چند لحظۀ بعد من را میبیند و به سمتم میآید و طوریکه انگار من چیزی ندیدهام و او هیچ کاری انجام نداده است با یک لبخند مصنوعی سلام میدهد.
چند روز بعد پس از بازگشت از کار به مهمانخانهْ او را با همان چهرهای که در حال لگد زدن به بوتۀ گل رز دیده بودم آمادۀ سفر میبینم. به اسبها دهنه زده میگشت و خدمتکاران اسباب او را بار میکردند. او با خونسردی دستورالعمل میداد؛ او من را میبیند و سریع به سمتم میآید تا تقریباً متواضعانه از من خداحافظی کند؛ او امیدوار بود که من را دوباره ببیند. من خروج درشکه از دروازه و راندن بر روی جاده را با یک احساس عجیب و غریب می‎دیدم، من از رفتن او هم احساس راحتی می‌کردم و هم احساس اندوهی سنگین و غیرقابل درک.
من بعد مستقیم پیش دورنیوس میروم، اما فقط مادر را در خانه مییابم که به من میگوید مشاور و کلیر به ایستگاه قطار رفتهاند تا از دوستشان خداحافظی کنند. من در پیش خانم سالخورده نشسته باقی میمانم، برایش مینوازم و با او صحبت میکنم. او هم در واقع کم صحبت بود و غالباً به درون خود نگاه میکرد. در این شب اما آشکارا هیجانزده بود، بدون آنکه من بتوانم تشخیص دهم که آیا این هیجان از شادی یا اندوه است؛ یک بار او آه سنگینی میکشد و وقتی من به او نگاه میکنم میگوید: <بچهها، دوست عزیز، آه بچهها!> وقتی من از او میپرسم او طفره میرود و پاسخ میدهد: <بچهها همیشه برای یک مادر نگرانی میآورند.>
بچهها ابتدا دیرتر وقتی من آماده رفتن بودم به خانه بازمیگردند، و کلیر بلافاصله به اتاقش میرود و دیگر ظاهر نمی‌شود.
هنگامیکه به مهمانخانه برمیگشتم دوباره اندوه سختی بر من مستولی میشود، گرچه من هیچ دلیلی برای آن نمیدانستم.
روز بعد یکشنبه بود و من برای صرف نهار دعوت شده بودم. ما در اتاق غذاخوری سفید رنگ با پردههای سبز نشسته بودیم؛ صحبت زیادی نشد و آنچه گفته میشد فقط صحبتهای بیتفاوتی بودند، خیلی بیشتر به نظر میرسید که همه بیشتر از همیشه در خود غرق گشتهاند، تا اینکه مشاور یک کلمه در بارۀ انسانها بطور کلی میگوید، اما در واقع میخواست آن را به چیز ویژهای که برایم ناشناخته بود ربط دهد؛ کلیر به هر حال آن را به خود میگیرد، زیرا قاشق نقرهای را از دست به روی میز میگذارد، ــ او با ظرافت زیادی غذا میخورد، برایم تماشای غذا خوردنش همیشه یک خوشحالی بود، ــ و برای پاسخ دادن چیزی از <زندگی بدون وحشت> میگوید، و مشاور پاسخ میدهد: <همچنین در مقابل وجدان؟>
کلیر میگوید: <هیچ چیز وجدانی وجود ندارد!>
مشاور می‌گوید: <که اینطور؟> و ساکت می‌شود. دختر در این وقت کاسهها را حمل میکرد. مشاور بیحرکت نشسته و به خواهرش چشم دوخته بود. مدتی همه سکوت کرده بودند؛ کلیر با درهم کردن دستهایش بر روی سینهْ برای فرار از مقابلِ نگاه برادر گاهی صورتش را به سمت پنجره و گاهی به سمت دیوار میچرخاند؛ مادر نگران و ناآرام از یک فرزند به فرزند دیگر نگاه میکرد. من احساس عجیب و غریبی داشتم.
ناگهان کلیر در حالیکه دستهایش را مدافعانه در مقابل خود و بر علیه او تکان میداد فریاد میکشد: <چرا نگاه میکنی؟ نگاه نکن! تو نباید نگاه کنی!>
و او پاسخ میدهد: <من باید نگاه کنم!>
من هنوز کلیر را میبینم که میجهد و با دستهای با هم در مجادله میگوید: <چی؟! ــ نه، من نمیخواهم هیچ چیز بدانم!> و سپس در حال گریستن از اتاق به بیرون هجوم میبرد.
برای مدتی سکوت برقرار بود؛ دورنیوس دستهایش را بر روی هم قرار داده بود و آنها را به این سمت و آن سمت حرکت میداد، تا اینکه کلیر از اتاقِ کناری بلند صدا میزند: <آدولف!> و یک بار دیگر سختتر: <آدولف!> و او بلند میشود و به دنبال صدا میرود.
دختر میوه و قهوه میآورد. خانم دورنیوس با من به دور میز باقی میماند. او به من میگوید: <شما باید فرزندانم را ببخشید. تلخیای از گذشته وجود دارد، و حالا دوباره! ...>
من به خوبی میدیدم که کلیر بخاطر وظیفۀ مهماننوازی و بخاطر من پیش ما مینشیند، در حالیکه اشگ در چشمانش جمع شده بود و گوشههای دهانش میلرزیدند؛ من به این خاطر به بهانهای برای رفتن بلند میشوم و کلیر مانع از رفتنم نمیشود.
من در روز بعد دوباره پیش آنها میروم و تنها کلیر را در آنجا میبینم. ما از میان باغ میرویم، و من با کمال تعجب بوته گل رزی که ادوارد لاین با لگد از ریشه جدا ساخته بود را در همان جائی که بود افتاده میبینم. کلیر به آن توجهای نمیکند.
ما در حال گپ زدن داخل اتاقی که در آن پیانوئی قرار داشت میشویم و او پشت پیانو مینشیند. او با بازوی ظریفِ لخت، در حال نگاه کردن به بالا و با انگشتها بر روی کلاویهها نشسته بود، در اتاقی که در آن دیگر نور خورشید نبود؛ در باز مانده بود و رنگ سبز باغ مانند دیوار در برابرمان قرار داشت، آنچه را که او بر زبان نمیآورد در نواختن مینشاند. همدردی با اندوهی که بر روی خانه نشسته بود، رنج و زیبائی دختر که خود را بدون کلمات بر من میگشود و همچنین این شب تاریک دست به دست هم دادند و ... در این شب من به او گفتم که او را دوست دارم. این لحظه برای وجودِ هر دو ما نزدیکی‌ای سوزاننده بود. ابتدا هنگامیکه دستش را گرفتم من را درک میکند، و آن را انگار که در آتش قرار دارد کنار می‌کشد و مانند روز قبل آنها را در حال مجادله با هم بلند میکند و بلند میگوید: <آه خدای من! این هم بهش اضافه شد! این هم بهش اضافه شد! او نمیتواند این را ببیند!>
او مشوش من را نگاه میکند، و طوریکه انگار باید تمام چیزهای ممکن را در ذهنش درک کند و متحد سازد یک لحظه میماند، بعد خیلی مؤدبانهْ اما مانند کسی که باید مؤدب باشد به من دست میدهد و با عجله میرود.
من تنها در اتاق میمانم و به بیرون نگاه می‌کنم؛ من سعی میکردم بر خودم مسلط شوم و به این خاطر که چرا سکوت نکرده بودم لبم را به دندان میگیرم؛ من بطرز دردناکی متأسف بودم ــ این را از من باور کنید ــ که چرا این موجود بیچاره را بیشتر ناراحت ساختهام. در این وقت صدای آرامی میشنوم و به اطراف نگاه میکنم: هیبتِ بلند آدولف دورنیوس در اتاق ایستاده بود. من باز شدن در را نشنیده بودم: او هرگز اینطور زیبا  و اینطور ترسناک مانند حالا بیحرکت در نور تاریکِ غروب، با چهرۀ رنگپریدهاش، با لبهای نازک به هم فشرده، مانند شبحی از یک زمان گذشته به نظرم نرسیده بود.
اما او دوستانه و غمگین صحبت میکند: <هنوز از پیش ما نروید. اگر خدا میخواست می‌توانستید با ابراز علاقه خود در پیش کلیر موفقیت داشته باشید. او سه روز پیش با لاین نامزد شد، البته بر خلاف میل من و این را کلیر میداند. در خانوادۀ ما بخاطر روابطِ ناخوشایند بدبختی و رنج وجود داشته است. و من میدانم که همچنین این نامزدی برای کلیر باید رنج به بار آورد و برای ما همراه او، من میتوانم این را ببینم، ــ متأسفانه ببینم، زیرا این دیدن هیچ فایدهای برایم ندارد.>
گرچه استعداد ترسناکش برایم ثابت شده بود، اما این برایم غریبه، ناگوار و باورنکردنی بود. در حالیکه بسیاری از احساسات در من میجنگیدند پرسیدم: <شما چه میبینید؟>
<آنچه، سعادت و بدبختی میآورد، ارواحی که انسانها را تعقیب میکنند.>
<... تعقیب میکنند؟>
<بله، اینها را من می‌توانم ببینم؛ البته اگر بخواهم نه همیشه، ــ اما گاهی مجبورم. و این مرد را شکلکها و هیولاهای بسیار وحشتناکی تعقیب میکنند، عناصری که وجودش آنها را تولید یا به سمت خود جذب کرده و سرنوشت او گشته‌اند. و اگر کلیر با او ازدواج کند نمیتواند از دست آنها بگریزد. کلیر خودش به نحوی آن را احساس میکند، در غیر اینصورت دو سال نمیجنگید.>
او با وجود آنکه چهرهاش تغییر کرده بود بسیار ساده و آرام صحبت میکرد. و تصورش را بکنید، در حالیکه او صحبت میکرد به نظرم میرسید که انگار من هم آن هیولاها را آن زمان وقتی ادوارد بوتۀ گل رز را لگدمال میکرد با چشمان غیر مادی دیده یا احساس کردهام.
او هنوز میگوید: <شما را چیز زشت و ناپاکی تعقیب نمیکند. به این خاطر شما برایم فوری خوشایند بودید. من از شما خواهش می‌کنم دوباره پیش ما بیائید!>
من مشوش و هیجانزده میروم، اما این احساس به من فشار میآورد که توسط رفت و آمد به این خانه در یک جو مبهم وحشتناکِ روحی داخل شده‌ام که شروع به عادت دادنم کرده بود. هنگام بازگشت به مهمانخانه یک پرنده در کنارم پرواز میکرد که مرتب از بوتهها و از درختان فریاد میکشید و مرا عصبانی و ناراحت میساخت. سکونت در مهمانخانه که در آن هر کسی زندگی می‌کرد برایم ناگوار بود.
شغلم مرا تا زمستان در آن منطقه نگاه داشت. من مانند قبل پیش دورنیوس میرفتم، گرچه کمتر، زیرا عبور از کنار خانه و اجتناب از ورود به خانه میتوانست زجرآورتر و ناگوار باشد. کلیر دیگر وقتی من آنجا میرفتم مانند گذشته زیاد به باغ یا اتاق مهمانی نمیآمد، و در نوازندگیِ شبانۀ ما دیگر شرکت نمیکرد. من در بارۀ چیز عجیب و غریبی که در اتاقِ درون باغ به او گفته بودم دیگر صحبت نکردم. من در برابر آن مقاومت میکردم، و اما وقتی به خانۀ ساکتِ سفید میرفتم در یک جهان دیگری بودم؛ موسیقیِ لرزان، وقتی دورنیوس مینواخت، بخصوص وقتی او تنها در اتاق مینواخت، و من در یک اتاق دیگر و یا از باغ گوش میدادمْ مانند آن شبِ اول برایم شروع به داشتن چیزی شبح مانند میکرد، و در اطراف زنِ رنگپریدۀ سالخورده ــ آنطور که من باید آن را بنامم ــ، یک لایه هوایِ بیگانۀ عجیب قرار داشت. فقط کلیر مانند همیشه دوستداشتنی و طبیعی به نظرم میرسید.
کلیر در این روز یک لباس مانند لباسهای تصاویر روی دیوار پوشیده بود: لباس سفید ـ‌‌ صورتی رنگ، با ریسمانی در زیر پستان که مانند کمربند بسته شده بود، با آستینهای بسیار کوتاه چیندار و بازوان لخت، و من هنوز صدای کمی عمیقش را میشنوم. چیزی مستقیم و قابل اعتماد از این صدا و گاهی یک اشتیاق پنهانی به گوش می‌رسید. بنا به سخنان برادرْ امیدِ آرامی در من زندگی میکرد، و در عین حال احساس میکردم کلیر به آن دسته از مردمی تعلق دارد که احساساتشان عمیقتر از آن است که راحت آنها را عوض کنند.
در ماه سپتامبر در کوهها برف فراوانی باریده بود، سپس بارانهای سنگین میبارد و در نهایت هوای بسیار گرم میآید. همه جا آبها طغیان کرده بودند؛ در پیش ما هم رودخانه به جوش میآید و چمنزارها را میپوشاند و بوتهها مانند جزایر از درون آب دیده میگشتند. آدم می‌توانست از پنجرههای خانه دورنیوس چرخش و رفتن آب رودخانه را در فاصله نه چندان دور ببیند؛ شاخهها و بتهها، الوار، بقایای حصار و پلههای چوبی مدام در حال چرخش بر روی امواج طوفانیِ خاکستری رنگ رودخانه سریع میگذشتند. یک قسمت زیاد از کار ما نابود شده بود؛ اقدامات ایمنی با عجله صورت میگیرند؛ من شب و روز کار داشتم. وقتی من میتوانستم تا حد مرگ خسته به خانه بروم، از نزدیکترین راهْ از کنار یک خانۀ قدیمیِ کنار آب و از یک راهرو چوبی عبور می‌کردمْ که اما حالا کاملاً نزدیک سطح سیل قرار داشت، این راهرو چوبی با یک مسیرِ پُر شیب به خیابان متصل می‎گشت و به ما در صرفهجوئی کردن از رفتن یک بیراهۀ طولانی کمک میکرد. یک فانوس آنجا آویزان قرار داشت، اما در این شب باد آن را خاموش کرده بود.
در حالیکه من در تاریکیْ با دست کشیدن به پرچینِ کنارِ راهرو چوبیْ کورمال جاده را جستجو میکردم، کاملاً نزدیک من و پائین پاهایم آب به شدت به بالا میجهید و میغرید، در این وقت ناگهان یک نوع اضطراب یا یک چنین احساسی که نمیتوانم آن را توضیح دهم بر من مستولی میشود: من باید برمیگشتم. من فاصله زیادی را برمیگردم، تا اینکه با یکی از نگهبانانِ خودمان مواجه میشوم و ما با یک مشعل به محل میرویم: آخرین قسمت راه باریک چوبی را سیل برده بود، و ادامه رفتنم از آن مسیر میتوانست باعث مرگم شود.
من هیجانزده به مهمانخانه میروم و قبل از آنکه چراغ را روشن کنم مدتی در اتاق تاریکم میمانم. سپس پنجره را باز میکنم. بلافاصله میشنوم که از پائین نام من را صدا میزنند؛ من از پنجره خودم را به جلو خم میسازم: یک سایۀ دراز پائین ایستاده بود.
من رو به پائین فریاد میزنم: <دورنیوس؟>
<بله! ــ شما امشب دیگر بیرون نمیروید؟>
<نه! چرا؟>
<خوب بنابراین شب بخیر! من بخاطر شما نگران بودم!>
او خطر را دیده و آمده بود! وقتی من روز بعد برایش حادثه را تعریف میکنم، او متعجب نبود و چیز زیادی نگفت؛ از سوی دیگر متوجه میشوم که کلیر بسیار هیجانزده بود.
سپس به زودی هوای بد و یخبندان شروع میشود. در آغاز ماه نوامبر کارها متوقف میشوند و من برای کار دیگری احضار میشوم.
هنگامیکه من برای شامِ خداحافظی پیش آنها رفته بودمْ در اتاق سفید با پردههای سبزْ شمعهای روشن و گلهای فراوانی بر روی میز قرار داشتند. آدولف دورنیوس و من یک موسیقی باشکوهِ قدیمی را نواختیم. گفتگو در دور میز اغلب کوتاه اما پر از صمیمیت بود.
دورنیوس جامش را بلند میکند و به سلامتی من مینوشد و میگوید: <خداحافظ و به امید دیدار همیشگی! چیزی در ما جداناشدنی باقی میماند!>
خانم سالخورده هنگامیکه من دستش را میبوسیدم میگوید: <شما برای ما دوست عزیزی شدهاید که ما فراموش نخواهیم کرد.>، فقط کلیر که بسیار رنگپریده بود در حال دست دادن کلمهای نمیگفت. من در دور میز متوجه شده بودم که مرتب من را نگاه میکند و همچنین اغلب افکارش جای دور بودند.
این تابستان و حوادث آن من را به این انسانها عمیقاً وصل ساخته بود. با این وجود ما برای هم زیاد نامه نمینوشتیم و در زندگی فقط دو بار همدیگر را دیدیم. من دیرتر متوجه گشتم که کلیر پس از آن حادثۀ سیل که جانم را تهدید می‌کرد و مشار آن را از فاصلۀ دور احساس کرده بودْ دوباره کاملاً تکان خورده و هشدارِ خاموش برادرش بخاطر لاین همیشه در مقابلش بود؛ نامهها و دیدار جدید من را به این نتیجه رساند؛ همچنین ممکن است که او در بارۀ لاین چیز بدی شنیده باشد، لاین در هر صورت عاقبت بر ضد برادر و دیوانگی و خودخواهیش خشم میگیرد: یک صحنهای بین آن سه نفر اتفاق میافتد که کلیر را زخمی ساخته، چیزی را در او شکانده و نامزدیاش را قطع کرده بود.
اما این کار همچنین چیزی را در او پاره کرده و روحش را خسته ساخته بود.
هنگامیکه من دوباره پیش آنها رفتم یک چهرۀ رنگپریده و لاغر دیدم؛ او لباس سیاهِ سادۀ بدون هیچ زیور و تزئینی بر تن داشت. برادرش به من میگوید: <کلیر در عبادات عرفانی خودش را نابود میسازد. او قدرتش را از دست میدهد و در اثر خونریزی میمیرد.>
از آنجا که برایم وحشتناک بود کلیر را که بسیار دوست داشتم در این دریایِ غریبۀ تاریک غرق شده ببینمْ تلاش میکنم او را دوباره برای زندگی برنده شوم؛ اما این بیهوده بود. او با جدیتِ خاصی به من میگوید: <من میدانم که نیت شما خوب است، اما شما کاملاً از من فاصله دارید. و شما شیرینی آن جهان را که من را میپذیرد نمیشناسید.>
او دارای چهرهها و اشباح بود، و من در نهایت مطلع میشوم که به یک صومعه رفته است.
همچنین آدولف دورنیوس هم دیگر زندگی نمیکند. مادر خیلی قبلتر از او مُرده بود. اما زمانهائی وجود دارند که من بطرز عجیبی این انسانها را به یاد میآورم. یک بار در یک جائی یک قطعه موسیقی میشنوم که دورنیوس هم آن را می‌نواخت، و این برایم مانند آن زمانی بود که من در حال استراق سمع در باغ ایستاده بودم، و انگار یک صدا از یک زندگیِ دیگر مرا صدا میزد که من اما باید از کنارش عبور می‌کردم.
من حالا دقیقاً میدانم چه چیز امروز مرا به این شدت به آن یادآوری کرد و مجبورم ساخت این داستان را که تا حال برای کسی تعریف نکرده بودم برایتان تعریف کنم." راوی به اطراف نگاه میکند؛ همه ساکت بودند. "این دقیقاً همان اتاق نیست، زیرا آن اتاق در خانۀ بر روی تپۀ کوچکْ بیضی شکل نبود، اما آن اتاق گوشههای گرد عجیب و غریبی داشت؛ همچنین چوبهای کف اتاق کاملاً شبیه به کف این اتاق بود، فقط باریکه‌های کنار دیوار متفاوت بودند. اما مبلها و پردههای سبز دقیقاً یکسان هستند! و شماها مانند آنها اینجا نشستهاید؛ خواهر و برادر در کنار مادر، و شما از پروانهها محافظت کردید، همانطور که همیشه آنجا اتفاق میافتاد! این برای من خیلی تعجبآور است!"
او سکوت میکند؛ شنوندگان به همدیگر نگاه میکنند؛ پسر میخواست بسیار هیجانزده چیزی بگویدْ اما مادر از او پیشی میگیرد: "اجازه دارم قبل از آنکه دیگران بگویندْ آن را به شما توضیح دهم؟ این ارتباط یک چیز کاملاً طبیعی است. من یک دورنیوس هستم. پدرِ دوستان شما و پدرِ من پسرعمو بودند. و مبلها و پردهها هم همانهائی هستند که شما در خانۀ مشاور دورنیوس دیدید و لمس کردید! ما آنها را به ارث بردیم. دختر من کلیر نامیده میشود، گرچه او را اینطور صدا نمیزنند، نام تعمیدی او کلیر الیزابت است، اما ..."، او میخندد: "ما چهرۀ دومی نداریم!"
او با احساس عجیبی به دختر جوان نگاه میکند و میگوید: "نه! خدا را شکر شما در سلامتی خوشحال کنندهای آنجا نشستهاید!" و دختر عمیقاً سرخ میشود. این اما فقط یک لحظه بود. مرد با کشیدن دست به مویش آن را صاف میکند و با کمی لرزش بخاطر هیجان میگوید: "بنابراین احساسی که من تمام اینها را تجربه کرده بودم خیلی اشتباه نبود."
مرد جوان میگوید: "ما از شما بخاطر تعریف کردنتان بسیار سپاسگزاریم." و مهمان که قصدش را خوب احساس میکرد به او لبخند میزند و میپرسد: "آیا از بقیه هم عکس دارید؟"
"بله، ما آنها را وقتی دوباره بیائید به شما نشان خواهیم داد."
دختر برای او میوه میآورد و پسر جامش را پر میسازد. همه به خود برای او مانند یک دوست قدیمی زحمت میدادند. آنها پس از رفتن مرد هنوز مدتها در باره او و داستانش صحبت میکردند، و کلیر الیزابت در شب بدون آنکه بتواند هیجانش را درک کند به تلخی میگرید. برادرش مشتاقانه و خوشحال انتظار دیدار بعدی را میکشید.
اما مهندس دوباره نیامد. او در راهِ خانه به موی سفیدش اندیشیده بود و به اینکه کلیر الیزابت هنوز بسیار جوان بود.