سرنوشت.

"یک پینشرِ قهوهای رنگ، تقریباً نژادِ اصیل، با قیمت مناسب به فروش میرسد."
این آگهی در روزنامههای صبح چاپ شده بود.
زنِ فروشنده هنوز مشغول خوردن صبحانه بود، در این وقت یک آقا بخاطر آگهی میآید و از پینشر میپرسد. در واقع او فقط یک مرد بود، اما کت و شلوار شایسته و چهرۀ گردِ مهربانشْ او را قابل اعتماد نشان میداد.
صاحبِ پینشر فکر میکند: "سگ در پیش این مرد زندگی خوبی خواهد داشت. آیا باید با او چانه بزنم؟ فکر کنم بیست شلینگ قیمت زیادی نباشد."
اشناوتسرْ احضار میشود. او از گوشۀ یک مبل سبز رنگ، جائیکه دراز کشیده بودْ خود را به تدریج کش میدهد، از مبل پائین میپرد و مشکوکانه نزدیک می‎شود. البته با "تقریباً نژاد اصیل" در آگهی اغراق نشده بود. چه کسی میداند، چه رُمانهائی در خانوادۀ سگ بازی شده بودند! احتمالاً باید یکی از پودِلهای اغواگر و شاید هم یک بار یک داکسهوندِ عاشق در شجرهنامهاش یک جایگاه پر افتخار داشته باشد، با این شرط که شجرهنامه‌ها به خاطر گزارش دادنِ حقیقتِ کامل آنجا باشند. اما آیا شجرهنامه‎ها واقعاً برای گزارش دادنِ حقیقتاند؟
بعلاوهْ اشناوتسر بجز تمام نشانههائی که از چهره و از کل اندامِ کمی پیچیدهاش قابل خواندن بودْ شجرهنامۀ دیگری نداشت. حالا چرا تصمیم گرفته بودند که او را نژاد پینشر بنامند؟ شاید به خاطر رنگ قهوهای مایل به زردِ غیر قابل انکارش و احتمالاً همچنین به این خاطرْ چونکه سر مهمترین بخشِ یک حیوانِ مهرهدار است و سرِ اشناوتسر با آن سبیل پشمالو، گوشهای کوتاه و چشمهای گردِ قهوهای رنگشْ در حقیقت برخی از شباهتهای سرِ یک پینشر را نشان میدادند. البته بدن دراز و استوانهای و پاهای کجِ کمی کوتاه و مستحکمْ مناسب این سر بودند. و این را زنی که میخواست سگ را بفروشدْ چنین قوی مانند حالا متوجه نشده بود، زمانیکه او نگاههای منتقدانۀ در حال بررسیِ مرد غریبه را نشانه گرفته شده به سگ عزیزش میبیند.
زن متواضعانه میگوید: "کاملاً پاک نیست ..." و در ذهن یک شلینگ از قیمت میکاهد.
مرد چاق که اظهار او را اشتباه درک کرده بود پاسخ میدهد: "مهم نیست، این را میتوان به او یاد داد."
زن متوجۀ منظور مرد میشود و غرورش را به عنوان خانم خانهدار و مادر سگْ جریحه‌دار شده احساس میکند.
زن با حرارت میگوید: "آه، او دیگر اتاق را خیس نمیکند!" و در ذهن فوری یک شلینگ به قیمت میافزاید. "شما چه فکر کردهاید؟ او تقریباً یک سالش است، و من خودم او را تربیت کردهام. اینطور نیست، اشناوتسر؟ او یک سگ کوچک دوستداشتنی و خوب است! خودِ شادی است! وقتی از چشم کسی چیزی بخواند آن را انجام میدهد. آه، او مدتهاست که دیگر اتاق را خیس نمیکند، از این بابت خیالتان راحت باشد ... بله، اما از نژاد ... بله، البته باید به شما بگویم که من از آن دقیقاً خبر ندارم. من نمیخواهم وقتی میخواهم او را به کس دیگری بدهم صادق نباشم. مادرش باید از نژاد پینشر بوده باشد، اما از پدر ... ما از او هیچ چیز نمیدانیم."
به نظر میرسید که نژاد سگ برای مردِ غریبه اهمیت چندانی ندارد. و تا اندازهای تسلیبخش تکرار میکند: "مهم نیست، مهم نیست! مهم قیمت سگ است؟"
زن میگوید: "بله، میدانید، اشناوتسر پول پوشاک من است. هنگامیکه او خیلی کوچک بود شوهرم او را هدیه گرفته است. او به من گفت او را بزرگ کن و به هر قیمتی بفروشی پولش ما تو است. برای من فروختن او خیلی سخت است. من اشناوتسر را مانند کودک خودم دوست دارم!"
زن گوشۀ پیشبندش را به سمت چشم میبرد و حیوان را که جدی و مشکوک به او نگاه میکرد نوازش میکند.
زن ادامه میدهد: "یک سگ واقعاً خوب و وفادار! و مانند یک پودل کاملاً باهوش است. اشناوتسرْ دست بده! ... نه، دست راستتو بده! ... خیلی خوب! باریکلا! ... اشناوتسرْ بگو سگ چطور حرف میزنه؟ ... سگ خوبی باش! ... اشناوتسرْ بگو سگ چطور حرف میزنه؟"
اشناوتسر چند بار خجول پارس میکند و در این حال ترسان به مرد نگاه میکند ببیند که آیا او  پارس کردنش را پسندیده است.
مرد سرش را با رضایت تکان میدهد و نیمه خجالتی چند کلمه برای قدردانی زمزمه میکند.
او مؤدبانهْ انگار میخواهد به خانم چیزی واجب بگوید میپرسد: "آیا میتواند بنشیند و انتظار بکشد؟"
زن با تأسف انگشتان دست را در هم فرو میبرد و در ذهن دوباره یک شلینگ از قیمت میکاهد و میگوید: "من باید حقیقت را بگویم. او نمیتواند بنشیند و انتظار بکشد، او این کار را بلد نیست. ما واقعاً به خود زحمت دادیم، او و من ... درست میگم اشناوتسر؟ اما نشد که نشد. بله، من حقیقت را آشکار می‌گویم، من دروغ را دوست ندارم. در غیر اینصورت او خیلی باهوش است، اما نشستن و انتظار کشیدن را بلد نیست."
اما به نظر میرسید که نشستن و انتظار کشیدنِ سگ هم برای مرد چندان مهم نیست. و دوباره میگوید: "مهم نیست، مهم نیست! برایم مهم نیست که سگ می‌تواند بنشیند و انتظار بکشد یا نه. قیمت سگ چند است؟"
زن احساساتی میگوید: "یک کسی مانند شما که با مهربانی تمام او را قبول میکندْ مطمئناً صاحبِ درستی برای اشناوتسر است." و در نهایت یک شلینگ به قیمتی که در نظر داشت میافزاید.
مرد چاق راضی بود، پول را میشمرد و بر روی میز قرار میدهد. زنْ چانه نزدن مرد را بسیار نجیببانه مییابد، و خوشحال بود که سگِ عزیزش یک چنین صاحب نجیبزادۀ سخاوتمندی را به دست آورده است.
تا این هنگام همه چیز بسیار خوب پیش رفته بود. اما وقتی خریدار قصد داشت برای بردن سگ طنابی به دور گردنش ببندد، در این وقت تازه درد جدائی در نزد زن خود را نشان میدهد. او به زمین زانو میزند، پوزۀ سگ را به سینهاش میفشرد و با چشمهای پر اشگ از او خداحافظی میکند.
او در حال گریستن میگوید: "سگ عزیز، میبخشی که تو را فروختم! من تو را خیلی ارزان فروختم! خیلی ارزان! فقط گاهی هم به من فکر کن و کاملاً فراموشم نکن، میشنوی اشناوتسر؟ و سگ خوبی باش! آبروی من را نبر! عیسی مقدس، حالم طوری است که انگار باید یک کودک از دست بدهم!"
سپس در حالیکه از جا برمی‌خاست و اشگهایش را خشک میکرد به مرد چاق میگوید: "خب، به نام خدا! خوب مواظبش باشید تا پیش شما به او خوش بگذرد؟"
مرد چاق با حالت محترمانهای این خداحافظیِ احساساتی را تماشا میکرد. اشگ در چشمانش جمع شده بود. حالا او تمام صورتش قرمز میشود و با لکنت میگوید: "بله، در پیش من میتوانست به او خوش بگذرد، اما من او را برای خودم نخریدهام. من او را برای پروفسورِ کلینیک خریدهام. من خدمتکار لابراتوار هستم."
او همچنین نام پروفسور را میبرد. "او اما پزشک معروف و پژوهشگر علمی است که حتی روزنامهها گاهی در بارهاش مینویسند؟" زن بیحرکت ایستاده بود.
زن شگفتزده میپرسد: "برای یک چنین آقائی! نه، یک چنین افتخاری! اشناوتسر، تو آنجا میتوانی به خودت افتخار کنی! به یک چنین خانهای رفتن! در آنجا بهتر از خانۀ معمولی ما به تو خوش خواهد گذشت!"
مرد چاق با تردید میگوید: "بله، کاش اینطور شود و سگ بتواند حداقل وضع بهتری از پیش شما داشته باشد ... میدانید، بهتر است اگر به سگ‎تان خیلی وابستهاید او را نگاه دارید."
اما حالا عشقِ زن به اشناوتسر چندان زیاد هم نبود. چه کسی میدانست که آیا به این زودی خریدار دیگری پیدا میگشت، و علاوه بر آن چنین خریدار راحتپسندی. و حالا اینطور بود که در پیش مادر انسانها استْ وقتی خواستگارِ درخشانی برای دخترشان پیدا میشود، در این مادرِ سگ هم وقتی می‌شنود عزیزش باید به خانۀ دانشمند معروفی برودْ غرور شیطانی به جریان میافتد و در ذهنش در مقابل همسایهها به خودش افتخار میکرد، و حالا این انسان می‌خواست به ناگهان همه چیز را دوباره بهم بزند؟ او چه فکر میکرد؟ خریداری شدهْ خریداری شده بود! اما مرد چاق اصلاً منظورش این نبود. او از معامله رضایت داشت، وقتی برای زنْ فروش سگ کار درستی بود.
مرد میگوید: "خوب، اگر نمیخواهید." و کلاهش را برمیدارد و آماده رفتن میشود.
نه، زن واقعاً نمیخواست او را پس بگیرد. او نمیتوانست به دلیل مالیات زیاد سگ را نگاه دارد. و گرچه برایش سخت بودْ اما اشناوتسر پول پوشاک او بود. آدم باید کمی هم منطقی باشد.
خدمتکار لابراتوار میگوید: "با اجازۀ شما! بیا سگ کوچک، بیا!" و در حال رفتنْ اشناوتسر را به دنبال خود می‎کشد. سگ تا جائیکه میتوانست از رفتن امتناع و با پاهای نیرومندش مقاومت میکرد. همیشهْ وقتی متوجه میگشت اجازۀ بیرون رفتن داردْ از شادی می‌رقصید و دُم کوتاه خود را مانند پاندول به این سمت و آن سمت تکان میداد. اما این بار سخت مقاومت میکرد. در این وقت طناب به گردنش فشار میآورد، و او میبایست درک کند که هر گونه مقاومت بی‎فایده است. چه راهی برایش باقی میماند؟ بدون مقاومتِ بیشتری اجازه میدهد که او را از خانه ببرند. او حالا ساکت در پشت سر مردِ غریبۀ ترسناکْ در خیابان یورتمه میرفت. او گفتگوی این مرد با صاحبش را شنیده بود و میدانست که از او صحبت میشود، و هیچ بوی خوبی از آن به مشام نمیرسید. اما اینکه اینطور به پایان برسد ...!
ظاهراً باید کار بدی انجام داده باشد. اما او که تردستیهایش را طبق دستور به مرد غریبه نشان داده بود، هرچند با مخالفت درونی. آیا باید مرد غریبه پارس کردن فروتنانۀ او را اشتباه درک کرده باشد؟ اما برای پاسخ دادن به پرسش "سگ چطور صحبت میکند؟" باید پارس میکرد. چطور میتواند به ذهن من، به ذهن اشناوتسر کوچک برسد که به مرد بزرگ و قوی پارس کند! و اما مرد باید آن را اشتباه تفسیر کرده باشد، در غیر اینطورت مانند یک سگِ گازگیر به گردنش طناب نمیبست! اینکه به گردنش طناب بسته شده استْ و آن هم توسط یک مرد غریبه، این اشناوتسر را سخت رنجانده بود. صاحبش همیشه او را یک "سگ خوب" مینامید.
او دقیقاً میدانست که یک سگ خوب و یک سگ بد یعنی چه. و او همچنین تقریباً میدانست که وقتی انسانها گریه میکنند چه معنی میدهد. اما در ترس و آشفتگی کاملاً برایش پوشیده مانده بود که چرا صاحبش او را به سینه فشرده و گریه کرده بود. فقط این حدسِ وحشتناک که چیز بدی انتظارش را میکشد خود را افزایش داده بود. حالا اما این چیز بدِ وحشتناک آنجا بود، حالا یک مرد غریبه او را پشت سر خود میکشید و مرتب از خانه دور میساخت. چیزهائی که همیشه در خیابان به او لذت میبخشید حالا برایش بیتفاوت بودند. وقتی سگهای دیگر نزدیک میگشتند تا با او صحبت کنندْ طوری به کنار نگاه میکرد که انگار هیچ چیز نمیبیند.
او نمیتوانست بجز انسانی که در جلوی او قدم برمیداشت به چیز دیگری فکر کند. او احساس میکرد که حالا همه چیز به این صاحب جدید، به این مرد ناشناسِ بزرگ و پهن بستگی دارد. به مبارزه نطلبیدن او، تحریک نکردن او بر علیه خود، این باید بالاترین اندیشه و تلاشش باشد. همچنین از کوچکترین نشانۀ لجاجت باید اجتناب میگشت. او فقط توسط اطاعت کردن میتوانست در برابر قدرت نامحدودی که اینجا بر روی او نشسته بود موفق شود. بنابراین ساعی و مطیعْ در پشت سر مرد یورتمه میرفت، طوریکه انگار او همیشه صاحب قانونی او بوده است. در قلبش اما یک غم و اندوه بیحد و حصر ساکن بود. اگر گوشهایش کوتاه نبود، تا جائیکه برایش مقدور بود آنها را به پائین آویزان میکرد.
مرد چاق در تقاطع یک چهارراه، جائیکه وسائل نقلیه و انسانهای زیادی فشار میآوردندْ ناگهان توقف میکند و سرش را به سمت اشناوتسر برمیگرداند. اشناوتسر فکر میکند "حالا شروع میشود، حالا او مرا خواهد زد!" او متواضعانه به کمرش قوز میدهد و در حال التماس کردن برای لطفْ خود را کنار پاهای صاحبِ جدیدش قرار میدهد. تمام بدن او میلرزید. اما مرد غریبه او را نمیزند، بلکه با مهربانی با او صحبت میکند، حتی چند بار نام او را میخواند. اینْ حیوان وحشتزده را بینهایت سر حال میآورد و با خجالت دُم کوتاهش را کمی تکان میدهد.
سپس آنها به رفتن ادامه میدهند و از میان خیابانها و مناطق شلوغ زیادی میگذرند که برای اشناوتسر کاملاً ناشناخته بودند، طوریکه او خود را در جهانی بیگانهْ طرد گشته احساس میکرد. پس از رفتن طولانیْ ناگهان مرد چاق به راهروی بزرگ یک خانه میپیچد. اشناوتسر بیاراده یک لحظه ساکت میایستد، اما یک تکان به طناب وظیفهاش را به او گوشزد میکند.
حالا یک پله به سمت بالا میرفت، و بلافاصله بعد از آن او خود را در یک اتاق بزرگِ روشن مییابد، که کاملاً با اتاقی که او با زن زندگی کرده بود تفاوت داشت. اشناوتسر خود را بخاطر مسافت طولانیای که با غم و اندوه پیموده بود بسیار خسته احساس میکرد، اما آنجا مبلی مانند مبلِ سبزِ خانۀ خودش وجود نداشتْ که او در گوشهاش با میل فراوان دراز میکشید. او خود را در آنجا به بالش گرم کنار اجاق نزدیک میساخت و بر رویش آرام استراحت میکرد؛ اما در اینجا هیچ چیز نبود، حتی ظرف آب هم وجود نداشت. یک احساس غربتِ جونده بر او مسلط میشود. با وجود اندامهای خستهاشْ ناآرام و بی سر و صدا به این سمت و آن سمت میرفت. هیچکس مانع از بازرسی کردنِ محیط اطرافش نمیگشت، زیرا مرد غریبه او را تنها گذاشته بود. اما او در اتاق فقط لوازم تجهیزات و ابزارِ غیر قابل فهم مییابد، چیزهائی که او نمیشناخت و به نظرش میرسید که به او تاریک و تهدیدآمیز نگاه میکنند. وانگهیْ بوی نافذ و منزجر کنندهای در آنجا حاکم بود که خود را بر روی ریههایش مینشاند.
پس از مدتی مرد غریبه دوباره ظاهر میشود و یک کاسۀ کوچک غذا میآورد و آن را بر روی زمین قرار میدهد. اشناوتسر حریصانه به غذا حمله میبرد، اما به محض گذاردن اولین لقمه در دهان احساس میکند حالا در موقعیتی نیست که از آن لذت ببرد. گلویش تنگ بسته شده بود، لقمه از گلویش پائین نمیرفت، طوریکه او باید آن را دوباره از دهان بیرون میانداخت. علاوه بر این بوی شدید در هوا ــ او احساس ضعف میکرد، او میترسید که باید استفراغ کند و با ترس خود را از نزدیک مرد به سمت اجاق میفشرد. زیرا اگر واقعاً مجبور به استفراغ کردن میگشتْ سپس کتک خوردن حتمی بود، او این را میدانست.
در این لحظه در باز میشود، و یک مرد دیگر، خیلی کوچکتر و لاغرتر از مرد اولْ داخل می‌گردد، اما با یک چنان گامی! ... حتی وقتی او صدای گام برداشتن مرد جدید را در مقابل در شنیده بود، قبل از آنکه هنوز او را ببیند میدانست که او صاحب اصلی‌ست!
این صاحب اصلیْ چند کلمه با مرد دیگر صحبت میکند و سریع به سمت اشناوتسر که تا مغز استخوان وحشت کرده بود میرود. سپس خود را بر روی او خم میسازد و با آن چشم انسانی خشن و سردی که در برابرش هر موجودی میلرزد به او نگاه میکند. اشناوتسر فکر میکند: "حالا گفته خواهد گشت: خب، بشین و انتظار بکش! و من اتفاقاً این یک کار را بلد نیستم!" اما برای اینکه فوری نشان دهد چیزی یاد گرفته است، و همچنین حسن نیت خود را ثابت کند، میخواست حداقل "دست بدهد" و خجول و مضطرب دست راست را بلند و به سمت صاحب دراز میکند. اما مرد ضربه آرامی به دستش میزند، ماهرانه با هر دو دست سر او را میگیرد و پلکش را بالا میبرد، طوریکه تقریباً او را به درد میآورد. اشناوتسر میخواست بنالدْ اما جرئت نمیکرد، زیرا شیوۀ کوتاه و سریع آقای جدیدْ تأثیر بدی بر او گذارده بود. حالا مرد چاق در مقایسه با مرد جدید که بدون هیچگونه سلام دادنیْ طوری سرش را به دست گرفته بود که انگار او یک گربه یا یک موش معمولی استْ خودِ مهربانی و رأفت به نظرش میرسید.
عاقبت مردِ خشن او را دوباره رها میسازد و به سمت میز میرود و در کنار آن مشغول کار میشود. آدم صدائی مانند یک سائیده شدن و تلق تلق کردن زنجیر میشنید. تقریباً مانند صدای تلق تلق کردن زنجیر سگِ بزرگ نگهبان که اشناوتسر گاهی در حیاط به دیدارش میرفت. سر و صدا برای او بسیار ترسناک بود و به اعصابش شلاق میزد. آیا این کارها در نهایت به خاطر او انجام میگشت؟ تقریباً اینطور به نظر میرسید، زیرا او ناگهان متوجه نگاه آن دو مرد میشود که او را نشانه گرفته بودند. آقای جدید حتی دستش را به سمت او دراز میکند و در این حال چیزی میگوید. مرد چاق اما کتش را درمیآورد، پیشبند سفیدی میبندد و ناگهان خود را نزدیک میسازد. او با آن پیراهن آستین بلند و پیشبند سفید رنگْ غریبهتر به چشم میآمد. آنطور که او مصمم نزدیک میگشتْ کاملاً وحشتانگیز دیده می‎گشت. در این وقت بجز فرار راه دیگری برای نجات وجود نداشت.
اشناوتسر پر از ترسی وحشتناکْ به سمت در میدود، ناله و شیون میکند، اما هیچکس در را برایش باز نمیکند. در این وقت صدای مرد چاق را پشت سر خود میشنود که چاپلوسانه نام او را صدا میزد. اما او از لحن صدا متوجه میشود که دروغ و دوروئی در آن پنهان است. با مهارت از زیر دست مرد که برای گرفتنش پیش آورده بود به گوشه دیگر اتاق به زیر میز درازی فرار میکند. مرد چاق چهار دست و پا در زیر میز به دنبالش میخزد، دستش را دراز میکند تا با گرفتن پوستْ او را به جلو بکشد. اما اشناوتسر مانند یک مارماهی بار دیگر از دست او لیز میخورد و با فشار از تمام موانع میگذرد و خود را در پشت یک سنگر از خردهریز و تخته چوبهای روی هم انباشته شده به گوشۀ پنجره میچسباند.
او در حالیکه تمام اندامش میلرزید در تاریکی نشسته بود. او میشنید که هر دو مرد به او نزدیک میشوند، یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ. حالا دیگر هیچ راهی برای گریز وجود نداشت. یک غرغر تهدید آمیز از گلوی اشناوتسر خارج میشود، و اولین دستی را که به جلو آمده بود گاز میگیرد، طوریکه دست دوباره خود را عقب میکشد. اما در همان لحظه دست دوم گردن او را میگیرد. او احساس میکند که دست با نیروی غیرقابل مقاومتی او را از گوشۀ مخفیگاه بیرون میکشد و در هوا بلند میکند. همزمان چیز بزرگ و خیسی در مقابل بینی فشرده میشود که بوی وحشتناکی پخش میکرد. او احساس میکرد که چطور پاهایش به پائین آویزان میگردند، که چگونه او بی‌اراده بر روی میز لختِ و سردی قرار داده میشود. او برای تنفس هوا دهانش را باز میکند، او چشمهایش را گشاد میکند، اما نمیتوانست چیزی ببیند. و سپس او دیگر هیچ چیز از خودش نمیدانست.
هنگامیکه اشناوتسر از خوابِ تیره بیدار میشود یک ساعت با ضربات آهسته به صدا می‌افتد. او احساس ضعف بسیار وحشتناکی داشت، بخصوص درد سختی جمجمهاش را مته میکرد. در این وقت او برای صدا کردن صاحب اصلی خود نالۀ آهستهای میکند، زیرا او امیدوار بود که زن بتواند به او کمک کند. اما زن نمیآمد. او با زحمت زیاد سرش را بلند میکند ببیند که زن کجا مانده است! اما فقط نور ضعیفی در اطراف سبدی که او در آن قرار داشت می‌تابید، و چشمهایش نیمه پانسمان شده بود. اما متوجه میشود که او در اتاق همیشگی خود نمیباشد. او احساس میکرد که نهر گرمی بر روی بینیاش سرازیر است، و وقتی او آن را میلیسد متوجه میشود که آن خون است. و سپس او دیگر قادر نبود سرش را همچنان بالا نگهدارد. سر مانند قطعه چوبی دوباره پائین میافتد.
بعد از مدتی دراز کشیدن صدای قدمهائی را میشنود، اما باز هم هنوز این صدای قدمهای زن نبود، بلکه صدای پای مرد چاقی را به یادش میآورد که او را به غربت و به اسارت کشانده بود. اشناوتسر او را از بویش فوری میشناسد. مرد آرام و نرم او را نوازش و با مهربانی با او صحبت میکند. اشناوتسر ملتمسانه به خاطر درخواست کمکْ دست او را میلیسد. مرد به آرامی سر اشناوتسر را بلند میکند و یک کاسۀ کوچک آب در مقابل بینیاش نگهمیدارد. و حیوان بیچاره که از تشنگی رنج میبردْ از نوشابهای که آرزو داشت خوشحال میشود. به نظرش میرسید که وقتی یک جرعۀ درست و حسابی بنوشد باید به ناگهان همه چیز بهتر شود. اما پس از نوشیدن اولین قطره دچار یک انزجار میگردد، طوریکه دیگر قادر نبود جرعهای درست و حسابی بنوشد.
مرد غریبه دوباره پشت او را نوازش میکند، با دقت او را با یک پتوی گرم میپوشاند و سپس از آنجا میرود. در این وقت ناگهان کاملاً تاریک و ساکت بود. یک انزوای خمیازه‌کش خود را در اطراف اشناوتسر میگستراند. دردناکترین چیزی که او در زندگی تحمل کرده بودْ این طرد گشتن بود. هیچ تسلیای، هیچ جای نرم و گرمی و نه هیچ امیدی برای دریافت کمک و علاوه بر آنْ دردِ غیر قابل تحمل در سر، تشنگی رنجآور و کوفتگی تمام اعضای بدن. تشنج پس از تشنج در پشتش میدوید، گاهی سرما او را میلرزاند، گاهی گرمای خشک او را به وحشت میانداخت. او خود را در تخیلِ کم سو و نیمه دیوانهاشْ گاهی در عمق برفْ یخزده و خشک گشته میدید و گاهی در آتش اجاقی که دو مردِ غریبه پیوسته چوب در آن میانداختند. هر بار وقتی او نیمه به هوش میآمدْ شاکیانه و رقتانگیز مینالید، با این امیدِ ضعیف که انسان دلرحمی را متوجه خود سازد. انسانها هر چیزی که میخواستندْ میتوانستند انجام دهند، انسانها صاحبانِ نامحدود در بارۀ زندگی و مرگ و در بارۀ شادی و غم بودند. اما هیچکس به اشناوتسر ترحم نمیکرد. شب خود را مانند یک ابدیتْ بینهایت طولانی بسط میداد. گاهی او فکر میکرد که نمیتواند این را بیشتر تحمل کند، میخواست از جا بجهد و فرار کند، مهم نبود به کجا، فقط از این وضع وحشتناک فرار کند. اما انگار که استخوانهایش شکسته بودند، پاهایش حرکت نمیکردند، انگار اصلاً پاهایش نمیباشندْ دیگر از او اطاعت نمیکردند. عاقبت یک ظاهرِ کدر شروع به کشاندن خود در کنار بسترِ حیوان شکنجه دیده میکند. پس از مدتی مرد چاق دیروزی هم ظاهر میشود، نگاهی به اشناوتسر میاندازد و پشت او را به آرامی میخاراند. مرد پارچه را از سر او باز میکند، با دقت با آبی که بوی شدیدی میداد سر را میشورد و سپس با پارچۀ تازهای پانسمان میکند. اشناوتسر بیاراده و تسلیم اجازه میداد که تمام این کارها انجام گیرد، بدون آنکه نشانهای از زندگی از خود نشان دهد. فقط یک بار، هنگامیکه دست مرد تصادفاً به پوزهاش نزدیک میشودْ او سپاسگزارانه آن را میلیسد. مرد میخواست کار خوبی برای او انجام دهد، او آن را احساس میکرد. گرچه این کار مرد هیچ تسکینی به همراه نداشت؛ اما فقط قصد اوْ اشناوتسر را سر حال میآورد.
مرد دیرتر کاسۀ کوچکی شیر میآورد. اما باز هم برای اشناوتسر ممکن نبود کمی از آن بنوشد. او مرتب ساکتتر میگشت و دیگر اصلاً ناله نمیکرد. او با چشمهای بسته آنجا دراز کشیده بود. خون مانند یک چشمۀ آتش از میان رگهایش میگذشت،  و توسط ضربات تند قلب تمام اندامش تکان میخورد. او دیگر چیز زیادی از خود نمیدانست. فقط گهگاهی از ترس از جا میپرید. یک سگ عظیمالجثه سر او را گاز گرفته بود. یا صاحب اصلیاش با یک شمع روشن به چشمش فرو کرده بود. این خوابدیدنهای تبآلود او بود.
ناگهان صدای قدمهای محکمی در کنار خود میشنود. این صدای پای مردِ جدید و سختگیر بود! حالا از او چه درخواستی میگشت؟ شاید "دست بده." یا "سگ چطور صحبت میکند؟"
و به درستی، حتی به او اجازه نمی‌دادند با بدبختی آنجا دراز بکشد! مرد چاق او را از درون سبد بلند میکند و در آغوش نگاه میدارد، البته با احتیاط، اما هر لمس کردنی اشناوتسر را طوری به درد میآورد که میتوانست گریه کند، اگر او برای این کار بیش از حد ضعیف نمیبود. او با احتیاط بر روی زمین قرار داده میشود، و حالا او بر روی تختۀ سختِ کف اتاق قرار داشت، بیشتر مانند مردهها تا زندهها و خود را حرکت نمیداد، نمیتوانست خود را حرکت دهد. اما ناگهان به نظرش میرسد که انگار صد ریسمان او را میکشند و قطعه قطعه میسازند، صد مشت او را میکشیدند و در هوا بلند میکردند. این مانند تشنج از میان عضلات و اعصابش میگذشت. ناگهان پاهایش بر خلاف خواست او و کاملاً خود به خود شروع میکنند به کار کردن و او را در حال تلو تلو خوردن در دایرهای حمل میکنند، سپس با زانوهای خم گشته با سر در برابر پاهای مرد خشن سقوط میکند. آخرین فکرش این بود: "این حالا در هر صورت صاحب توست!" و با تمام قوا یک امتحانِ ضعیفِ دیگر میکند که چکمۀ او را بلیسد، سپس میمیرد.
*
مرد چاق بدون حرکت ایستاده بود و رو به پائین به اشناوتسرِ مرده نگاه میکرد. او مانند آدمِ ریشه دواندهای ایستاده بود و حرکت نمیکرد.
پرفسور میگوید: "نابره‎دال، کار ما تمام شد، الکترودها را کناری بگذارید و حیوان آزمایشگاهی را بیرون ببرید."
با این حرف او به کنار میزی که بر رویش انبوهی از کاغذها و کتابها قرار داشت میرود، او قلم را برمیدارد و شروع میکند با هیجان در دفتر یادداشتِ قطوری به نوشتن. هنگامیکه او نوشتنش به اتمام میرسد و به بالا نگاه میکندْ شگفتزده میبیند که هنوز خدمتکارش بدون حرکت در مقابل اشناوتسر مرده ایستاده است و با پشت دست بینی خود را پاک میکند.
پروفسور در حال روشن کردن سیگاربرگی با مهربانی میگوید: "به نظرم میرسد که شما کمی احساساتی هستید؟ خب، به خودتان دلداری دهید! وقتی مدت طولانیتری پیش من باشیدْ به این چیزها عادت خواهید کرد."
نابره‎دال در حالیکه دو قطرۀ بزرگ اشگ آهسته از گونههای چاقش به پائین میغلطیدند میگوید: "من نمیدانم که آیا به آن عادت خواهم کرد. من هرگز به تا حد مرگ شکنجه کردن سگهای کوچکِ بیچاره عادت نخواهم کرد!"
"دوست عزیز، من هم برای لذت بردن هیچ سگی را نمیکشم. اما، وقتی شما یا زنتان یا فرزندتان بیمارید، سپس آدم باید به شماها کمک کند، درست میگویم؟ آیا فکر میکنید که ما میتوانیم با مکیدن انگشتان دست این کار را انجام دهیم؟ وقتی آدم میخواهد به هدفی برسد باید گاهی کاری هم انجام دهد، کاری که همیشه آسان نخواهد بود." در حالیکه نابره‎دال با درد و اندوه میگریست میگوید: "اما چرا باید اتفاقاً اشناوتسر باشد؟ این حیوان بیچارۀ دوستداشتنی و مطیع که به هیچکس کاری نکرده بود."
پروفسور میگوید: "بله، چرا باید اتفاقاً اشناوتسر میبود. من هم البته این را نمیدانم، اما نابره‎دال آیا شما خبر دارید که سرنوشت چیست؟"
پروفسور جدی میشود، چند پک عمیق به سیگاربرگش میزند و متفکرانه میگوید: "ببینید، این درست مانند در پیش ما انسانهاست: سرنوشت هنگام دستچین کردن افراد فرتوت، نالایق و بدْ یکی را از موهایش میگیرد و دیگری را میگذارد برود ... بیهدف! ... بله بیهدف! همانطور که شما همین حالا گردن این حیوان بیچاره را گرفتید. به همین ترتیب نیز سرنوشت گردن نفر بعدی را میگیرد و او را با یک طناب از پیش عزیزانش میکِشد و تا حد مرگ شکنجه میدهد."
او بلند شده بود و با سرِ خم کرده در اتاق به این سو و آن سو قدم میزد. به نظر میرسید که یک خاطره، چیزی که به خود او مربوط میگشت، چیزی سنگین و کدر به ذهنش خطور کرده است. حالت چهره، صدا و رفتارش تغییر کرده بود. اینطور بود که انگار ناگهان سایۀ ابری سیاه بر روی منطقهای افتاده است.
او در حال قدم زدن به این سو و آن سوْ با درونی کاملاً منقلب به تلخی میگوید: "و برای چه؟ بله، واقعاً برای چه؟ ما انسانهاْ خیلی هم بد و بیرحم نیستیم! ما در مقایسه با آن قدرت ناشناسی که در حال مرگ هم دستهای بیرحمش را میبوسیمْ نرم و مانند فرشتهها خوب هستیم! زیرا ما را همیشه یک هدف و گاهی حتی یک فکرِ دوستداشتنیِ مفید هدایت میکند. اما این چیز دیگر اغلب فقط از ستمگری‌ای شیطانی اتفاق میافتد، بدون هیچ معنائی، بدون هیچ هدف عاقلانهای ..."
او ناگهان انگار از رویا بیدار گشته باشد از به این سو و آن سو رفتن دست میکشد و به سمت میز تحریرش برمیگردد. و در حال تکاندن خاکستر سیگاربرگش با حالت معمولی و آرام خود اضافه میکند: "این یعنی ــ بدون معنا و هدف ... البته ظاهراً. درنهایت ما نمیتوانیم آن را با اطمینان بدانیم. اشناوتسر هم نمیدانست که چرا من یک قطعه از قشر مغزیاش را برش دادم و برداشتم ..."
او به ساعت نگاه میکند و با اندکی بی‌صبری میگوید: "خب حالا کافی‎ست! لاشه را بیرون ببرید و کالسکه را خبر کنید. من باید به یک جلسۀ تبادلِ اطلاعات پزشکی بروم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر