زندگی شوخی نیست.

زندانی جوان چنان تند و شدید وارد دفتر میشود که منشی وحشتزده از جا میجهد و دو نگهبان از جلوی در طوری به داخل اتاق میپرند که انگار میخواهند کسی را در برابر ارتکاب خشونتآمیزی نجات دهند.
فقط مدیر زندان با تکیه به صندلیْ پشت میزش آرام نشسته بود و به سمت زندانی که حالا کاملاً نزدیک میز رسیده، دستهایش را بر روی آن تکیه داده و خود را خم ساخته بود نگاه میکرد.
"من باید با شما صحبت کنم ... من دیگر نمیتوانم این را تحمل کنم ... من نمیتوانم ..."
مدیر بیحرکت باقی میماند. او دارای چشمهایِ مغرورانۀ کارمندی بود که مدام از یک سنگر امنِ دستنیافتنی در حال سنجیدن با دقت به جلو نگاه میکرد. حالا او با این چشمان به دستانِ گستاخی که خود را بر روی میز تحریرش تکیه داده بودند نگاه میکرد، و چهرۀ پیر و براقش حالتی از نارضایتی به خود گرفته بود. اما زندانی جوان از آن هیچ چیز متوجه نمی‎گشت. او تمام بدنش از هیجان فوقالعادهای میلرزید، هیجانی که ظاهراً او را قویتر از لرزشْ مجبور میساخت نیروی بزرگی برای حرف زدن به کار برد. او به این دلیل کمی نفس نفس میزد و سعی میکرد نفسش را که با هر کلمه قصد گریز داشت رام سازد: "این ... در واقع ... خیلی ساده ... تا ابد در اینجا نشستن ... همیشه، ... این اصلاً شدنی نیست!"
مدیر به نگاه کردن دستهای تکیه داده شده به میز ادامه میدهد، و با یک صدایِ کوچک اما غیرمعمول محکم میگوید: "من فکر کردم که شما یک درخواست دارید ...؟"
زندانی مضطرب به او نگاه میکرد. "یک درخواست؟ ... من میخواهم ... بله ... این نمیتواند غیرقابل تغییر باشد، ... منظورم، برای همیشه، ..."
صدای کوچکِ محکم ناگهان میگوید: "شما مرتکب قتل شدهاید، حکم قطعی است ... پس چرا هنوز تردید دارید؟" این کلمات کاملاً یکسان طنین میانداختند. هر کلمه در واقع بطور جداگانه در اتاق سقوط میکرد، مانند گویِ شیشهای که آدم پشت سر هم به زمین میاندازد. منشی و دو نگهبان به زمین نگاه میکردند، و به نظر میرسید که انگار کسی یک تردستی اجرا کرده است.
اما زندانی با ادا و اطوارِ پر جنب و جوش و دافعانهای میگوید: "این ابلهانه است، کاملاً ابلهانه! آیا باید من آرام باشم؟ حبس ابد؟ مگر این جریان سادهای است، بله؟ آیا این برایتان مانند روز روشن است؟" و او با یک حرکت گستردۀ دست به سمت پنجره که از میانش خورشید بهاری داخل میگشت اشاره میکند.
مدیر مدادی را که به دور انگشتانش میچرخاند کمی به بالا بلند میکند و به نرمی میگوید: "شما نباید اینجا گستاخ باشید. خب، چه میخواهید؟"
مرد جوان هنوز هم از میان پنجره به فضای آزادِ بیرون نگاه میکرد. او هنگامیکه <آیا این برایتان مانند روز روشن است> را فریاد میکشید و به پنجره نگاه میکردْ ناگهان انگار شبح دیده باشد خاموش شده بود. حالا او با نگاه داشن دستها در مقابل سینه آنجا ایستاده بود و زمزمه میکرد: "خدای من، بیرون چه زیباست ..." و با وجود آنکه این را کاملاً آهسته میگوید، اما در دفترِ گستردۀ اداره کاملاً واضح شنیده میشود و همه سریع به بیرون به چمنزار و جنگل که شکوفا در فاصلۀ دور ایستاده بود نگاه میکنند.
حالا مدیر طوری شروع به صحبت میکند که نه خندهدار بلکه تنبیهی به گوش میآمد: "امیدوارم نگذاشته باشید شما را به اینجا بیاورند که به من بگوئید هوا زیبا است." اما چون پاسخی نمی‌شنود بنابراین زندانی را با فریاد زدن "شما میتوانید بروید!" از تمرکز میپراند.
مرد جوان دوباره بر خود مسلط میشود، کتش را مرتب میکند، به پیشانیاش دست میکشد و بیدار گشته میگوید: "بروم؟ من که هنوز ..."
مدیر مداد را بر روی میز میاندازد: "من فکر کردم شما میخواهید یک شهادتِ مهم بدهید ... من برای چیزهای دیگر وقت ندارم."
مرد جوان سرش را پائین میاندازد و با تردید نیمه‌بلند میگوید: "... هیچ انسانی نمیداند چرا من این کار را کردم."
مدیر کمی خود را به جلو خم میکند و حالتی رسمی به چهرهاش میدهد: "میخواهید آن را شاید حالا بگوئید ...؟" و چون متوجه میشود جوانی که حیرتزده در مقابلش ایستاده است با یک اقرار در حال جنگ استْ نافذ میگوید: "اگر شما فکر میکنید که یک وضعیتِ تا حال ناشناختهْ مناسب خواهد بود تا سرنوشتتان را راحت سازد، البته ... اگر شما حالا ارتکابِ غیرقابل فهم خود را توضیح دهید، شاید ... من نمیتوانم آن را قبلاً بدانم." و سپس پس از مکث کوتاهی اضافه میکند: "یک مرد جوان از یک خانواده شریف، بیعیب، حتی امیدوار ... این البته مبهم است ... و علاوه بر آن پروفسور بیبر دوست شما بود ... دوست خانوادگی شما ... شما باید بخاطر خواست پدر و مادرتان ..."
زندانی با شنیدن نام بیبر تکان شدیدی میخورد؛ اما سپس انگار چیزی را از خود می‌تکاند با قاطعیت صحبت میکند: "او هرگز دوست ما نبود! و از من نفرت داشت. بخاطر پَستی، بخاطر حسادت."
مدیر با بلند کردن انگشت اشاره میگوید: "اما شما نباید در بارۀ مُرده ... به ویژه شما ... و در ضمن، در باره یک چنین مرد معروفی مانند پروفسور بیبر ..."
"بله! او، مرد معروف، او، پزشک باشکوه، پروفسورِ بزرگ، مرد کار ... هرچه که میخواهید او را بنامید ... اما او به من حسادت میورزید و از من نفرت داشت. از زمانیکه من یک پسر کوچک بودم، حتی از آن زمان ... یعنی، از آن زمان شروع گشت. او معلم سرخانۀ من بود. یک دانشجوی فقیر. ما بهترین کارها را برای او انجام دادیم، و همیشه او از ما متنفر بود، از من و برادرم، و در اصل از همۀ ما ..."
مدیر با تکان دادن سر حرف او را قطع میکند: "شما اجازه ندارید اینطور صحبت کنید، شما یکی از معروفترین پزشکان ما را مانند یک سگ با گلوله کشتید؛ ــ یک مردِ برجسته، تقریبا مایلم بگویم یک مرد جانشینناپذیر." صدای کوچکِ محکمْ این را با یک سرزنش سبک بر علیه زندانی و با احترام زیاد به یاد مقتول بیان می‌کند: "و حالا میگوئید که او از شما متنفر بود، خب، چرا؟"
"آه، بخاطر هزاران دلیل! وقتی من و برادرم برای آبجوخوری به بیرگارتن میرفتیم، وقتی ما سوارکاری میکردیم یا به شکار میرفتیم، همیشه او عصبانی بود، و او همیشه به این افتخار میکرد که کار میکند و به شکار نمیرود."
مدیر برای اولین بار لبخند میزند: "پس به این خاطر؟ و ما باید این را باور کنیم؟ یک چنین شخصیتِ بیعیبی مانند پروفسور، یک چنین مرد شرافتمندی ..."
زندانی فریاد سبکی میکشد: "آدم شرافتمند؟" و او دوباره به میز نزدیک میشود: "میدانید، این مردِ شرافتمند همیشه به دیگران توهین میکرد. او اینطور بود. و سپس: او یکی از آن کسانی بود که با چکمه در دست به وین آمدهاند و بعد فکر میکنند که طور دیگر نباید به وین آمد." مرد جوان در هیجانی شدید صحبت میکرد: "سومین کلمه او این بود: من با یک گیلدر در جیب از بیلسکو به وین آمدم. یا: زندگی شوخی نیست! یا: من همه چیز را از کارم دارم! و چنین چیزهائی؛ و اینها را او هر روز برایم تکرار میکرد. و پس از آنکه عاقبت دکتر گشت و در نزد ما به افتخار او یک مهمانی شام بر پا شده بودْ بجای آنکه هنگام به سلامتی نوشیدن از پاپا تشکر کند، دوباره همه چیز را یک بار دیگر تکرار کرد، از یک گیلدر که او هنگام آمدن از بیلسکو به وین در جیب داشت، از اینکه او همه چیزها را به خودش مدیون است، از کار و از شوخی نبودن زندگی ... و شبیه به چنین چیزهای بیمزهای ..."
مدیر میگوید: "خب اینها که افکار بسیار محترمانهای هستند."
زندانی با عجله با این حرف موافقت میکند: "البته، البته! اما آدم فقط نباید با آنها کسی را آزار دهد. و از این گذشته، من چه گناهی دارم که من نه ...؟ آه!" او با خشم حرفش را میخورد: "... او طبیعت یک معلمِ سرخانه بودن را داشت و به عنوان پروفسور و به عنوان کارمند عالیرتبۀ دولت اینطور هم باقی ماند، و سپس دیرتر، به محض آنکه توانست برای تفریح چرخ و فلک سوار شودْ از من بخاطر آسایشی که از همان ابتدا در همه چیز داشتهام تنفر داشت، و هچنین به این خاطر چون من ــ آنطور که او میگفت ــ تمام این چیزها را بدیهی میشمردم."
منشی سرش را برمی‌گرداند و مرد جوان را که لاغر و بدون اجبار در وسط اتاق ایستاده بود با نگاهی کاملاً مؤدبانه میسنجید. مدیر اما با زیرکی میگوید: "من از تمام اینها فقط میبینم که شما خودتان یک نفرت دیرینه بر علیه پروفسور بیبر داشتهاید. این به هیچ وجه وضع شما را بهبود نمیبخشد."
مرد جوان دست را بر قلب قرار میدهد و صادقانه به مدیر نگاه میکند و میگوید: "آه نه! آنچه را که من حالا برایتان میگویم خودم ابتدا در آن ساعت متوجه گشتم ... آن زمان، هنگامیکه اتفاق افتاد. در آن وقت همه چیز همانطور که حالا آن را میگویم ناگهان برایم کاملاً روشن گشت. زیرا قبلاً کل وجودش فقط اینجا و آنجا من را عصبی میساخت. من او را ندانم کار مییافتم. من گاهی فکر میکردم که شایستگی‌اش انتظار را برآورده نمیسازد. هنگامیکه من بزرگ شدمْ اغلب مشاجره کردن با او برایم لذتبخش بود."
"بنابراین شما از قدیم همیشه با او نزاع میکردید؟"
مرد جوان با یک حرکت دست برای بیاهمیت نشان دادنِ این موضوع میگوید: "آه نه، اینها فقط نزاعِ کلماتی بودند. در دوستی کامل." سپس او ناگهان میگوید: "آقای مدیر، لطفاً به یاد بیاورید که حتی یک نفر از شهود نتواست شهادت بدهد که پروفسور بیبر و من با هم دشمن بودیم یا هیجانزده و خشمگین در مقابل هم ایستادیم."
"پس در باره چه موضوعی با او نزاع میکردید؟"
"آه، هیچ چیز نبود. آن زمان خیلی بیشتر فکر میکردم که این بیاهمیت است. همیشه وقتی او من را با لباس شیک میدید عصبانی میگشت. هر بار از من میپرسید کار تو چیست؟ من به او پاسخ میدادم، هیچ کاری! و او هر بار از خشم رنگش کاملاً میپرید و میگفت هیچ چیز؟ و سپس شروع میگشت. او به زنبورهای عسل نر لعنت میفرستاد ..."
مدیر با علاقه میپرسد: "او چه میگفت؟ زنبورهای عسل نر ..."
"بله. او بازی با کلمات را دوست داشت. من اما به او توضیح میدادم که نمیخواهم هرگز کار کنم. برایم لذتبخش بود برایش توضیح دهم که هیچ انسانی داوطلبانه کار نمیکند، بلکه برعکس همه خیلی بیشتر هر تلاشی را میکنند که اجازه داشته باشند کار نکنند. و آنچه به من مربوط میشود، من توسط یک تصادف سعادتمند به این مرحله رسیدهام، و میخواهم از زندگی لذت ببرم. این بالاترین و بهترین است."
مدیر به اطراف اتاق نگاه میکند و رسمی میگوید: "بیکاری آغاز تمام فسادها است."
زندانی همزبان میشود: "کاملاً درست است. این سومین جملۀ او بود. شما از کجا آن را میدانید؟ و سپس: زندگی شوخی نیست ..." او مکث میکند: "زندگی شوخی نیست ... این دلیل بود ... این دو عبارتِ رزمندهْ دلیل بودند ..."
"بنابراین به این خاطر؟"
"منظورم فقط کلمه نبود، بلکه همه چیزی که برای او و برای من در پشت کلمات قرار داشتند."
در این لحظه مدیر ساعتش را از جیب بیرون میآورد، با دقت به آن نگاه میکند و با صدای کوچکِ محکمش میگوید: "شما باید عاقبت جریان را تعریف کنید ــ دقیقاً، همانطور که اتفاق افتاد. من وقت زیادی ندارم. و تمام چیزهائی که تا حالا تعریف کردید غیرقابل درک بودند."
سکوت سنگینی برقرار میگردد. مرد جوان چشمهایش را میمالد و آه عمیقی میکشد.
"من هنوز به وضوح به یاد میآورم. شب قبل از واقعه در پیش ما یک مهمانی بزرگِ رقص بود و من با کلارا رقصیدم ..." او سکوت میکند.
"کلارا چه کسی است؟"
"... آه، هیچ چیز، هیچ چیز! ... اصلاً جایش اینجا نیست ... گفتن از آن کافیست ... من فقط از آن ذکر کردم، چون همه چیز با آن شروع گشت. من میخواستم یک دور دیگر از او تقاضای رقص کنم، در این وقت مادرش میآید و او باید به خانه میرفت. من این را هنوز خیلی دقیق میدانم که به این خاطر چه مضطرب بودم، من به این خاطر که حالا مجبور به رقصیدن نبودم بیشتر احساس راحتی میکردم، و در عین حال آرزوی رقصیدن با او را داشتم." او دوباره مدتی سکوت میکند، سپس میگوید: "این لحظه بزرگترین لحظۀ خستگیای بود که من مانندش را هرگز تجربه نکرده بودم. من صبح روز بعد برای قدم زدن بیرون میروم. در واقع میخواستم اسبسواری کنم، اما من خودم را خُرد گشته احساس میکردم. و سپس در میان شانهها دردی بود. نه دردِ درست و واقعی، فقط یک احساسِ درد، تا عمق قفسۀ سینه، و من یک نگرانی جزئی به این خاطر داشتم. من به سمت بازار کَلَم میروم و تعجب میکردم که هیچ چیز نمیبینم و نمیتوانم خود را با چیز دیگری بجز دردِ میان شانهها مشغول سازم. سپس آن لحظۀ شبِ قبل دوباره به خاطرم میآمد، و چون من حالا فقط دو قدم با خانۀ بیبر فاصله داشتمْ ناگهان از ذهنم گذشت بد نیست سریع پیش او بروم و بگذارم من را معاینه کند. من وقتی از پلهها بالا میرفتم به چیز دیگری نمیاندیشیدم.
او حتی دوستانه از من استقبال کرد، و نزدیک بودن در کنار او حال من را فوری بهتر ساخت. تا این اندازه من به او اعتماد داشتم. ما از مهمانیِ رقص شب قبل صحبت کردیم، زیرا او هم در این مهمانی حضور داشت، هرچند نه برای مدتی طولانی. او زود برای خوابیدن میرود یا احضار میشود، آن را دیگر نمیدام. ما چند دقیقهای به این نحو در بارۀ چیزهائی که فراموش کردهام گپ زدیم. اما کاملاً دقیق هر کلمه و هر هجا را از لحظه‌ای به یاد میآورم که او بطور غیر منتظره حرفم را قطع کرد و طعنه‌آمیز گفت از دیدن من بسیار خوشحال است، متأسفانه، متأسفانه اما وقت آزاد زیادی مانند من ندارد؛ او یک مرد کار است و نمیتواند با وجود لذتبخش بودنِ حضورم از زندگیش لذت ببرد. من عذرخواهی میکنم و به او توضیح می‎دهم: کارمندِ عالیرتبۀ دولتْ من اصلاً نیامدهام وقت شما را بدزدم. من آمدهامْ چون کمی احساس ناراحتی میکنم."
او میگوید: از مهمانی دیشب است.
من پاسخ میدهم: ممکن است، اما خواهش میکنم، شاید باید معاینهام کنید.
او به من دستور میدهد: خب، لخت شو! و فوری حالتِ مهم پروفسوری‌اش را به خود میگیرد. او پس از با انگشت ضربه زدن به سینه و گوش دان به ضربان قلبم سکوت میکند، پشت میز تحریرش مینشیند، و من با دیدن چهرۀ عصبانیاش بسیار مضطرب شده بودم.
من کاملاً خجول میپرسم، خب چه اتفاقی افتاده؟ و او شاید به این دلیل خشن میشود. او تظاهر میکند که بر روی میزش چیزی میجوید، کاغذ خشککن و چیزهای دیگر را بلند میکند و دوباره با شدت بر روی میز قرار میدهد. در این بین من لباسم را سریع میپوشم و منتظر جوابش میمانم. اما من هنوز چیز بدی فکر نمیکردم. عاقبت در حال انتظار در مقابل او ایستاده بودم، و چون او چشمان پرسشگر من را میبیند سرزنشم میکند: بله، حالا اینها عواقب هستند! من می‌پرسم چه عواقبی کارمند عزیز دولت؟ من که هیچ کاری نکردهام. او با مشت بر روی میز میکوبد: بله به همین خاطر. چون تو هیچ کاری نکردهای! تو میپرسی چه عواقبی؟ خوب، عواقب بیکاری، بله! ــ من لبخند میزنم و به شوخی می‌گویم: آه، حالا دشنام ندهید، بهتر این است که شما به من کمک کنید. او با عصبانیت خود را از من دور میسازد و میگوید: دیگر نمیشود به تو کمک کرد. و آقای مدیر من کمی ترسیدم، اما دوباره فوری بر خودم مسلط میشوم، و من حرف او را باور نمیکردم. شاید هم با تکان دادن سرم او را تحریک کردم؛ خلاصه، او به من فریاد میکشد: بله! این تنبلی است، خجالتِ از کار کردن! تو خود را در این به اصطلاح لذت بردن از زندگی فرسوده کردهای، از دست دادهای و فنا ساخته‌ای! حالا البته من در حالیکه او صحبت میکرد متوجه شده بودم که باید بسیار بیمار باشم، اما همچنین متوجه گشتم که چه نامناسب است به یک بیمار چنین کلمات سختی گفتن. خشم مرا در بر میگیرد و به او تیز جواب میدهم اینطور فریاد نکشید، من میتوانم خود را بهبود بخشم ــ اگر نباید بجز کار کردن و لباسهای نخنما پوشیدن کاری انجام دهم، برای اینها هنوز وقت است. در این هنگام او خود را کاملاً به سمت من میچرخاند و ناگهان با نگاه کردنِ مستقیم به صورتم به من میگوید: نه، دیگر زمان بیشتری وجود ندارد، چون حداکثر سه ماه برایت وقت باقی مانده است.
او هنوز صحبتش به پایان نرسیده بود که من به هزاران چیز فکر کردم. این فوقالعاده است که چگونه مغز ما در چنین لحظاتی برقآسا کار میکند. من فکر کردمْ مُردنم در آغاز ماه ژوئن خواهد بود، و همزمان خود را دراز کشیده بر روی تراسِ خانۀ ییلاقی خودمان میدیدم و به شکارگاهم، جائیکه همیشه بز کوهی شکار میکردم و به محل بازی تنیس در باغمان میاندیشیدم، و میدیدم که برادرم بیرون میرود، در حالیکه من مجبور بودم دراز کشیده باقی بمانم؛ من این را واضح در برابر خود میدیدم که چطور او به من دست میداد و از من خداحافظی میکرد، و راکتِ تنیسش را میدیدم، و در عین حال مادرمان را میدیدم که چشمان گریانی داشت، و گاهی چیزهائی را که پروفسور بیبر به من میگفت کاملاً واضح میشنیدم. من میدانستم که خواب میبینم، یا خیلی بیشتر، که من همه چیز را که در کلمات او قرار داشتند بلافاصله غیر ارادی به حادثۀ زنده تبدیل میساختم. من پیش خود فکر کردم که این پایان کار است، و من دستها را در مقابل صورت نگاه داشتم و به تلخی شروع به گریستن کردم.
جوان زندانی نفس عمیقی میکشد و با نگاهش فضای تُهی را هدف میگیرد. حالا طوریکه انگار به همه چیز از نو فکر میکند متفکرانه میگوید: "او من را هشت سال، یا اینکه ده سال بود؟ به هر حال او از زمان کودکیام من را در حال گریه ندیده بود. او باید خیلی از من متنفر بوده باشدْ در غیر اینصورت باید گریستنم او را تکان میداد. من حداقل از قطرات اشگهایم بسیار متأثر شده بودم. این به نظرم چنان چیزِ فاحشی به نظر میرسید که یک لحظه باور کردم توسط این گریۀ وحشتناک از همه چیز دست کشیدهام. سپس اما چنان وحشتی من را فرا گرفت که دندانهایم به هم میخوردند.
او میگوید، البته، قطرات اشگ، هقهق، هیچ نشانهای از مردانگی، هیچ تکیهگاهی، هیچ قدرت روحی ... من فکر می‌کردم: مُردن در ماه ژوئن خواهد بود، و چرا او اجازه دارد آن را امروز برایم پیشبینی کند، چند ساعت باقی مانده است از امروز تا آغاز ماه ژوئن؟ آیا سه ماه نود روز میشود یا نود و دو روز؟ نود و دو روز ضربدر بیست و چهار ساعت، سپس خداحافظی از همه چیز فرا میرسد. و در حالیکه من چنین افکاری داشتم و هزاران فکر دیگر، میشنوم که او میگوید: هیچ قلبی، بدون هیچ قدرت روحی، و بلافاصله پس از آن مرا سرزنش میکند: گریه نکن! من سریع اشگهایم را پاک میکنم. گریهام کاملاً ناگهانی خشک و ساکت شده بود. او اما حالا با مهربانی من را مخاطب قرار میدهد: پائول، به خودت مسلط شو، من حالا نمیخواهم به تو هیچ چیز بدی بگویم، تو قربانی تربیتات شده‌ای.
من با این کلماتْ بطور غیرمنتظره هفتتیری را که بر روی میزش قرار داشت برمیدارم، ممکن است او فکر کرده باشد که میخواهم خودم را بکشم. اما یک آرامش عجیب و غریب، یک بیحسی بر من مستولی گشته بود که مرا شگفتزده میساخت و من خود را اما بیشتر و بیشتر تسلیمش میساختم. حالم طوری بود که انگار در یک فضای ساکت و خالی مخصوص به خودم، مجزا گشته از او که در مقابلم نشسته بود ایستادهام. او به من چشمک میزند، یک کم هیجانزده، اما همچنین یک کم تحقیرآمیز، که من بلافاصله آن را تشخیص دادم.
او خشمگین و غیردوستانه میگوید آن را روی میز بگذار. البته، خشونت آخرین راه ممکن است، درست نمیگویم؟ او به من فریاد میزند، از تو درخواست میکنم، آن را روی میز بگذار، من از چنین صحنه‌هائی خوشم نمیآید. و بلافاصله شروع میکند به احساساتی شدن. او به من فریاد میزد یک مرد باش، عاقبت یک مرد باش! اگر به جدی بودن زندگی یک بار احترام میگذاشتیْ حالا با شجاعت به چشمان مرگ نگاه میکردی.
من فکر کردمْ دوباره این بازیِ با کلمات. اما من باید بلند فکر کرده باشم، زیرا او به شدت با آن مخالفت میکند: اینها اصلاً بازی با کلمات نیستند. این غم‌انگیز است که تو حالا در حالیکه طبیعتِ رنجیده به تو یک چنین درسی میدهد هنوز هم اینطور صحبت میکنی.
من اما لبخند میزدم، زیرا من فکر میکردم: چقدر او احمق است، زیرا من مجبور گشته بودم از خودم سؤال کنم: چرا طبیعت رنجیده است؟ چطور میتواند طبیعت برنجد؟
او با صدای بلند و در حال دکلمه کردن ادامه میدهد، بسیار غم‌انگیز است که تو بجای کنار آمدن با حقیقت، میخواهی با توسل جستن به اسلحه از آن فرار کنی.
من میگویم، شما اشتباه میکنید، و صدایم باید عجیب و غریب به گوش رسیده باشد، زیرا او به من مانند کسی که برای اولین بار میبیند نگاه میکرد. شما اشتباه میکنید کارمند دولتی عزیزم. من نمیخواهم خود را بکشم.
خوب است، پس آن وسیله را دوباره روی میز بگذار، حالا او دوستانه با من صحبت میکرد. بیا، پائول، آن را کنار بگذار و بنشین، ما میخواهیم یک بار مانند دو مرد با همدیگر صحبت کنیم.
برای یک لحظه مهربانیاش قلبم را لمس میکند، سپس اما برای نگهداری از افکارم استقامت به خرج می‌دهم: من از او میپرسم چطور توانستید فقط باور کنید که من حتی فقط یک روز از سه ماه را، یا فقط یک ساعت از این سه ماهِ کوتاه را که تا آغاز ژوئن برایم باقی مانده است داوطلبانه از دست میدهم؟!
پائول عزیزم، آرام بگیرید!
من میگویم، من کاملاً آرام هستم، و در این حال در مقابل او میایستم، همانطور که حالا در برابر شما ایستادهام. او نشسته بر روی صندلی، مانند شما آقای مدیر، و من در مقابل او ایستاده بودم، در بین ما یک میز تحریر قرار داشت. و من همچنین کاملاً آرام بودم. در من همه چیز خالی بود. فقط یک کلمۀ مرگ مدام در سرم مانند یک ناقوس طنین میانداخت. گذشته از این اما افکارم خود به خود حرکت میکرد، کاملاً مستقل از ارادۀ من؛ میدانید: وقتی یک زخم به رگ شما زده میشود، خون فوران میزند و فوران میزند و بر شما کاملاً میبارد و لباسهایتان را رنگ میکند، اینطور برای من اتفاق افتاد. جائی یک رگ گشوده شده بود، و از آنجا افکار به جلو میجهیدند، و جاری بودند و غیرقابل آرام ساختن، و من ناتوان مانده بودم؛ خیلی بیشتر: آنها تسلط کامل بر من داشتند، بر ارادهام میباریدند و کردارم را رنگ میکردند ــ من فقط متعجب و کنجکاو گوش میدادم و نگاه میکردم. بله، اینطور بود. من میگویم، حالا شما کارمند دولتی عزیزم به من آموزش خواهید داد که چطور آدم با شجاعت به چشمان مرگ نگاه میکند. شما به من آموزش خواهید داد که چطور مردی که جدی بودن زندگی را میشناسد شجاعانه با مرگ کنار میآید، و غیره!
پائول، من از تو خواهش میکنم، شوخی را کنار بگذار! او این را با یک صدائی فریاد میزد که کمی به غار غار کردن تغییر میکرد. من فوری به یاد میآورم که این اخطار و این صدای غار غار را در دوران کودکی اغلب از او شنیدهام.
من آهسته میگویم، شما معلم من بودید، بهترین کارمند دولتی، شما باید هنوز این آخرین درس را بدهید، و در حقیقت همین حالا.
عاقلانهتر صحبت کن یا ...
من اجازه نمیدهم حرفش را به پایان برساند و ادامه میدهم: البته باید شما سریعتر از من با آن تمام شوید. اولاً، زیرا شما قطعاً بهتر میفهمید، و دوماً، زیرا من نمیتوانم سه ماه صبر کنم.
در این بین برایم غار غار میکند، لعنت بر شیطان، چرندگوئی بس است، اصلاً منظورت چیست؟
من میگویم، منظورم این است که شما یک ربع دیگر باید بمیرید.
او از جا میجهد. آیا دیوانه شدهای؟
اما من هفتتیر را بلند میکنم و به سمت او نشانه میگیرم. من چنان با انرژی میگویم بیحرکت! که او بدون تکان دادن خود توقف میکند. به محض اینکه فقط یک انگشت را تکان بدهید شلیک میکنم! من به شما پانزده دقیقۀ کامل وقت میدهم.
او با لکنت میگوید، میخواهی من را به قتل برسانی؟
من وضعیت عجیبی را به یاد میآورم که شنیدن این کلمه به ذهنم  میرساند: چه عبارت مضحکی او این بار استفاده میکند. من اما به او میگویم: متأسفم، دلم میخواست با کمال میل به شما سی دقیقه فرصت بدهم، اما زندگی خودم چنان کوتاه است که نمیتوانم مدت زیاد اینجا بمانم.
پائول، بگذار به تو بگویم ... به من گوش کن ... اما چون او دستش را دراز کرده بود دوباره فریاد میزنم: من شلیک میکنم! سپس با آرامش ادامه میدهم: ببینید، گرانقدر من، شما با من در یک تله گرفتارید. ناگهان یک بیماری سنگین به شما روی آورده است، و پانزده دقیقه دیگر باید بمیرید، همانطور که من باید سه ماه دیگر بمیرم.
او شروع می‌کند به فریاد کشیدن، اما دیدنِ دهانۀ لولۀ هفت‌تیر ساکتش می‌سازد. من به او هشدار می‌دهمْ مراقب باشید. اجازه ندارید فریاد بکشید، زنگ بزنید، خود را حرکت بدهید، در غیر اینصورت مرگ میتواند بلافاصله رخ دهد. بله، حتی اگر حالا کسی بطور غیرمنتظره این در را باز کندْ سپس شما فوراً کشته میشوید. می‌بینید، بیماری شما از نوع چنین بیماریِ خطرناکی است. و چون او کاملاً منجمد در مقابلم ایستاده بودْ اضافه میکنم: بنابراین بر خودتان مسلط شوید! با جدی بودنِ زندگی تفاهم کنید، ترتیب اموراتتان را بدهید؛ خلاصه، طوری رفتار کنید که به نظر شما یک مرد حقیقی رفتار میکند. من میخواهم یک سرمشق داشته باشم. من باید یک سرمشق داشته باشم! من اعتراف میکنم که در این لحظه یک پیروزی وصف ناشدنی احساس میکردم. اما در واقع من به این فکر نمیکردم به او شلیک کنم. من نه احساس خشم میکردم و نه انتقام، بلکه فقط احساس رضایت داشتم. اما او با فریاد کشیدن و گفتن میخواهی قاتل شوی؟ مرا تحریک کرد.
در این وقت برای اولین بار خشم به سراغم میآید: آیا شما قاتل من نشدهاید؟
او تقریباً خواهش کنان فریاد میزند، پائول! اما من شما را بیمار نساختم. من مقصر آن نیستم ...
من پیش خود فکر کردم، آیا این قابل باور است که او بتواند چنین ابله باشد؟ و من به خودم زحمت میدادم برایش همه چیز را توضیح دهم: در اینجا صحبت از بیماری من نیست. هیچ چیز به آن بستگی ندارد. چه کسی اما به شما اجازه داد تمام زندگی آینده‌ام را ضایع کنید، و حتی اگر سه ماه، بله، حتی اگر سه ساعت باشد؟ ممکن بود درد و رنج ببرم، اما میتوانستم امیدوار باشم و با دیگران بیخبر و شاد بمانم. من فکر میکردم فقط کمی بیمار هستم، اما تا تابستان سالم خواهم گشت. و شاید سپس یک روز درست در لحظهای که میتوانست حالم کاملاً خوب باشد در مرانو یا قاهره میمُردم، بدون آنکه آن را بدانم.
او میگوید، من به تو حقیقت را دادم، اما دیگر صدایش مانند قبل چندان احساساتی و مطمئن نبود.
من خشمگین میگویم، آیا حقیقت شما را سالم میسازد. آیا من حقیقت درخواست کردم یا کمک؟ آیا حقیقت شما کمک میکند؟ و چون او سکوت کرده بودْ اجباراً یک فکر جدید را به او میگویم: شاید مرگ با درد و رنج به سویم میآمد. شاید یک صدایِ تیره به من در آخرین ساعت فاش میساخت که زندگی به آخر رسیده است. اما این سپس آخرین ساعت عمر من بود. میفهمید؟ آیا رحمتی را که در آن قرار دارد درک میکنید؟ و حالا عاقبت درک میکنید که شما با من چه کردهاید؟ یک غم و اندوه بی‌پایان مرا پُر ساخته بود، و غرق در افکار ادامه میدهم: شاید ما در ساعتِ مُردن پر از آمادگی باشیم، چنان خسته و سیر از بودن که اعلام مرگ دیگر خیلی به درد نمیآورد. آیا شما چیزی در این باره میدانید؟ شما! شما اما من را، جوان بیاطلاع راْ آنطور که پیش شما آمدم، بر بستر مرگ پرتاب کردید! برای سه ماهِ طولانی، برای تمام عمرم!
حالا می‌دیدم چطور رنگش پریده است. او با هیجان فراوان شروع به صحبت میکند: ، پائول، به من گوش کن، ممکن است درست باشد که نباید آن را به تو میگفتم ... حداقل نه چنین خشن ... اما ما پزشکان، ... و سپس ... من تو را از کودکی میشناسم ... من فکر کردم، این را به تو بدهکارم ... شاید فکر میکردم ... میبینی ... شاید فکر میکردم، تو حالا ... اما شرایطی وجود دارند ...
ناگهان یک حجاب از چشمانم برداشته میشود: من حرف او را قطع میکنم، شما هیچ چیز نمیخواستید، شما برای مهم ساختن خود کاملاً بیفکر آن را گفتید، بله، برای اینکه خود را مهم سازید؛ شما در خامی خود آن را گفتید، اما از آن بیشتر صحبت نکنیم. زمان میگذرد. شما فقط هشت دقیقه فرصت دارید.
آقای مدیر، من تکرار میکنم که هنوز به آن فکر نمیکردم واقعاً به او صدمهای بزنم. من در بی‌حسی خود بیشتر و بیشتر غرق بودم و کاملاً خودکار صحبت میکردم. من در این حال به خودم گوش میدادم و شروع کردم فقط او را مرتب واضحتر ببینم. اما باید اقرار کنم که گفتگوی ما من را جذب خود کرده بود، گفتگو برایم فوقالعاده جالب شده بود، اما در واقع کاملاً ملموس، و آنچه را که خودم میگفتم مرا شگفتزده میساخت. من آن را وقتی بیان میکردم مرتب فقط با گوش میشنیدم، و مرتب مشتاق کلمات و ایدههایم بودم.
او ناگهان سعی میکند به سمتم بجهد، و این خیلی من را ناراحت میسازد. من خشمگین میشوم و به او فریاد میزنم، بیحرکت! شوخی نمیکنم! او مانند افسون گشتهها متوقف میشود،
او به صورتم نفس نفس میزند، پائول، فکر کن که چه میخواهی بکنی!
من توضیح میدهم، من خوب فکر کردهام. من میخواهم ببینم که چگونه یک مرد به چشمان مرگ نگاه میکند.
او از من التماس میکند، پائول، به یاد بیاور، فکر کن که چه ننگی تو برای خانواده بیچارهات به بار خواهی آورد!
من میگویم، شما فکر کنید که من چه غم و اندوهی باید در سه ماه دیگر برای آنها به بار بیاورم، که ننگ در پیش آن اصلاً به حساب نمیآید.
او مرا تهدید میکند: پائول، تو به دار آویخته خواهی شد! تو به چوبۀ دار سپرده خواهی گشت!
من سرم را تکان میدهم: آدم باید برای ترساندن من از چوبۀ دار عجله کند.
تو یک جنایتکار خواهی گشت! یک جنایتکار!
این برایم بیش از حد احمقانه بود. و میگویم، آیا مگر نمیخواهید عاقبت متوجه شوید که شما من را از تمام قوانین آزاد ساختهاید؟ آیا مگر نمیفهمید که حالا برایم همه چیز مجاز است؟
تازه حالا ترسِ ناامید کننده‌ای بر او مسلط شده بود. تا حال جریان او را به هیجان آورده بود، اما او به آن باور نداشت. من این را میدانم. حالا اما او شروع می‌کند به باور کردن آن و به وحشت افتادن. او زمزمه میکند، پائول عزیز، و صدایش طنینی شکسته داشت. من تو را به وجدانت رجوع میدهم. بله، به وجدانت که باید بالاتر از هر چیز باشد. به من نگاه کن ... تو میدانی من که هستم ... من نمیخواهم به تو بگویم که من هنوز جوان هستم، پائول؛ تو هم جوان هستی، و با این وجود ... اما ارزش وجودی من را در نظر بگیر ... من ... من برای خودم خواهش نمیکنم ... نه، به هیچ وجه برای خودم ... بنابراین بخاطر من نیست، گرچه ... با سی و هشت سال سن ... اما به این فکر کن، چه خدمتی من به علم، به انسانهای دردمند ... به انسانها ... به انسانها ... او سه بار میگوید انسانها و دچار لکنت زبان میشود.
من به سردی میگویم، انسانها دیگر هیچ ربطی به من ندارند. خدمت شما را کس دیگری انجام خواهد داد.
طوریکه انگار یک فکرِ نجات به ذهنش رسیده باشد میگوید، پائول، به خاطر خدا، ممکن است من در تشخیصم اشتباه کرده باشم، صبر کن هنوز ...
من دوباره حرف او را قطع میکنم. این را حالا شما نمیبایست میگفتید، بخصوص این را! ضمناً، شما از تشخیصتان مطمئن هستید، شما این را مانند من خیلی خوب میدانید! دیگر از آن صحبت نکنیم، شما فقط شش دقیقه فرصت دارید.
حالا آنچه اتفاق افتاد، در چهار دقیقه به طول انجامید، زیرا من اعتراف میکنم که او را دو دقیقه قبل از وقت تعیین شده کشتم.
او ناگهان شروع میکند به فریاد کشیدن. چهرهاش شکل اصلی خود را از دست میدهد. او سبز میشود و تمام اعضای بدنش میلرزند. او گریه میکرد و من از آن منقلب شده بودم. یک گریۀ وحشتناک، سوت زن، شکسته و بدون صدا؛ و او بسیار سریع گریه میکرد. سپس صدایش به یک ضجۀ گرفتۀ ناهنجار و شاکیانه مبدل میشود. من میخواستم متعرضانه اسلحه را بر روی میز پرتاب کنم و بروم. من فکر می‌کردم مردم باید در بیرون فکر کنند که یک سگ در اینجا کتک میخورد. در این ثانیه او به من فریاد میزند: تو سگ! من عمیقاً خشمگین میشوم. اما او دوباره به زبان میآید و فریاد میکشد تو سگ! تو رذل! تو ناچیز بدبخت! تو اطواری! تو بیکار لعنتی! در درونم همه چیز کاملاً ساکت میگردد. من هفتتیر را در مقابل صورتش نگاه میدارم، اما فقط برای جلوگیری از توهینی که به من پرتاب میکرد. در این حال میل داشتم خود را از نزدیکی او کاملاً دور سازم. و او مدام صحبت میکرد، با سرعتی فوقالعاده، مرتب بیحدتر، مرتب پلیدتر. اما ناگهان برایم روشن میشود که او قبلاً فقط بخاطر نفرت حقیقت را به من گفته است. او فقط بخاطر یک نفرت انباشته گشتۀ قدیمی مرا اینطور در گور قرار داده است، و با یک حسادت قدیمی. حالا سالهائی را که من با او از دست داده بودم روشن در برابرم قرار داشتند. همه چیز در من بیدار میشود: و گیلدر از بیلسکو، شام به افتخار فارغ‌التحصیلیاش یک معنای جدید و صحیح مییابد. حالا نگاه تمسخرآمیزی را به یاد میآورم که او شب قبل در مجلس رقص به من انداخت. او هرگز نمیرقصید. در این حال ناگهان ملودی رقص والس شبِ قبل در من به طنین میافتد، و با صدای بلند در سرم میچرخد، طوریکه مجبور میشوم با ملودی زمزمه کنم. من میبینم که چطور او نگاه وحشتزده به ساعت انداخت، که چطور دستها را سپس غیرمنتظره به علامت التماس در برابر من به هم چسباند، اما نتوانست من را از شنیدن ملودیِ والس بازدارد. ما چند ثانیه به این شکل در برابر هم قرار داشتیم، و من از او در وحشت بودم. او چشمهایش را در حدقه میچرخاند، برای نفس کشیدن تلاش میکرد؛ هنوز از چشمهایش اشگ جاری بود، اما نفرت مانند یک شعلۀ آتش از چشمانش شلیک میگشت و همدردیام را غرق میساخت. حالا یک ایدۀ جدید او را زنده میسازد و می‌گوید، شلیک کن! شلیک کن! اما من به تو میگویم: تو روز به روز خون قی خواهی کرد و تب تو را خواهد سوزاند و نفست بند خواهد آمد و ریهات خواهد پوسید، بله، و تو آن را احساس خواهی کرد، تو گاهی از بویش آن را احساس خواهی کرد، و آهسته، آهسته خفه خواهی شد و تحت چنان عذابی ــ اوه، من آن را میشناسم، من آن را خیلی خوب میشناسم ــ، تو صد بار خواهی مرد، در بیهوشی غرق خواهی گشت، و با عرقی مانند یخ سرد بر روی پیشانی دوباه به هوش خواهی آمد. صبر کن، من میخواهم دقیقاً به تو بگویم که چطور خواهی مرد ــ از پائین به سمت بالا؛ میدانی، با حواسی روشن، و تو مدت طولانی خواهی شنید، وقتی فریاد میکشند: او میمیرد، او میمیرد ...
من شلیک کردم. فقط به این خاطر که دیگر مجبور به شنیدن آنچه را که برایم در پیش بود نشنوم، من شلیک کردم و وقتی او را رو به جلو در حال سقوط دیدم از اتاق گریختم."
زندانی جوان با چشمان پریشان به اطراف نگاه میکرد، طوریکه انگار تازه حالا دارد به هوش میآید. منشی و دو نگهبان به تدریج جلو آمده و حالا همۀ آنها خود را کاملاً نزدیک میز مییافتند. همه ساکت بودند.
مدیر قلم را در دستانش میچرخاند و به آرامی رو به پائین به آن نگاه میکرد. منشی و محافظین و دو نگهبان بر روی پنجههای پا به محل قبلی خود برمیگردند.
سپس مرد جوان دوباره شروع به صحبت میکند: "محاکمۀ من در دادگاه، بازداشت من، محکومیت من ــ من اعتراف میکنم که برای من بیشتر یک وقت گذرانی بود تا یک وحشت. من قبول دارم که این بد است، اما من به خودم میگفتم کاش تمام این چیزها را هرگز نمیشناختی. من آن را به عنوان یک ماجراجوئی بی‎سابقه، نادر و هیجانانگیز پذیرفتم، حبس، تحت مراقبت و بازجوئی قرار گرفتن. انسانهائی که در آنجا آشنا میگشتم برایم جالب بودند. تمام این چیزها برایم مناسب به نظر میرسیدند تا بتوانم با کمک آن بر ترس پیروز شوم. و روزها هم کمک میکردند. فقط شبها ..." او سرش را پائین میاندازد.
او آهسته اضافه میکند: "بله، و سپس، سپس همچنین فکر میکردم که این فقط عادلانه است اگر مرگم با این همه تلاش همراه باشد. تمام این تلاش من را راضی میساخت و به نظرم میرسید در جدا گشتن من از زندگی مناسب است. همچنین دیگر از هیچکس نمیترسیدم، در ذهنم تمام این مجازاتها و مراسم مجازات ناپدید گشته بودند. همانطور که گفته میشود: غیرقابل دسترسی برای عدالت زمینی."
در حالیکه چشمانِ اداریِ غیرقابل دسترسیِ مدیر مانند از یک سنگر بیرون آمده و به زندانی نگاه میکرد میپرسد: "حالا چه میخواهید؟"
او کف دستهایش را روی هم قرار میدهد و آن را روی لبهایش میفشرد: "من سه ماه انتظار مرگ را میکشیدم و آنها آمدند و گذشتند. شش ماه گذشت و من زنده باقی مانده بودم. من هر روزِ تازهای که به آن اضافه میگشت خود را آماده مرگ مییافتم، اما هر ماه که میگذشتْ میگذاشت که امید به زندگی در من بیدار شود. حالا سه سال است که اینجا هستم، و من احساس میکنم که نخواهم مرد."
صدای کوچک و محکم می‌پرسد: "چرا؟ چرا انگیزۀ قتل را تازه حالا اظهار میکنید؟"
مرد جوان التماس میکند: "من را درک کنید، آن زمان فکر میکردم که برایم فقط چند هفته باقی مانده است، آن زمان با این راز بازی میکردم، اما قصد داشتم در آخرین ساعت آن را بگویم. و آن زمان فکر میکردم حبس ابد برای من یعنی چند ماه. امروز اما، امروز دیگر نمیدانم چه مدت، چند سال شامل حبس ابد میشود. اما این یک چیز را میدانم که من دیگر قادر نیستم آن را تحمل کنم."
مدیر مردد میگوید: "اگر شما مایل باشید میشود یک درخواست کتبی نوشت."
"من مایلم! من قطعاً مایلم! یا باید من را بکُشند و یا آزاد کنند." ــ او سرش را به سمت پنجرۀ باز که از میانش خورشیدِ بهاری و عطر چمن داخل میگشت برمیگرداند. او با دستهای به اطراف گشوده آنجا ایستاده بود.
مدیر میگوید: "او را ببرید" و منشی دوباره خم گشته بر روی پروندهاش شروع به کار میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر