حجاب توری.

هنگامیکه ادگار برندت از کوچۀ اشپیگل به کوچۀ گرابِن میپیچدْ یک سوسک طلائی بزرگ در مسیر او با تکان دادن بالهای فلزی برایش میرقصد. او توقف میکند و اسباببازی را میخرد.
او میگوید: "یکی دیگر هم به من بدهید."
او دو جعبۀ مقوائی را که سوسک طلائی در آنها بستهبندی شده بودند زیر بغل قرار میدهد و به رفتن ادامه میدهد. بعد از بیست قدم برمیگردد و به سمت فروشنده که تازه یک سوسک طلائی را دوباره کوک کرده و آن را بر روی آسفالت به رقصیدن انداخته بود میرود.
او میپرسد: "یکی دیگر هم دارید؟"
فروشنده با خوشحالی کیف بزرگ چرمیای را که بر شانه حمل میکرد باز میکند و یک جعبۀ مقوائی دیگر به او میدهد. ادگار برندت پول را میپردازد و هر سه سوسک طلائیاش را زیر بغل گذارده و میرود.
او چند دقیقۀ بعد به یک اتاق پذیرائی که با سلیقۀ عالی مبله شده بود داخل میشود. خانم لیدا، خانم جوانِ خانه، که تنها بودْ از جا بلند میشود و تا زیر لوسترِ ونیزیای که کریستالهایش نور لامپها را صدها بار منعکس میساختندْ به استقبال او میرود.
ادگار میگوید: "آیا میتوانم بچهها را ببینم؟ من برایشان چیزی آوردهام."
لیدا لبخند میزند، دکمۀ زنگ را فشار میدهد و به خدمتکار دستور میدهد: "از دوشیزه خواهش کنید که بچهها را به اینجا بیاورد."
لیدا با حرکت دست او را به نشستن در کنار شومینه که یک تکۀ بزرگ چوبِ درخت آلش در آن آهسته در حال سوختن بود دعوت میکند و خودش در مقابل او مینشیند. لیدا قصد داشت به اپرا برود و لباس شبِ شیکی بر تن داشت.
ادگار میگوید: "چه حجاب توری مجللی دارید!"
لیدا یک سمت از حجاب توری را که با گلها و پیچکهای زیبائی سوزن‎دوزی شده بود و گردن و شانههای برهنهاش را میپوشاندْ بالا میزند.
"این یک کار سفارشی است. یک قطعۀ قدیمی خانوادگی که دوباره دارد مدرن میشود."
ادگار تحسینآمیز میگوید: "یک شعر!" و محتاطانه با دو انگشت اثر هنری را که مانند تارعنکبوت ظریف بودْ در برابر نور بلند میکند و ادامه میدهد: "امروز دیگر چنین کاری ساخته نمیشود."
"در موزه، جائیکه چنین چیزهائی را درک میکنند، به من گفتند که این حجاب توری یک قطعۀ منحصر به فرد است."
ادگار اظهار میکند: "به همین دلیل هم به شما خیلی خوب میآید."
لیدا در حال لبخند زدن میگوید: "شوهرم هم همین عقیده را دارد. و یک چنین قضاوتی از سوی شوهرْ وزن سنگینتری از نظری که از دهان حتی بهترین دوست خارج میشود دارد."
بچهها با شادی به داخل اتاق میجهند و به او سلام میدهند. آنها به ادگار اعتماد داشتند و در او چیزی مانند یک رفیق بزرگتر میدیدند. بچه‌ها با خوشحالی او را احاطه میکنند، او کوچکترین‎شان را روی زانوی خود مینشاند و سپس سوسکهای طلائی را یکی پس از دیگری کوک میکند، آنها را روی زمین قرار میدهد و میگذارد برقصند. سوسک‌ها خود را بر روی فرش با پاهای باز به جلو میکشیدند و بالهای فلزی خود را حرکت میدادند. یکی مستقیم راهپیمائی میکرد، دو دیگر به همدیگر برخورد میکردند، درهم میپیچیدند و در حالیکه پاها و بالهایشان را مرتب تکان میدادند خود را در یک دایره میچرخاندند یا کله معلق میزدند. بچهها آنها را تشویق میکردند و میخندیدند، این یک جنگ تمام عیارِ سوسکهای طلائی بود. بزرگسالان به آنها نگاه میکردند و بخاطر سه جفت چشم درخشان در زیر موهای فرفریِ طلائیْ خوشحال بودند.
مادر عاقبت به آنها یادآور میشود: "حالا اما کافیست، برای خواب بروید!"
بچهها شب بخیر میگویند، هر یک با دستان کوچکْ سوسک طلائی خود را با خوشحالی برمیدارد و میرود.
خانم لیدا سپاسگزارانه میگوید: "شما همیشه میفهمید که چطور بچهها را خوشحال کنید."
ادگار متفکرانه به روبروی خود نگاه میکرد و خشمگین به نظر میرسید.
ادگار میگوید: "میدانید، چه چیزی حالا از ذهنم گذشت؟ که من هم در اصل یک چنین سوسک طلائی هستم. او با وجود بال زدن با بال‌های فلزی خود نمی‌تواند پرواز کند. او تا لحظهای که کوکش از کار بیفتدْ مرتب آهسته و آهستهتر بال میزند. سپس تمام شده است. و از این کار چه حاصل شده است؟ هیچ چیز! ما همه اینطور هستیم ــ اینجا! در این شهر به ظاهر سرگرم کننده، اما در واقع شهرِ خسته. این فقط یک مشکل دائمی است ــ در همۀ زمینهها. ما سوسکهای طلائی کوک شدهای هستیم که اندکی با بال‌های فلزی بال میزنیم ..."
ادگار او را با دقت تماشا میکند و برای محدود کردن نظر قبلش میگوید: "حداقل بسیاری از ما چنین هستند." و غرق گشته در نگاهِ لیدا ادامه میدهد: "حجاب توری میگذارد مویتان تیرهتر از آنچه است به نظر برسد. در هر حال شما امروز زیباتر از همیشه هستید."
"یک دوست واقعی باید فقط آنچه را بگوید که باعث ترقی میشود و نه چیزهائی که ما را در خودپسندیِ کوچکمان تقویت میکند."
خدمتکار داخل میشود و اطلاع میدهد که ماشین آماده است.
"عجلهای نیست، باید صبر کند!"
ادگار برندت از جا برخاسته بود.
لیدا دستور میدهد: "بمانید! من اپرای مانون اثر ژول ماسنه را به اندازه کافی شنیدهام، و پردۀ اول خسته کننده است. شما امروز با چه چیز خود را مشغول ساختید؟"
ادگار در حالیکه دوباره مینشست میگوید: "من خارج از خانه در جنگل بودم. بهار در حال آمدن است. حال و هوا طوری بود که هر خزۀ سبزی در تنۀ درخت، هر گلسنگِ ظریفی بر روی چوبِ خشک حسی سرشار از عشق در ما بیدار میسازد. هشیارترین چیزها با شعر لباس عوض میکنند، نامرئیترین چیزها نمایان میگردند. من در کنار یک برکه ایستاده بودم که به یخ‌سازیها تعلق دارد. مراتع زرد و درختان لخت در آینۀ تاریکِ برکه می‌لرزیدند. من نمیتوانم بگویم که تقلید صادقانۀ آب از اشیاءْ چه تأثیری بر من گذارد. شما لبخند میزنید؟ بنابراین شما رنجی را که با حس شهروندِ شهرهای بزرگ مخلوط است درک نمیکنید. در نقطهای که آب خود را در برکۀ کوچک میریزدْ هزاران حباب به هوا بلند می‎گشتند، از بین میرفتند و خود را از نو میساختند، عجله میکردند و فشار میآوردند و دوباره و دوباره از عمق مانند از یک منبعِ پایانناپذیرْ رو به بالا نم نم میباریدند. تمام اینها مانند یک معجزه بود، من به این خاطر متعجب و هیجان‎زده بودم."
خانم لیدا جدی و متفکرانه میگوید: "من به احساسات شما احترام میگذارم، زیرا که آنها پاک هستند. اما شما نباید خود را در غزل و حالاتِ شاد سعادتمند گم سازید. شما جوان و پُر از مهارت هستید. شما باید ــ با فقر آشنا شوید."
ادگار برندت کمی رنجیده پاسخ میدهد: "شما هیچ درکی برای طبع من ندارید."
"هیچ درکی برای طبع شما؟ میتواند درست باشد. و در عین حال احساس وظیفه میکنم. من نمیتوانم ببینم که شما در رؤیا به سر میبرید. افرادِ نرم به اندازه کافی در نزد ما وجود دارد. ما زنها نباید از آنچه که میتوانیم در مورد شماها آموزش دهیم غفلت ورزیم. ما هم یک مسؤلیت داریم."
ادگار برندت آزرده خاطر تکرار میکند: "نه، شما واقعاً هیچ درکی برای طبع من ندارید! رفتار شما با من زیبا نیست! ... با فقر آشنا گشتن! ..."
"بله، من میگویم فقر! که گاهی حتی به یک برکت تبدیل گشته. فقر با هر آنچه که به آن تعلق دارد!"
"شما میگوئید فقر! انگار گرسنگی تنها نیرویِ محرکه است!"
"کسی که محرومیت را نشناسد، حداقل برای خود یک فقر قلبانه ایجاد میکند. هر کس که بخواهد کاری انجام دهد به آن احتیاج دارد!"
ادگار عصبانی میپرسد: "و آیا شما فکر میکنید که من هیچ فقرِ قلبانهای نمیشناسم؟"
"شاید به آن اندازه که ضروری است تا یک چنین سوسک طلائی را به حرکت اندازد و او اندکی بالهای فلزی را بجنباند. آیا مگر شما یک آدم کوکی هستید؟ آیا شما یک مرد نیستید که تحت قدرتشْ مسیر خود را تعیین میکند؟ خدا را شکر در اتریشِ جوانْ افراد احساساتی که مرغها نان‎شان را خوردهاندْ بیش از حد وحود دارد. به شوهرم نگاه کنید! او دوست شما است. آیا او به تکان دادن بالها و به صدا درآوردن آنها بسنده میکند؟ پس چرا او موفق میشود مانند یک سوسک طلائی واقعی خود را از روی زمین بلند کند و در هوا به پرواز آید؟"
ادگار برندت میگوید: "او یک شخصیت کاملاً متفاوت است. من او را چون در تضاد با من است دوست دارم. او مانند یخ‌سازیِ بیرون شهر است که به یک هدف خدمت میکند. من اما برکۀ کوچک هستم که آن را انعکاس میدهد."
"پس بنابراین به زندگیِ کامل انسان چنگ بیندازید و دوباره جائی را که مهمترین است انعکاس دهید."
ادگار خسته میپرسد: "و این زندگی کامل در کجا مهم است؟ شاید اینجا در پیش ما؟"
لیدا بجای پاسخ میپرسد: "و چرا اینجا در پیش ما نه؟"
ادگار به تلخی میگوید: "در این هرج و مرجِ عقاید و دستهبندیهای حزبی، جائیکه مزایای کوچکِ روزانه تمام حساسیتهای ظریف را میبلعند؟ جائیکه مدام انواع ممانعتها سرسختانه با هر موفقیتِ شاد در جنگ‌اند؟ جائیکه هیچ چیز از جایش حرکت نمیکند و یک تعظیم کردن بیوقفه تمام انگیزهها و تمام نیروهای محرک را نابود میسازد؟ در این شهرِ سوسکهای طلائیِ کوک گشته که با تکان دادن بالها اندکی سر و صدا ایجاد میکنند تا به این وسیله تا حدودی شبیه به زندگی دیده شود، و مکانیسم ضعیف آن مدت‌ها قبل از آنکه در این حال چیز پر باری ثمر دهد محو و کدر می‌گردد؟"
لیدا برآشفته میگوید: "حالا ما اینجا ناراضی واقعیِ اتریشی را داریم! و شما میخواهید یک انسان مدرن باشید؟ وقتی از چیزی راضی نیستید آن را تغییر دهید! برای خودتان کسی باشید، تا محیط شما هم چیزی گردد! آیا شما فکر میکنید جمعیت جاهای دیگر از ارواحِ برگزیده تشکیل شده است؟ آنچه در این شهر فقط در یک سال رخ میدهد چنان زیاد و بزرگ است که در هیچ کمدی الهی جا پیدا نمیکند. آیا در فلورانس در زمان دانته هیچ دستهبندی حزبی، هیچ خشونتی، هیچ ظلمی، هیچ جنگی، هیچ تهمتی، هیچ فتنهای و نیرنگی وجود نداشت؟ چیزها را بجای کوچک شمردن قابل توجه ببینید، آزاد بجای با چشمبند، فعال بجای دردمند ــ و بنابراین ابدیت نیز خود را در این قطرات آب مانند هر قطرۀ آب دیگری انعکاس میدهد!"
ادگار میگوید: "جائیکه همه فاقد قدرتندْ فرد هم نمیتواند قوی باشد."
"درست برعکس! جائیکه فرد ضعیف استْ باید همه فاقد قدرت باشند."
لیدا سرش را به دستهایش تکیه میدهد، و در حال لبخند زدن او را طعنه‌آمیز از گوشۀ چشم نگاه می‌کند.
لیدا میگوید: "برندت، شما یک کودکِ بزرگ هستید، بد تربیت گشته توسط روابط، نازپرورده توسط زنها، توسط هنر، ادبیات و زیبائی‌شناسیِ افراطی، توسط گسترش غیرضروریِ چیزهای بیاهمیتْ همانطور که در اینجا معمول است، عادت کرده به مراقبت از احساسات کوچک، مانند همۀ کسانی که در این شهر خود را روشنفکر به حساب میآورند. البته احساسات کوچکِ تصفیه گشته، لطیف، شوخ و احساسات کوچکِ دوستداشتنی ــ اما نه احساس صحیح، واقعی و گرم! شاید شما واقعاً به این خاطر مقصر نباشید. این خودش در هوا قرار دارد."
ادگار غمگین میگوید: "شما رسماً به من ترحم میکنید."
"زیرا شما قابل ترحم هستید! زیرا شما به زمین میچسبید و با بالهای فلزی سر و صدا ایجاد می‌کنید ... بهتر این بود که شما اصلاً هیچ بالی نمیداشتید!"
"اینطور برایتان دوستداشتنیتر بود! حالا میفهمم که شما دوست دارید من چطور باشم: معمولی، بدون تحرک و خسته کننده!"
"شما اشتباه میکنید!"
"پس چطور مایلید باشم؟"
"آنطور که با استعداد غنیِ هنرمندانۀ شما و با ارادۀ پاکتان مطابقت داشته باشد. همانطور که شما سزاوار بودنش هستید!"
"و آن چه است؟"
"بزرگ!"
یک هیجان بر ادگار غلبه می‌کند.
ادگار سرمست میگوید: "بزرگ؟ لیدا! و شما این را امکانپذیر میدانید ــ؟"
لیدا سرد میگوید: "من این را امکانپذیر میدانم ــ اگر ... اما آیا میدانید چه چیز به بزرگی تعلق دارد؟ قادر بودن به چشمپوشی کردن! قربانی دادن! از بسیاری چیزهائی که برای آدم عزیز است چشمپوشی کردن، به خاطر دوست داشتن فقط یک چیز، فقط به خاطر خواستن یک چیز. اما دقیقاً این چیزیست که شما از آن میترسید."
ادگار مأیوس میگوید: "قربانی دادن؟ هیچکس دوست ندارد چیزی را که قلبانه دوست دارد قربانی کند، شما هم از آن مستثناء نیستید."
"اگر من متقاعد میگشتم که میتوانم به این وسیله یک سرمشق باشم؟ اگر میدانستم که این کار برای یک هدف والا است؟"
"چه کسی به ما ضمانت میدهد که ما به این وسیله به آن نایل میشویم؟"
"توسط باور به آن."
لیدا از جا بلند شده بود، ناگهان با شانههای برهنه در زیبائی خیره کننده‌ای در کنار شومینه میایستد، حجاب توریاش را با دست دراز می‌کند و میگذارد در آتش بلغزد.
ادگار فریاد میزند: "چکار میکنید!"
آدم میدید که حجاب توریِ گرانبها با درد پیچ و تاب میخورد. یک شعله از آن به بالا صعود میکند، برای یک لحظه گلهای ظریفِ و پیچکها طوری که انگار از تابشِ سرخی ساخته شده باشند میدرخشند و سپس همه چیز تبدیل به خاکستر می‎گردد.
ادگار مردد یک قدم به سمت لیدا میرود، با انگشتان در هم فرو کرده، مبهوت، مضطرب و به وجد آمده. دوست داشت میتوانست در برابر او زانو بزند، اما لبخند طعنهآمیزِ نیشداری که بر لبهای لیدا موج میزد او را از این کار بازمیدارد. آنها ساکت در مقابل یکدیگر ایستاده بودند. عاقبت خانم لیدا دستکش بلندِ سفیدش را از روی یک میز کوچک برمیدارد و به دست می‌کند.
ادگار حیرتزده با لکنت میگوید: "چکار کردید! چرا این حجاب توریِ فوقالعاده را که برایتان عزیز و ارزشمد بود قربانی کردید؟ به چه خاطر؟ آیا این دیوانگی نیست؟"
لیدا در حالیکه با دقت چرم نرم و ظریف را بر روی انگشتانش لمس میکرد آهسته میگوید: "میتواند دیوانگی باشد، و اگر شما ادگار برندت آن را درک نکنیدْ دیوانگی هم باقی خواهد ماند!" و با خم ساختن ملیحانۀ سر برای او با عجله از اتاق خارج میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر