خیالاتی.

کم نیستند آدمهائی که بجای داشتن یک سر و هزار سوداْ در آرزویِ داشتن هزار سر و فقط یک سوداْ ثانیههایِ عمرشان را به دقایق و ساعات، به ماهها و سالها میسپارندْ و برای به حقیقت پیوستنِ این امرِ محالْ لحظاتِ عمرشان را که میتوانست به شیرینی بگذرندْ در شکستِ پی در پی و ناامیدی میگذرانند. این عده از مردم نمیدانند که داشتن یک سر و هزار اندیشۀ بیحاصلْ با منطق و عقل میخواندْ اما داشتن هزار سر و یک سودا خیر، ابداً و به هیچ وجه.
وقتی آرزویِ انسان بر رویائی بیمنطق استوار گرددْ نه آرزو اجازۀ پوشاندنِ جامۀ عمل به خود خواهد داد و نه رویا توان حرکت در جانِ آدم خواهد انداخت. اگر هزارپا یک چنین آرزوئی میکرد، خوب، این میتوانست قابل درک باشدْ اما کدام انسانِ عاقلی میتواند تصور کند که هزار سر بر روی گردنش داشته باشدْ آنهم گردنی که در زیر بارِ یک سر هم لق میزند! البته آرزوهایِ کودکانۀ چنین افرادی کم هم نیستند؛ مثلاً آنها خیلی دلشان میخواهد دارایِ هزار دست بودند و میتوانستند کارهایِ روزانۀ خود را مثل فرفره انجام می‌دادند و یا بیست و چهار ساعاتشان صد ساعت میگشت تا کارِ انجام نگرفتهای برای فردایشان باقی نمیماند، یا اینکه مانند حاجی جبار پولشان از پارو بالا میرفت و تمام مشکلاتِ سر راهِ زندگی را با پول رفع و رجوع میکردند، و حداقل صد و پنجاه سال زنده ماندن و از زندگی لذت بردنْ آرزویِ تک تک چنین افرادیست.
و شک نباید کرد که اگر وقتِ مرگِ این قبیل مردمِ خیالاتی چند ماه زودتر از راه برسدْ ناراضی از این جهان به آن جهان سفر خواهند کرد.
*
هوا ابریست،
درختِ خانه بیبرگ است،
حیاطْ لباس زردِ برگینی به تن دارد،
سرِ ظهر است.
طنینِ ناقوس از راهی دور
دلِ گنجشکها را میکند لرزان.
من دو چشم خود میبندمْ میزنم فریاد،
تا که شاید بیم به جانِ گرسنگی افتد
و بگشاید بال مانندِ گنجشکهاْ و از یادم بگریزد.

طاعون.

طاعون به ناگهان شایع گشت. هیچکس نمیدانست که از کجا آمده و هیچکس نمیدانست که در کدام خانه ظاهر گشته بود.
اروپائیها ابتدا آن را وقتی متوجه گشتند که فانوسهای سرخِ مرگِ چینی در یک شب بسیار بیشتر از حد معمول در مقابل آلونکهایِ کوچک میسوختند، که بیفروست را قاب میکردند، که مانند یک جادۀ نورانیِ گسترده و سفید از میان تعدادِ بیشماری کوچۀ تاریکِ پیچ در پیچِ شهر هاربین میگذشت.
برای یک سرهنگِ روسی چنین اتفاق میافتد که رانندۀ سورتمۀ سه اسبهاش ناگهان در هنگام حرکتْ از پشت به داخل سورتمه و مستقیم بر روی شکم چاقِ سرهنگ میافتد. و هنگامیکه سرهنگ قصد داشت تازیانۀ کوتاهش را بردارد تا با آن رانندۀ مست را سر عقل آوردْ او یک جفت چشم شیشهای می‌بیند که وحشتِ مرگ آن را به شکلِ گسترده‌ای گشوده بود. و یک نفسِ وحشتناکِ مرگ از دهانِ باز به استقبالش میآید. رانندۀ سورتمه هنوز چند بار به سختی درون کاهِ داخلِ سورتمه بریده بریده نفس میکشد، سپس با آخرین تلاش خود را نیمه بلند میکند، چند بار هوا را میبلعد، و سپس یک ابر خونینِ بزرگ، غلیظ و سیاه و هوائی پُر از بویِ سمیِ تمامِ ریهاش را بر روی پالتویِ خزِ خاکستری رنگِ سرهنگ قی میکند و سپس در کاهِ خونآلودِ سورتمه میافتد.
خون فوری بر روی دستکش و پالتویِ خزِ کلفتِ سرهنگ یخ میزند.
سرهنگ به کافهتریایِ هنگِ خود آمده بود، بسیار هیجانزده، او همه را از خود دور میساخت و بیوقفه مانند یک دیوانه فریاد میکشید. جذبۀ وحشت بر او غلبه کرده بود. او پس از نیمساعت کج بر رویِ میز غذا افتاده و در حال سقوطْ تمام رومیزی را با خود کشیده بود، و خونی که از ریهاش فوران میزد خود را با غذا مخلوط و در این سوپِ گرم به اطراف شنا میکرد.
وقتی افسران سقوط کردن او را میبینندْ همه عقب میکشند، هیچکس او را لمس نمیکرد، یکی از افسران بقیه را از سالن به بیرون هُل میدهد. آنها در بیرون به سمتِ سورتمههایشان هجوم میبرند و از آنجا میرانند؛ آنها میگذارند راننده‌های سورتمه به اسبها شلاق بزنند تا برندۀ یک فاصله از مرگ شوند، مرگی که آنها را از پشت سر تعقیب میکرد، نشسته بر روی یک اسبِ سیاهِ استخوانی که صدایِ رکاب و دهنه‌اش مانندِ یک ناقوس کوچک در گوشهایشان طنین میانداخت. هیچکس سرش را برای دیدنِ دیگری نمیچرخاند، همه از وحشت لال شده بودند. و از هر جائیکه سورتمههایشان در این تعقیبْ موفق به عبور میگشتْ افراد مُرده را میدیدند که سقوط کرده و در جاده به شکل رقتانگیزی جان داده بودند، در وسطِ جاده جان داده بودند، و سورتمهها از رویشان میراندند، و خونِ افرادِ افتاده بر زمین بر تیغههای سورتمهها میپاشید. حدود عصر، در ساعت پنجْ جادههایِ شهر هاربین خالی از انسان بود.
دیگر هیچ سورتمهای بر روی جادهها نمیراند، دیگر هیچ یونیفرمِ روسی خود را نشان نمیداد. دیگر هیچ زنی از سالنهای رقص اجازه دیدن خود را نمیداد. و در آسمانِ شبانۀ زرد و سفیدی که از سرما میلرزیدْ سرِ طاعون مانندِ ابرِ سیاهی ظاهر میشود و با یک خندۀ وحشتناکِ غیر قابل شنیدن شهر هاربین را اشغال میکند، شهر بزرگِ هاربین را، کلانشهر استپها را، بهشتِ شوخِ گناهان را.

تابوت‌ها.

تابوتها در یک مغازۀ کوچکِ تابوتفروشی زندگی میکردند. هوایِ مغازه بسیار سرد بود. زمستان در مغازه هرگز به پایان نمیرسید. و وقتی در بیرون بادِ ماهِ مارس هیاهو میکردْ سپس در مغازه ماهِ نوامبر میگشت. برگهایِ مُرده که تابستانها از میانِ تیرهای چوبیِ پوسیدۀ سقف رشد کرده بودندْ همیشه از بالا به داخل مغازه میافتادند. زنانِ مُرده‌شور به مهمانی میآمدند، قهوه دَم میکردند، با هم یه گفتگو میپرداختند و کفنهایشان را برای خشک شدن بر روی طنابهای نازکِ سقف آویزان می‌کردند. اغلب اشکالِ شگفتانگیزی از مکانِ مُردها بر رویِ کفنها نقش بسته بود. جزایر کوچکِ آبی رنگ، قارهها، خلیجهایِ پُر از کشتی. اما کفنها هرگز خشک نمیگشتند، آنها مانندِ ابرهای بزرگِ خاکستریِ آسمان به سقف آویزان بودند، سپس یک بویِ هوایِ بارانیِ شور در مغازه جاری می‌گشت. و لامپی در میان کفنها مانندِ یک ماهِ بزرگ آویزان بود که از کنارش طوفانِ رعد و برق عبور میکرد.
صاحب مغازه مردِ بسیار پیری به نامِ فاکولی بولی بود و این نام هزار سال زندگی معنا میداد. و ریشش بقدری بلند بود که همیشه نوکِ کفشش به آن گیر میکرد. وقتی صبحهای زود با زیرشلواری به مغازه میآمدْ تابوتها به او صبح بخیر میگفتند و فکهای بزرگشان را باز و بسته میکردند. زیرا آنها گرسنه بودند. سپس او موشهایِ مُرده را از گوشۀ مغازه، از محلی که قلمروِ موشها شروع میگشتْ برمیداشت، (زیرا موشها نمیتوانند هیچ چیز مُردهای را در سرزمین خود داشته باشند، و به این دلیل مُردههای خود را همیشه از رویِ راهبندِ مرزهایِ سرزمینشان به بیرون پرتاب میکنند) و آنها را در دهانهای بازِ آنها میانداخت. در حالیکه تابوتها موشها را هضم و آسوده نشخوار میکردندْ او مانندِ رامکنندۀ حیواناتْ در میانِ صفوفشان راه میرفت، بدنهای بزرگِ قهوهای آنها را نوازش میکرد و میگفت: "صبر کنید، صبر کنید، بزودی تعدادِ بیشتری وجود خواهد داشت. صبر کنید، صبر کنید." و تابوتها سپاسگزارانه پاهای بزرگِ نقرهایشان را بلند میکردند و مانندِ تولهسگ پاهایِ او را از روی زیرشلواری میخاراندند، و او خود را در پیش محبوبانش ــ چند تابوتِ کودکانۀ بسیار کوچک که ابتدا همین چند روز پیش متولد شده بودند ــ بقدری به پائین خم میساخت که ریشش صورتِ کوچولوها را غلغلک میداد، و آنها با پلکهای کوچکِ سفیدِ خودْ مانندِ بچهگربهها چشمک میزدند و میگفتند: "پدربزرگ" و پنجههای کوچکشان را در دست او میگذاشتند. سپس او آنها را در آغوش میگرفت و به این سو و آن سو تاب میدادْ تا اینکه دوباره به خواب میرفتند. و نوزادنِ کاملاً کوچک را به تابوتهای بزرگِ سفیدِ زائوها میداد که از پستانشان شیر بنوشند. و وقتی تابوتهای کوچکْ آبِ جسد را از چوبهایِ زائوها با سر و صدا میمکیدندْ مانندِ صدای موسیقی شنیده میگشت و این یک عکسِ خانوادگیِ زیبا از دشتِ هموارِ آلمانِ شمالی بود.
هر روز به این شکل می‎گذشت. میتوانست صد هزار روز گذشته باشد یا همچنین ده روز. گهگاهی یک تابوت برای حمل کردنِ مُرده اعزام میگشت. اما همیشه بسیار ملال‌آور بود وقتی عزاداران با پاهایِ کثیف و صورتهای گریان‌شان برای خریدنِ تابوت به مغازه میآمدند. سپس تابوتها بسیار عصبانی بودند و خود را تا جائیکه ممکن بود به گوشهای میفشردند. اما عاقبت یکی از آنها انتخاب میگشت. عزاداران اغلب می‌گفتند: "من یک تابوت مانندِ رام اومپا مومپا میخواهم، میدانید همانجائی که مادربزرگ مُرد، میدانید همانکه بیش از هفت سال زندگی کرده بود، میدانید همانکه مدال برای زندگی طولانی گرفت، همان کسی که چون خود را هرگز نمیشست و بسیار کثیف بود در گلویش چیزی رشد کرده بود." و صاحبِ مغازه سپس می‌گفت: "آه بله، یک همچین تابوتی. اما آیا نمیخواهید تابوتی مانندِ شالوایلا لویلِس را ترجیح دهید. وقتی رئیس‌جمهورِ پیرِ آن زمان درگذشتْ پادشاه خودش او را تا گورستان همراهی کرد و وقتی دوباره بازگشتْ یکی از پایه‌هایِ تخت‌ِ سلطنتی‌اش شکسته بود، موریانهها دوباره از آن سمتِ پایه بیرون آمده و سیبیلهای کاملاً خاکی داشتند. و پس از سه روز پادشاه مُرده بود. و خودِ من تابوت را تحویل دادم. درست شبیه به این تابوتْ با تاج و تصاویرِ تمثیلی از مرگ بعنوانِ چوپان، بعنوانِ مردِ آتش، بعنوانِ فرشتۀ کاشت. و همه از کتابِ مقدس و با کلماتِ قصار." آه خدای من، این گفتگوها بین صاحبِ مغازه و مشتریان همیشه اینطور ادامه داشت و تابوتها دوست داشتند میتوانستند گوشهایِ خود را ببندند. اما این ممکن نبود. این برخلافِ پاراگرافِ 8 قراردادشان بود.
((پاراگرافِ 339 و پاراگرافِ 340 قانون شهروندی))
هر تابوت موظف است در هنگام بازدیدِ مشتریان ــ به استثناء خانوادۀ پالیپا لیپاس و کلیکلی لیکلیس که مُردهشورِ زن معرفی می‌کردند و رشوه می‎گرفتند ــ پانویس نویسنده) ــ سکوتِ مطلق را مراعات کند و مجازاتِ سرپبچی از این قانون هزار ذرت و هفتاد دانه ارزن است.
عاقبت یک تابوت پیش آورده میگشت. تابوت نیرومندانه میغرید. و مردم میگفتند: "این چه سر و صدائی میکند." سپس صاحبِ مغازه میگفت: "آه، این فقط یک توهمِ بصریست. شما عینکِ گوشِ خیلی بدی دارید." عاقبت تابوت در بیرون بر روی یک نعشکش در زیر آسمانۀ سیاه قرار میگرفت، یکبارِ دیگر با تکان دادنِ دستمال خداحافظی میکرد و ناپدید میگشت. سپس به محلِ سوگواری میرفت، جائیکه بویِ صمغ کندر میداد. و یک جسدِ خیس درونش قرار داده میشد. اما رفتار مردم با او بسیار خشن بود، و آنها به خود اجازه میدادند میخهای بزرگ را با چنان ضرباتی از میان جمجمهاش عبور دهند که تمام کاسۀ مغز را منفجر میساخت.
بعداً او همراه مُرده برای مدتی درون خاک قرار میگرفت. او هنوز گاهی اندکی سر و صدا میکرد، به ویژه وقتی یک فردِ به ظاهر مُرده درونش بود و پوست او را از داخل خراش میداد. این وحشتناک بود. سپس مُردها هضم میگشتند، و این کار بعضی اوقات یک زمستانِ کامل طول میکشید، جسدِ اشتفان گئورگه حتی دو سال جویده گشت، زیرا او آنقدر چوبی و خشک بود که تابوتِ مربوطه فکر میکردْ باید ابتدا یکسال روحش را بنوشد.

پنجم اکتبر.

در پنجم اکتبر باید گاریهای نان از پروانس به سمتِ پاریس میآمدند. انجمن شهر گذاشته بود این خبر را در گوشۀ تمام خیابانها با حروف بزرگِ قرمز رنگ نصب کنند. و مردم تمام روز را در کنار این اعلامیههاْ مانندِ در مقابل دروازههایِ یک وحیِ جدید و فوقالعادهْ پرسه میزدند. مردمِ تا استخوان گرسنهْ رؤیایِ بهشتِ بدون گرسنگی می‌دیدند، با نانهای گندمِ بسیار بزرگ و پاته پخته شده با آرد سفیدی که در تمام آشپزخانهها وجود داشت.
تمام دودکشها باید دود بدهند. مردم نانواها را به فانوسِ خیابانها آویزان خواهند کرد و خودشان نان خواهند پخت، مردم دستشان را تا آرنج در آرد فرو خواهند کرد. آردِ سفید رنگ خیابانها را مانند یک برفِ بارور خواهد پوشاند، باد آن را از مقابل خورشید مانند یک ابرِ ضخیم بلند خواهد ساخت.
بر رویِ تمام خیابانهاْ میزهایِ بزرگی قرار داده خواهد گشت، پاریس یک وعده غذایِ مشترک برگزار خواهد کرد، یک شباتِ فوقالعاده.
مردم به مقابل زیرزمینِ بستۀ نانوائیها هجوم میبردند و به پائین به تغارهایِ خالی از خمیر که در پشتِ میلههای پنجره قرار داشتند نگاه میکردند، آنها با لذت به دهانهای سیاهِ کورۀ بزرگِ نانپزی نگاه میکردند که بدون آتش ایستاده و گرسنۀ نان بودند.
در یکی از خیابانهایِ منطقۀ مونپارناسْ دربِ یک نانوائی را شکسته بودند، بیشتر از رویِ بی‎حوصلگی، برای وقت تلف کردن، و نه به این امید که بتوانند در نانوائی هنوز نان پیدا کنند.
سه مرد، بارکشِ زغال از سنت آنتوان، نانوا را از مغازه بیرون میآورند. آنها کلاهِ سفید کارش را به زمین میاندازند و او را در زیر لامپِ دربِ مغازهاش قرار میدهند. یکی از سه مرد کمربندش را باز میکند، با آن یک حلقه میسازد و آن را به دور گردنِ نانوا میآویزد. سپس مُشتِ سیاهش را در زیر صورتِ او قرار میدهد و فریاد میکشد: "تو کرم آردِ لعنتی، حالا تو را به دار خواهیم آویخت."
نانوا شروع میکند به گریستن، و در میانِ افراد حاضر به دنبال مددکار میگشت. اما او فقط چهرههایِ فراوانی در حال پوزخند زدن میدید.
یاکوبوسِ کفاش جلو میآید و به حاشیهنشینان میگوید: "آقایان، ما میخواهیم بگذاریم این خوک برود، اما او باید ابتدا یک دعا را که من میخوانم تکرار کند."
نانوا گریه و زاری میکرد: "بله، یک دعا را تکرار کنم. بگذارید که من یک دعا را تکرار کنم."
یاکوبوس شروع میکند: "من نانوایِ خوکِ لعنتی هستم."
نانوا تکرار میکند: "من نانوایِ خوکِ لعنتی هستم."
یاکوبوس: "من یهودیِ آردِ سیاه هستم، من از هزار متری بوی بد میدهم."
نانوا: "من یهودی آردِ سیاه هستم، من از هزار متری بوی بد میدهم."
یاکوبوس: "من هر روز به چهارده کمک رسانِ مواقع اضطراری دعا میکنم که کسی متوجه نشود چه چیزهائی داخل نان می‎ریزم."
نانوا این را هم تکرار میکند.
مردم با صدای بلند میخندیدند. یک پیرزن بر روی یکی از پلهها مینشیند و مانند یک مرغِ پیر در هنگام تخمگذاریْ از خنده به غدغد کردن میافتد.
خودِ یاکوبوس هم نتواست دیگر جلویِ خندهاش را بگیرد.
این لعن و نفرین کردنِ خندهدار هنوز مدتی ادامه مییابد، سرانجام این آدمِ قابلِ ترحم برای آنها کسل کننده میشود. او را با طنابِ دارش به دور گردن تنها میگذارند و میروند.
باران به شدت شروع به باریدن میکند، مردم به زیر سقفها میروند. نانوا رفته بود. فقط کلاه سفیدِ کارش در وسط میدان افتاده و در باران شروع به حل گشتن کرده بود. یک سگ آن را در دهان میگیرد و با خود میبرد.
به تدریج باران فروکش میکند، و مردم دوباره به خیابان برمیگردند. گرسنگی دوباره شروع میکند به جویدنشان. یک کودک دچار تشنج میشود، مردمِ اطرافش توصیههای خوبی میکردند.
ناگهان گفته میشود: "گاریهای نان آنجا هستند! گاریهای نان آنجا هستند!" فریاد از تمام خیابان به طرف پائین برمیخیزد. و تمام خیابان شروع میکند با فشار از دروازهها به خارج گشتن. آنها به روستا میرسند، در مزارع لخت، آنها یک آسمانِ طرد گشته و ردیفهای طولانیِ درختان صنوبرِ خیابانهای مشجر را میبینند که در پشت افقِ بینوایِ دشتها غوطهور میگشتند. باد دستهای کلاغ را بر بالای سر مردم به سمتِ شهرها به پرواز انداخته بود.
مردم به داخل مزارع میریختند. برخی کیسههای خالی بر روی دوش داشتند، و برخی برای بردنِ نان کاسه و دیگ.
و آنها در حال پژوهشِ لبۀ آسمان، مانند خلقِ ستارهشناسی که ستارۀ جدیدی را جستجو میکندْ انتظار رسیدنِ گاریهای نان را میکشیدند.
آنها انتظار میکشیدند و انتظار میکشیدند، اما آنها بجز آسمانِ ابری و طوفانی که درختانِ بلند را به جلو و عقب خم میساختْ چیزی نمی‌دیدند.
ساعتِ ظهر از یک کلیسا به تودۀ ساکتِ مردم به آرامی اعلام میشود. در این وقت مردم شروع میکنند به یادآوردن اینکه آنها در غیر اینصورت در این ساعت پشت میز پُر از غذائی نشسته بودند که در وسطش یک نان سفید مانندِ یک پادشاهِ چاق با زیبائی کامل میدرخشید. آنها پلکهای خود را میبندند و چکیدنِ شیرۀ گندم بر روی دستشان را احساس میکنند. آنها گرمایِ کورۀ نانپزی و ابرهای مقدسش را احساس میکردند، یک شعلۀ گلگون که بدنِ سفیدِ نان را برشته و قهوهای می‎ساخت.
و دستهایشان از آرزویِ داشتن آرد میلرزید. آنها از گرسنگی میلرزیدند، و زبانهایشان شروع میکنند در دهانِ خالی به جویدن، آنها شروع میکنند به بلعیدنِ هوا، و دندانهایشان بیاراده بر روی هم میخوردند، طوری که انگار لقمۀ نانِ سفید را خُرد میکنند.
از دهانِ برخیْ کیسههای پارچهایشان آویزان بود، و دندانهای بزرگشان مانندِ یک دستگاهْ کیسهها را آرام میجویدند. آنها چشمهایشان را بسته بودند و سرهایشان را در ریتم یک موسیقیِ اسرارآمیز و عذابآور بر رویِ شانه تکان میدادند.
دیگران بر روی سنگهای کنار خیابان نشسته بودند و از گرسنگی گریه میکردند، در حالیکه در کنار زانوهایشان سگهای بزرگِ لاغری ول میگشتند که استخوانهایشان تقریباً از پوستشان بیرون زده بود.
یک خستگی وحشتناک بر تودۀ بیحرکتِ مردم مستولی میشود، یک بیتفاوتیِ فوقالعاده فلجکننده مانندِ یک پتویِ ضخیم بر روی صورتهای سفیدشان میافتد.
آه، آنها دیگر ارادهای نداشتند. گرسنگی آرام شروع به خفه کردنِ اراده‌شان گذارده و در خوابی وحشتناک و شکنجۀ کابوسهایشْ آنها را اخته کرده بود.
در فاصلۀ دور از آنهاْ دشتِ فرانسه به پائین سرازیر میگشت، محصور گشته توسط آسیابهایِ شبح مانندی که در اطرافِ افق مانندِ برجها یا خدایانِ بسیار بزرگِ دانه ایستاده بودند، که با بازوهایِ بالِ بزرگشانْ ابرهایِ آرد میپاشاندند، طوریکه انگار بر بالای سرهای‌شان صمغ کُندر بُخار میدهند.
میزهای عظیم غذا در حاشیههایِ فرانسه قرار داشتند و در زیر بارِ کاسههای بزرگ شروع به تکان خوردن کرده بودند. مردم را با اشاره به دور میزها دعوت میکردند. اما آنها به تختهای شکنجه بسته شده بودند و خونشان را تریاکِ وحشتناکِ گرسنگی بیحس ساخته بود. آنها میخواستند فریاد بکشند: "نان، نان، فقط یک لقمه، رحم، مهربانی، فقط یک لقمه، خدای عزیز." اما آنها نمیتوانستند لبهایشان را باز کنند، آنها لال بودند. آنها نمیتوانستند هیچ عضوی از بدنِ خود را حرکت دهند، آنها فلج بودند.
و رؤیاهایِ سیاه بر بالایِ پُشتهای بال بال میزدند که مچاله در کنار هم مانند یک ارتش ایستاده و دراز افتاده بودند، محکوم گشته به مرگِ ابدی، مغلوب و لعنت گشته توسطِ لال بودنِ ابدی، دوباره در شکم پاریس غوطهور گشتن، رنج بردن، گرسنگی کشیدن، متولد شدن و مُردن در یک دریای تیرۀ سیاه، شورش و جنگ داخلیِ فروند، گرسنگی و بردگی، لِه گشته توسطِ مالیاتِ اجارۀ زمینِ مالکانِ خونخوار، لاغر و ضعیف از رنجور بودنِ ابدی، عصبی از دودِ ابدیِ کوچهها، و مانند یک پوستِ قدیمی پژمرده گشته از هوای گرمِ غارهای کم ارتفاعشان، لعنت، یک بار در کثافتِ تختخوابها یخ زدن و در یک آخرین آهْ کشیشی را لعن و نفرین کردن که آمده بود به نام خدایش، به نام دولت و اقتدار، برای تشکر بخاطر تحمل زندگی اسفبارشانْ آخرین سکۀ آنها را برای میراثِ کلیسا بچاپد.
هرگز یک خورشید بر گورهایشان نمیتابید. آنها در سوراخهای وحشتناکشان از رؤیای سیاه چه میدانستند؟ آنها گاهی ظهرها آن را به مدت یک یا دو ساعت میدیدند که بر بالای شهر در نوسان بود، بیحس از دودش، پیچیده گشته در ابرهای ضخیم. و سپس ناپدید میگشت. سایهها دوباره از زیر خانهها بیرون میآمدند و از آنها بالا میخزیدند.
چند بار آنها در کنار باغهای هنگ سوارهنظام به چمنزارهای گستردۀ آفتابی نگاه کرده و به رقص زنهای درباری خیره شده بودند، به چوبدستیِ آب طلا داده شدۀ نجیبزادگان، به ماهیهای دودیِ موروها، به سینیهای پُر از پرتقال، به بیسکویتها، به آبنباتها، به کالسکۀ طلائی که در آن ملکه آهسته از میانِ پارک مانندِ یک الهۀ سوریهای میراند، مانند یک عَشتَروتِ بسیار بزرگِ پوشیده از ابریشم سفید و مانندِ یک قدیس براق از هزار مروارید.
آه، چند بار آنها از رایحه و ادویۀ مشک نوشیدند، چند بار آنها تقریباً از عطر خوبِ عنبر که از پارک لوکزامبورگ مانندِ از معبدِ مرموزی برمیخاست خفه شده بودند. آه، کاش آنها یک بار اجازۀ داخل شدن می‌داشتند، کاش یک بار بر روی یکی از این صندلیهای مخملی می‌نشستند. آنها میتوانستند با لذتِ تمام قانونگزاران را تا حد مرگ کتک بزنند، آنها میتوانستند پاهای پادشاه را ببوسند، اگر که او میگذاشت آنها یک بار برای یکساعت گرسنگی و مزارعِ لخت و برداشتهای ناامید کنندهشان را فراموش کنند.
و آنها بینیهایشان را به نردههای فلزیِ پرچینِ باغ میفشردند، گلههای گدایان، گلههای مطرودین و رنجورها دستهایشان را از میانِ میلهها داخل میکردند. و بوی وحشتناکِ آنها در پارک مانندِ یک ابرِ شبانۀ قرمز که به پیشواز صبحِ وحشتناکی میرودْ به راه میافتاد. آنها خود را مانندِ عنکبوتها به پرچین آویزان کرده بودند، و چشمهایشان در فاصلۀ دور از پارک سرگردان بود، در چمنزار شبانهاش، به حصارهایش، به مسیرهایِ گیاهِ برگ بو آن، به مجسمههای مرمریاش که به آنها لبخندی شیرین میزدند. الهههایِ کوچک، کودکانِ لختِ بالداری که مانند غازهای خوب غذا خورده چاق بودند، با بازوانی شبیه به سوسیسهای سفید، و تیرهای عشقشان را به سمتِ دهانِ باز شدۀ آنها هدف گرفته بودند و با غلافِ تیرِ خود برایشان دست تکان میدادند. در حالیکه بازوهای مأمورانِ اجرای دادگاه که آمده بودند آنها را در برجهای بدهکاری پرتاب کنندْ مانند یک کُندۀ درخت بر روی شانههایشان میافتاد.
در خواب فرورفتهها ناله میکردند، و بیداران به خوابِ آنها حسادت میورزیدند.
آنها به روبروی خود نگاه میکردند، به جلو، به پایین خیابان برای دیدن گاریهای نان، به جادۀ مُرده که وحشتِ انقلاب آن را ویران ساخته و شبیه به یک رودۀ مرده که دیگر غذا در شکم فرانسه پرتاب نمیکرد شده بود. جاده سفید بود و بیپایان به سمتِ یک آسمانِ ناشنوا میدوید که چاق مانندِ صورت یک کشیش بود، چاق و چله مانند گونههای یک اُسقف و بدون چین و چروک مانند یک راهبِ پروار گشته.
لباس ژندۀ گلۀ انسانها یک بویِ وحشتناک پخش میکرد. دستمال گردنِ کثیفشان در اطرافِ صورتهای خاکستریشان بال بال میزد. گریههای خفه از میان سکوتِ وحشتناک محو میگشت. تا جائی که آدم میدیدْ نوکِ کلاهِ سوراخ سوراخ گشتۀ مثلثی شکلشان که گاهی بر رویشان پرهای کثیفِ شترمرغ میرقصیدندْ هوا را سوراخ میکرد. چهرههای سیاهِ پریشان فکرِ توده مردم شبیه به حرکتِ رقص یخزدۀ یک مینوئتِ غمگین بود، شبیه به یک رقصِ مرگ که او بطور ناگهانی گذاشته بود پشت سرش یخ بزند، تبدیل گشته به پُشتهای سنگِ عظیم و سیاه، تبعید شده و یخزده توسطِ عذابها و ستونهای سکوت.
بر بالای سر آنها در آسمانِ سردِ ماهِ اکتبرْ گاوآهن زمان میرفتْ که مزارعاش را با غم و اندوه شخم زده بود، با زحمت بذرافشانی کرده بودْ به این امید که از آن یک روز شعلۀ انتقام بالا رود، تا اینکه وضع این هزاران بدبخت بهتر شود، تا اینکه یک روز بتوانند آنها مانند خدایانِ آینده در زیر آسمان وارد شوند، سربرهنه، در عید پنجاهه ابدی یک پگاهِ بینهایت.
از آسمانِ سفید یک نقطه سیاه در انتهای جاده خود را جدا میسازد.
افراد جلوئی او را میدیدند، آنها همدیگر را آگاه میساختند. در خواب فرورفتهها بیدار میشوند و از جا میپرند. همه به پائین جاده نگاه میکردند. آیا این نقطه سیاه مکۀ امیدشان بود، آیا این رستگاریشان بود؟
برای چند لحظه همه به آن باور کرده بودند، آنها خود را مجبور میساختند به آن باور کنند.
اما نقطه بیش از حد رشد میکرد. حالا همه آن را میدیدند، این نقطه حرکتِ آهستۀ تعداد زیادی از گاریهای نان نبود، این کاروانِ آرد نبود. و امید خود را در باد گم میسازد و پیشانیشان را تَرک میکند.
اما این چه بود؟ چه کسی چنین وحشی میتاخت؟ چه کسی در این زمانِ مُرده یک دلیل برای چنین تاختنی داشت؟
چند مرد از درختها بالا میروند و از بالای سر توده مردم نگاه میکنند.
حالا او را میدیدند و نام او را برای مردم فریاد میکشیدند. او مایار بود. مایار فاتح باستیل. مایار 14 جولای.
و در این لحظه او نزدیک میشود، در میان توده مردم. او توقف میکند، و سپس او فقط یک کلمه از دهان خارج میسازد. او فریاد میزند: "خیانت!"
سپس طوفان آغاز میگردد. "خیانت، خیانت!" تعداد ده مرد او را میگیرند و بر روی شانهها قرار میدهند. او آن بالا ایستاده بود، خود را با یک دست به یک درخت تکیه داده، بیحس بخاطر تلاش، تقریباً کور از قطراتِ عرقی که از موی سیاهش در اطرافِ چشمها سرازیر بودند.
گفته میشود که مایار میخواهد صحبت کند. در این لحظه سکوت وحشتناکی برقرار میگردد. همه انتظار میکشیدند، انتظار وحشتناکِ قبل از یک شورش را انتظار میکشیدند، انتظار ثانیههای وحشتناکی را که در آن آیندۀ فرانسه سنجیده میگشت، انتظار اینکه کاسۀ پُر از زنجیر، زندان، صلیبها، کتب مقدس، تسبیحها، تاجها، عصا و گوی و صلیبِ سلطنتی، پُر از کلماتِ تو خالی، وعدهها، میز غذای پُر از سوگندشکنی سلطنتی و قضاوتهای ناعادلانه عاقبت شروع به غرق گشتن گذارد.
مایار از درخت بالا میرود.
از منبر لختِ خود کلماتِ وحشتناکش را رو به پائین بر روی انسانها پرتاب میکند، بر روی مزارع لخت، سدهای غمگین، پلهای سیاهِ قطار بیش از حد پُر شده از مردم، در تونل دروازهها، بر روی بامهای پاریس، در حیاطها و کوچهها و حاشیۀ تیرۀ شهرها، فراتر از تمام قلعههایِ فقر، جائیکه در زیر زمین در کانالها در اقامتگاهِ موشها هنوز یک گوش لعنتی بود که کلماتش را بشنود.
"به ملت! به شما بیچارهها، به شما لعنتیها، به شما طرد گشتهها! به شما خیانت میکنند. شما را استثمار میکنند. شماها به زودی لخت پرسه خواهید زد، بر روی پلهها خواهید مُرد، و مالکانِ زمینهای اجارهای، مأمورین اخذ مالیات، این خونخوارترین خونخوارها، عنکبوتترین عنکبوتهاْ آخرین سکۀ باقی مانده را از دستهای بیحرکتتان بیرون خواهند کشید.
ما طرد شدهایم، ما رانده شدهایم، و ما به پایان رسیدهایم. آنها به زودی آخرین شلوار را از پاهایمان در خواهند آورد. از پیراهنهای ما طنابِ دار برایمان خواهند ساخت. ما با بدنهای خود خیابانهای گلآلود را سنگفرش خواهیم کرد، برای اینکه درشکههای جلادان بتوانند بر روی آن خیس نگشه برانند. چرا نباید ما همچنین بمیریم؟ زیرا ما با بدنهای خود هوا را آلوده میسازیم، ما بو میدهیم، کسی ما را لمس نمیکند، درست میگویم؟ چرا نباید ما بمیریم؟ ما چه کار دیگری میتوانیم انجام دهیم؟ آیا نمیتوانیم از خودمان دفاع کنیم؟ ما را بیقدرت ساختهاند، ما را لال ساختهاند.
تورم مصنوعی ایجاد کردهاند، ما را گرسنه نگاه داشتهاند، گرسنگی ما را کشته است."
هر کلمه مانندِ سنگی به میان مردم میافتاد. او با هر هجا بازویش را به جلو میانداخت، طوریکه انگار میخواست با بمبارانِ کلماتش خودِ افق را مردد سازد.
"آیا شماها میدانید، در این شب چه اتفاقی افتاده است؟
ملکه .."
"آه، ملکه" و توده با شنیدن نام منفور ملکه ساکتتر میشوند.
"آیا میدانید که این فاحشۀ پیر چکار کرده؟ دستور داده است سه هنگ سوارهنظام به سمتِ ورسای اعزام کنند. آنها در تمام خانهها هستند، و نمایندگانِ مجلس جرأت صحبت کردن ندارند. میرابو مانند یک کوتوله کوچک شده است، و بقیه به سختی میتوانند هنوز موفق به یک آروغ زدن ناچیز شوند. دیدن چنین چیزی شرمآور است، برای چه کاری آنها، این کمدینهای آزادی در مجلس قسم یاد کردند؟ برای چه شماها گذاشتید در باستیل خونتان را بریزند؟ همه چیز بیهوده بود، میشنوید، بیهوده.
شماها باید دوباره در غارهایتان بخزید، مشعلِ آزادی تبدیل به یک شمعِ کوچک شده است، یک نور کوچک. به اندازۀ کافی خوب تا شماها دوباره سوراخهایتان را با آن روشن سازید.
در سه روز دیگر <فرانسوا د بروی> با نیروهای خود اینجا خواهد بود. تجمع را بهم خواهند زد و شما به خانه فرستاده خواهید گشت، شکنجه دوباره به راه خواهد افتاد. باستیل دوباره ساخته خواهد گشت. مالیاتها دوباره پرداخت خواهند گشت. تمام سیاهچالها دهانهایشان را خواهند گشود.
گرسنگی شماها از بین نخواهد رفت، یأستان تسلی داده نخواهد گشت. پادشاه دستور داده که گاریهای نان را در جلویِ اورلئان متوقف سازند و آنها را دوباره برگردانند."
کلماتِ مایار با خشم بیان میگشتند. یک طوفانِ عظیم دستهای مشت کرده خود را در هوا تکان میداد. توده مردم شروع میکند مانند یک گردبادِ وحشتناک در اطراف درختی که مایار به آن تکیه داده بود به جنبیدن.
و درخت از دریای فریاد رو به بالا رشد میکرد، از لعنتهای چرخانِ چهرههای تغییر کرده، از پژواکِ خشمی که مانند یک گردبادِ سیاه و بزرگ از آسمان بازگشت و او را در دایره به لرزاندن انداخت، طوریکه او مانند چکش یک ناقوس میغرید.
درخت انگار از شعلههای تاریکِ آتش بیرون میآمد، شعلۀ سردی که یک دیو گذاشته بود از پرتگاه به بالا شلیک شود.
مایار در ارتفاع بلندِ شاخههای کمرنگ آنْ مانند یک پرندۀ عظیمِ سیاه آویزان بود و دستهایش را به این سمت و آن سمت پرتاب میکرد، طوریکه انگار میخواهد خود را برای پرواز بر بالای جمعیتِ انسانها آماده کند، یک دیوِ ناامیدی، خدای توده مردم که آتشِ تاریک از دستانش پرتاب میکرد.
ناگهان از میانِ مردم خشمگین یک صدایِ بلند دو بار فریاد می‌کشد: "پیش به سمتِ ورسای، پیش به سمتِ ورسای!" طوری بود که انگار توده عظیم مردم این را فریاد کشیده باشد، انگار آنچه در هزاران سر میچرخید با یک اراده بیان شده است. آنجا یک هدف بود. آنجا دیگر هرج و مرج نبود، توده مردم به ناگهان یک ارتشِ وحشتناک بود. انگار یک آهنربایِ غولپیکر سر آنها را به سمتِ غرب آسمانْ به جائیکه ورسای انتظارشان را میکشید می‎چرخاند. حالا آنها این جاده را خواهند رفت، آنها دیگر انتظار نخواهند کشید. آنها حالا یک اراده و یک مسیر داشتند. سد شکسته بود.
ردیفهای اول خودجوش به راه میافتند. در گروهِ چهار نفره، پنج نفره، تا جائیکه پهنای جاده اجازه میداد.
مایار این را میبیند. او تا جائی که میتوانست سریع از درخت پائین میآید، سه مردِ آشنا را پیش خود میخواند و با آنها بر رویِ مزارع میدود، تا اینکه به اولین صف میرسد. در این وقت او خود را با همراهانش در مقابل سیل آنها قرار میدهد و تلاش میکند به آنها بقبولاند که باید یک رهبر انتخاب کنند و اسلحه بدست آورند. اما به او گوش داده نمیشد. حالا صدایش مانند کسی بود که میخواست جلوی این گردانِ آهنین را بگیرد. توده او را به کنار هل میدهد، از روی دیوار کوچک چهار مرد میگذرند و مایار و افراد او را با خود به پائین جاده میکشند.
یک رهبر نامرئی آنها را هدایت میکرد، یک پرچم نامرئی در جلوی آنها در نوسان بود، بنر بسیار بزرگی در باد موج میزد که توسطِ یک پرچمدار عظیمالجثه در جلوی آنها حمل میگشت. یک نماد به رنگِ خون سرخ گشوده شده بود. یک شعلۀ سرخ بزرگِ آزادی که با یک پارچۀ بنفش در آسمانِ شبانه مانند یک سپیده دم در جلو آنها تکان میخورد.
همۀ آنها برادران بیشماری شده بودند، ساعتِ شوقْ آنها را به هم جوش داده بود.
مخلوطی از مردان و زنان، کارگران، دانشجویان، وکلا. نانواها، زنان با کودکان در آغوش، سربازان شهری، کسانیکه نیزههایشان را مانند ژنرالها بر روی سر توده مردم میچرخاندند، کفاشها با پیشبندِ چرمی و دمپائی چوبی، خیاطها، صاحبان مهمانخانهها، گداها، اراذل، حاشیهنشینان با لباسهای ژنده و پاره، قطاری از مردم بیشمار.
آنها به پائین جاده سرازیر میشوند، سرود راهپیمائی طنین میاندازد. و آنها به چوبدستیهایشان پارچههای سرخ را مانند پرچم حمل میکردند.
رنجها فراموش گشته و انسان درونشان بیدار شده بود.
این در غروب بود، زمانیکه برده و بنده زنجیرهای دست و پایِ خود را پاره ساخت و سرش را در آفتاب عصر بالا برد، یک پرومته که یک آتش تازه در دستهایش حمل میکرد.
آنها بدون اسلحه بودند، این چه اهمیتی داشت، آنها بدون فرمانده بودند، چه اهمیتی داشت؟ گرسنگی کجا مانده بود، رنج و عذابها کجا بودند؟
و سرخی افق هنگام غروب آفتاب از بالای سر و چهرهشان میگذشت و بر روی چهره و بر پیشانیشان یک رویای ابدی از بزرگی مُهر میزد. تمام جاده تا کیلومترها هزاران سر را در نورش مانند دریائی باستانی میسوزاند.
قلبهایشان، که در جزر و مد گلآلود سالها، در آن خاکسترِ سختیها خفه بودندْ دوباره شروع به سوختن گذارده بود، آنها خود را در کنار این سرخی افق مشتعل میساختند.
آنها دستهای خود را در راهپیمائی به دست هم داده بودند. آنها همدیگر را در آغوش میگرفتند. آنها بیهوده رنج نکشیده بودند. همۀ آنها میدانستند که سالهای رنج بردن به پایان رسیده است، و قلبهایشان آرام میلرزید.
یک ملودیِ جاودانهْ آسمان و رنگ آبی ارغوانیاش را پُر میساخت، یک مشعلِ جاودان روشن بود. و خورشید از جلوی آنها به پائین شب حرکت میکرد، خورشید جنگل را روشن میساخت و آسمان را میسوزاند. و ابرهای بزرگ مانند کشتیهای الهی با بادبانهای برافراشته از جلوی آنها میراندند.
اما صنوبرهای عظیم مانندِ شمعدانیهای بزرگ میدرخشیدند، هر درخت یک شعلۀ طلائی که جلاش سراسر جاده را پوشانده بود.