انقلاب.

اشخاص:
(انقلابیون سرزمین بادِن)
فریدریش هِکر
گوستاو اِشترووه
توماس مویگلیش
فرانس زیگِل
وایزهار
ویلیگ

ماریشِن، معشوقۀ مویگلیش
لِشلی، اولین شهروند
اِشپتسگِر، دومین شهروند
دو پارتیزان

صحنۀ اول
شهر کنستانس. شب.
اولین شهروند: همسایه، بهار میشود.
دومین شهروند: یک زمستانِ طولانی بود.
اولین شهروند: یخ رویِ دریاچه در حال شکستن است و کوهها در مه قرار دارند. به زودی گرمباد خواهد آمد و بهار را میآورد. آیا بهار را در هوا بو نمیکشید؟
دومین شهروند: آه، کاش در آلمان هم بهار میگشت.
اولین شهروند: همسایه، شما حالا احتمالاً روزنامۀ رادیکالِ <زهبِلِتر> میخوانید.
دومین شهروند: آدم باید به آموزش خود ادامه دهد، آدم باید با زمان پیش برود. رقیبْ سوسیسها را در روزنامۀ <زهبِلِتر> میپیچد، و از آن زمان همۀ مشتریها پیش رقیب میروند. آدم دیگر نمیتواند با پیچیدنِ سوسیسها در ورقِ تقویم و رُمان مشتری جلب کند.
اگر آدم بخواهد یک مردِ کلهدار شمرده شود و چیزی کسب کندْ باید روزنامۀ <زهبِلِتر> بخواند.
شما حالا هم زیاد کار و درآمد دارید، آدم میبیند که چطور مشتریها به مغازهُ شما وارد و خارج میشوند؟
اولین شهروند: بله، بله همۀ جهان میخواهد با کتهای بنددار لهستانی در اطراف راه برود. این یعنی کار کردن. آقای همسایه، کتِ بنددار لهستانی، کت شما بسیار کهنه شده است. سه سال پیش شما آن را برای تعمیر پیش من آوردید. نخهای کنارِ آرنج همه از بین رفته بودند. تمام جادکمهها پاره گشته و یقۀ مخملی، یقۀ مخملی زیبا. این یقه سه سال پیش چه خوب دیده میگشت. علاوه بر این پشتِ کت، آقای همسایه، پشتِ کت. شما احتمالاً میخواستید از پشت شلوارتان محافظت کنید و همیشه بر روی پشت کتتان یا اینکه بر روی چربی نشستهاید. پشت کت‌تان مانند یک آینه میدرخشد. کل بازار خود را در پشتتان منعکس میسازد. اًه، آقای همسایه، یک مرد خوشنام مانند شما. من میخواهم برای دوختن یک کتِ بنددار لهستانی از شما اندازهگیری کنم. کتِ بنددار لهستانیِ شما برای یک مرد آزادیخواه شایسته است. و شما پُستِ ستوان در ارتش مردمی میخواهید؟ شب پیش من بیائید. سپس من میتوانم اندازه شما را بگیرم.
دومین شهروند: پدر جان، من در این مورد فکر خواهم کرد. من میخواهم از زنم سؤال کنم. آدم باید برای چنین کاری با دقت فکر کند.
اولین شهروند: با خیال راحت فکر کنید. من نمیخواهم شما را تحت فشار قرار دهم. اونترمن، قصابِ کوچۀ زهگاسه هم میخواهد یکی سفارش دهد.
دومین شهروند: اونترمن؟ من شب برمیگردم، آقای لِشلی.
اولین شهروند: بنابراین دیدار در شب، خدا نگهدار.
دومین شهروند: خدا نگهدار. دیدار در شب. (میرود.)
اولین شهروند: آه یک سالِ بد. یک سالِ بد. روزنامۀ <زهبِلِتر>. ارتش مردمی. قانون اساسی، جمهوری آلمان، کتهای بنددار لهستانی. چه کسی در گذشته فکرش را میکرد.
آه یک سالِ بد. آدم باید در هر ساعت یک بار سرش را لمس کند ببیند هنوز آن را بر روی بدن حمل میکند.

دو نفر دیگر. آنها میخواهند از کنار هم بگذرند. در این وقت آنها همدیگر را میشناسند.
هِکر: اِشترووه، این توئی!
اِشترووه: تو، هِکر. تو به کنستانس آمدی؟ ما فکر میکردیم که تو کلاهِ قبیلۀ فریجی را پشتِ اجاق آویزان کردی و با خیال کاملاً راحت در کارلسروهه نشستی.
هِکر: دو روز پیش به اینجا رسیدم، روز و شب در درشکۀ پُست دراز کشیدم. از راهِ زوریخ و بازل. پشت سرم یک حکم بازداشت صادر گشت. و کسی که من را بگیرد ...
اِشترووه: تو را به دار میکشد. اما تو اجازه نمیدی دستگیرت کنند. هِکر، بروتوس، دانتونِ جمهوری آلمان هم توسط یک حکم بازداشت رقتانگیز تعقیب میشود. ما میخواهیم بگذاریم این حکم را فردا در بازار در جعبۀ اعلاناتِ دولتی نصب کنند و یکی هم به پشتِ لئوپولد فون بادِنِ متزلزل، به پشتِ فریدریش ویلهلم مفلوج، به پشتِ مستبدِ بزدل فردیناند فون هابسبورگ و سی و هفت مگس دیگری که با خوردنِ خون ملتِ آلمان خود را فربه میسازند. آه هِکر، هِکر، چه خوب که دوباره برگشتی.
(مکث.)
هِکر: فیکلِر دستگیر شد!
اِشترووه: فیکلِر دستگیر شد؟
هِکر: ماتیِ دموکرات نقاب از چهرۀ زشت برداشت و دستور داد فیکلِر را دستگیر کنند، زیرا او میخواست برای موعظه کردنِ قیام به کنستانس برود.
اِشترووه: ماتیِ شرور. و انتخابِ مجلس فرانکفورت؟
هِکر: در موردِ جاودانگی روح مشورت میکنند، در مورد لباس زنانه جمهوریخواهان، در بارۀ رهائی خدمتکاران خانگی، در بارۀ یک معبد ملی با آپارتمانِ رایگان برای نمایندگان مجلس و پوشیدنِ کت و شلوار آلمانی و شبها با هزینۀ جمهوریِ آیندهْ تاروت بازی کردن و پیپ کشیدن.
اِشترووه: هِکر، وقتش رسیده است.
هِکر: اِشترووه، وقتش رسیده است. در غیر اینصورت آنها دست و پایِ آزادیِ آلمان را به تخت میبندند.
اِشترووه: به آزادی الکل مینوشانند و آن را در تئاترها و بازارها بعنوان نوزادِ مُردۀ صد سر نشان میدهند. و سی و هفت تاج به سرِ ابله در برابر جنازۀ آزادی می‎رقصند، مانندِ زمانِ داوید که در مقابل صندوقِ حاویِ ده فرمان رفصیدند.
هِکر، ازادی را رها نکن.
هِکر: اِشترووه، به زندگیام قسم که آزادی را رها نمیکنم. بقیه کجا هستند؟ ویلیگ، بروخه و مویگلیش، زیگِل و وایزهار پیر کجا هستند؟
اِشترووه: آنها در حال انقلابی کردنِ کشورند. من آنها را فرستادم، همانطور که مسیح شاگردان خود را فرستاد. آنها شب برمیگردند. ما جلسه تشکیل میدهیم. تو در آن شرکت خواهی کرد؟
هِکر: من پیش شماها خواهم بود. (میرود.)
اِشترووه (تنها.) : این بچۀ خوب هِکر. پسر زیبا. چطور او در رویا خود را بر روی صندلیِ بلندِ جمهوری آلمان میبیند. آزاردهنده این است که مردمی که همیشه باید یک بُت داشته باشند به دنبالش میروند. زنان و خلق، آنها برای انتزاعِ ابدی هیچ درکی ندارند. آنها اگر رسولشان را دوست نداشته باشند نمیتوانند چیزی را تشویق کنند.
من باید از او یک عصا برای خود بسازم، من باید بر روی شانههای پهناورش به بالا صعود کنم.
او باید کریستوفر لیکابینوسِ غولپیکر باشد که نجاتِ جهان را از میان مدِ دریا حمل میکند، یعنی، با این تفاوت که او هرگز ساحلِ نجات دهنده را نباید ببیند. او باید تسئوس حامیِ شهر آتن باشد و جسارتِ مبارزه با مینوتاوروس، هیولایِ با سر گاو را داشته باشد، من قیچیای هستم که نخ آریادنه، دختر پادشاه مینوس را پشت سر او از میان قطع میکند. (میرود.)

صحنۀ دوم
شب. یک اتاق مهمانخانه.
مویگلیش: ماریشِن، در بیرون هوا چه بد طوفانیست. چطور ابرها از رویِ دریاچه میآیند. ارتش وحشی شبِ ماه مارس. چه غم و اندوهی در ابرها قرار دارد. در کودکی همیشه میخواستم با ابرها بازی کنم، آنها را بگیرم. اما آنها هرگز پیش من نمیآمدند، آنها همیشه دور میماندند، مادرم من را با برۀ کوچکم تسلی میداد، حالا دیگر هیچکس من را بخاطر غم و اندوهِ ابرها تسلی نمیدهد. من یک چوپان را میشناختم، حالا او مدتهاست مُرده است. وقتی او بر روی مراتع کوه فلوت مینواختْ سپس همۀ ابرهای آسمان به آنجا میآمدند، در اطرافِ مخروطهای برهنۀ کوه دور هم مینشستند و به آهنگِ فلوت او گوش میدادند.
بچهابرهای کوچک و سفید رنگ همیشه دور سرش پرواز میکردند. در فلوتش همۀ مُردههائی زندگی میکردند که رعد و برق در مراتع کشته و آنهائی را که دریاچه در شبِ پائیزی غرق ساخته بود. آه این یک ترانۀ اندوهناک بود. و وقتی نواختنِ فلوت تمام میشد، سپس همۀ ابرها شروع به گریستن میکردند و روز و شب باران میبارید. آیا آنها قشنگ نیستند، وقتی طوفان ابرها را از روی دریاچه میآورد و آنها بر رویِ امواجِ خروشان آویزان میشوند. آیا شبیه به بادبانهای ناوگانِ اسپانیائی نیستند که کریستف کلمب را به سمتِ سرزمین ناشناخته میراند؟ آیا آنها آزادی نیستند؟ اگر من یک پادشاه بودمْ دستور میدادم در بالای کوه یک چنگِ بزرگ با سیمهای نقرهای نصب کنند، برای اینکه ابرها و بادها با آن بازی کنند، و آدم نمیدانست که این آهنگ از کجا میآید، آهنگِ بزرگِ آزادی. آه، باکرۀ مقدس تِکلا، چقدر روحم دوستت دارد!
ماریشِن: تِکلا؟ کدام تِکلا. بنابراین حقیقت دارد که تو با تِکلا فون گومپرت رابطه داشتهای.
مویگلیش: ساکت باش ماریشِن. من از سبکِ ماکس پیکولومینی تقلید میکنم، این یک نقشی است که آن را تمرین میکنم، زیرا اگر من در انقلاب هیچ چیزی به دست نیاورمْ بنابراین هنرپیشه خواهم شد.
ما خواهیم دید که کدام کسب و کار بیشتر سود میرساند.
آیا شب دوباره پیشم میآئی؟
ماریشِن: نه! تو چی فکر میکنی؟ شهرتِ خوب من. در اطراف اتفاقات زیادی افتاده. شهرتِ خوب من، تو به شهرتِ خوب من فکر نمیکنی.
مویگلیش: پاهایت یک قیچی دوستداشتنیست. چقدر برای کمرم خوب استْ وقتی رانهایت آن را نیشگون میگیرند.
ساق‎پایِ لذتبخشات ارزش بیشتری از شهرت خوبِ خستهکنندهات دارد. شیطان شهرتِ خوب را ببرد. خدا من را در برابر شهرتِ خوبم محافظت کند. اگر میخواستم همیشه به دنبال شهرتِ خوبم اطراف را بپایمْ بنابراین باید همیشه با سرِ پیچ خورده راه میرفتم، بعد همیشه در سایه میبودم و هرگز به آفتاب نمیرسیدم.
شهرتِ خوب با آزادی ناسازگار است. یک خُردهبورژوا هر صبح به شهرتِ خوبش نگاه میکند ببیند نخنما نشده و احتیاج به مرمت ندارد. (صدای قدم.)
ماریشِن: پدر دارد میآید.
مویگلیش: نیمه شب میبینمت.
ماریشِن: من هنوز نمیدانم. (میرود.)
مویگلیش: او هنوز آن را نمیداند. در حالیکه او از اشتیاق میسوزد. او نمیتواند تا نیمه شب بخوابد. آه تو، گرچه مایلم از دستات خلاص شومْ اما باید همیشه دوباره و دوباره پیش‌ات برگردم. من برای این خلق نشدهام که تنها بخوابم.
یک بار یک شبِ بهاری وجود داشت، یک شب در ماهِ مه با نور ماه و بلبلها در دره. در حاشیۀ جنگلِ کوهستان یک درختِ قدیمیِ راش ایستاده بود، در کنار تنۀ آن دو انسان نشسته بودند، دو کودک و سعادتمند بودند. چه مستیای بود، یوهانا، کجا ممکن است باشی. شما خدایان، شماها مرتکب یک اشتباه شدهاید. اگر شماها نابودم نمیساختیدْ چه میتوانست از من بشود.
اِشترووه: یک کشیشِ روستا یا یک مدیر مدرسۀ روستا میشدی. هشتاد سال زندگی میکردی و  به داخل گودال دفن می‌گشتی. با یک سنگ قبر: در اینجا توماس مویگلیش استراحت میکند، متولد گشت، زندگی کرد، مُرد و توسط کرمها خورده شد، این سنگ سی سال میایستد، سپس باد آن را میاندازد.
مویگلیش: اِشترووه، من باید این کارَت را که دزدکی به حرفهایم گوش دادی تلافی کنم. بازی کردنِ نقشِ استراق‌ـ‌سمع‌ـ‌کننده برایت شرمآور است. اما من نمیخواهم به این خاطر هیچ زحمتی به خودم بدهم. دور شو، احساسِ شرم، تو آخرین روحِ ناپاکی هستی که هنوز در من نهان است، تو تنها وزنهای هستی که هنوز من را از ارتفاعات المپیکِ عقل بر روی این زمینِ مبتذل پائین میکشد. شیطان، بنابراین تو باید من را هم کاملاً داشته باشی. من واقعاً نمیخواهم ملایم باشم، زیرا خداوند آدمهای ملایم را از دهانش تُف میکند. اِشترووه، آدم باید چکار کند وقتی بطرز اغراقآمیزی احساساتی میشود. آیا داروئی برای درمانِ احساسات اغراقآمیز نداری. این باید بخاطر فصل سال باشد، من در بهار همیشه دچار مالیخولیا میگردم.
اِشترووه: این بیماری مُد شده است.
بانوانِ زیبایِ کافهها این بیماری را با خود به کشور آوردهاند. بیا اینجا، من میخواهم تو را قرنطینه و ضدعفونی کنم. من میخواهم تو را در روحِ آتشینم شریک سازم.
مویگلیش: من امروز صبح قسم یاد کردم، من دیگر کنیاک نمینوشم، من از نوشیدن ودکا خودداری میکنم، من به روحم قسم یاد کردهام که دیگر به هیچ لیوانِ کنیاکی نگاه نکنم. من بنابراین با چشمان بسته خواهم نوشید.

صحنۀ سوم
همان اتاق. زیگِل. وایزهار. بروخه. ویلیگ. اِشترووه. مویگلیش. پتر. سپس هِکر.
مویگلیش (آواز میخواند) :
در کنستانس بر روی پُل
آنجا دو آدم ایستادهاند و کمانچه مینوازند
آنجا دو آدم ایستادهاند و کمانچه مینوازند
در تمامِ طولِ شب.
زیگِل (به وایزهار): فیکلر دستگیر شده. این یک ضربۀ وحشتناک برای آزادی است. به این وسیله جنوبِ سرزمین به قیام باخته است.
وایزهار: اما ما رفیقمان هِکر را برنده شدهایم. ما یک پرچمدار برای امر خوب داریم، که حالا خلق خود را دورادورش جمع خواهد ساخت.
صورت اِشترووه از زمان ورودِ هِکر زردتر شده است. او واقعاً آرزو میکرد که هِکر به جهنم برود. فقط نگاهش کن که چطور با لبهای به هم فشرده بر روی نقشههایش مانند مرغِ کرچ نشسته است.
این بد است که ما مجبوریم با اِشترووه، مویگلیش و چنین کلاغهائی برویم.
زیگِل: یک فرماندۀ خوب به هرآنچه بسویش میآید احتیاج دارد. روبسپیر تا زمانیکه به حمایتِ دانتون نیاز داشت به او محتاج بود. اما زمانیکه به تنهائی به اندازه کافی قوی بود او را به دست گیوتین سپرد. ما برای مدتی به اِشترووه احتیاج خواهیم داشت، تا اینکه بتوانیم او را به میان گلولههایِ سربازان پیادهنظامِ بادِن بفرستیم.
وایزهار: دفاع کردن از یک جریان بزرگ با سلاحِ بد خوب نیست.
زیگِل: داشتن کسی که یک شکست را در برابر چشمانِ آیندگان قابل توضیح میسازد خوب است.
وایزهار: تو به هیچ کامیابیای باور نداری؟
زیگِل: من نمیخواهم امید هیچکس را بدزدم.
*
هِکر (بر روی یک میز)خود را فریب ندهیم. ما در پایانِ کارها هستیم. زرادخانۀ سلاحهای قانونی خالی شده است. شمشیرهایش راه ما به آزادی را نگشود، بنابراین بگذارید ما مشعلهایِ مشتعلِ سرخ شورش را از محرابشان خارج سازیم. هنگامیکه ما از راههای قانونی، در کت و شلوار یکشنبۀ خردهبورژواها در برابر ژرمنهای ظالم قدم گذاردیم، و بسیار فروتنانه درخواستِ اندکی آزادی و اندکی انسانیت کردیم، در این وقت یک خندۀ تمسخرآمیز جواب آنها بود. شاید استهزاء کردنشان یک بار مزۀ لرزیدن را بچشد، وقتی آنها از پنجرۀ کاخهایشان بجای دیدنِ تعظیم کردنِ آدمها و کلبههای ویرانْ مجبور به شنیدنِ فریادِ هزاران نیازمند و قیام خونین شوند، و دیدنِ سنگرهای تهدیدآمیز و سربازهایشان که به صفوفِ ما پیوستهاندْ آنها را به وحشت خواهد انداخت. وقتی آنها از افقِ شعلهورْ صدایِ شیپورِ تهاجم را از تمام برجهای کلیسا بشنوندْ حتماً تاجهایشان بر روی سرِ طاسِ لقلقیشان مانند یک فرفره خواهد چرخید. سنگربندی. سنگربندی. چه کلمهای. این کلمه چه طوفانی از شوق بر پا می‎سازد. وقتی که خلق بر رویشان پرچمهایِ آزادی را میکارد و خود را در اطرافِ آن جمع میسازد، برای دفاع از پرچم با خون و مال و زندگی‎‌اش. آه آزادی. آزادی.
اِشترووه: فریدریش هِکر، تو یک ریۀ خوب داری. آدم باید تو را آرام سازد، در غیر اینصورت خلق گِرد هم خواهد آمد و شهر کنستانس این را هرگز به تو نخواهد بخشیدْ اگر مزاحم خوابِ آرامش گردی.
شهروند هِکر، تو میخواستی به ما یک گزارش بدهی، و تو برای ما سخنرانیای را خواهی کرد که فردا در بازار انتظارش را از تو داریم.
ما باید در آرامش به آنچه آلمان از ما انتظار دارد بیندیشیم. آیا اجازه داریم جسارت به خرج دهیم و قیام را موعظه کنیم.
زیگِل: اِشترووه، اینکه سینۀ تو با اشتیاق بیگانه است را ما میدانستیم. اما تو همچنین میتوانی لباسِ راهبی را کنار بگذاری. چه کسی میتواند در یک قیام مانندِ تو برنده شود. همه میدانند که احکام بازداشت بالای سرت مانند کلاغ پرواز میکنند. دزدیدن یک قاشق کسی را قهرمانِ آزادی نمیسازد. لباس سرباز پیادهنظام به صورتات نمیآید.
وایزهار: نزاع بس است.
*
ویلیگ: انقلاب کردن چه لذتی دارد. چه شادیای. آدم خود را مانند تازه متولد شدهای احساس میکند. این واقعاً یک لذتِ متفاوتتر از لذتِ پوشیدنِ کت و شلوار تابستانی در ماه مارس است.
آدم با تمام چوبههای دار لاس میزند. آدم با کلاغها بر روی جادههایِ برهنه صحبت میکند. آدم نمیداند از چه باید زندگی کند، و اینکه آیا آدم فردا هنوز آزاد خواهد بود.
من تمام زمستان را در اتاقهای مسافرخانهها دراز کشیدم و تنبلانه بر روی نیمکتها لمیدم. من مانندِ موشِ کوری بودم که از ملالت دچار خواب زمستانی شده باشد.
و حالا، خطر در هر روز صبح، آدم نمیداند که شب سالم به رختخواب میرود یا نه. من هر شب از ناپلئون خواب میبینم. آیا هنوز همان ویلیگ هستم که در ماه ژانویه بودم. من یک شاگرد مدرسه  بودم که از بی دست و پا بودن میترسیدم. و حالا من یک مرد هستم و من این را به تو مدیونم، برادر هِکر.
آنها تا شهر اشتوکاخ انتظار ما را میکشند. آنها در انتظار علامتی هستند که باید برایشان قیام را اعلام کند.
آنها در تمام مهمانخانهها من را تشویق کردند، وقتی من برایشان از روزنامۀ <زهبلِتر> خواندم. آنها همۀ کشوها و کابینتها را بعنوان غنیمتِ جنگی خالی کردند. دیگر هیچکس نمیخواهد کار کند. آنها هر روز صبح با داسهایشان کنار دربِ خانه تمرین میکنند. یک بار دیگر، انقلاب کردن یک لذت و شادیای است که هیچ چیز دیگر با آن قابل مقاسیه نیست.
((گزارش دیگران. سخنانِ هِکر. مخالفت مویگلیش: آزادی تو فقط یک اسارتِ دیگر است. اِشترووه سعی در فرونشاندن دارد. زیگِل او را محکم میخکوب میکند. وایزهار به آرامش میخواند: پیشنهادات او. اعزام.))
*
((بازار. مردم در کنار تابلوی اعلانات. سخنرانی هِکر از آزادی. از پرداخت حقوقها. یک شهروند در کُت بنددار لهستانی تازهاش به پیادهنظام فرانسوی برای انقلاب کردن میپیوندد. مردی با یک کیسۀ بزرگ برای غارت میآید.
یکی زن و دخترش را با خود میبرد. تحت سرود ملی فرانسه پیادهنظام فرانسه اعزام میشود. یک پیرزن: این گروه سارقین چه میخواهند؟))
*
دو پارتیزان. لِشلی. اِشپتسگِر.
لِشلی: آدم لباس ما را بعنوان لباسهای کمدینهایِ لوس به حساب آورده و از صمیم قلب به آن خواهد خندید. اینجا مانند دزدانِ اثر شیلر است. هِکرْ کارل ما و اِشترووهْ اشپیگلبرگ ما.
اِشپتسگِر: و جمهوری آلمانْ آمالیا است.
لِشلی: با این تفاوت که آمالیا یک باکره بود، و جمهوری آلمان یک زن است که در تمام بازارها برای فروش عرضه میشود. اما هیچکس نمیخواهد آن را بخرد. زیرا آدم استخوانهایش را از میان لباس پارهاش میبیند. و آدمهای نابینائی که فکر میکنند تهیگاهِ نرمی داردْ تهیگاه‌اش را به سیخ میکشند.
*
اولی: رفیق، تو از کجا میآئی.
دومی: از منطقۀ شیولباین در پومِرن. و تو از کجا میآئی؟
اولی: از خندقِ میانِ کاتولیکها و پروتستانتها.
دومی: مگر پدر نداری؟
اولی: برعکس. پدر بسیار دارم. مادرم شغلش پدر ساختن بود. چه کسی میداند، چه کسی میداند، این پایم را شاید یک شاهزاده ساخته باشد و پای دیگرم را یک نگهبانِ شب، این بازو را یک جمهوریخواه و بازوی دیگر را یک ژزوئیت، یک گوش را یک تُرک و ... آه، چرا باید من خود را بخاطر شجرهنامهام عذاب دهم.
دومی: تو احتمالاً به دوردستهای جهان سفر کردهای.
اولی: بله خیلی دور، تا پشت حصارهای باغ شما.
در پنج سالگی در هامبورگ به دلیل تجاوز جنسی به مرگ محکوم گشتم، من از دست جلاد فرار کردم، هنگامیکه آنها من را به سمت چوبهدار میبردند. من از میان پاهایشان به آزادی خزیدم. سپس به یک هیئت پژوهشی برای کشف قطب شمال مغناطیسی پیوستم، فرانکلین را از دستهای جزیره‌نشینان دریای جنوب نجات دادم، برای این کار به من مدالِ پشم زرین دادند، و من از طریقِ خط استوا به خانه بازگشتم.
در اینجا من با صداقت از راهِ راهزنی، اسب دزدی، ایجاد حریق و بعنوانِ قابله با صداقت زندگی کردم. تا اینکه یک روز فرستادۀ خانِ بزرگِ چین من را به دربار خود میخواند، جائی که پُستِ محافظِ مُهر سلطنتی خالی شده بود.
من این دعوت را میپذیرم، در حالیکه من گذرگاهِ شمالشرقیِ سرزمین و چهار مرحلۀ ماه را کشف کردم. من بعد از آن چهار سال سفر کردم، دو روز و سه دقیقه از میانِ صحرای بزرگ آفریقا گذشتم، به کوه شیشهای، به دختر دریائی و به سرزمینهای آتشین رسیدم، بعد از میان دریای سرخ رد شدم و سرانجام به تختِ پادشاهی خانِ بزرگ رسیدم، اما او در این بین مُرده بود، روحالقدس که بجای او حکمرانی میکرد من را بعنوان وارث اعلام کرد. من با بیوۀ افسردۀ او ازدواج کردم، با مریم باکره و ده سال در آنجا در شکوه و خوشی زندگی کردم. اما در دراز مدت جای مناسبی برای زندگی نبود. زیرا آنجا بیش از حد تاریک است. آنجا در روز شب است و شبها روز هستند. در شب خورشید میدرخشد و در روز ماه. خلاصه، من وسائلم را جمع کردم، و سر موقع رسیدم تا در شهر هوهنلوحه پول بردارم.
دومی: چه چیزهائی در جهان وجود دارد. معلم ما از آن اصلاً هیچ چیز برایمان تعریف نکرده بود.
اولی: بله، همانطور که هاملت در پردۀ چهار، صحنۀ سوم بطرز زیبائی میگوید: "چیزهائی بین آسمان و زمین وجود دارند که از آنها معلمان مدرسهتان خوابش را هم نمیتوانند ببینند."
دومی: یک گوسفند کنجکاو، گوسفندهای ما حرف نمیزنند.
اولی: رفیق، من از تو خوشم میآید. فردا احتمالاً یک جنگ وجود خواهد داشت، در نیمه شب هفت شفق قطبی بر روی زمین رقصیدند. هنگامیکه من آنها را دیدم فریاد کشیدم: "یافتم، یافتم!"، زیرا قضیۀ فیثاغورس اثبات شده بود.
دومی: شفق قطبی، در منطقۀ شیولباین پدرم برایِ نور چراغ پیه خوک مصرف میکند.
اولی: بله و در اسکیمو برای این کار روغنِ کبد ماهی مصرف میکنند. من از هوشمندی تو خوشم میآید، حیف خواهد بود اگر بازماندگان بخاطر سر تو بیایند. من میخواهم سرت را ضد گلوله سازم، رفیق!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر