دزد.

"خدایا من برایت قسم میخورم، من ارادهات را انجام خواهم داد. زیرا تو پروردگاری، و من کاملاً ابزار دستِ تو هستم، از امروز تا ابد. آمین. یعنی، بله، بله، بنابراین باید اتفاق افتد. من زانوزده از تو خواهش کردم، تو این را میدانی، شب به شب، اینجا در باغ جتسیمانی در پایِ کوه زیتونِ این اتاقِ زیر شیروانی: پروردگارا، اگر امکان دارد، بنابراین بگذار این جام از کنارم بگذرد. اما نه ارادۀ من، بلکه ارادۀ تو انجام شود. و حالا می‌خواهم کمربند ببندم و به راه افتم، مانند الیاس بر علیه کاهنان دروغین، یا مانند موسی که بر علیه دست به دست هم دادن و دایره‌وار رقصیدنِ رقاصان قدم پیش گذارد. پروردگارا، نه یک شب بیشتر از این شبها، وگرنه دیوانهام خواهی ساخت، و من عقلم را لازم دارم، زیرا که تو کار بزرگی را بر روی شانههایم قرار دادهای."
او به خاک میافتد و در مقابل فرشتۀ خداوند که در پشتِ اجاق ایستاده بود، جائیکه پالتو آویزان بود، جائیکه حالا فرشته طبقِ عادت همیشه ظاهر میگشتْ تعظیم میکند.
سپس بلند میشود، پاکت را برمیدارد و میرود.
او نمیدانست که این چطور شروع شده بود. او از چند سال قبل در نتیجۀ یک انزجارِ ناگهانی از دوستانش دوری جسته بود. او به زودی فراموش میشود. دوستانش دیگر هیچ چیز از زندگی او نمیدانستند. اگر کسی او را تصادفاً در حال گذر میدیدْ بنابراین دیگر او را نمیشناخت.
او برای التیام بیماریِ مالیخولیا وقتِ خود را با انواع مطالعات گذراند. او به ترتیب زیستشناس، ستارهشناس و باستانشناس بود، او همۀ اینها را دوباره رها کرده بود. هیچ چیز او را راضی نمیساخت. همه چیز او را فقط با پوچیِ بیشتری پُر ساخته بود. و حالا او در یک پانسیونِ بزرگ زندگی میکرد، دفن شده در اتاق کوچکِ زیر شیروانیاش، منزوی، هیچکس او را نمیشناخت، یکی در بین بسیاری از افرادِ منزویِ این شهر بزرگ.
شبها را او به این شکل میگذراند که در اعماقِ صندلی راحتی خود نور رو به کاهش و کشتیهایِ ابری را تماشا میکرد که تابستانها با مازۀ قرمزشان به سرزمینهای جدید و اسرارآمیزِ سمتِ غرب سفر میکنند. یا در اواخر تابستان، وقتی روزهای بادهای شمال‌ـ‌غربی با اشکالِ بزرگ و عجیب و غریب در آسمان شروع میشوند، او حیوانات آسمانی را که پائیز بر روی مراتعِ سبز میفرستاد تماشا میکرد؛ نهنگهای بزرگ را، شترهای عظیمالجثه و ارتشِ بی‎شمارِ ماهیهای کوچک را که در اقیانوس‌های آسمانْ در آبیِ بینهایت ناپدید میگشتند.
او در باره همۀ پدیدههای عجیب و غریب یادداشت میکرد. او یک بار شیطان را در جام شرابِ سرخ بر بالای یک پُشته از بدنهای سیاهی که شیطان را پرستش میکردند میبیند؛ یک بار دیگر او یک خفاش عظیمالجثه را میبیند که به نظر میرسید با بالهای گشوده به آسمان میخکوب شده است، همانطور که آنها توسطِ کشاورزان بر بالایِ درب انبارهایشان با میخ وصل میشوند، یا یک کشتی بزرگِ سه بادبانه، یا درختان بر روی کوهها، یا شیرهای قدرتمند و مارهای عظیمالجثهای که به دور شانههای آسمان پیچیده بودند، یا یک راهبِ غولپیکر با قبائی بلند، یا مردانی با نیمرخهای عجیب و دراز، و یک بار یک فرشتۀ آتشین می‌بیند که با یک مشعلِ بزرگ از پلههایِ سیال بالا میرفت.
گاهی اوقات همه چیز با یک موسیقیِ عجیب و تقریباً غیر قابل شنیدن پُر شده بود، مانند جوش و خروشِ اقیانوسها در تاریکیِ غارهای بیپایان و طاقهای زیرزمینی.
ابرها آخرین مطالعۀ او بودند، آخرین وسوسه، خطرناکترین اثر شیطان.
او یک شب کتاب را آتش زد، و وقتی حالا او طوفان را میشنید که شبها کشتیهای پاروئیِ ارغوانی رنگِ یک ابر در افق را به حرکت میانداختْ سپس کرکرۀ بیرونیِ پنجرهها را پائین میکشید، پردههای مشکی را میکشید و خود را کاملاً در تاریکی و سکوت غرق میساخت.
و آن زمان صداها شروع شده بودند، از یک گوشۀ دور، طوریکه انگار از لولهها رو به بالا میآمدند، خفه و خسته مانندِ دادخواهی مُردگانی که آن پائین در رگهای زمین به اطراف شناورند.
او صداها را در هفتههای اول درک نکرده بود، اما به تدریج با تسلطِ بیشتر آنها بر اوْ زبانشان را میآموزد. و یکبار پس از چهار روز روزه گرفتن و چهار شب بیدار ماندنْ اولین شبح بر او ظاهر میشود. و در این وقت برای اولین بار آن احساسِ سعادتِ بیپایان و عذابهای بیقیاس را احساس میکند.
او آهسته مانند مسیح که باید دو سال وحشتِ کویر را تحمل میکردْ برای سفر بزرگش آماده شده بود. چه رنجی، چه وحشتی، چه شبهایِ بیخوابی، اما همچنین چه امیدهائی، چه وجدی، چه رؤیاهائی. پس از آنکه بدنش خود را از گوشت کاملاً ترک عادت داده و آخرین بقایایِ موادِ حیوانی از خونش پاکسازی شده بود، سرانجام او یک شب از صدائی شبیه به یک رعد و برق که از روی دریا برمیخاستْ از پیام خدا مطلع میگردد.
بله، نخستین فساد زن بود. کار مسیح بیهوده بوده است. زیرا او چگونه باید انسانها را نجات داده باشدْ وقتی آنها همیشه دوباره مجبورند از رویِ نیاز به گناه سقوط کنند، مانند سنگی که اگر تا بالای ابرها هم پرتاب شده باشد باز سقوط میکند. به راستی که آنها شبیه به مگسهای بینوائیاند که میخواهند از یک کاسۀ عسل خارج شوند، آنها دست و پا میزنند و میخزند، اما آنها زیاد دور نمیشوند، آنها باید دوباره و دوباره به پائین در میان گناه، در شیرینی بیفتند. و او با صدای بلند آیۀ سی و چهارِ فصل پانزدهمِ انجیل مرقُس را میخواند:
"و مسیح در نهمین ساعت فریاد زد و گفت: اِلی، اِلی، لاما آسابتانی. این ترجمه آن است: خدای من، خدای من، چرا ترکم کردی؟" آیۀ سی و هفت: "اما مسیح بلند فریاد کشید: <خدای من، چرا ترکم کردی؟> و درگذشت!"
بنابراین این آخرین کلمۀ مسیح بوده است، و با آن او تمام شکوهش را به گور سپرد. او در وحشتِ مرگ آخرین حقیقت را تشخیص داد. کار او بیهوده بوده است، ورودش به اورشلیم، شلاق خوردن و خونین شدنش، دردهایش، زندگی پُر رنج و عذابش و ساعاتِ طولانی صلیبِ چوبی. خدا او را ترک کرده بود، و کار او بیهوده بوده است.
و تاریک شدن آسمان، پاره گشتن پردۀ معبد، بیرون آمدن مُردها از گورها، هیچ چیز نبودند بجز وسائلِ محقرِ تئاتر برای یک کُمدی بد و بی‌معنی.
بله، و "او با صدای بلند فریاد کشید و درگذشت."
و او آیۀ هفدهمِ مکاشفۀ یوحنا را میخواند:
1. "و یکی از هفت فرشتهای که هفت کاسه داشتند میآید، با من صحبت میکند و به من میگوید: من میخواهم به تو حکم فاحشۀ بزرگ را نشان دهم، که آنجا بر روی آبهایِ زیادی نشسته است.
2. با کدام زناکاریای پادشاهان بر روی زمین و کسانی که آنجا بر روی زمین زندگی میکنند از شرابِ روسپیگریشان مست گشتند.
3. و او روح مرا به کویر میآورد. و من زن را بر روی یک حیوانِ قرمزِ مایل به زرد نشسته دیدم، او پُر از نامهای کُفر و دارای هفت سر و ده شاخ بود.
4. و زن با لباس سرخ و زرشکی؛ و با طلا و سنگهای قیمتی و مروارید پوشیده شده بود؛ و یک جام طلائی پُر از زشتی و ناپاکیِ روسپیگریاش در دست داشت.
8. حیوانی را که تو دیدی، بوده است و نیست، و دوباره از پرتگاه خواهد آمد، و به جهنم ابدی خواهد راند، و کسانی که بر روی زمین زندگی میکنند، کسانیکه نامشان از آغازِ جهان در کتابِ زندگی نیامده استْ وقتی حیوانی را ببینند که بوده است و نیست، اگرچه اما استْ شگفت‌زده خواهند گشت."
و ژرفای معنایِ این کلمات "حیوانی که بوده است و نیست، اگرچه اما است." او را به وحشت میانداخت.
او در برابر خود گردنِ شیطانیِ حیوان را در غم وحشتناکی میبیند، و بر روی شاخهایش صورت زن آویزان بود، بر روی پیشانیِ زن مُهر مرگ، و در اطراف دهانش یک لبخندِ وحشتناک و جانگداز مانند بازتابِ پرتگاهِ جهنمی.
بنابراین باید همه چیز یک بار دیگر انجام شود، زیرا حیوان هنوز مغلوب نگشته بود.
شرارت باید از ریشه نابود شود.
حضرت آدم تا زمانیکه تنها بود خوب بود، اما وقتی شیطان به خوابِ خدا خزید و به او گفت که زن را خلق کندْ ساعتِ گناه در آیندۀ جنسیتها نشانده شده بود. چه زمان مرد مجبور به سقوط گشت، و اینکه آیا او توسطِ اولین زن یا ابتدا توسطِ دخترانِ زن سقوط کردْ مشخص نشده بود؛ اما اینکه مرد باید سقوط میکردْ مُسلم بود.
و مسیح از کنار زن رد شده بود: به این خاطر خدا او را در آخرین ساعت ترک کرد.
یک نماد وجود داشت؛ در آنجا زنان همیشه جمع میشدند، یا آنها فقط از کنارش رد میگشتند و از آن یک نیروی تازه میمکیدند، مانند مارهائی که گاهی برای آوردنِ زهرِ تازه به شهرهای زیرزمینیِ اسرارآمیزشان بازمیگردند.
و این نماد آنجا، در خیابان پائینی، دو خیابان دورتر، در معبدِ خود آویزان بود، و تمام چیزهای دیگری که آنجا آویزان بودند، فقط آنجا بودند تا نماد را پنهان سازند و از مردها راز را مخفی سازند. بله، بله، به این خاطر زنها هم وقتی چترهایشان را در محل نگهداریِ لباسها میسپردندْ همیشه میخندیدند. خدا این را خودش به او گفته بود.
او برای اولین بار از زن در ساعاتِ صبح دیدار کرده بود، جائیکه زن توسطِ افراد زیادی محاصره می‌گشت که میخواستند قلبهایشان را بر روی محرابِ شیطان قربانی کنند. در این وقت زن نمیتوانست مراقب او باشد و دشمنش را بلافاصله بشناسد. و به این ترتیب او توانست خود را آهسته به چشمان زن عادت دهد. او هر روز کمی طولانیتر میماند، هر روز صبورتر میگشت و خود را برای آخرین نبردِ با اژدها بیشتر قوی میساخت، شبیه به آن پادشاه مهرداد که هر روز مقدار زیادی زهر مصرف میکرد تا خونش را مقاوم سازد.
او در آغازْ در برابر چشم‌زخمِ زنْ هنوز از وسائل گوناگونِ حفاظت استفاده میکرد؛ برای مثال، با وارد شدن به سالنْ انگشتِ شست دست چپ را میان انگشتِ میانی و اشاره فرو میبرد، یا اینکه یک نراندامۀ در حالت نعوظِ از جنس نقره با خود حمل میکرد. اما به تدریج توانست او از این کارها صرفنظر کرده و به چشمانِ زن بدون خطر نگاه کند.
و یک روز زن متوجه میشود که چه کسی را در برابر خود دارد. این شناخت مانند سایۀ سفیدی ناگهان بر روی صورتش به راه افتاده بود. برای یک لحظه زن خود را متوجه چیز دیگری ساخته اما سپس جنگ با او را از نو شروع کرده بود. زن از میان تمام انسانها فقط به او که در گوشهای ایستاده بود نگاه میکرد. چشمهای آن دو در فضا مانند دو خنجرِ در حال جنگْ با هم ملاقات کرده بودند، یا مانندِ دو حلقِ بزرگِ یک جهانِ خالی که قصد خوردن همدیگر را داشتند. چه کسی دیگری را خواهد بلعید، چه ابدیتی بزرگ‌تر از خوردن دیگری خواهد بود؟
کسی که در اینجا پیروز میگشت، آخرین پیروزی را کسب کرده بود، او دیگر هیچ دشمنی نداشت، و دورادور فردِ فاتح یا روشنائی بیکرانِ نور و سرودهای خورشید بودند یا آسمانِ سیاه پُر از سکوتی تسلیناپذیر و تپه بزرگی از تابوتهایِ تاج و تختِ سیاهِ بلیال و پرچمهای عظیم جهنم.
و به این ترتیب او در سالنی پُر اولین نبرد را میجنگد، اولین نبردِ لال را، هیچکس او را ندید، هیچکس به او توجه نکرد، هیچکس او را تحسین نکرد. هیچکس از این احمقهای قابلِ ترحمْ از آنچه در اینجا رخ میداد و از سرنوشتی که برای بشریت در این میدانِ نبردِ بدونِ خونریزیِ وحشتناک قطعیت مییافتْ خبر نداشت. اگر او وقت میداشت همۀ آنها را از معبد بیرون می‎راند، این رباخواران و بتپرستان را. اما او اجازه نداشت خود را دور سازد.
چشمانش شروع به درد گرفتن میکنند، او زن را فقط هنوز از میانِ یک آتشِ سرخ میدید، حالش طوری بود که انگار باید به زمین بیفتد. او باید به یک صندلی تکیه میکرد، اما او تحمل میکند.
و آهسته این احساس به سراغش میآید که او پیروز خواهد گشت. چشمهای زن دیگر چندان خشن، خیلی بزرگ و مطمئن از پیروزی نبودند. این مانند یک سایه بر روی پیشانی زن به حرکت میافتد، و او میبیند که چطور زن خسته گشته و تخفیف میدهد. به نظر میرسید که زن به تدریج از پیش‌زمینه ناپدید می‎شود، طرحِ زن تاریک و صورتش کوچکتر می‎گردد. و به نظرش میرسید که انگار زن به دورنمایِ اسرارآمیزِ پشت سرش فرو میرود، مانندِ فرو رفتن در حجابِ یک آبِ سبز و ساکن.
و ناگهان زن فقط مونالیزا ژوکوندوِ معمولی بود که هر روز انبوهی انگلیسی و آمریکائی مانند یک گله خوک از کنارش هدایت میگشتند.
اولین نبردِ جنگِ آسمانی پیروز شده بود. او بر روی یک صندلی مینشیند.
او دیرتر در حال رفتنْ از کنار درب یک بار دیگر سرش را به سمتِ زن میچرخاند. چشمان آنها یک بار دیگر برای آخرین بار همدیگر را ملاقات میکنند، و او یک نگاه را جذب میکند که باید تمسخرآمیز میبود، اما فقط مانند یک لایۀ نازک بر رویِ دریایِ خشم قرار داشت. و یک بار دیگر او زن را مجبور میسازد و به بیابانهای صخرهای میرماند. او هنگام عبور از میانِ درب میدانست که زن به رفتن او نگاه میکند، و او این احساس را داشت که انگار یک قاتلِ مکار پشت سر او ایستاده است. اما قاتل شجاعت خود را از دست داده بود و چاقو نمیزد.
او در درخشش خیابان بود، و میبایست بر خود مسلط شود، در غیر اینصورت میرقصید و آواز میخواند و سعادتش را در گرمای کم نور آسمان فریاد میکشید.
در بعد از ظهر او خود را با این کار سرگرم میسازد که از پنجرهاش به بیرون به مردم نگاه کند. در حالیکه او یک پاکتِ آلو میخورد و هستههایش را به سمتِ سرهای کوچکِ مردم پرتاب میکرد. و در این حال فکر میکرد: "اگر آنها میدانستند، این عوام لعنتی، اگر این احمقها میدانستند"، و ریش ژولیدهاش از یک خندۀ بلند تکان میخورد.
او از آن زمان به بعد شروع میکند دشمنش را همچنین در ساعاتی بازدید کند که موزۀ لوور خالی از بازدیدکننده بود، زمانیکه تصاویر از خوابِ روزانه بیدار میشوند، حدود غروب، در ساعاتِ اسرارآمیز، زمانیکه نورْ عصر را ترک میکند و در سالنهای متروکِ نیمه تاریکْ هر سری در زندانِ قابِ عکسِ خود عمیقتر و غریبهتر میگردد.
او این عادت را کسب کرده بود که اول پنهانی از راه دور مراقبت و استراق سمع کند، و سپس ابتدا وقتی زن فکر میکرد زیر نظر نمیباشدْ به جلو گام برمیداشت.
هرگز زن اینچنین زیبا نبود، گویی آتش لرزانِ خورشیدِ در حال غروب در گرد و غبارِ اتاق بر روی پیشانی زن قرار داشت و موهای سیاهش را به درخشیدن میانداخت. سپس به نظر میرسید که زن از پس‌زمینۀ تاریک به بیرون رشد میکند، گوشت میشود و در نورِ بیشرمیِ خودشْ حمام آفتاب میگیرد. شاید تصادفاً ساعتی بود که در آنْ روح آن هنرمندِ فاسد روزی از شیطان صادقانه پذیرفته بود که از زن استقبال کند. زیرا گاهی بر روی صورتِ زنْ خاطرۀ یک ساعتِ پُر از شهوتِ اسرآمیز قرار داشت.
بله، هرکسِ دیگر هم میتوانست گرفتار این زن گردد، و گاهی او هم ضعیف میگشت، اما سپس روحش خدا را صدا میزد، و خدا قلبش را با نفرت و خشمِ آسمانی پُر میساخت.
و سپس او قدم به جلو میگذاشت. او وحشت کردنِ زن را احساس میکرد، او میدید که چطور زن سردش میشود و چطور نفرتِ از اوْ بر روی پیشانی زن قدم میگذاشت. و سپس نبرد دوباره آغاز میگشت. بیصدا و لال، روز به روز. گاهی او فکر میکرد که زن را به اندازهای در دست دارد که هرگز دیگر برای شروعِ نبردی نو جسارت نمیکند. سپس زن مانند یک تصویرِ معمولی در قابش آویزان بود، چشمهایش بدون نور بودند و بر رویشان یک مهِ عمیق از اندوه و پشیمانی قرار داشت. سپس با زن احساس همدردی میکرد و دیگر بیشتر عذابش نمیداد. او سپس زن را با چشمان یک پزشک تماشا میکرد که برای نجات دادنش آمده بود. آدم باید یک بُرشِ بزرگ میداد، بدون شک یک عمل جراحی برای مرگ و زندگی، آدم باید زن را کور میساخت، اما اگر زن در این حال میمردْ شاید رحمت خدا شامل حالش میگشت؛ آدم باید حداقل زن را به توبه کردن مجبور سازد، زیرا یک گناهکار که توبه میکند از 99 عادلی که نیازی به توبه کردن ندارندْ لذت بیشتری در بهشت میبرد.
اما زن به یکباره دوباره میخندید، و او باید میدید که زن فقط او را دست انداخته و همه چیز فقط یک وانمودِ گستاخانه بوده است.
نگهبانان دیگر به او توجه نمیکردند.
آنها در بارۀ دیوانه جوک تعریف میکردند و در غیر اینصورت اهمیت چندانی به او نمیدادند. او به آنها همیشه بسیار محترمانه سلام میداد، و گهگاهی هم وقتی میخواست طولانیتر از مقررات آنجا بماندْ نگهبانان انعام خوبی از او دریافت میکردند. سپس یکی از نگهبانان او را از یک دربِ پشتی بیرون میفرستاد.
در آگوست چند جوان خودکشی میکنند. روزنامهها انگیزۀ خودکشی را در همۀ مواردْ شکست عشقی اعلام کردند. ظاهراً خدا این مطلب را خوانده بود. زیرا او حالا علتی یافته بود تا مصممتر اقدام کند.
فرشتۀ مأمور رساندنِ پیامهای آسمانی از چند روز قبل تلویحاً به او گفته بود که ساعتِ عمل نزدیک شده است، و امروز به او گفت که توسطِ شورای آسمانیْ 17 ماهِ آگوست تعیین شده است.
او برای ناآرام ساختن زن یک روزِ تمام به موزه نرفته بود، تا با ضربهای که به عادتِ زن میزندْ افکارش را مغشوش سازد. او از یک تاکتیکِ خوب پیروی میکرد، حداقل سعی میکرد این را به خود بقبولاند. در واقع ناگهان پس از پیام آوردنِ فرشته بر او ترس مستولی شده بود. او از آپارتمانش فرار کرده بود تا به میان مردم برود، او میخواست خود را از خدا پنهان سازد. اما خدا به دنبالش بود و همه جا او را در میانِ اتوبوسها و انسانها میدید. به هر کجائی که او میرفتْ دائماً بر بالای دربِ خانهها و بر ترامواها عدد 17 را میدید، عددی را که او دلش میخواست از تمام ارقام حذف کند. او مطمئن بود وقتی چشمش را بالا ببرد عدد 17 را خواهد دید، و او آن را میدید.
او در پشت سر خود چند کلمۀ گسیخته از یک مکالمه را میشنید: "وقتی شیپورچی از دروازه خارج شود"، "اما این فردا خواهد بود"، "آه بله، فردا هفدهم است."
با این حرف مشخص شده بود. خدای مهربان پلیسهایش را همه جا به دنبال او فرستاده بود، او قادر نبود از دست خدا فرار کند. این کلمات به یادش میآیند: "و وقتی به کنار دورترین دریا بیایم، بنابراین تو آنجا خواهی بود." آری، آدم نمیتوانست خود را در برابر سیمایِ خدا هیچ کجا مخفی سازد، مگر آنکه آدم در حلقوم آتشینِ شیطان بخزد.
و حرفِ مربوط به شیپور بطور وضوح یک اشاره به روز رستاخیز بود و مجازاتی که برای نافرمانی مقرر شده بود. و او بازمیگردد و خود را تسلیم سرنوشتش میسازد.
او بعد از ظهر، شب و صبح را با نماز خواندن میگذراند. او در برابر خدا بر روی خاک افتاده بود، او خود را تحقیر میکرد، او تمام روحش را از هم میدرید و میگذاشت خدا مانند یک دود، مانند یک مایع به درون جریان یابد. در نیمه شب چراغش خاموش میشود و او در تاریکی به عبادت ادامه میدهد. و بر روی نوک دستهایش که آنها را در تاریکی میچرخاند نور آبیِ کمرنگی مانند یک آتش سنت المو میدرخشید، طوریکه انگار نیروی خدا در او هدایت میشود تا او را از لذت پُر سازد.
او مانند یک جنگجو از قدرت باد کرده بود، او میتوانست تمام شهر را هیپنوتیزم کند، او میتوانست افقِ شبانه را مجبور سازد که با زانویِ سیاه خود از برابرش بگذرد، و وقتی قصد رفتن از اینجا بکندْ اقیانوسِ تاریک را مانند یک پالتوی بزرگِ طوفانی به دنبال خود بکشد.
هرچه او خود را بیشتر به خدا تسلیم میساختْ اشتیاقش بیشتر آتشین میگشت که خود را با شاهزادگان جهنم، با بعلالذباب و با استورۀ شّر لویاتانْ اژدهای عظیمالجثه جهنم بسنجد. زیرا این شیاطین هم خود را آماده میساختند.
شاید صدها هزار شیاطینِ جهنم در پشتِ تصویر کمین کرده باشند، شاید آنها با لباسِ آتشین رزم در تونلهایِ عظیمی نشسته باشند که در کوههای اسرارآمیز پُشتِ الهه حفر کردهاندْ، برای اینکه وقتی او بخواهد به تصویر دست بزند به سویش حملهور شوند. سپس گلۀ ارتش جهنم با فریاد، تعفن، شب و شعلههای آتش از پشتِ تصویر به جلو هجوم خواهند آورد، بعد لژیونِ شیطان میآید، او را، موزۀ لوور، پاریس، فرانسه، جهان و همه چیز را میسوزانند و میبلعند.
و شاید فردا در این ساعت دوباره اینجا هرج و مرج ایجاد شود و یک اژدهای بزرگِ اشباع شده بر نوکِ دُمش بر روی شعلههای آتش برقصد.
و اکنون ساعت فرا رسیده بود.
دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.
خدا صحبت کرده بود.
او پائین در کنار درب ایستاده بود، زانوهایش سخت میلرزیدند، او چنان کم بر اعصابش مسلط بود که باید خود را به دیوار تکیه میداد.
او میخواست برای اینکه هنوز به همه چیز یک بار دیگر بیندیشد و خود را آرام سازدْ ابتدا کمی پیادهروی کند. و به این ترتیب خود را در چند خیابان میانِ انسانها گم میسازد. اما موفق نمیگشت خود را در میانشان مخفی سازد. زیرا عظمت و عزلتش از میان ازدحامِ انسانهای بیهدف و فانی همیشه به بیرون میدرخشید، مانندِ آتش یک چراغ ابدی یا مانندِ قدم یک خدای نامرئی که از میان خیابانهای شهرها سیاحت میکند. بعضی از مردم به او نگاه میکردند. به نظر میرسید که آنها از دیدن او تعجب میکنند. اما او چشمهایش را پشتِ یک عینکِ بزرگ مخفی ساخته بود تا درخشش چشمها او را لو ندهند. لبهایش در حال دعا خواندن تکان میخوردند. لبههای پالتوی سیاهش در پشتش در پرواز بودند، و کلاه بزرگش با هر قدم بیشتر بر روی پیشانیاش لیز میخورد. پس از عبور از یک خاکریزْ پلیسی بررسی کنان او را نگاه میکند.
آن پائین در کنار رودِ سن باید نبرد آغاز میگشت، زیرا جهنم پاسگاههایش را بسیار گسترش داده بود. یک مرد شاخههای یک درخت را اره میکرد، یک شاخه اتفاقاً بر روی سر او میافتد و او به سمت بالا نگاه میکند، و در این وقت تمام آسمان را پُر شده از شیاطین میبیند، صدها و صدها سواره بر ابرهای سرخ، برخی از شیطان با یک شاخِ بزرگ بر روی پیشانی و برخی دیگر با ساز بادیِ ترومبونْ که اسب‌هایِ عظیمالجثۀ خود را به آسمان تکیه داده بودند، نیزههای بزرگ چرخانده میگشتند، و یک فریاد بلندْ شمالـغربِ آسمان را بسیار فراتر از پشتِ بامِ موزۀ لوورْ پُر ساخته بود. خون از صورت او محو میشود. با وجود گرمای بعد از ظهرْ بر بدن او یک سرمای وحشتناک غلبه میکند. رگهایش مانند ریشههای پژمرده بودند، و مغزش مانند یک فرفره در محدودۀ تنگِ جمجمهاش میچرخید.
او در وحشتاش شروع میکند با صدای بلند به دعا کردن. چند کودک که در خیابان بازی میکردند به دنبالش میدوند. او تلاش میکرد کنترل خود را دوباره به دست آورد، به کنار یک کیوسکِ نوشابه فروشی میرود، یک لیموناد درخواست میکند. سپس او آرام و مسلط بر خود به رفتن ادامه میدهد. بچهها میروند.
این آخرین ضعف او بود، از حالا به بعد خدا با او بود.
او با پاکت بزرگِ زیر بغلش داخل موزۀ لوور میشود. دربان به او سلام میکند، او به دربان انعام میدهد. سالنهای طبقۀ بالا خالی از بازدیدکننده بودند، و فقط سکوتِ فشرندۀ تمام تصاویر در سالنهای کم نورْ مانندِ انسانهائی بودند که در باره کسی صحبت میکردند. وقتی او نزدیک میگشت آنها ناگهان لال میشدند. اما به نظر می‌رسید که صحبتِ شرورانۀ این شیاطینِ پست، این سایهها و مُردهها هنوز هم در فضا در نوساناند و در گوشهای او صدا میکنند.
یک نگهبان بر روی صندلی در نور کم خوابیده بود. با شنیدنِ صدای قدم بیدار میشود؛ به ساعتش نگاه میکند، زمان بستنِ موزه رسیده بود.
دیوانه به سمت نگهبان میرود، یک سکۀ پنج فرانکی به او میدهد و میگوید که باید دو ساعت دیگر بیاید و او را از موزه خارج سازد. نگهبان انعام را میگرد و با صدای بلند خمیازه میکشد و از آنجا میرود.
حالا او کاملاً تنها بود، یک مردِ منزوی در دورترین دامنۀ کوهِ زندگی، تحتِ وحشتِ آخرین و نامرئیترین اسرارها. تمام چشمهای مردۀ انسانهایِ قرن‌هایِ ناپدید گشتهْ وقتی او از کنارشان عبور میکردْ از تاریکیِ قابهایشان مغرورانه به او نگاه میکردند. و او مدام از پشت سرش یک خشخش و پچپچ میشنید، طوریکه انگار آنها فقط انتظار میکشیدند که او از کنارشان بگذرد تا او را مسخره کنند. چنین به نظر میرسید که انگار در تمام گوشهها کسی انتظار او را میکشد، چیزی بزرگ و سیاه، و وقتی او نزدیک میگشت، آن چیز سیاه از آنجا، از جلوی او میرفت. او صدای یک قدم پشت سرش میشنود، آن چه بود؟ او توقف میکند. قدمها ساکت میشوند. او به رفتن ادامه میدهد، صدایِ قدمها دوباره آنجا بود. ناگهان او متوجه میشود که این فقط پژواکِ دورِ قدمهای خودش بود.
هوا تاریکتر میشود، به نظر میرسید که در آسمان یک رعد و برق در جریان است. یک غُرش عظیم در بیرون هوا را پُر میساخت. و در برابرِ یکی از پنجرهها تودهای از برگ و گرد و غبار میگذرند. در جائی دور در سالنها صدایِ یک خشخش بلند میشود، باد از جائی داخل شده بود، این مانند صدای ناله بود، و خون در رگهای او از وحشت منجمد میشود.
پشت دربِ ورودیِ اتاقِ ژوکوندو یک صندلی بزرگ قرار داشت. او خود را خم می‎سازد، دستهایش را بر روی زمین قرار میدهد، و مانند یک حیوان چاردست و پا از میانِ هال میخزد، سریع از درب خارج میشود و خود را در پشتِ گستردۀ صندلی مخفی می‎کند.
او تمام شجاعتش را از دست داده بود، و وحشت با مشتِ بزرگش او را به عقب و جلو تکان میداد. او خیلی مایل بود دوباره برگردد. اما اگر او حالا ضعیف باشد، مطمئناً شیاطین به او حمله میکردند و در دو ثانیه گردنش را میپیچاندند. او سپس اینجا مانند یک کیسۀ خالی باقی میماند و انسانها باید دوباره هزاران سال برای نجات انتظار بکشند. او تلاش میکرد فکر کند، او میخواست خود را از چنگِ وحشت رها سازد. او برای مسلط گشتن بر خویش به خود زحمت میداد. او سعی میکرد به چیزِ بیتفاوتی فکر کند. او ریشههای پارچۀ صندلی را میشمرد، او شروع می‌کند به نماز خواندن، و عاقبت چون هیچکس نیامدْ هیجانش شروع به کاستن میگذارد. او آهسته میگوید: "ارادۀ تو محقق گردد" و سپس با احتیاط سرش را از پشت صندلی به جلو میبرد.
و زن آنجا آویزان بود.
زن او را میبیند، زن آرام میماند، زن حتی نمیترسید. بنابراین زن قبلاً مطلع شده بود، شاید زن خزیدن و داخل شدن او را دیده بود.
به نظر میرسید که دروغ و کینهتوزیِ چهرۀ زن در تاریکیِ ابرهایِ کم ارتفاع آسمانْ سه برابر روشنائی میدهد. دلیل شرور دیده گشتن زن چه بود؟ به سختی یک چروک در چهرۀ زن وجود داشت. اما دیدن این وحشتناکتر بودْ اگر که چهرۀ زن از چروکهایِ خشم کاملاً پُر میبود. و ناگهان او قادر بود با آرامشِ کامل زن را تماشا کند. او زن را از پیشانیِ پاکش که به نظر میرسید در زیرِ یک هالۀ تقدس میدرخشدْ رو به پائین تا دستهایش میسنجدْ که از بار هر گناه، از هر خیانت، از بازی با خنجرهای نوک تیز و از آمیختنِ سموم میدانستند. او چهرۀ زن را معاینه میکند. او در واقع میخواست تشخیص دهد که پستی زن کجا نشسته است، اما او چیزی نمییابد. او از پشت صندلی بلند میشود و انتظار میکشد. به نظرش میرسید که انگار لبهای زن از کلماتِ آهستهْ می‌لرزند، شبیه به لرزش بال‌های پروانهها بر بالای یک علفزارِ شبانه.
زن در هرزگیاش بسیار زیبا بود.
آیا زن لال بود یا حرف میزد؟ آه، او باید برای مطلع گشتن از تمام پستیهای زنْ آرزوی گوشهای بهتری میکردْ تا بتواند وی را با عدالتی مضاعف محکوم سازد.
چه افکار جهنمیای ممکن است در پشتِ پیشانی زن زندگی کند. در چه عمقی آدم میتوانست نگاه کندْ اگر آدم دروازۀ نقرهایِ این شقیقه را میگشود. آه خدا.
و سکوت باعث شده بود که خون در سرش جوش و خروش کند، مانند آبِ زیرزمینی که سر و صدایش در سکوتِ گستردۀ این سالن از کنار گوشش میگذشت، سالنی که در آن شاید هنوز چند کلمه از دهانِ زن به لرزش افتد، مانند قطراتی که در حوضچۀ نقرهای میافتند.
یک سایه مانندِ اندوه بر چهرۀ زن میدوید. جنین به نظر میرسید که زن با بستن دهانِ خود سکوت میکند.
اما سکوتی که از زن برمیخاست مانند یک آواز جاودانه بود، مانند صدای غرشِ دریاهای آبی و گستردۀ دوردستها.
طوفان در بیرون به پایان رسیده بود. فقط گهگاهی هنوز یک بادِ گمگشته در درختانِ بلند قامت میوزید. خورشیدِ شبانه یک مشعلِ آتشین به داخل میانداخت، و رنگهای عمیقِ لومباردیِ تصویر خود را در رنگِ بنفش زنده میساختند، لباس زن خشخش میکرد و شعلهور میگشت، نورِ سرخ بر روی صورتش بالا میرفت و خود را در تورهای طلائیِ لبخندِ ملایمش گرفتار میساخت. و به تدریج چنین به نظر میرسید که زن خود را مانند یک رایحه، مانند یک پردۀ نازکِ بخارْ در نورِ کم حل میسازد، کوههایِ پشت سرش، پیشانیاش، موهایش و همه چیز میخواستند آهسته در سایۀ آبی رنگ سپری گردند، اما لبخندِ زنْ شناور در نور باقی می‌ماند، مانند پژواکِ نقرهایِ صدایِ ساز یک چنگِ جهنمی، آهسته، مانند انعکاسِ عمیقِ طلائیِ بوسههای اهریمن و مُهرِ بزرگِ شیطان که آتش آغوشش را برای ابد در لبهای زن حفر کرده بود.
و حالا باید زن نابود میگشت. بله باید این کار انجام میگشت، به او چنین دستور داده شده بود. و او اجازه نداشت از دستور خدا سرپیچی کند. زیرا که خدا بجز او کس دیگری را نداشت.
زن باید خُرد میگشت. بله، زن بسیار زیبا بود اما این هیچ کمکی نمیکرد، ساعتِ مرگ زن به صدا افتاده بود. و آخرین نبرد باید آغاز میگشت.
او خود را میچرخاند، بر زمین زانو میزند، کتاب مقدسش را بیرون میآورد و یک بار دیگر کلماتِ آخرالزمانِ یوحنا را میخواند:
"و من زن را بر روی یک حیوانِ قرمزِ مایل به زرد نشسته دیدم، او پُر از نامهای کُفر و دارای هفت سر و ده شاخ بود.
و زن با لباسِ سرخ و زرشکی؛ و با طلا و سنگهای قیمتی و مروارید پوشیده شده بود؛ و یک جام طلائی پُر از زشتی و ناپاکی روسپیگریاش در دست داشت."
بله، پُر از زشتی ...
یالِ خاکستری بر روی صورتش افتاده و عینکش بر روی بینی به پائین سُر خورده بود، و، آنطور که او آنجا زانو زده بودْ شبیه به یک میمونِ باستانی دیده میگشت که در انتهایِ غار تاریکی بر روی غذایش چمباته زده باشد.
و او آیۀ چهارم از ششمین فصلِ نامه به عبریان را میخواند:
"زیرا این ممکن نیست، کسانیکه یک بار روشن شدهاند و موهبت آسمانی را چشیدهاند، و شریک روحالقدس گشته و کلام خیرخواهانۀ خدا و نیروهای جهانِ آینده را چشیدهاند، زمانیکه آنها دوباره به زمین میآیند، دوباره خود او را، پسر خدا را، به صلیب میکشند، و مسخره میکنند، آنها باید دوباره از نو توبه کنند."
بله، اگر او که آسمان را گشوده دیده و اطاعت از خدا را برای خود واجب شمرده بودْ سقوط میکرد، بنابراین او خودش خود را مسخره کرده و خود را به صلیب کشیده بود، خود را، مسیحِ واقعی و رسول خدا را. و او پائین آمد تا در عمیقترین پرتگاه و دل و رودۀ جهنم دراز بکشد. و او راهِ دیگری نداشت.
او کتاب را مخفی میسازد، بلند میشود، یک بار دیگر به تمام سالنها سر میزند، همه جا خالی بود.
او برمیگردد، یک بار دیگر خود را پشت صندلی قرار میدهد، یک بار دیگر تمام نیرویش را جمع میکند.
آیا او پیروز میگشت، آیا او پاره پاره میگشت؟
اما او آرام بود، او دیگر وحشتی نداشت. حتی اگر زن بخواهد به او حمله و پاره پارهاش کند. او یک بار دیگر به سمت پنجرۀ بالائی در برابر خدا تعظیم میکند، خدا به روحش فرمان میدهد، سپس او آهسته به جلو میرود و با هر قدم با صدای بلند از آسمان یاری میجوید.
او خود را به تصویر نزدیک میسازد. هیچکس تکان نمیخورد. او به اطراف نگاه میکند. فقط به نظر میرسید که در نورِ کمِ یک گوشۀ تاریک چیزی مانند یک سایۀ بیشکلِ بزرگ در نوسان است.
او هنوز جسارت نمیکرد زن را لمس کند. اما او کاملاً نزدیک روبروی زن ایستاده بود و تماشایش میکرد. او چشمانش را برای آخرین نبرد در چشمهای زن فرو میبرد. و زن جواب نگاهش را میدهد. جهنم چالش را پذیرفته بود.
و آنجا آن دو در برابر هم ایستاده بودند، دیوانه و زن، یکی یک طوفانِ پاره گشته و دیگری یک سکوتِ ابدی.
چهرۀ مرد مانند یک شمعِ در حال مرگ تاریک بود، اما بر روی پیشانی زنْ تاریکی مانند طلوع رنگپریدۀ یک ابدیتِ بیانتها بود. و در حالیکه به نظر میرسید چهرهُ مرد حتی در اوجِ سختی جنگْ مانند یک آسمانِ حاملۀ ابر بر بالای یک دریایِ طوفانیْ مدام تغییر میکند، اما چهرۀ زن شبیه به چشمهای بود که از رویش سایهها و تصاویر زیادی میگذرندْ اما آب همیشه آرام میمانَد.
هیچ چیز نمیآمد. هیچکس نمیآمد. و زمان میگذشت. عاقبت باید کاری انجام داده میشد، در غیر اینصورت بیش از حد دیر میگشت. آدم باید عاقبت آخرین کار، یعنی لمس کردنِ زن را انجام میداد. و در ثانیۀ بعد میتوانست تاریکی بیاید و زمین از خواب بیدار شود و آسمان را بشکند. فریاد شبانه، آتش و سر و صدا، و اقیانوس مانندِ یک طوفانِ خشمگین بر روی شب بالا میآید و نور ستارهها خاموش میشوند. شاید آنها دستهایشان را بر بالای سر او نگاه میداشتند. و او یک بار دیگر هنوز مخفیانه به بالا نگاه میکند.
سپس او دست چپش را با انگشتانِ گشوده آهسته به سمت تصویر به جلو حرکت میدهد، در حالیکه دست راست را برای جنگیدن مشت کرده نگاه داشته بود.
او دستهای زن را لمس میکند، هیچ چیز حرکت نمیکرد. او سر زن را لمس میکند، هیچ چیز، اصلاً هیچ چیز حرکت نمیکرد.
او زن را با دست راست هم لمس میکند، هیچکس خود را حرکت نمیداد، همه چیز ساکت مانده بود، همه چیز تاریک مانده بود.
در این وقت او تصویر را با قابِ عکس به دست میگیرد، آن از لولا بیرون میآورد، آن را بر روی زمین قرار میدهد، در کاغذی که با پاکتِ بزرگ آورده بود میپیچد، و حالا تصویر مانند خودِ پاکت دیده میگشت. برای یک لحظه او خود را به دیوار تکیه میدهد. سپس پاکتِ حاویِ تصویر را زیر بغل میگذارد و به طبقه پائین میرود. نگهبان درب را برایش باز میکند، آنها برای همدیگر شبِ خوشی آرزو میکنند، و او در شب ناپدید میگردد.
در روز بعد تمام روزنامهها از سرقتِ مونالیزا ژوکوندو میدانستند.
فوری نگهبانان مورد بازجوئی قرار میگیرند، اما آنها البته مراقب بودند که خطایِ خودشان را فاش نسازند. آنها خیلی ساده هیچ چیز ندیده بودند و هیچ چیز نمیدانستند.
صدها پرونده بررسی گشتند، دستهای از دزدانِ بیچاره از تمام خیابانهای فرانسه دستگیر و شرمآورانه بازجوئی شدند. انبوهِ عظیمی از کارآگاهان بر روی کشتیهایِ بخاریِ اقیانوسها لانه کرده بودند، صدها هزار پلیس به دنبال صد هزار ردِ پایِ مختلف بودند. تمام قاتلین و دزدها روزهای خوبی داشتند، و همۀ مورخانِ هنر با سرعتِ فراوان شروع به کسب درآمد کرده بودند. تمام پاریس به شوقی وحشیانه گرفتار میشود، و هر مسافرخانۀ حومۀ شهر باید یک عکس از مونالیزا بر بالای تخت اتاقهایشان می‌داشتند.
یک شبِ بهاری فلورانسی. بالای کوههای گِرد و تاریکِ اتروریا در کنار آسمانِ سیاهْ یک نور ملایم میلرزید. و ماه در بالای سرشان در حال صعود کردن بود.
ناگهان تمام خیابانهائی که از کوه سرازیر میگشتند در نور سفیدِ ماه  قرار داشتند، و تمام بامها و برجهای شهر در زیر این نور از درونِ شب ظاهر میگشتند، حل گشته، بدون هیچ طرحی، مانند شهرهای یک امپراطوریِ رویائی. تقاطع نقرهایِ رودخانه در حال درخشیدنْ میانِ تاریکی پُلها قرار داشت.
او خود را میچرخاند، در آنجا یک پرتوِ ماه مانندِ یک قطرۀ طلائی آویزان بود.
زن نامفهوم قابل دیدن بود، سایههای پرده بر روی چهرۀ زن حرکت میکرد. فقط یک خط از چانه تا پیشانی آزاد بود و در نور ماه میدرخشید. شاید زن گریه میکرد؟
آه کاش که زن گریه میکرد، تنها یک قطره اشک، یک قطره اشکِ پشیمانی.
او پردۀ پنجره را قبل از آنکه زن بتواند متوجۀ حرکاتش شود کاملاً کنار میکشد. او درست حدس زده بود، زن اصلاً به فکرش نرسید گریه کند. بر روی این پیشانیِ پُر از گناه هیچ اندیشۀ پشیمانی جسارت بالا رفتن نمیکرد. زن هنوز هم در وقاحتاش میشِکُفت، وقاحتی که ابتدا دستِ مرگ به آن پایان میداد.
زن از زمان زندانی شدنش در پیش او به هیچ وجه خود را تصحیح نکرده و این فاحشه در آنجا حتی شرورتر شده بود. شاید شیطان هر شب پیش زن بوده است، در حالیکه مرد از میان نیمی از جهان گریخته بود تا عشقش به این زن را فراموش کند.
چه شبهای فراوانی که با گریه و زاری گذشت، آه، مونالیزا ژوکوندو.
او پس از آمدن به فلورانس این خانۀ کوچکِ بر فراز شهر را اجاره کرده بود. و او بلافاصله پس از اولین شب قصد داشت زن را بکشد. بله، آن زمان سه سال پیش، در آن زمان او هنوز قوی بود. آه بله، و حالا؟ همۀ مردم در خیابان در مقابل چشمانش به او میخندیدند.
او یک بار چاقو را در کنار چشمِ زن داشتْ اما نتوانست آن را فرو کند. زیرا یک آگاهیِ تلخ او را ضعیف ساخته بود، او ناگهان میدانست که زن را دوست دارد. آه خدای من، این وحشتناکترین چیز بود، این نبردهای ناامید کنندهای که آن زمان برای هفتهها شروع گشته بودند. در هر شب، وقتی او از چشمهای زن ترسی نداشت، نوک چاقو بر روی صورت زن قرار داشت، اما هر بار گذاشته بود دستش دوباره پائین بیاید، و او همیشه آنجا در آن گوشه نشسته بود، فرو رفته در خود مانندِ سگی کتک خورده، و او دیگر جرأت نکرده بود به زن نگاه کند.
یک روز او زن را در اینجا مخفی و زندانی ساخته و سپس رفته بود، چه کسی میداند که او از میان چند شهرِ اطراف فلورانسْ از طوفانِ عشقاش همیشه از محلی به محل دیگر گریخت، از میان اسپانیا، تونس، یونان، از میان کوههای آلپ، و همیشه مانند ستارۀ دنبالهدار کوچکی که دیگر قادر نیست خود را از آتمسفر یک خورشیدِ قدرتمند خارج سازد.
سرانجام او دیگر قادر نبود. خدا او را ترک کرده بود. و حالا او مانند یک کشتیِ شکسته که طوفان بر روی صخرهها پرتاب کرده بود در اینجا قرار داشت.
خدا رفته بود. شاید خدا مُرده و جائی در آسمان دفن شده بود. بر روی صندلیاش شاید حالا خدایان کاملاً متفاوتی نشسته باشند.
او فقط قصد داشت آخرین تلاش را هنوز انجام دهد، زیرا او معشوقهای را نمیخواست که امروز خود را به این فرد و فردا به فردِ دیگر بیاویزد. اگر زن ریاکاریاش را کنار بگذارد و اگر دست از خندیدن بکشد، خوب، بنابراین او میخواست خود را با این قیمت فوراً به شیطان بفروشد و تا ابد در جهنم مانندِ یک دیوِ کوچکْ همیشه در کنار پاهای زن بنشیند، یا مانند یک پروانۀ بالدار برای همیشه بر رویِ باغِ عظیم گردنِ زن بنشیند.
ماه کاملاً داخل اتاق آمده بود.
تمام وسائل عقب مینشستند و در نورِ آبیِ پرتوِ ماه منقبض میگشتند.
اما چهرۀ مونالیزا مانند یک دریا گسترده شده بود.
او به سمتِ زن میرود و میگوید: "من میخواهم تو را ببخشم، من میخواهم تو را دوست بدارم، اما تو نباید دیگر بخندی." و برای اینکه به زن برای تغییر دادنِ چهره وقت بدهدْ خود را می‎چرخاند.
او بر روی یک صندلی کتاب مقدسش را میبیند. آن را از پنجره بیرون میاندازد و میشنود که چطور کتاب با صدای بلند بر روی زمین میافتد. سپس او کنار پنجره میرود و برای خدا زبانش را بیرون میآورد.
وقتی او خود را بطرف زن میچرخاند به اندازه یک مو هم بهتر نشده بود. او تصمیم میگیرد از وسیلۀ قویتری استفاده کند، زیرا او اجازه نداشت در مقابل لجاجتِ یک زن خود را ضعیف نشان دهد.
و ناگهان او متوجه میشود که این لبخند بر روی دهانِ یک مرد توهین به مقدسات و یک عمل ناشدنی بود.
آه او زن را تحقیر میکرد، اما او زن را دوست داشت. و او خود را تحقیر میکرد که زن را دوست دارد، این فاحشه را، که میدانست چطور او را، خدای مقدس را، به لجن بکشد.
اما حالا همه چیز کاملاً بیتفاوت بود، او زن را دوست داشت و بر خلاف آن نمیشد هیچ کاری انجام داد.
اما لبخند باید برود، این لبخندِ لعنتی دیگر قابل تحمل نبود. و او جادو کردنش را شروع میکند.
او مانند یک شیطان به مقابلِ تصویر میپرد، سه جهش به جلو و سه جهش به عقب، دستهایش در هوا پارو میزدند، دستهای خم ساختهاش مانندِ یک جفت منقار بر بالای سرش قرار داشتند، و موهای بلند و ژولیدهاش بر روی شانههای لاغرش میرقصیدند. با هر جهشْ زانوهایش را کمی خم میساخت، و سایۀ بزرگِ سیاهش بر روی دیوار میرقصید، همیشه سه جهش به جلو و سه جهش به عقب، مانند یک کانگورویِ غولپیکر.
اما این کار هیچ کمکی نمیکرد.
عاقبت او فکر میکند: "خوب، تو نمیخواهی، بنابراین من برای این کار به تو کمک خواهم کرد. تو احتمالاً فکر میکنی که من احمقِ تو هستم. بنابراین من جریان را به تو تعلیم خواهم داد."
او شمعی روشن میکند و آن را زیر بینیِ زن میگیرد تا کمی غلغلکش دهد. شاید حالا زن عاقبت یک بار جیغ بکشد. و چنین به نظر میرسید که زن چهرهاش را کمی پیچ و تاب داده است، اما طوریکه انگار فقط گوشۀ لبهایش را برای پوزخندی مضاعف به بالا کشده تا تلاش بیهودۀ او را فقط بیشتر مسخره کند.
ناگهان او شمع را دوباره دور میاندازد. او فکر میکند "من چه کردم"، و او در مقابلِ زن به زانو میافتد، او در مقابلِ زن میگرید، و هقهق گریهْ شانههایش را به جلو عقب تکان میداد.
و در این وقت او ناگهان صدای خندۀ کاملاً بلندِ زن را میشنود.
و این را هیچ مردی تحمل نمیکند.
عشق او کاملاً از بین رفته بود. او ناگهان مانند یک سنگ بود. او بلند میشود، دوباره شمع را به جلو میآورد، و در حالیکه شعلۀ کوچک را با دست محافظت میکردْ از پلهها پائین میرود. انعکاسِ نور بر چهرهاش میدوید، چهرهاش سرخ و سخت بود.
در طبقۀ پائین در آشپزخانه یک چاقویِ بزرگ جستجو میکند، دراز و پهن، یک چاقویِ حسابی برای بریدنِ گوشت. و سپس دوباره به طبقۀ بالا میرود. پس از وارد شدن به اتاقِ زیرشیروانی شمع را بالا میبرد و میگذارد نور به چهرۀ زن بتابد.
او با دقت یک محل را برای فرو بردنِ چاقو جستجو میکند. چشمها شرورترین بودند، مطمئناً. آدم میتوانست همچنین قلب را انتخاب کند و زن را بلافاصله بکُشد، اما این انتقام کافی نبود.
او به زن نزدیک میشود و نوکِ چاقو را بر روی گوشۀ چشم راستِ سمتِ بینی مینشاند، چاقو را کمی فرو میبرد و شروع میکند به بریدنِ چشم. او کار مشکلی در پیش داشت، زیرا بومِ قدیمیِ نقاشی سفت و سخت بود. سرانجام چشم فقط به یک نخ آویزان بود. او چشم را درمیآورد و وقتی چشم هنوز تکان میخورد آن را زیر پا میگذارد.
او با چشمِ چپ هم همین کار را انجام میدهد، اما این چشم حتی محکمتر بود، او آن را می‌کشید اما چشم نمی‌خواست بیرون بیاید. و وقتی عاقبت موفق به در آوردنِ چشم میگرددْ هنوز تکۀ بزرگی از پیشانی به آن آویزان بود.
اما با این کار همه چیز کاملاً انجام نشده بود. حالا نوبت به دهان رسیده بود. او نتوانست در برابر نوازش کردن دهان مقاومت کند و یک بار آهسته با انگشتِ اشاره این لبها را لمس می‌کند.
سپس او چاقو را در جائیکه لبخندْ شرورتر از هر جایِ دیگر نشسته بود، یعنی گوشۀ راست دهانْ فرو میکند.
او دهان را از قسمتِ بالا و پائین تا نیمه میبرد و آن را خارج میسازد. و سپس چند قدم عقب میرود و کارش را مانند یک هنرمند نگاه میکند. او باید میخندید، برای اولین بار بعد از یک ابدیت. او دیگر به بریدن ادامه نمیدهد، او در حالیکه شکمش را از فرطِ خنده با دست نگاه داشته بودْ پارچه را در مشت میگیرد و صورت زن را مورب به بیرون جر میدهد.
مرد وحشتناک دیده میگشت، این سر که از درونش ناگهان مرگ مانندِ یک زندانی به بیرون زده بود. سر با این کاسۀ چشمِ وحشتناک که شبیه به دو پنجرهْ در پشتشان تاریکی نشسته بود. و این دهانِ بزرگِ خالی که دیگر واقعاً لبخند نمیزدندْ اما خود را برای خندۀ وحشتناکِ مرگ گشوده بود. یک خندۀ غیرقابلِ شنیدن و اما بلند، غیرقابلِ دیدن و در عین حال حاضر، قدیمی و سیاه مانندِ هزاران سال.
و او ناگهان پس از نادیده گرفتنِ عملش توانست جوهرِ جریانها را بشناسد، و او میدانست که هیچ چیز نبود، نه زندگی، نه هستی، نه جهان، هیچ چیز، فقط یک سایۀ بزرگِ سیاه در اطرافش. و او کاملاً تنها آن بالا بر روی یک صخره بود. و اگر فقط یک قدم برمیداشتْ به پرتگاهِ ابدی سقوط میکرد.
یک خستگیِ وحشتناک بر او مسلط شده بود. همچنین دیگر هیچ کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود. او خود را در یک گوشه در زیر دریچۀ رو به طبقۀ پائینْ مانندِ حیوان سیاهی در زیر نور آبی رنگِ مهتاب مچاله میسازد.
او به خواب رفته بود. و طوریکه او نشسته به دیوار تکیه داده بود، با سرِ آویزان در میانِ زانوها و دستهای درازِ شُل قرار گرفته بر روی زمینْ که انگار میخواستند از او دور شوندْ شبیه به یک پشته بزرگِ سیاه از خاکسترِ فرو ریخته شده بود که آخرین بقایایِ حرارتْ ترکش کرده بود.
شمعی را که او دور اندخته بودْ بر روی چند تکه پارچه افتاده و آنها به آرامی در حال مشتعل گشتن بودند. مدتی طول میکشد، سپس جرقههای آتش مسیری را تا یک تودۀ کاه می‌خورند. یک باد داخل میشود، و یک مارِ کوچکِ سرخِ آتشین از ساقههای خشک رو به بالا حلقه میزند.
بعد از مدتی در خیابانْ تعدادی مست که راهِ خود را گم کرده بودند میبینند که چگونه یک اژدههای بزرگِ آتشین آن بالا بر روی بام نشست و با بالهایِ عظیمش شروع به باد زدنِ چوبهای سوزانِ بام کرد.
جریان مسیر خود را طی میکند. افرادِ مست شروع میکنند به فریاد کشیدن، چند پنجره باز میشود، چند کلاهِ شب در بیرون بال بال میزند، دربِ چند خانه گشوده میشود، و سه یا چهار اندام در پائینِ خیابان به سمتِ چراغ زرد ایستگاه پلیس می‌دوند.
خیابان پُر از انسان میشود، سر و صدا، مشاجره، فریادِ کودکان، پلیسها، همه رو به بالا به آتش نگاه میکردند. یک شاهتیرِ سوزان خود را جدا میسازد و با سر و صدا به پائین سقوط میکند. فریادِ مجدد. چند زخمی یا مُرده از آنجا برده میشوند.
آتشنشانی میآید، آبهای شلنگ به سمت آتش میرانند، و جائیکه آب به شعلههای آتش ضربه میزد یک بخار بزرگِ زرد در شب صعود میکرد. یک نردبانِ بزرگ مانند یک جرثقیل خود را در هوا به آن بالا میچرخاند، جائیکه سرِ پیرمرد برای نگاه کردن از زیر دریچۀ زیر شیروانی به بیرون آویزان بود.
نردبان به دیوار تکیه میدهد و چند آتشنشان با کلاهِ بزرگِ ایمنی از پلهها بالا میروند، مانند چند میمون که از درختها بالا میروند.
هنگامیکه آنها تقریباً به بالا میرسند سر به عقب برمیگردد. حالا آدم میتواند ببیند که چطور آتشنشانان از میانِ چوبهای سوزانِ سقف میپرند و به دنبالِ یک سایۀ سیاه که از آنها میگریخت میدوند، مدام به این سو و آن سو از میانِ حرارت و شاهتیرها، مانند چند شیطان بزرگی که یک موش را تعقیب میکنند. ناگهان شکار صیدِ وحشی در ابری از دود ناپدید میشود.
هنگامیکه آتشنشانان از میانِ آتش و دود پیرمرد را در گوشهای مییابند، او چمباتمه زده و چیزِ بزرگی را مقابل صورتش نگاه داشته بود، یک نقاشی، بدون دهان و چشم، اما چشمانِ پیرمردْ بزرگ و وحشی از پشتِ آن به جلو زده و آنها را از حفرههایِ بریده شده نگاه میکردند، و زبانِ درازش از میان دهانِ خالیِ نقاشی به بیرون زده بود و به بالا و پائین تکان میخورد.
آنها میخواستند نقاشی را از او بگیرند، او آن را محکم نگاه میدارد. آنها میخواستند او را همراه با نقاشی به خارج انتقال دهند، او با پاهایش به شکم آنها لگد میزند.
نیمی از بام فرو میریزد، و آتشنشانان در حال خفه شدن بودند. آنها یک بارِ دیگر تلاش میکنند او را بیرون بکشند، اما پیرمرد یکی از دستها را از نقاشی رها میسازد، یک چوب را از بالای سر خود میکند و با میخ گداختۀ آن به سر یکی از آتشنشانان میزند و او را بر زمین میاندازد.
دو آتشنشان دیگر وحشت میکنند، و آنها آن دو را همانجا باقی میگذارند، و میخواستند برگردند، به بیرون، جائی که هوا بود. آنها به درونِ دودی که به استقبالشان میآمد میپرند، اما آنها دیگر محل خروج را پیدا نمیکنند، آنها برای بهتر دیدن کلاه بزرگِ ایمنی خود را دور میاندازند، آنها دوباره به سمتِ دیگرِ اتاق به عقب میدوند، از کنارِ پیرمرد میگذرند، از روی خرابه آتشین میپرند، دوباره بازمیگردند، و وقتی آنها دوباره از کنار پیرمرد با سرعت میگذرندْ در ناامیدی‌شان صدایِ خندۀ بلند او را پشت سر خود میشنوند.
شعلههای آتشْ آتشنشانان را به چنگ میآورند. آنها با دستهایِ لختشان به روی آتش میکوبیدند، مرتب در حال دویدن، مرتب در حال کوبیدن، به ناگهان آنها یک جفت ستونهای آتش بودند، آنها یک بارِ دیگر به عقب میدوند، اما آنجا دیواری چوبی از آتش بود، آنها نمیتوانستند به رفتن ادامه دهند، آنها فریاد میکشیدند و با دستانِ سرخ شدۀ خود به سنگها میکوبیدند، هیچ چیز، هیچ چیز، آتش موها و جمجمهشان را میخورد، شعلههای آتش چشمان آنها را میدَرد، آنها کور بودند، آنها دیگر هیچ چیز نمیدیدند، آتش صورتِ آنها را میخورد، گوشتِ دستانشان قطعه قطعه پرواز میکرد، اما هنوز هم در حال مرگ تودۀ ذغال گشتۀ مشتشان را به دیوار میکوبیدند.

درب گشوده میگردد، دو پزشک و دو پرستار داخل میشوند.
یکی از دو پزشک میگوید: "حرف همان است که گفته شد. این درست نیست، این امکانپذیر نیست. شما باید از قوانین بیمارستان اطاعت کنید. شما باید آرامش داشته باشید، میفهمید. و شما پرستار، بار دیگر درب را باز نگذارید! بیماران باید آرامش داشته باشند و ساکت باشند." و او خودش به آن سمت میرود و دربِ بین دو اتاق را میبندد.
سپس پاهایِ یوناتان را معاینه میکند، یک پانسمان جدید میبندد و میگوید: "در سه ماهِ دیگر شاید بتوانید یک بار دیگر راه بروید، البته اگر پاها اصلاً یک بار دیگر خوب بشوند. این هنوز بسیار سؤال برانگیز است. شما باید گاهی خود را به این فکر عادت دهید که یک چلاق باقی خواهید ماند. من میگذارم یک پرستار اینجا بماند، پرستار میتواند مواظب شما باشد."
او پتو را دوباره بر روی بیمار میکشد، برای بیمار شبِ خوشی آرزو میکند و با اسکورتش ناپدید میشود.
یوناتان بر روی تختش طوری دراز کشیده بود که انگار کسی فقط با یک حرکتِ تند و سریع قلبش را از سینه پاره کرده باشد. درب بسته بود. او دیگر با زن صحبت نخواهد کرد، او دیگر اجازه دیدنِ زن را نخواهد داشت. بنابراین آن دیدار فقط چند دقیقه بود که هرگز بازنمیگردند. زن زودتر از اینجا خارج خواهد گشت. دو هفتۀ بعد در اتاقِ کناری شخصِ دیگری دراز خواهد کشید، یکی از این فروشندگانِ ماهی یا یک مادربزرگِ پیر. شاید زن بخواهد یک بار بازگردد، اما اجازۀ ورود به زن نخواهند داد. زن چه میتوانست از او بخواهد، از یک چلاقِ بیچاره، از مردی بدون پا. پزشک همین حالا گفت که او یک چلاق باقی خواهد ماند. و او دوباره در ناامیدیاش فرو میرود. او آرام دراز کشیده بود.
دوباره دردهایش میآیند. او برای اینکه فریاد نکشد دندانهایش را بر هم میفشرد. و اشگ مانند آتشی خشن در چشمهایش جمع میشود.
یک تشنج او را تکان میداد، او سردش بود. دستهایش مانند یخ سرد میشوند، او احساس میکرد که تب چگونه بازمیگشت. او میخواست نام دختر را صدا کند. در این لحظه متوجه میشود که نام دختر را نمیداند. و این آگاهیِ ناگهانی او را عمیقتر در ورطهاش پرتاب میکند. حتی نامش را نمیداند. او میخواست "دوشیزۀ محترم" یا چنین چیزی بگوید، اما هنگامیکه خود را بر روی تخت مینشاندْ صورتِ زرد پرستارِ خود را میبیند که در اثرِ نگهبانیِ شبانۀ بیشمار پیر، کُند و مبتذل شده بود.
بله او تنها نبود. او این را کاملاً فراموش کرده بود. یک نگهبان برایش قرار داده بودند، این شیطان در شکلِ یک پرستار، این شیطانِ پیرِ پژمرده‌ای که او وابستهاش بود، کسیکه میتوانست به او دستور دهد. و او دوباره دراز میکشد.
حالا دیگر کسی او را رها نخواهد ساخت، حالا دیگر کسی او را نجات نخواهد داد. و آنجا مسیح آویزان است، این آدمِ ضعیفِ بیچاره و هنوز لبخند میزند. به نظر میرسید که مسیح اصلاً نمیتواند به اندازۀ کافی رنج بکشد، به نظر میرسید که عذابهایش او را خوشحال میسازند، و لبخندِ خدا مانند یک شهوتِ خریداری شدۀ عجیب، شرورانه و ساختگی به نظر یوناتان میرسید. او چشمهایش را میبندد، او شکست خورده بود.
تب با تمام توان بر او غلبه میکرد. در شروعِ طغیانِ تشنج یک بار دیگر تصویر زنِ همسایه ناشناختهاش مانندِ ستارۀ شب در یک آسمانِ خالی ظاهر میشود، سفید، دور، و مانندِ صورت یک مُرده.
او در نیمه شب به خواب میرود. او خوابِ وحشتناکی را میخوابد که در آن بیماری و ناامیدی پس از مصرفِ زرادخانۀ عذابهایشان تا به آخرْ میگذارند یک انسان یخ بزند.
او به سختی دو ساعت میخوابد. وقتی بیدار میشود درد با چنان قدرتی به رانهایش حمله میکند که او تقریباً بیهوش میشود. او با تمامِ توان لبۀ آهنی تخت را به چنگ میگیرد. او فکر میکرد پاهایش توسطِ یک انبردستِ گداخته کشیده و پاره میشوند، و او یک فریادِ وحشتناک و طولانی میکشد، یکی از آن فریادهائی که غالباً شبها در بیمارستانها ناگهان برمیخیزند و خفتگان را از تختخوابهایشان میرماند و قلب همه را از وحشت خفه میسازد.
او خود را بر رویِ تخت نیمه بلند ساخته بود. او به دستانش تکیه میدهد. او از درد نفسش را در سینه حبس میکند، او آن را در درون خود میمکد. و سپس، سپس از تهِ گلو فریاد میکشد: آآآآخخخخ.
مرگ چه با سرعت بر بالایِ خانه راه میرفت. حالا مرگ آن بالا بر روی بام ایستاده بود، و بیمارها در زیر پاهایِ عظیمِ استخوانی مرگ در تختخوابهایشان، در سالنهای بزرگشان، در اتاقهایشان، همه جا در پیراهنهایِ سفیدشانْ در نور کمِ لامپ مانندِ ارواح نشسته بودند، و وحشت مانندِ یک پرندۀ عظیمِ سفید در میان پلهها و سالنها پرواز میکرد. فریادِ وحشتناک به همه جا نفوذ میکرد، همه جا خفتگان را از خوابِ ضعیفشان بیدار میساخت و همه جا این فریاد یک پژواکِ وحشتناک در نزد بیمارانی که به سختی به خواب رفته بودند ایجاد میکرد، بیمارانی که حالا چرکِ سفید دوباره در رودههایشان شروع به دویدن میکرد، در نزد لعنتیهائی که استخوانهایشان آهسته، قطعه به قطعه میپوسیدند، و در نزد کسانیکه بر روی سرشان یک چنگارِ گوشتیِ وحشتناک رشد میکرد که از درونْ بینیشان، فکِ فوقانیشان و چشمهایشان را تا تَه میخورد، تا تَه مینوشید، و حفرههایِ بزرگِ متعفنِ زرد رنگ در صورتِ سفیدشان ایجاد میکرد.
صدایِ زوزه انگار تحتِ رهبرِ نامرئی یک ارکستر در گامهایِ وحشتناک بالا و پائین میرفت. گاهی یک فاصلۀ کوتاه میانِ دو نُت برقرار میگشت، یک مکثِ کوچکِ هنریِ هوشمندانه، تا اینکه ناگهان زوزه در یک گوشۀ تاریک دوباره شروع میشد، آهسته متورم میگشت و دوباره به بالاترین تُنها صعود میکرد و بعد به یک عیییی‌س‌سسااا مخوفِ طولانی و نازک مبدل میگشت، که بر بالای این شباتِ مرگ در نوسان بود.
همۀ پزشکان بر روی پاها بودند، همه به این سو و آن سو در میان تختها میدویدند. همۀ پرستارها با پیشبندهای سفیدِ پُر سر و صدای‌شان با آمپولهای بزرگِ مورفین و قوطیهای تریاکْ مانندِ خادمینِ یک عبادتگاهِ عجیبْ در سالنها به اطراف میدویدند.
همه جا تسلی داده میشد، اوتانازی انجام میگرفت، همه جا برای آرامش دادن به هرج و مرج مورفین و کوکائین تزریق میگشت، همه جا ادعاها رد میگشت، به تمام بیماران بولتنهایِ تسکین دهنده داده میشد. چراغِ تمامِ سالنها روشن میشود، و چنین به نظر میرسید که با بازگشتِ نور دردِ بیماران به تدریج تسکین مییابد. نعره آهسته میمیرد و به یک نجوایِ ضعیف تغییر میکند، و عصیانِ درد به اشک و خواب ختم میشود.
یوناتان در یک بیهوشی کُند فرو میرود. درد از دویدن خسته و او عاقبت در بیتفاوتی خفه شده بود.
اما پاهایش پس از ترکِ عذابْ شروع میکنند به متورم گشتن، مانند دو جنازۀ بزرگ که در زیر آفتاب مانند خمیر وَر میآیند. زانوهایش در طول نیمساعت به بزرگیِ سرِ یک کودک وَرم میکنند و پاهایش مانند سنگْ سیاه و سخت میشوند.
هنگام ویزیتِ صبحگاهیْ وقتی پزشکِ شیفت به نزد او آمد و پتو را برداشت، در زیر پانسمان ورمهای عظیم را میبیند. او میگذارد پانسمان را باز کنند، او فقط یک نگاه به پاهایِ پوسیده شده میاندازد، سپس سه بار زنگ میزند، و پس از چند دقیقه یک صندلیِ چرخدار به آنجا هُل داده میشود. چند مرد بیمار را بر روی صندلی قرار میدهند، او را بیرون میبرند و اتاق برای نیمساعت خالی میماند.
پس از مدتی صندلیِ چرخدار دوباره به داخل اتاق هُل داده میشود. یوناتان بر روی صندلی کوچک قرار داشت، کمرنگ، با چشمانِ به زور باز نگاه داشته شده و نصفی از او کوتاه گشته بود. حالا جائیکه قبلاً پاهایش بودند یک بسته ضخیمِ خونین از پارچه سفید بود. مردها او را بر روی تخت میاندازند و ترکش میکنند.
او مدتی کاملاً تنها بود و تصادف چنین میخواست که او در این دقایقِ کوتاه باید یک بار دیگر آشنایِ خود از اتاقِ کناری را ببیند.
دوباره دربِ اتاق باز میشود، دوباره او یک صورتِ سفید میبیند. اما صورت برایش غریبه بود، او به سختی میتوانست هنوز این صورت را به یاد آورد. چه مدت از زمانیکه او با زن صحبت کرده بود میگذشت؟
زن از او میپرسد که حالش چطور است.
او به زن جواب نمیدهد، او نمیشنید که زن چه میپرسد، اما او متشنج تلاش میکرد پتو را تا حدِ امکان بر روی باقیماندۀ پایِ پانسمان گشتهاش بالا بکشد. زن نباید میدید که زیر زانویش یک سوراخ وجود دارد، و از زانو به پائین همه چیز تمام شده است. او خجالت میکشد. شرم تنها احساسی بود که برایش باقی مانده بود.
دختر جوان یک بار دیگر از او میپرسد. وقتی دوباره هیچ جوابی دریافت نمیکند سرش را برمیگرداند.
یک پرستار داخل اتاق میشود، آهسته درب را میبندد و با یک کاردستی در کنارِ تختِ او بر روی یک صندلی مینشیند. و یوناتان به یک نیمهخوابِ ناآرام میافتد، بیهوش از اثراتِ جانبی داروی بیهوشیِ هنگام عمل.
ناگهان چنین به نظرش میآید که انگار بعضی از نقاطِ کاغذدیواریِ اتاق تکان میخورد. به نظر میرسید که آنها آهسته به جلو و عقب میلرزیدند و باد میکردند، طوریکه انگار در پشتِ کاغذدیواری کسی ایستاده است و برای پاره کردنش خود را به آن میفشرد. و ناگهان کاغذدیواری در نزدیکِ کف اتاق پاره میشود. از آنجا جمعیتِ زیادی از مردانِ بسیار کوچک مانند یک گروه موش خارج میشوند و به زودی تمام اتاق را پُر میسازند. یوناتان از اینکه این تعداد کوتوله توانستهاند خود را در پشت کاغذدیواری پنهان سازند شگفتزده میشود. او بخاطر این بینظمی در بیمارستان ناسزا میگوید. او میخواست در نزدِ نگهبانش شکایت کند، اما وقتی میخواست از روی تخت با دست اشاره کندْ میبیند که پرستار آنجا نیست. کاغذدیواریها هم رفته بودند و دیوارها هم دیگر آنجا نبودند.
او در سالنی گسترده دراز کشیده بود که به نظر میرسید دیوارهایش مرتب دورتر و دورتر میگردند، تا اینکه در پشتِ یک افقِ سربی رنگ پنهان میشوند. و تمام این فضای متروکِ وحشتناکْ پُر از کوتولههای کوچکی بود که بر روی شانههای باریکْ سرهای بزرگِ آبی رنگشان مانند دریائی از گل گندمهای عظیم بر روی ساقههایِ شکنندهْ تاب میخوردند. با وجود آنکه تعدادِ زیادی از آنها بسیار نزدیک به او ایستاده بودندْ اما یوناتان نمیتوانست صورتشان را تشخیص دهد. وقتی میخواست دقیق به آنها نگاه کندْ به لکههای فراوانِ آبی رنگِ تاری تبدیل میگشتند که در برابرِ چشمانش میرقصیدند. او خیلی دلش میخواست بداند که آنها چند سالشان است، اما او نمیتوانست دیگر صدایِ خودش را هم بشنود. و ناگهان این فکر به ذهنش خطور میکند: بله تو کر هستی، بله تو دیگر نمیتوانی بشنوی.
کوتولهها شروع میکنند در مقابلِ چشمانِ او آهسته به چرخیدن، آنها دستهایشان را با ریتمْ بالا و پائین میبردند و آهسته تودۀ بزرگِ آنها به حرکت میافتد. صدایِ "از راست به چپ، از راست به چپ" در جمجمهاش وزوز میکرد. توده سریعتر و سریعتر به دور او میچرخید. او فکر میکرد در یک سینیِ دوّار بزرگِ فلزی نشسته است که با سرعتی در حال افزایشْ مرتب شروع به چرخیدن میکند. سرش گیج میرود، او می‌خواست خود را محکم نگاه دارد، اما این هیچ کمکی نمیکرد، او باید استفراق میکرد.
ناگهان همه چیز خالی و ساکت بود، همه چیز رفته بود. او تنها و لخت در یک مزرعۀ بزرگ بر روی چیزی شبیه به یک برانکار دراز کشیده بود.
هوا بسیار سرد بود، هوا شروع به طوفانی شدن میکند و در آسمان یک ابرِ سیاه شبیه به یک کشتیِ عظیم با بادبانهایِ سیاهِ باد در آن افتادهْ بالا میآید.
در پشتِ لبههای آسمان یک مردْ پیچیده شده در یک پارچۀ خاکستری ایستاده بود، و گرچه او بسیار دور ایستاده بودْ اما یوناتان دقیق میدانست این مرد که بود. او طاس بود، چشمهایش بسیار عمیق قرار داشتند. یا اینکه او اصلاً دارای چشم نبود؟
او در آن سمتِ آسمان یک زن یا یک دخترِ جوان را ایستاده میبیند. زن به نظرش آشنا میآمد، او زن را یک بار دیده بود، اما این خیلی وقت پیش بود. ناگهان هر دو تصویر شروع میکنند برایش دست تکان دادن، آنها آستینهایِ بلند چیندارشان را تکان میدادند، اما او نمیدانست از چه کسی باید اطاعت کند. هنگامیکه دختر میبیند که او هیچ اقدامی برای پائین آمدن از برانکار نمیکند خود را برمیگرداند و میرود. و او مدتی طولانی رفتن زن را نگاه میکند.
عاقبت زن در فاصلۀ خیلی دور، کاملاً در دوردستْ یک بار دیگر توقف میکند. خود را میچرخاند و برایش دوباره دست تکان میدهد. اما او نمیتوانست بلند شود، او این را میدانست که در آن پشتْ آن مرد با جمجمۀ وحشتناکش این اجازه را نمیدهد. و دختر در آسمانِ تنها ناپدید میگردد. اما مرد در آن پشت برایش شدیدتر دست تکان میداد و با مشتِ استخوانیاش او را تهدید میکرد. در این لحظه او از روی برانکار به پائین میخزد و خود را در حالیکه شبح در جلوی او به پیش پرواز میکردْ بر رویِ مزرعه میکِشد، بر رویِ بیابانها، مرتب از میانِ تاریکی، از میان تاریکیِ وحشتناک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر