بحث در باره دعا.



تمام افراد خانواده بعد از شام دور میز نشستهاند. پدر، مادر، یک عمو، دو عمه، دو زنبرادر، یک برادرزاده جوان و دختر کوچک ده ساله. گهگاهی از سمت خیابان صدای موسیقی به گوش میرسد.
عمه در حال بافتن کاموا میگوید: "دعاها باید از قلب برخیزند."
برادرزاده جوان پاسخ میدهد: "مسخره است ... آیا اجازه دارم یک سیگاربرگ روشن کنم؟ ... دعا فقط زمانی را که باید آدم صرف دعا کردن کند به تاراج میبرد."
عمه پاسخ میدهد: "تو هنوز نمیدانی که گفتن کلمات خوب چطور حال آدم را بهتر میکند ... در ضمن هوای خانه کمی سرد است. اجازه دارم مقداری زغال داخل اجاق بریزم؟"
عموی چاق با بیتفاوتی میگوید: "من نمیتوانم در این باره چیزی بگویم، من مدت بیست سال است که دعا نکردهام. وقتی آدم فکرش مشغول کار و کسب است دیگر به چنین چیزهائی فکر نمیکند. آیا من هم اجازه دارم سیگار بکشم؟"
برادرزاده میگوید: "اما عمه خودش اعتراف کرد که دعا فقط یک لذت بردن از کلمات دلپذیر است. این یک اشتغال برای معلولین است. وقتی که آدم کار دیگری نمیتواند انجام دهد ..."
یکی از زنبرادرها زمزمه میکند: "من فکر میکنم که دعا کردن از مُد افتاده است، زیرا که متون دعا کاملاً کهنه شدهاند. آدم باید در نزد نویسندگان متون تازه و کاملاً مُدرن سفارش دهد."
مردها در حال سیگار کشیدن هستند. از اجاق مرتب به درون اتاقِ کوچک گرما منتقل میشود.
برادرزاده لبخندزنان میگوید: "دعاها وقتی آدم اتفاقاً محتاج میگردد از زیباترین چیزها هستند. تقریباً مانند عمه قبل از کریسمس وقتی در برابر کمد لباسها میایستد، آنها را میشمرد و فکر میکند که امروز چه آرزوئی باید بکند."
عمه این حرفها را ناراحت‌کننده مییابد: "هنوز چیزی به قلب تو نفوذ نکرده است. من، همیشه وقتی کسی مرا چنان برنجاند که نتوانم شبها بخوابم، زیرا او را مدام در تاریکی مقابل خود میبینم، باید برای او دعا کنم، سپس آرام میشوم. دعا برای من یعنی ..."
برادرزاده حرفش را میبرد: "یک قرص خواب."
همه میخندند. دیگر کسی جرأت نمیکند با برادرزاده کوچک بحث و جدل کند. همه دور میز ساکت شده بودند.
در این هنگام زنبرادرِ دیگر در حالیکه خود را بر روی دختر کوچک خم ساخته بود میگوید: "خب تو فرشته کوچولو، تو در این باره چه میگوئی؟"
دختر کوچک خجالت میکشد، زیرا همه ناگهان به سمت او نگاه میکردند. پدر برای منحرف ساختن میگوید: "او خسته است، مدتها از به رختخواب رفتنش میگذرد. من او را به اتاق خوابش میبرم."
او کودک را از روی صندلی بلند میکند و به اتاق تاریک کودک حمل میکند.
دختر در حال پوشیدن لباس خواب میگوید: "پدر، آیا تو هم تمام شب صدای موسیقی را میشنیدی که از محلِ بازیِ پاتیناژ میآمد؟"
"گاهی اوقات."
حالا دختر کوچک در زیر لحاف دراز کشیده است. پدر بوسه شب بخیر را داده و میخواهد به اتاق دیگر برود ...
دختر در حالیکه سرش بر روی متکا قرار دارد میگوید: "پدر، اجازه دارم هنوز یک آرزو کنم؟"
پدر در تاریکی خود را بر روی دختر طوری خم میسازد که گونههای گرمش را احساس میکرد.
"من خیلی دلم میخواست امشب پاتیناژ بازی میکردم."
پدر با تعجب میگوید: "تو که نمیتونی پاتیناژ بازی کنی."
"پدر عزیز! اما من خیلی خوب میتونستم این کار را بکنم اگه ..."
پدر لبخندزنان میگوید: "من این را به تو یاد خواهم داد! شب بخیر!"
هنوز یک بوس. پدر از میان اتاق تاریک به نزد مهمانان بازمیگردد. او قبل از گشودن درِ اتاق غذاخوریِ پر از نور و دود متوقف میشود، زیرا او در خیال خود دختر را بر روی یخ میبیند، در حال پرواز به اطراف، با اعضای نرم، با گونههای سرخ گشته.
او قصد داشت در کنار میز شام بگوید: "اشتیاق به اندازه کافی یک دعا است" اما بحث در مورد دعا در دور میز به پایان رسیده بود.

کتابخوان ملکه.



ملکه با آقای سالخوردۀ زیبا در مسیر جنگلی مواجه شده بود. او با کت و شلوار سفید، بدون کلاه، کاملاً آهسته و با سری رو به پائین خم کرده میرفت. هنگامیکه ملکه و همراهش از کنار او میگذرند سرش را بالا میکند، کلاهِ پانامائیِ مچاله شده را از جیب خارج میسازد و با تعظیم بسیار محترمانهای سلام میکند. حالا ملکه صورت لاغر بیریش او را میبیند.
اعلیحضرت میگوید: "او تقریباً یک صورت شبیه به صورت بتهوون دارد، چند ساله است؟"
کنتس هوهنِک که همه چیز را میداند پاسخ میدهد: "پنجاه و پنج سال."
"عجیب است، و مویش کاملاً سفید شده است. اما به او میآید. آدم فکر میکند که همۀ رنجهای جهان را تجربه کرده است."
روز بعد پروفسور لاورنس مایر به کاخ سلطنتی خوانده میشود.
ملکه هنگامیکه او از خیابان به کاخ نزدیک میگشت در کنار پنجره ایستاده بود: "چه آرام راه میرود، و چقدر کوچک است. یا شاید این ظرافت اوست که چنین کوچکش ساخته است؟ بدن باریکش در لباسِ گشاد لق لق میزند."
هنگامیکه ملکه حرف زدنش را میشنود صورت خود را در پشت بادبزندستی مخفی میسازد. او کاملاً آهسته صحبت میکرد، اما صدایش در یک صوت فلزی غوطهور بود. برای ملکه صدای خودش در مقابل این صدای ویولنیِ خشنْ خشک و خاکستری به نظر میآمد. عاقبت ملکه بر خودش مسلط میگردد و میپرسد: "آقای پرفسور، کار شما چه است؟"
"من در دبیرستان معلم هستم، من یونانی، فرانسوی و ایتالیائی تدریس میکنم."
"و وقتی شما اینطور آهسته از میان جنگل میگذرید، همانطور که به تازگی میگذشتید، به چه فکر میکنید؟"
مرد سفید موی با یک لبخند تقریباً غیرقابل مشاهده میگوید: "اعلیحضرت، من بسیار کم فکر میکنم ..."
در این لحظه ملکه هم باید لبخند میزد: "خوشحالم ... من هم وقتی احساس خوبی دارم فکر کردن را فراموش میکنم."
مرد مو سفید کاملاً آرام، انگار که با خود صحبت میکند میگوید: "بله، انسانها مغز خود را خسته میسازند. آدم باید فقط به طور غریزی فکر کند، سپس صلح با ذهنِ متفکر است. اما اکثر مردم خودشان خود را بیدار میسازند، آنها برای خود آسایش باقی نمیگذارند، به این ترتیب چیزی در فکر جیغ میکشد."
ملکه به کنتس هوهنِک میگوید: "من به یک چنین ذهنی در نزدیک خود نیاز دارم" و به این ترتیب به پرفسور مایر معلم دبیرستان مرخصی داده میشود و به عنوان کتابخوان اعلیحضرت منصوب میگردد. ملکه ترجیح میداد همچنین نام او را تغییر دهد. این یک شوخیِ بدِ طبیعت بود که این ذهنِ باستانیِ هند مایر نامیده میگشت. یک بار ملکه این را به او میگوید، اما مرد سفید موی دوباره لبخند ظریفش را میزند و توضیح میدهد: "اینطور خیلی خوب است، من باید مایر نامیده شوم." در این روز این نامِ عادی یک درخشش خاص به دست میآورد؛ حالا مایر این معنا را داشت: مرد ساده، پسر زمین، انسان. اما وقتی ملکه میخواست این فکر را اجرا و او را آقای مایر خطاب کند زبانش اعتصاب میکرد؛ مرد متوجه لکنت ملکه میگشت، و وقتی ملکه وی را "آقای لورنس" مینامید او فقط آن را یک بهانه میپنداشت.
کار مرد سخت نبود. او صبحها با ملکه در ایوانی که پارک بزرگی را در برابرشان قابل مشاهده میساخت مینشست، و ... بله، بعد چه؟ او اجازه داستانخوانی نداشت، او نمیخواست غیرضروری صحبت کند، او فقط باید آنجا مینشست و با ملکه به سر و صدای نوک درختان، به آواز چکاوکها، به خش خش و جهیدن سنجابها توجه میکرد. یک چنین زیبائی باعث میگشت که او حتی با وجود حضور اعلیحضرت در کنارش به خود اجازه دهد به آرامی سوت بزند. وانگهی او کاملاً لطیف سوت میزد و مانند صدای فلوت به گوش میآمد. یک بار ملکه خیلی زود با موی آرایش کرده به ایوان میآید، و پیچ و تاب طولانی موی قهوهای بر روی مانتوی سفید رنگش سرازیر شده بود. ملکه میخواست بگوید: "آقای لاورنس، حالا شما آنجا نیستید!" اما این ضروری نبود، مرد در این صبح سوت نمیزد، به سختی نفس میکشید، با وجود آنکه به آرامی به ملکه نگاه میکرد، و با تحسین نگاه میکرد، اما ملکه این را احساس می‎کند و بنابراین ابداً مزاحم حضورش نمیگردد. پیرمرد یک روش داشت که در آنجا باشد و اما با این حال در آنجا نباشد و این زندگی را سهل میساخت. آنها شب در باغ مینشستند، و در این وقت او برای ملکه کتاب میخواند. من نمیخواهم نام شاعرانی را ببرم که او میخواند، زیرا به نظر میرسید که کلمات آنها مال او هستند و اشعار در این ساعت شب به دنیا آمدهاند.
خانمهای درباری، حتی کنتس هوهنِک اجازه حضور در این کتابخوانیها را نداشتند. کنتس هوهنِک که میخواست یک بار تلگراف ــ من حتی فکر میکنم یک تلگراف از پادشاه ــ تحویل دهد، با حرکت شدید دست ملکه به دور شدن خوانده میشود، و هنگامیکه او با این حال به طرز غیرقابل درکی نزدیکتر میشود ملکه به او تذکر میدهد: "در کاخ بمانید! آیا نمیتوانم نیمساعت آرام لذت ببرم؟!"
این میتوانست برای شخص دیگر حسادت و بیاعتباری به بار آورد. اما پروفسور مایر شب به نزد کنتس میرود و بخاطر بیصبری ملکه با لبخند تقریباً نامحسوسِ خود بسیار عذرخواهی میکند؛ این خلق و خوی کنتس را نرم میسازد. و پروفسور مایر با موی سفید، صدای نرم، سر نحیف شبیه به بتهوون و اندام باریکش بسیار آرامبخش بود ــ حتی هوهنِک که شاهد دیدن بسیاری از چیزها بود فکر میکرد که از او میتوان واقعاً فقط برای کتابخوانیِ اشعار استفاه کرد.
در 28 ماه ژوئیه خبر جنگ میرسد.
صبح زود ملکه در ایوان میگوید: "لطفا روزنامه را برایم بخوانید." پروفسور در این کار تجربه نداشت، زیرا او روزنامه نمیخواند. اما او در بامهربانی خدمت کردن مهارت داشت و فکر می‎کرد موضوعات مهم روزنامه را سریع یافته است. اعلیحضرت او را در حال خواندن قطع میکند: "چیزهای مزخرف ... مهمترین چیزها در آن وحود ندارد ..."
پروفسور مایر با تعجب به بالا نگاه میکند، ملکه او را آرام میسازد: "اما این تقصیر شما نیست." و بنابراین او به خواندن ادامه میدهد.
ناگهان ملکه از جا برمیخیزد و میگوید: "متشکرم، کافیست ... شما برای روزنامه خواندن خلق نشدهاید، شما همه چیز را بیش از حد اساسی در نظر میگیرید، شما تمام عناوین و جزئیات و گزافهها را میخوانید ... شما برای این کار بیش از حد خوب هستید."
ملکه به او دست میدهد و ناپدید میشود. پیرمرد در ایوان باقی میماند، او هنوز صدای عجیبِ تحریک گشته ملکه را در گوش داشت. او سعی میکرد خود را متوجه سر و صدای نوک درختها و سنجابها کند. اما فکرش مرتب به سمت روزنامه که بر روی زمین قرار داشت متوجه میگشت. بله، او باید تمرین میکرد. او تصمیم میگیرد دو ساعت زودتر از خواب بیدار شود و زیر مطالب مهم روزنامه خط بکشد.
ملکه شب در باغ نمیخواست آرام بنشیند. به این دلیل از کتابخوانی صرفنظر میشود.
ملکه میگوید: "بیائید، ما میخواهیم به کوه برویم، این کار ما را خسته میسازد، و ما به آن نیاز داریم."
ملکه، آنطوریکه بلند قد و باریک بود، تقریباً نهصد متر بالا میرود. با آنکه پروفسور مایر کند نبود اما نمیتوانست با این سرعت همپائی کند. او از نفس میافتد، قلبش به شدت میزد، او مجبور بود درخواست یک استراحت کوتاه کند.
"آقای لاورنس، پس اگر سرباز بودید چه میکردید! سربازان ما دیروز شصت و پنج کیلومتر راهپیمائی کردند، چه مردهائی!"
پیرمرد بیعدالتیای را که با این کلمات برایش اتفاق افتاده بود کاملاً بدون کینه احساس میکرد. او تقریباً با شادی میگوید: "بله، این توانائی زیبائی‎ست."
ملکه با مهربانی میگوید: "بله، هر کس در قلمرو خود. در عوض آنها نمیتوانند مانند شما پینداروس بخوانند."
کتابخوان حالا واقعاً غمگین میگردد، زیرا مگر پینداروس خواندن چه اهمیتی داشت؟ او در این شب با وجود خواست قلبی دیگر قادر به صحبت کردن نبود. اما با این وجود ــ در سراشیبی ــ یک ساعت زیبا بود، زیرا ملکه رسماً مسیر را به پائین میجهید، و همچنین سراشیبی برای پیرمرد زیاد سخت نبود و با ملکه همپرواز میشود. هرچه آنها به قصر نزدیکتر میشدند ملکه بیتابتر میگشت و وحشیانه‎تر در سراشیبی میدوید. ملکه به سمت کنتس هوهنِک که به پیشوازشان میآمد از دور فریاد میزند: "آیا از ستاد مرکزی خبر رسیده است؟" و هنگامیکه کنتس جواب مثبت میدهد ملکه به سمت اتاق مطالعه پرواز میکند، کنتس و دیگران به دنبالش میروند. دروازه مرتفع بسته میشود، قفل میگردد، و نگهبان ــ زیرا از سه روز قبل قصر توسط نظامیان محافظت میگشت ــ تفنگ بر دوش، با آرامش مسیر خود را بالا و پائین میرود.
هنگامیکه پروفسور مایر به انتهای سراشیبی میرسد همه رفته بودند. پیرمرد درب را تکان میدهد. اما در این وقت نگهبان فریاد میکشد: "ایست!" آقای کوچک اندام از وحشت در هم مچاله میشود، در تمام مدت عمرش کسی اینطور به او نغریده بود، او دستگیره درب را رها و سعی میکند به سرباز توضیح دهد که به قصر تعلق دارد. اما نگهبان با دست خشن بازویش را میگیرد ــ حتی سرباز به خاطر لاغری بازوئی که احساس میکرد به وحشت افتاد ــ و میخواست او را با خود ببرد، در این وقت میشنود که از بالکن او را صدا میکنند، ظاهراً از اتاق ملکه، سپس کنتس سریع به دروازه نزدیک میشود، پشت سرش افسر فرمانده و مدیر قصر با دسته کلید میآمدند، و به این ترتیب لاورنس آزاد میشود.
رنگ صورتی چهرهاش هنوز توسط یک پریدگی اندک رانده شده بود، وقتی او دوباره دوستانه دیده میگشت با لمس قسمت قبلاً به چنگ گرفته شده بازویش میگوید: "بنابراین حالا من هم مشت جنگ را احساس کردم."
او پس از شام اجازه داشت همصحبت ملکه و کنتس شود.
"چیزی برایمان تعریف کنید که حواسمان را پرت سازد."
او فوراً شروع میکند با صدای زمزمهوارش به تعریف کردن یک داستان، البته یک داستان جنگی، حکایتهای زیبا از ناپلئون در قاهره ... اما در میان اولین جمله ملکه او را قطع میکند:
"هوهنِک ، آیا والداشتاین جوان به سربازی خوانده شد؟"
"پسر، البته، اما اعلیحضرت فکرش را بکنید، حتی پدرش هم میخواهد با وجود شصت و دو ساله بودن با او برود."
مایر با ملاحظه تمام مکث میکند. اما هیچکس متوجه سکوتش نمی‎گردد، زیرا هوهنِک احساس میکرد که امشب شخص مهمتر اوست و بنابراین بیوقفه وراجی میکرد:
"والداشتاین تنها فرد مسن نیست، تراون حتی مسنتر است، و او حتی کت قدیمی سواره نظامش را بر تن کرد. و آیا اعلیحضرت میدانند که چه تعداد از اعضای خانواده تورن در جبهه جنگ هستند؟ یک لحظه صبر کنید، فوری پیدا میکنم! پسران گوستل، ادوارد، رودولف، اوتوکا، فرانس و سپس دو فرزند فرانس، سه جوان اوتکا، و پسر بزرگ گوستاو، روی هم یازده نفر. بدون مرد سالخورده. او هم با کمال میل میخواهد برود، اما این دیگر شدنی نیست، او هشتاد دو سال سن دارد."
ملکه سرش را دوستانه برای هوهنِک تکان میدهد:
"آنها اما دارای یک روح بی شیله پیله هستند ..."
ملکه یک بار در طول این شب تقریباً بشاش میگوید:
"خب آقای مایر، آیا مایل نیستید شما هم به جبهه بروید؟" کتابخوان وحشت میکند. برای اولین بار ملکه او را آقای مایر خطاب کرده بود.
"اگر مجبور نبودم بیش از حد شکیبائی تقاضا کنم خودم را برای رفتن به جبهه معرفی میکردم! وانگهی میترسم که من را قبول نکنند."
ملکه با مهربانی میگوید: "آقای لاورنس، خدا شما را حفظ کند، شما که جدی به چنین چیزهائی نمی‌اندیشید؟ شما چه کاری میتوانید در جبهه انجام دهید؟ شما حداکثر میتوانید شبها برای سربازها شعر بخوانید!"
پیرمرد متواضعانه زیر لب زمزمه میکند: "بله، بله."
هوهنِک که باقی مانده کوچکی از حسادت در او بود با حالت جدیِ کاذبی میگوید: "آقای لاورنس باید برای سربازها قبل از جنگیدن چیزهای تشویق‌کننده بخواند ... نام آن مرد یونانی پیر چه بود؟ ... تیرتایوس یا چنین چیزی، درسته؟ ... اما در آن زمان غرش توپ جنگی وجود نداشت! آیا صدای شما به گوش سربازان خواهد رسید؟"
لاورنس خیلی جدی پاسخ میدهد: "اوه، صدای من بسیار قوی است، صدایم اغلب از صدای آبشار در لیشتنزه بلندتر بوده است."
کنتس لبخندزنان میگوید: "نه، واقعاً؟"
ملکه از جا برمیخیزد: "هوهنِک، دوست من را دست نیندازید، و حال برای خواب میرویم."
پرفسور در صبح زود مشغول خواندن روزنامه بود. هنوز گزارشات جنگی در روزنامه وجود نداشت، فقط اخبار در باره اعمال خبیثانه پارتیزانها. از سربازان بیخبری که چشمهایشان را زنی هار گشته درآورده بود، از به وطن بازگشتگانی که روزها از طریق کوه مجبور به بازگشت شده بودند، بدون آنکه به آنها برای سرپناه، غذا و آب کمک کنند، از به خوابرفتگانی که گوشهایشان را بریده بودند، از اراذل و اوباشی که چاه آب را مسموم میساختند. تمام اینها را دشمن انجام میداد.
لاورنس از خود میپرسد: "آیا باید اینها را بخوانم؟ آیا باید این صبح طلائی را با چنین اخباری آلوده سازم؟" اما او همه چیز را با صدای بیش از حد ملایمش میخوانَد، او به بالا نگاه نمیکرد، و فقط وقتی نفسِ سنگین ملکه را میشنید لحظهای از خواندن دست می‎کشید و صورت رنگ پریده ملکه را تصور میکرد.
هوهنِک در اواخر کتابخوانی با یک تلگراف میآید. لاورنس اصلاً کنجکاو نبود، اما البته در حالیکه ملکه تلگراف را میگرفت از خواندن متوقف میشود. ملکه در این مواقع عادت داشت خبر را تعریف کند یا تلگراف را بعد از خواندن دوباره به کنتس بدهد یا به مایر بگوید: "به خواندن ادامه دهید، این مهمتر است!"
این بار ملکه تلگراف را بر روی زانویش قرار میدهد، اما فوری آن را دوباره برمیدارد، یک بار دیگر آن را میخواند، بلند میشود و ناآرام بالا و پائین میرود.
پیرمرد با نگاه متواضعانهای میپرسد که آیا باید متوقف شود.
"نه، نه، به خواندن ادامه دهید، اصلاً مزاحم من نمیشود."
او شروع میکند به خواندن تمام اعمال شریرانهای که میخواست در برابر این موجود پنهان دارد، میخواند و به خاطر همنوعانش خجالت میکشید، او مکث میکند و میخواست بگوید که این داستانهای وحشتناک شاید تا قسمتی فقط رویای انسانهائیست که شب در تاریکی راهپیمائی میکنند، باید بر روی سنگفرش یا در خندقها بخوابند و سپس کابوسهایشان را حقیقی می‎پندارند، "زیرا که این نمیتواند حقیقت باشد."
در این بین اما ملکه در را می‎گشاید و هوهنِک را صدا میزند.
"شما فکر میکنید که این تلگراف را چه کسی فرستاده باشد؟"
کنتس با تأکید میگوید: "فقط میتواند از یک انسان در این جهان باشد!"
در این هنگام ملکه به سوی کنتسِ پیر و لاغر میرود، بدون هیچ کلمهای به گردنش میآویزد و گونه خشکش را میبوسد.
ملکه با خنده کودکانهای میگوید: "بله، او از من خواهش کرده به نزد او بروم ... همه چیز طوری دیگر گشته ... دوباره مانند نه سال پیش شده است ... هوهنِک! خب شما هم من را ببوسید!"
اگر حالا کتابخوان یک انگشتر سحرآمیز میداشت میتوانست خود را سریع نامرئی سازد! او خود را پشت روزنامه مخفی میسازد، او بی صدا به سمت در میرود، و در حالیکه ملکه هنوز به گردن کنتس آویزان بود مؤفق میشود بدون جلب توجه از میان در بیرون برود.
بعد از ظهر ملکه سفر میکند.
پروفسور لاورنس مایر در آخرین لحظه هنگامیکه ملکه در ماشین نشسته بود نزد او خوانده میشود. "آقای لاورنس، خدا نگهدار! ... من برای یک لحظه به این فکر کردم که شما را همراه خود ببرم. اما این اشتباه خواهد بود. حالا وقت پینداروس و افلاطون نیست. این رؤیاهای زیبا حالا معصیتاند، لوکساند ... آقای لاورنس، اینطور جدی به من نگاه نکنید، شاید باید من دوباره پیش شما فرار کنم، شاید هم حالا به سمت زندگی میرانم ... دستتان را به من بدهید، من از شما برای تمام چیزهای خوب تشکر میکنم، شما یک انسان نجیب هستید! اما اگر خدا بخواهد، من هم انسانی خواهم گشت که دارای یک هدف است!"
لاورنس سرش را به زیر میاندازد، کلاهش را کاملاً پائین میکشد، ماشین به راه میافتد، ملکه یک بار دیگر سرش را برمیگرداند و از راه دور دست تکان میدهد.
لاورنس مدت درازی در همان محلی که بود مانند یک مجسمه سنگی باقی میماند. او باید خودش را تا حدی بیدار میساخت، و او در پایان از اینکه میتواند هنوز پا در برابر پا قرار دهد و نفس بکشد تعجب میکند.
حالا در قصر کاملاً ساکت بود. هوهنِک همراه ملکه رفته بود، نگهبانان رفته بودند. در را همسر مدیر قصر میگشاید، خود مدیر به سوارهنظام پیوسته بود. بازرس سالخورده هدایت جنگجویان غیرنظامی شهر کوچک را به عهده گرفته بود و پسرش در حمل و نقل زخمیها خدمت میکرد. آشپز فرانسوی اما هشت روز قبل با عجله از آنجا گریخته بود.
فقط چند زن در قصر باقی مانده بودند. لاورنس مایر شب در جنگل به یک پیادهروی طولانی میپردازد و هنگامیکه بازمیگردد همسر مدیر قصر، یک زن پرگو خوشخو، به او میگوید:
"آقای پرفسور، حالا دوباره سالم و نیرومند دیده میشوید."
او پاسخ میدهد: "بله، همینطور است."
اما صبح روز بعد بانوی خوشخو بیهوده در اتاق او را به صدا می‎آورد. او داخل اتاق میشود. تختخواب پرفسور اما دستنخورده بود. حالا زن به یاد میآورد که شب چیزی مانند یک انسان به چشمش خورده بوده است که در مسیر به سمت لیشتنزه در حال رفتن بود. بدون کلاه ...
زن بر روی میز تحریر نامه‎ای مییابد که بعد از ماهها به ملکه داده میشود. در آن نوشته شده بود:
"اعلیحضرت!
میبخشید اگر من برای شما باعث لحظهای غم یا خشم مشروع میگردم. من امشب خود را خواهم کشت. امیدوارم فکر نکنید که آنچه مرا به این کار میکشاند فقط از روی یک ضعف موقتیست. این فکر روزها با من بوده است، من این فکر را رد کردم و پذیرفتم، سنجیدم و آزمایش کردم، اما حالا می‌خواهم این فکر را با احساس آرامبخشی انجام دهم. اعلیحضرت! تمام جهان حالا خود را مسلح میسازد.
تنها کاری که من میتوانم به نفع جامعه انجام دهم این است که خودم را محو سازم. نانی که من نخواهم خورد شاید بتواند پسر جوانی را سیر سازد که میتواند کاری انجام دهد، یا زنی را سیر سازد که میتواند پسری به دنیا آورد.
من به این جهان تعلق ندارم. من نمیخواهم در جهانی زندگی کنم که کشتن مهمتر از فکر کردن است!
من اگر میتوانستم به نیروی دستان پیرم باور کنم برایتان دعای خیر میکردم!
لاورنس مایر."
ملکه نامه را ابتدا بعد از قرارداد صلح میخواند. او یک روز تمام خود را در اتاقش حبس میسازد و با هیچکس صحبت نمیکند. حتی دستور میدهد غذا خوردن مشترک با شاه در این روز را لغو کنند.
(نوشته شده در اکتبر سال 1914)