حشیش.


از کاغذهای یک ناپدید گشته.
رگبار سعادت بر سراپایم نم نم میبارد، من بر روی کاناپهام که مخدهاش مرا مانند ابرهای سبک حمل میکنند دراز کشیدهام، یک سکوتِ سعادت برانگیز تمام وجودم را پر میسازد. افکارم مانند قایقی که یک رودخانه آن را به آرامی به سمت ساحلِ پُر رونقی هدایت میکند به پیش میراند؛ این در واقع اصلاً فکر نیست بلکه من انگار از میان یک حجابِ ناگهان پاره گشتۀ سرنوشتِ اولیه تمام چیزها را تماشا میکنم. این باید نیروانا باشد، <سرزمین تخیل بی‌زمان> که بشر برای رسیدن به آن مانند رسیدن به یک جزیره سعادت آه میکشد، و در واقع هیچ تصویر واهی در من اوج نمیگیرد، هیچ تخیل دنیوی نمیآید که برایم در تماشای سعادت مزاحمت ایجاد کند. جهان برایم بیتفاوت است، من دیگر دارای برادران، بستگان و دوستان نیستم، این بالاترین کیفیت فلسفه و سعادت است. من از درخت ممنوعه خوردهام ــ درخت ممنوعه کانابیس ایندیکا نامیده میشود ــ من امروز تازه متولد شدهام ــ من مانند خدا هستم. ــ
ناگهان وضعیت تماشای سعادتم توسطِ جیغِ لولای در و توسط یک صدای بم قطع میشود.
این دکتر <ه> بود که با یک سیگاربرگ در دهان و یک فنجان قهوه سیاه در دست مقابلم ظاهر میشود. او خودش را بر روی من خم میکند و مچ دستم را میگیرد تا نبضم را بگیرد. این مرا بسیار آزار میداد و گرچه مایل بودم مزاحم ناخوانده را از خودم دور سازم و به عقب هُل دهم اما برای این کار وضعیتِ راحتم بیش از حد دوستداشتنی بود.
دکتر میگوید: "خدا را شکر که شما حداقل برایم دردسر ایجاد نمیکنید، آن دو نفرِ دیگر اصلاً چیزی درک نمیکنند و بطور کامل  از خود بیخودند. آقای <م> از پشت شیشه عینک به روبرو خیره شده است و ادعا میکند که به آن جهان منتقل گشته است و آقای <ب> میخواست همین حالا از پنجره به بیرون پرواز کند و من باید میگذاشتم توسط دو مرد او را نگاه دارند. این آزمایش لعنتی! من خیلی میترسم که این کار پایان بدی پیدا کند."
این خبر میتوانست در هر زمان دیگری تأثیر زیادی بر من بگذارد، زیرا هر دو مردِ نام برده شده از بهترین دوستانم بودند، اما حالا این خبر فقط مزاحمِ تماشای سعادتم میگردد.
من میخواستم پاسخ دهم: "این چه صدمهای میتواند به سعادتم بزند؟" اما سکوت کردن را راحتتر مییافتم. بعد از مدتی با زحمت میگویم: "ساعت چند است؟" صدایم خشن و غریب و مانند از فاصله دور به  گوش میآمد.
اما قبل از آنکه دکتر بتواند پاسخ دهد در بازمی‎شود و دوست مرحومم، افسر سوارهنظام <ف> با شلاق اسبسواری در زیر بازو و مهمیز در پاها وارد میگردد. من ابداً به خاطر ظاهر گشتنش تعجب نمیکنم. او با گامهای بلند و سنگین تهدیدکنان به سمت من میآید و با همان لحنی که همیشه مرا به گردش صبحگاهی دعوت میکرد میگوید:
"هی، اشگول، بلند شوید و یک اسبسواری کوچک با من بکنید، اسبها در مقابل در قرار دارند."
من پاسخ می‎دهم، اما فقط در ذهنم، زیرا من هیچ صدائی بیرون نمیآوردم: "اشگول شما هستید، شما تقریباً هشت سال است که مردهاید."
اما با این وجود از جا بلند میشوم و به دنبال او میروم. در مقابل درب در خیابان کم نور دو اسب زین گشته ایستاده بودند. او سوار اسب قهوهایش میشود و اسب سیاهی را که کینهتوزیاش هنوز در خاطرم بود به من میدهد.
گرچه من تردیدم را بر زبان نیاوردم اما او میگوید: "اصلاً نترسید، حیوان از زمانیکه به آن جهان منتقل شده خود را به طور قابل توجهای اصلاح کرده است. شما میدانید، در شهر سدان ــ زمانیکه به زیر شکمم شلیک شد."
من حالا تازه متوجه می‎گردم که صدایش برخلاف همیشه چیزی مُرده و یکنواخت دارد.
منطقه کم نور کامپانیا را که خانهام در آنجا قرار داشت در حال پرواز پشت سر میگذاریم، به نظر میرسید که اسبها زمین را لمس نمیکنند، زیرا آدم صدای سم اسبها را نمیشنید. هنگامیکه تصادفاً رو به پائین به شکاف کوه، جائیکه شهر کوچک فیزوله قرار داردنگاه میکنم، در این وقت برج کلیسا را در یک درخشش غیرمعمولی مشاهده میکنم و صفحه ساعتش که همیشه در شب در نور ماه میدرخشید ناپدید شده بود.
دوست مرحومم در حالیکه با شلاق اسبسواری به شهر روشن اشاره میکرد برایم توضیح میدهد: "مسئولین دولت مشورت میکنند که آیا باید با درخواست کوچ کردن نماینده رُم موافقت کنند."
من وقت نداشتم به این خاطر متعجب شوم، زیرا یک دیوار عظیم که من قبلاً ندیده بودم ناگهان در برابر چشمانم ظاهر میگردد، و ما از میان راهروی باریکی میتاختیم که زمینش در زیر ما مینالید و میغرید.
دوست مرحومم میگوید: "این دروازه سان گالو است، ما در فلورانس قدیمی هستیم."
من با تعجب به اطراف نگاه میکنم، منطقه ویاله با درختان پُر گُلش، با برکههای کوچک و گلکاریهایش ناپدید گشته بود، یک توده خانه سیاهِ تنگ به هم فشرده به سمت من خیره نگاه میکردند، اما تعجبم وقتی به کوچههای تنگ تاریک میپیچیم رشد میکند. جمعیتِ خاموشی تمام خیابانها و میدانها را پُر ساخته بود، اندامهای نیمه برهنه ژنده‌پوش با چهرههای رنگپریده و چشمان شیشهای به خانهها تکیه داده و یا بر روی زمین دراز کشیده بودند، کشیشها با صمغدانشان از میان جمعیتِ خاموش و در واقع تبدیل به سنگ گشته با فشار میگذشتند، افرادی در حال حمل مشعل با برانکارد و تابوت با عجله در حرکت بودند، تابوتها از خانهها به بیرون حمل میگشتند و از پنجرهها به بیرون پائین فرستاده میشدند، تابوتها زمین را پوشانده بودند، تمام فلورانس یک تابوت بزرگ و سیاه به نظر میرسید. و در این وضع صدائی مانند زنگ صدها ناقوس در کنار گوشم میغرید، و یک هوای مرطوب و پوسیده مانند هوای گور در اطرافم میوزید.
دوست مرحومم میگوید: "این طاعون است که اینجا محصولش را برداشت میکند. به پیش، به پیش!"
اسبها به پرواز ادامه میدهند، اما به نظرم میآمد که تمام برجهای شهر شروع کردهاند به تکان دادن سر، و انگار که خانهها مخالف همدیگر خم میگردند تا خود را مانند طاقِ یک گور بر روی سر ما ببندند. کاخهای بزرگ شروع به رقصیدن میکنند، کلیساها به جلو و عقب تکان میخوردند، به نظر میرسید که همه چیز از زمین جدا گشته است و در خلاء می‎چرخد. من با وحشت برج قصر وچیو را میجستم تا آن به چشمانم یک استراحت دهد، زیرا این تنها نقطه ثابت در این ازدحام وحشی بود.
ما پس از رسیدن به میدان قدیمی دلا سینیوریا ازدحام جمعیت را متراکمتر از مناطق دیگر شهر مییابیم. من اما دیگر هیچ بیمار طاعونی نمیدیدم، بلکه مردمی پر سر و صدا و خشمگین که همدیگر را هل میدادند، فشار میآوردند و گردنهایشان را دراز میکردند تا یک نمایش استثنائی را تماشا کنند. گرچه هیچکس متوجه ما نمیگشت و برای ما جا باز نمیکرد، اما با این وجود اسبهای ما بدون آنکه کسی را لمس کنند از میان ازدحام متراکم جمعیت سر میخوردند، طوری بود که انگار همه چیز فقط دود و مه و شبح بود. سربازها نیزه به دست در اطراف قصر وکّیو ایستاده بودند، اعضاء شورا با توگای موجدار به دور بدن پیچانده شده باشکوه از پلهها به پائین گام برمیداشتند و از طرف مردم با شادی استقبال میگشتند.
من از دوست مرحومم میپرسم: "این چه است؟ یک دادگاه مذهبی؟!"
او سرش را تکان میدهد: "آنها انتظار جیرولامو را میکشند. به پیش!"
اسبهای ما به سمت رود آرنو میتازند. در این هنگام میبینم که چطور از یکی از حفرههائی که دیوار سالنهای افسران را تزئین میکنند یک قامت نیرومند به آرامی بیرون میآید. او یک تاج برگ در اطراف شقیقه‎هایش حمل میکرد، در دست چپ یک کتاب داشت و دست راست را تهدید کننده بلند کرده بود. دوست مرحومم با احترام برایش جا باز میکند و به من زمزمه‌کنان میگوید: "کلاهت را از سر بردار، او دانته است."
گرچه در سرم همه چیز مغشوش دیده میگشت، اما این برایم چنان قوی بود که موی وجدان تاریخیام از تعجب سیخ میگردد. همزمان یک وحشت مرگآور بر من مستولی میشود، زیرا حالم طوری بود که انگار باید دیوانه شوم.
من داد میزنم: "به خاطر خدا، این چه است؟ ساونارولا، دانته، رومیها در فیزوله؟ مگر ما در چه قرنی زندگی میکنیم؟ چه بلائی بر سر توالی زمانی آمده است؟"
همراه من مرموزانه میگوید: " توالی زمانی؟ این هم یکی از این تصورات محدود زمینیست. همه چیز به طور همزمان حضور دارد، اما چون موجودات خاکی قادر به درکش نیستند بنابراین آن را به هزار جعبه کوچک تقسیم کردهاند. ببینید، امروز همزمان با دیروز و فردا است، مردهها هنوز زندهاند، زندگان همزمان مردهاند و کسانیکه هنوز متولد نگشتهاند از همان ابتدا وجود داشتهاند. آیا مرا درک میکنید؟"
گرچه همه چیز ابلهانه بود، اما من در این لحظه فکر میکردم که آن را خیلی خوب درک کردهام و حالم طوری بود که انگار در سرم ناگهان چراغ روشن شده است.
من هیجانزده میگویم: "بله، این حقیقت دارد، این اغلب مانند برق از ذهنم گذشته است، اما من نمیتوانستم آن را نگاه دارم. حالا اما آن را کاملاً درک کردم. بله، همه چیز همزمان است، حال، گذشته و آینده، همه چیز خود را نفوذ میدهد، همه چیز یکیست."
دوست مرحومم میگوید: "دوست بیچاره من، شما این را دیرتر هرگز درک نخواهید کرد، و اینطور خواهد گشت که انگار هیچ چیز تماشا نکردهاید."
حالا ما دیوارهای تیره شهر را پشت سر گذارده بودیم و با عجلۀ گیج‌کننده‎ای بر بالای یک زمین نرم میتاختیم؛ خانههای روستائی، مزارع، روستاها در یک ثانیه ظاهر میشدند و به همان سرعت در شب ناپدید میگشتند. من وقت نداشتم به همه چیز توجه کنم، من فقط مشغول بودم دانش الهی را که ناگهان بر من نزول کرده بود محکم نگاه دارم و بیوقفه برای خود تکرار میکردم: "همه چیز همزمان است، همه چیز یکیست."
عاقبت یک دشت گسترده محاصره شده در صخرههای دندانهدار خود را در برابر چشمان ما میگشاید، در دوردست دیوار ضخیم کوه آپنینی سوسو میزد.
دوست مرحومم میگوید: "ما در شهر پیستویا هستیم." تمام میدان از سربازهائی که برای حمله مجهز ایستاده بودند پوشیده شده بود. من یک سر و صدای گیج کننده میشنیدم، میدیدم که سلاح و کلاهخودها میدرخشند و من خود را بر روی زین به جلو خم میکنم تا پرچم جنگ را که شبیه به یک عقاب رومی یا فرانسوی بود تشخیص دهم.
من میپرسم: "آیا این سپاه ناپلئون است یا اینجا در تاریکی جنگی در آینده خود را آماده میسازد که هنوز در هیچ کتاب تاریخی درج نشده است؟"
جواب این بود: "ما در اردوگاه کاتلین کودتاچی هستیم. آنجا در کنار عقاب فرمانده جنگ ایستاده است و حالا دارد فرمان شروع جنگ را میدهد."
در این لحظه ترومپت به صدا میآید، سربازها با گامهای سریع پیش میرفتند، سوارهنظام دشمن از سمت دیگر در پرواز بود، سپاهیان با سر و صدای استخوان خُردکنی در هم مخلوط میشوند. دوست مرحومم میخواست مرا نگاه دارد، اما بانگ جنگ مرا به هیجان آورده بود و اسبم مرا در کنار رهبر در متراکمترین ازدحام میبرد. من کلاف مغشوشی از اسبها و انسانها میدیدم، من ناله زخمیها و صدای جرنگ جرنگ زرهها را که به همدیگر کوبیده میگشتند میشنیدم، زیرا اینجا جنگ تن به تن بود. یک دریا از خون در مقابل چشمانم بالا میآید، جنگ مرا مدام به سمت خود میکشید، من حالا بر روی اسبی از استخوان نشسته بودم و از میان تپههای اجساد میگذشتم. ببین، چه کسی آنجا بر روی زمین بی‌روح شده است، و با چینهای تهدیدآمیز پیشانی و با دست راست خشک شده هنوز قبضه شمشیر را در دست محکم گرفته است؟ من چهره سرکش فرمانده جنگ را میشناسم، دلسوزانه خود را به سمتش خم میسازم، در این هنگام ناگهان یک صدای تودماغی از پشت سرم میشنوم:
"او هنوز ضعیف نفس میکشید و در حالت چهرهاش هنوز شور و شوقی را که در زندگی داشت حفظ کرده بود." من شگفتزده سرم را به عقب میچرخانم و دوست مرحومم را که کنارم ایستاده بود میشناسم. اما او دیگر افسر سوارهنظام <ف> نبود، بلکه <م>، معلم قدیمیام بود که با یک انفیهدان در دست و نشسته بر روی صندلی برای ما مورخ رومی سالوستیوس را توضیح میداد، در حالیکه به خاطر ملاحظات اخلاقی نقاط علامتگذاری شده را نمیخواند.
او در حال برداشتن ذرهای انفیه با صدای تودماغی میگوید: "بله، جاهطلبی و فساد به آن سمت میکشاند. آه کاتلین، تو سرباز شایستهای بودی، اما به هیچوجه دارای هیچ شخصیت اخلاقی نبودی. شما جوانها، مراقب باشید که از او تقلید نکنید."
من با وحشت فریاد میزنم: "اما حالا پائین بیائید، شاید هنوز امکان کمک کردن وجود داشته باشد." و دست مُرده را میگیرم.
او در حالیکه دسته چوبی کوچک شلاق را به سمتم گرفته بود فریاد میزند: "دور شو، شما در درس لاتین بدترین شاگرد در کُل کلاس هستید، شما هیچ حقی به این مُردهها ندارید."
من وحشتزده دست کشته شده را رها میسازم، زیرا در این لحظه میبینم که چگونه میز معلم کوچک من گردنش را دراز میکند، گسترش مییابد، به سمت بالا ورم میکند و ناگهان به شکل یک شتر مرغ عظیم خود را در هوا بلند میسازد. همزمان احساس میکردم که زمین در زیر پای من هم ناپدید میگردد، چیزی که نمیدانستم این بود که آیا یک بالون، یک پرنده یا اسب مرا با پروازی سرگیجهآور به بالا حمل میکرد، طوریکه به زودی مرتفعترین قلههای کوه آپنینی مانند دانه ماسه در زیر من قرار داشتند. اما وقتی به سمت زمین نگاه میکردم وحشت موهایم را سیخ میساخت: من آشفتهبازار دیوانهواری را میدیدم، دریاها، کوهها و سرزمینها از زمین جدا گشته و در ازدحامِ آشفتهای میرقصیدند، حبابها میترکیدند و از داخل آنها حبابهای تازه صعود میکردند، همه چیز در هم مخلوط میگشت و همدیگر را میبلعیدند و در آن پائین یک عنکبوت غولپیکر نشسته بود که تارهای بیپایان میبافت و با آنها همه چیز را گرفتار میساخت، و یکی از این تارها تا مغز من کشیده شده بود. هیچ کجا نقطه ثابتی وجود نداشت، فقط اعداد با تفنگ در کنار پا با نظم و ترتیب ایستاده و شبیه به یک سنگرِ سفت و سختِ نظامی همه چیز را احاطه کرده بودند، همانطور که سپاه بسیار منظمی یک شهر شورشی را محاصره میکند.
صعود مرتب سریعتر میگشت، من خودم هم تعجب میکردم که چطور بخاطر سرعت زیاد نفسم بند نمیآید. شکلهای هندسیِ شناخته شده زوزه میکشیدند، میلنگیدند و بسته به وضعیت جسمانی خود را گرد میساختند و از کنارم با سرعت میگذشتند، برخی از آنها با تمسخر برایم سر تکان میدادند و من تصور میکردم در میان آنها کسانی را میشناسم که در اثنای دوران دبستان برایم اکثر دردسرها را باعث شده بودند، من میدیدم که چگونه خطوط موازی در بینهایت همدیگر را قطع میکنند؛ یک موجود بیشکلِ چهارگوش که با دو بازویش مانند بال آسیاب میچرخید به استقبالم میآید و مینالد و جیر جیر میکند: "مجموع توان‌های دوم دو ضلع در یک مثلث قائم الزاویه همواره برابر با توان دومِ وتر است ــ"
من فریاد میزنم: "به خاطر خدا، این قضیه فیثاغورث است، او دارد میآید، او میخواهد مجبورم سازد آن را اثبات کنم."
دوست مرحومم که من حالا او را دوباره به وضوح میشناسم میگوید: "آرام باشید، اینجا دیگر هیچ چیز نباید اثبات گردد، اینجا همه چیز به خودی خود درک میگردد، ما حالا در حوزه فلسفه هستیم."
اینجا نفس کشیدن برایم به وضوح سخت میگردد، سرگیجه مرا در بر میگیرد و من از دوست مرحومم خواهش می‎کنم به من اجازه دهد عقب بمانم.
او فریاد میزند: "نه، نه، شما حقیقت را هنوز ندیدهاید، ما باید ادامه بدهیم، بالاتر، من شما را با خود به منطقه انتزاع خالص میبرم."
من با وحشت تمام فریاد میزنم: "رحم کنید، من نمیتوانم به منطقه انتزاع بیایم، من از گوشت و خون هستم."
"این مهم نیست، شما در آن بالا انتزاعی خواهید گشت، تمام جهان باید انتزاعی شود، آیندۀ جهان انتزاعی گشتن است. فقط شجاع باشید، ما دیگر تا رسیدن به اولین ایستگاه راه زیادی نداریم، تا آنجا اعداد کفایت میکنند، سپس آنها هم به پایان می‎رسند، زیرا اتر کیهانی بیش از حد نازک میشود."
و به راستی اعداد هنوز آنجا ایستاده بودند، صعود میکردند و بر روی هم انباشته میگشتند، ما بالاتر و بالاتر صعود میکردیم، ایدههای گیج‌کننده مانند برق در برابرم میجهیدند، من به فکر گرفتن‎شان میافتم، اما آنها رفته بودند. افکار مضحکی ــ من نمیتوانم طور دیگری آنها را بنامم ــ مانند گلوله از کنارم میگذشتند و مانند درشکهچیهای فلورانسی فریاد میزدند: "درشکه میخواهید، سینیورا، درشکه میخواهید؟" سیستمهای فلسفی برای هدایت ما به منطقه انتزاع خالص خود را ارائه میکردند؛ دوست مرحومم آنها را با شلاق اسبسواری به عقب میراند. بر روی یک سنگ فرسنگشمار یک اندام محجبه نشسته بود که برایم دست تکان میداد. دوست مرحومم زمزمه میکند: "این عرفان است، برایش جا باز کنید." تشنجی بر من مستولی میگردد و همزمان یک جاذبه شدید احساس میکنم که میخواست مرا به آن سمت بکشد، اما همراهم به موقع مویم را میگیرد و مرا به سمت مخالف میکشاند. یک لحظه ابرها پاره میشوند و من تصور میکنم سرِ زیبای زنی مشهور را میبینم، اما فوراً طرحها محو میگردند و دوباره در اطرافم شب میشود.
اما ایست، آن چه چیزی است که آنجا بیحرکت مانند یک کیلومترشار دیده میشود و دستش را دراز کرده است؟ دوست مرحومم میگوید: "این تابلو راهنما به سمت فلک انتزاع خالص است." اما هنگامیکه من آن را از نزدیکتر نگاه میکنم یک سر انسانی را میشناسم و این سر فیلسوف معروفْ کانت بود. من بلافاصله با عجله به سمتش میروم و او را طوریکه انگار میتواند مرا محافظت کند با شدت در آغوش میگیرم. در این وقت بر روی بازوی او این نوشته را میخوانم: "به سمت انتزاع خالص." دستهایم به پائین میافتند و غیرارادی اجازه میدهم که به کشیدنم ادامه دهند.
ناگهان دوست مرحومم میگوید: "به پائین نگاه کنید." من به پائین نگاه میکنم و کل سیستم سیارهای خودمان را که در مقابل چشمانم گسترده بود میشناسم. حالا به جای هرج و مرج بیشکل به وضوح سیارات بیشماری را میدیدم که با ارتعاشات منظمی در همدیگر میچرخیدند، اما چهرههایشان رنجور بود و هزاران سیاره همزمان با صدای استخوان‌شکنی در گوشم فریاد میزدند.
دوست مرحومم توضیح میدهد: "این به اصطلاح درد جهان است، و این موسیقی را هماهنگی فلک مینامند."
من وحشتزده فریاد میزنم: "آیا این ممکن است؟ بنابراین آنها هم رنج میبرند؟ پس آنها چه میکنند؟"
"همان کار افراد کوچک را: آنها میرنجانند و رنج میبرند."
"خدای من، آنها چطور این کار را میتوانند انجام دهند؟ آنها که دارای اراده نیستند و فقط مسیر به خصوصی را میپیمایند."
"آیا مگر ما دارای ارادهایم و مگر ما هم فقط مسیر بخصوصی را نمیپائیم؟ زندگی انسان از دید پرندگان فقط اینطور دیده میشود."
من فریاد میکشم: "آه خدای من، بنابراین بدبینی حق دارد و من باید تا اینجا میآمدم تا آن را تجربه کنم!"
او جدی میگوید: "بدبینی، این اساساً اشتباه و کاملاً زمینیست."
"اما تمام خلقت فقط یک فریادِ نالۀ ناسازگار است."
او میگوید: "مزخرف است، این صداها برای گوشهای قابل درک زیباترین ملودیها هستند. آیا هرگز پیانو گربهای ندیدهاید؟ آدم دُم تعدادی گربه را با نخ میبندد و با کشیدن نخها گربهها جیغهائی با تُنهای مختلف میکشند، و به این ترتیب یک کنسرت کامل اجرا میگردد. بنابراین این تُن‎های درد هم در آن بالا به یک آکورد خالص تبدیل میشود."
من تصور میکردم او را کاملاً میفهمم. من مجذوبانه میگویم: "بله، همانگی افلاک، درد جهان، پیانو گربهای ــ این معمائیست که برای حل کردنش هزاران سال فکر شده است. کاش فقط این دانش الهی را دوباره از دست ندهم!"
من اما حالا احساس میکردم نفسم بند آمده است، خون از نوک انگشتانم در فوران بود و در حالیکه ما مرتب بالاتر صعود میکردیم درد شدیدی احساس میکردم.
دوست مرحومم زمزمه میکند: "فقط شجاع باشید، ما در حال نزدیک شدن به منطقه انتزاع خالص هستیم، ما فوری به هدف میرسیم."
سر و صدای بیحس کنندهای که ما را تا اینجا همراهی کرده بود بتدریج خاموش میگردد، اِتر آبی رنگی در من سرازیر میشود و نفس کشیدن را برایم غیر ممکن میسازد. من تلاش میکردم تا چیزی را تشخیص دهم و همچنین واقعاً میپنداشتم انتزاع خالص را گاهی به شکل یک انبیق غولپیکر و گاهی به شکل یک پمپ هوای عظیم میبینم، اما چشمهایم از حدقه بیرون میزنند، شعلههای آتش اوج میگیرد، من فکر میکردم در حال خفه شدنم. من میدیدم که چطور دوست مرحومم هنوز بالاتر و بالاتر اوج میگیرد، اما نیروئی که تا حال مرا حمل کرده بود در زیرم جا خالی میکند، من سریع با سر در خلاء سقوط میکنم، در این هنگام ناگهان یک ستاره دنبالهدار روشن از کنارم میگذرد، من با ناامیدی لبه آن را میگیرم و انگشتانم با درد میسوزند و با او سریع و به سمت زمین فرود میآیم.
وقتی چشمانم را باز میکنم خود را دوباره بر روی کاناپهام دراز کشیده مییابم، در نوک انگشتان درد سوزانندهای احساس میکردم و دکتر <ه> که با لیوانی در دست مقابلم ایستاده بود میگوید:
"ساعت دقیقاً نه و نیم شب است. اما لعنت بر شیطان چه کسی گفته سیگار روشن را از دستم بگیرید؟ آیا صدمه دیدید؟"
من میگویم: "خدای من، چه اتفاقی افتاده است و از کی شما اینجا ایستاهاید؟"
او نگران میپرسد: "حالا دیگر چه شده است؟ شما همین حالا با من کاملاً عاقلانه صحبت میکردید. شما از من پرسیدید ساعت چند است، بجز این دیگر هیچ اتفاقی نیفتاده است."
من او را با چشم درشت شده نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "و چه مدت از زمان پرسیدنم سپری شده است؟"
او پاسخ میدهد: "فقط مدتی که من برای نگاه کردن به ساعتم احتیاج داشتم. شروع به هذیانگوئی نکنید. این فنجان قهوه را بنوشید، شما را هشیار میسازد، و خدا آن روز را نیاورد که من دوباره در یک آزمایش با حشیش لعنتی شرکت کنم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر