رویاهای طلائی.



در یک خانواده فقیرِ بافنده دوازدهمین کودک متولد گشته بود. اما هیچ خوشامدگوئی شادی با نوزاد تقسیم نگشت، پدر با نگرانی او را تماشا میکرد، زیرا با درآمد ناچیز و تعداد زیاد افراد خانواده این بارِ جدید بر روی شانههایش سخت سنگینی میکرد؛ خواهر و برادرها که فقرِ زندگی قلبهای جوانشان را سخت ساخته بود با خشم از مزاحم که سهم اندکشان را به اندکتر گشتن تهدید میکرد روی برگرداندند، و تنها چشمی که میتوانست به او نگاهی دوستانه اعطا کند در این لحظه برای همیشه بسته شده بود.
فقط یک همسایه دلسوز خودش را با کودک که جیغ میکشید مشغول ساخت و سعی کرد، هرچند بیهوده، دلجوئی کند.
زن ناگهان فریاد میزند: "پدر بدو، بدو و کشیش را بیاور تا کودک را سریع غسل تعمید دهد، کودک در حال مرگ است؛ نمیبینید که رنگش کاملاً آبی شده است." و برای خود به آن میافزاید: "البته، این کار را باید برای این کرم بیچاره انجام داد."
پدر که متقاعد شده بود پسر ارشدش را نزد کشیش میفرستد و به او توصیه میکند برای اینکه دو بار مجبور نباشد محل کارش را ترک کند هنگام بازگشت نزد نجار سفارش یک تابوت کوچک بدهد. همسایه اما نوزاد کوچک را در یک سبد میگذارد و به دنبال کار خودش میرود.
هنگامیکه پسر با کشیش بازمیگشت، در بین راه یک زن خردمند با آنها برخورد میکند که بسیار زیبا و رئوف دیده میگشت، و کشیش از زن خواهش میکند به او در کارش کمک کند و کودک را برای غسل دادن بلند کند. زن موافقت میکند و وقتی پسر در کنار مغازه نجار میایستد زن میگوید: "بیا، برادر کوچکت نخواهد مُرد."
وقتی آنها با همدیگر داخل کلبه میشوند مردِ بافنده به پیشوازشان میآید و با دیدن زن زیبا چهرهاش بشاش میشود و مانند خورشیدِ پس از دو هفته هوای بارانی لبخند میزند، زیرا او امیدوار بود که زن خردمند حداقل برای فرزندخواندهاش یک هدیه قابل توجه باقی گذارد.
وقتی زن نوزاد را در آغوش میگیرد کودک فوراً شروع می‎کند به جیغ کشیدن. زن نوزاد را در حالیکه کشیش غسل تعمید میداد نگاه میدارد و نام یوهانس را به او میدهد. زن پس از تمام گشتن مراسم دوباره فرزندخواندهاش را درون سبد قرار میدهد، سپس دستش را بر روی پیشانی نوزاد میگذارد و چند کلمه نامفهوم زمزمه میکند. کودک بلافاصله چشمهایش را میبندد و به خواب عمیقی فرو میرود، در حالیکه دوستانه لبخند میزد و بارها دستهای کوچکش را طوریکه انگار میخواهد چیز زیبائی را بگیرد دراز میکرد. سپس زن خردمند قصد رفتن میکند.
اما پدر که با خشم مطمئن شده بود بر روی متکای نوزاد هیچ هدیهای قرار داده نشده است راه زن خردمند را سد میکند و با یأسی پنهان از او خواهش میکند حداقل برای فرزندخواندهاش یک آرزو کند، شاید به این وسیله شرایط مصیبتوارش بتواند در آینده راحتتر شود.
زن خردمند پاسخ میدهد: "مرد خوب، شما در باره من اشتباه فکر میکنید، من با کمال میل برای نوزادتان یک هدیه گرانبها برای غسل تعمید باقی میگذاشتم، اما من پول و ملک برای بخشیدن ندارم. نیمی از زندگی این کودک مانند بقیه کودکانتان در تنگدستی و اندوه خواهد گذشت و تغییر آن در قدرت من نیست؛ اما من برای اینکه ایستادن یک زن خردمند کنار گهوارهاش برای او کاملاً بی‎فایده نبوده باشد به او بهترین چیزی را که برای هدیه کردن دارم بخشیدم: من نیمه دیگر زندگیاش را با طلا  اندودم."
پدر با این کلمات شگفتزده و خوشحال میشود، اما وقتی زن ادامه میدهد سرش بیشتر و بیشتر رو به پائین خم میگردد:
"به محض اینکه او چشمش را ببندد رویاهای طلائی در اطراف تخت او میایستند، و همه رنجهائی که در روز برده است را جبران میکنند، و آنها او را تا زمان مرگش ترک نخواهند کرد، مگر آنکه او خودش از آنها صرفنظر کند. اما او نباید این کار را انجام دهد، زیرا این کار میتواند برایش اندوه سختی به بار آورد. همچنین نباید هرگز سعی کند به دیگران اجازه شرکت در آن را بدهد یا بخواهد آنها را به دیگران نشان دهد، وگرنه فقط مصیبت نصیبش میشود. بلافاصله وقتی او به سنی رسید که بتواند شما را بفهمد این را برایش مرتب بگوئید تا در ذهنش حک شود. و حالا خدانگهدار."
زن با این حرف میرود. مرد بافنده دلخور دوباره به کار روزانهاش میپردازد.
او برای خودش غر و لند میکند: "رویاها، چه هدیه درست و حسابیای. و آن هم از طلا؟ هوم، حتماً از طلای خوبی هم است، چنان واقعی مانند آنچه غروبِ خورشید بر روی دیوارهای گچیام میاندازد. اما خب، بخشش مردم نجیب این شکلی است."
اما او در ادامه وقتی متوجه میشود که کودک هیچ زحمتی برایش ایجاد نمیکند راضی بود، زیرا که او تمام شب و نیمی از روز را در حالیکه همیشه برای خود دوستانه لبخند میزد بیوقفه میخوابید، بنابراین نگهداریاش راحت و قابل تحمل بود.
از آنجا که مرد بافنده ذرهای از کلمات عجیب و غریب زن خردمند را نفهمیده بود بنابراین آن را به زودی فراموش میکند و دیرتر هم هرگز به این فکر نمیافتد به پسرش چیزی از آن بگوید.
یوهانس کوچک خوب رشد مییافت و احساس نمیکرد فاقد تمام چیزهائیست که کودکی را زیبا میسازند. او همبازی نداشت، زیرا همه برادران و خواهرهایش باید به پدر در کار کمک میکردند و نمیتوانستند خود را با او مشغول سازند؛ او بجز سنگریزه که از خیابان جمع میکرد و صدف که در ساحل مییافت هیچ اسباببازی دیگری نداشت، و هیچ دستی اولین گام برداشتنش را هدایت نکرد. و گرچه خیلی ساکتتر از بقیه خواهران و برادرانش بود اما همیشه روحیه خوبی داشت، همچنین خیلی زود یک طبیعت حواسپرت در او مشاهده میشود که وی را در تمام دوران زندگی رها نساخت.
وقتی او به آن حد از رشد میرسد که پدرش فکر میکند حالا باید هنر بافندگی را بیاموزد، در این هنگام  سمت تاریک زندگی برایش آغاز میگردد، زیرا او تا حال بجز رویاهای فوقالعادهاش که هر شب در کنار تخت کوچکش میایستادند و او به خاطر آنها معمولاً تا ظهر میخوابید چیزی نمیشناخت. او به خاطر رویاها خیلی دیرتر از بقیه کودکان خود را با جهان اطرافش مشغول ساخته بود، زیرا او در طول روز چیزی بجز رویاهای عزیزش در سر نداشت. همچنین اغلب سعی میکرد به برادران و خواهرانش از آنها تعریف کند و میخواست رویاهایش را به آنها نشان دهد، زیرا او قلب بسیار مهربانی داشت و این برایش بزرگترین اندوه بود که نتواند به بقیه از گنجش چیزی بگوید. خواهرها و برادرها اما اصلاً نمیفهمیدند که او چه میخواهد، او را مسخره میکردند و حتی وقتی بیش از حد مزاحم میگشت احتمالاً به او کشیده هم میزدند. سپس او اندوهگین میخزید و در گوشهای مینشست و به تلخی میگریست تا اینکه چشمان کوچکش بسته میشذند. و بلافاصله رویاها دوباره مانند طلای خالص و درخشان مقابلش میایستادند و او در خواب دستهای کوچکش را دراز میکرد و لبخند میزد.
او مهارت و استقامت بسیار کمی برای کار کردن از خود نشان میداد، زیرا وقتی او کنار دار بافندگی مینشست، بنابراین ناگهان دستهایش بر روی زانویش میافتادند و او با چشمان بزرگ به جلو خیره میگشت، کاری که برایش سرزنش و کتک از طرف پدر و بعضی ضربات مخفی از طرف خواهران و برادران به همراه داشت. آنها در این مواقع او را نانخور بیفایدهای مینامیدند که هرگز قادر نخواهد گشت از پدر حمایت کند یا خرج زندگی را خودش به دست آورد، و اگر سرحال بودند، بنابراین او را فقط "هانس رویائی" مینامیدند.
به این ترتیب سالها میگذرند. پدر در این بین مُرده بود، خواهرها و برادرها برای پبشرفت کردن در جهان پراکنده و برخی مفقودالاثر شده بودند، و بقیه کلبههای خود را، همسرانشان، تعداد زیادی فرزند و ارتشی از نگرانی داشتند. فقط یوهانس که در این بین رشد کرده و یک مرد شده بود هنوز هم در کلبه پدرش زندگی میکرد، زیرا بقیه برادران و خواهران که او را ضعیفالعقل میپنداشتند از روی ترحم کلبه را به او واگذار کرده بودند. در این زمان او از درآمد ناچیز کارش زندگی میکرد، زیرا او فقط برای آنچه در یک روز احتیاج داشت کار میکرد و هرگز مایل نبود بیشتر از آن به دست آورد. در تمام روستا حالا همه او را "هانس رویائی" مینامیدند، و او این نام را کاملاً ثابت میکرد، زیرا فکرش همیشه سوار بر ابرها این سو و آن سو میرفت و به محض اینکه برایش ممکن میگشت کار را به کنار میگذاشت تا دراز بکشد و چشمهایش را ببندد. اینکه او در چنین روزهایِ کاری هیچ ابریشمی نمیبافت را میتوان تصور کرد، و پس از چند سال کلبه کوچکش که برای تعمیر آن هرگز یک انگشت هم تکان نداده بود چنان فرسوده میگردد که خورشید مهربان از شیروانی به داخل میتابید، و با این وجود قویترین اشعههای آن اغلب به سختی مؤفق میگشتند هانس را قبل از ظهر بیدار سازند. عاقبت ترحم شهردار شامل حالش میشود و قبل از شروع فصل باران حداقل سقف کلبهاش را تعمیر میکند. دوستانش و همچنین بقیه ساکنین روستا که به خاطر مهربانی و طبیعت جذابش خوبی او را میخواستند از این فرصت استفاده کرده و به او پیشنهاد میدهند هرچه زودتر تنبلیاش را کنار بگذارد و یک انسان زرنگ و مفید شود. اما هنگامیکه او از رویاهایش تعریف می‎کند که طبق ادعایش دارای اندام طلائی واقعی بودند، هنگامیکه او از چیزهائی برایشان تعریف میکند که مانندشان در تمام جهان اتفاق نمیافتد، و برای تعریف از کلماتی استفاده میکند که مانندش را در روستا هیچکس نشنیده بود، در این هنگام بر او خشم میگیرند، و وقتی او قصد متقاعد ساختنشان را داشت آنها با بالا انداختن شانه ترکش میکنند و اعلام میدارند که او یک آدم احمق و عاطلِ اصلاحناپذیر است.
درنتیجه این شایعه به سرعت پخش میشود که هانسِ رویائی عقلش درست کار نمیکند و بنابراین نمیتوان برایش کاری انجام داد و نمیشود با اطمینان به او کاری را واگذر کرد. از این زمان به بعد سفارشات در نزد او کم و کمتر میشوند، او مرتب در فقر عمیقتری فرو میرفت و از آنجا که هیچکس مایل نبود به او پول قرض بدهد و او برای گدائی کردن بیش از حد مغرور بود بنابراین وضعش حتی به گرسنگی کشیدن هم میکشد. اما هانس روحیه خوبش را حفظ میکند، وسائل کوچک خانگیای را قطعه به قطعه به سمساری منتقل میکرد و پول بابت هر قطعه برای چند روز نان کافی بود. گرچه اطرافش مرتب لختتر و فقیرانهتر دیده میگشت، اما مگر چه اهمیتی برایش داشت؟ فقط کافی بود چشمانش را ببندد و بلافاصله اطرافش چنان می‎درخشید که در هیچ کاخ سلطنتی مانندش دیده نمیگشت. در پایان او تختخوابش را هم میفروشد، زیرا او مطمئن بود که رویاهای طلائیش همچنین بر روی کاه هم به سراغش میآیند، بله آنها حالا همچنین در طول روز هم پیش او میماندند، زیرا او دیگر به خاطر کسب و کار احتیاج نداشت آنها را از خود دور سازد، و او در حال حاضر میتوانست سعادتمندترین انسان باشد، اگر این فکر دائماً مخفیانه آزارش نمیداد که هیچکس نمیتواند بجز او از گنجش لذت ببرد. وقتی درآمد از تختخواب هم مصرف میشود و گرسنگی دوباره مشغول آزارش می‎گردد مدت زیادی فکر نمی‎کند و به خودش میگوید: "فصل تابستان است" و شیشه پنجرهها را برای فروش جدا میسازد. و دیرتر به این فکر میافتد دربها را بکند و بفروشد، زیرا او میدانست که دزدها چیزی در نزد او نمییابند.
او به این ترتیب تا پائیز زندگی را میگذراند، اما حالا تمام وسائل فروخته شده بودند و او نمیدانست که چطور باید به خودش کمک کند. او نمیخواست به برادرانش مراجعه کند، زیرا آنها هم فاقد چیزهای مورد نیاز بودند، و دیگران هم همانطور که میدانیم مدتها بود از او به عنوان آدم عاطلِ اصلاحناپذیر چشم پوشیده بودند. بنابراین او آخرین خُردههای نان را میخورد و بر روی کاه دراز میکشد تا از غرش معدهاش دلجوئی کند. در شب اما طوفان زمستانی یخزدهای در کلبهاش میپیچد، طوفان به میان کلبه بی در و پنجرههای بی شیشه هجوم میآورد، هانس بیچاره که از سرما و گرسنگی میلرزید خود را عمیقاً در کاه فرو میبرد. گرچه رویاهایش وفادارانه کنارش ایستاده بودند و مانند همیشه میدرخشیدند، اما او دیگر نمیتوانست به آنها لبخند بزند، زیرا دندانهایش از سرما به هم میخوردند. و وقتی صبح هنگام بیدار شدن توفان سنگینی از برف به صورتش ضربه میزند، در این وقت دیگر بیشتر صبر نمیکند. او از جا بلند میشود، با عجله رویاهای طلائیش را با قلب سنگینی میگیرد، بستهبندی میکند، زیر بازو قرار میدهد و در طوفان برف با آنها بیرون میرود. او برای اینکه از تصمیمش دوباره پشیمان نشود سریع میدوید، و فقط هنگامی میایستد که در شهر دیگری در مقابل زرگری ایستاده بود.
او داخل میشود و میگوید: "استاد، من آمدهام تا به شما یک معامله سودمند پیشنهاد کنم. من اینجا یک گنج دارم که با هیچ طلائی در جهان قابل پرداخت نیست، اما چون گرفتار تنگدستی بزرگی شدهام میخواهم آن را به شما به مبلغ کمی واگذار کنم."
زرگر نگاه مشکوکی به لباس نخنمای او میاندازد و میگوید:
"خب، گنج باشکوهت چه است؟"
هانس در حال باز کردن بستهاش پاسخ میدهد: "رویاها! رویاهای طلائی واقعی که یک پادشاه به داشتنشان افتخار خواهد کرد."
در این حال رویاها از بازوهایش به پائین لیز میخوردند و حالا در میان اتاق آهسته در نوسان بودند. و چنان می‎درخشیدند که نورشان بر روی تمام دیوارها میتابید و چشم را درست و حسابی میزد.
اما زرگر از خنده تکان تکان میخورد.
او فریاد میزند: "رویاها، ها ها، رویاها" و مدام میخندید، طوریکه شکم بزرگش تکان میخورد و اشگهایش بر گونه جاری بودند. "و برای آن باید به تو پول خوبِ نقد هم بدهم؟ چه کاسبی خوبی، ها ها ها!"
هنگامیکه هانس میشنود که زرگر چنین افراطی میخندد کاملاً شوکه میشود، و حالا اشگ از چشم او هم جاری میگردد، اما نه از شادی.
در مغازه اما نفر سومی هم وجود داشت که مشخص بود مرد ثروتمندیست. آنجا یک آقای غریبه بلند قامت و باریک اندام بود که تا حال کنار پنجره یک جفت دستبندِ درخشان را مقابل آفتاب نگاه داشته و بررسی میکرد. او خیلی خوب متوجه شده بود که از درخشش رویاهای طلائی تمام سنگهای قیمتی داخل مغازه ناگهان رنگ باخته بودند. او صورت خاکی‌رنگِ لاغرش را به سمت هانس میچرخاند و در حالیکه چشمهای فرورفتهاش از حرص میدرخشیدند میگوید:
"چه مبلغی برای این چیزهای طلائی درخواست میکنید؟ من بدون چانه زدن هر مبلغی را به شما میپردازم."
وقتی زرگر این کلمات را از مرد محترمی که او را برای یک خبره به حساب میآورد میشنود این فکر در او بیدار میگردد که این معامله میتواند در پایان معامله خوبی شود، و همزمان این وحشت در او میخزید که با دست انداختن بی‌موقع یک سود را از دست داده است. او سریع چهرهاش را جدی میسازد و به هانس میگوید:
"ببخشید، من نمی‎خواستم به شما بخندم، گاهی یک خنده شیطانی بی‌اراده در من میافتد. من میخواهم با کمال میل با شما معامله کنم، من فقط باید توسط یک بررسی دقیق ارزش عروسکهای طلائی کوچک شما را برآورد کنم. بگذارید یک بار دیگر آنها را ببینم ــ"
در این حال عینکش را به چشم میگذارد، به سمت رویاها میرود و میخواست یکی از آنها را بردارد، اما هانس پیشدستی میکند و فریاد میزند:
"اما شما نباید آنها را اصلاً داشته باشید. نه، من ترجیح میدهم گرسنگی بکشم تا اینکه رویاهای عزیزم را در دستان شما قرار دهم."
با به پایان رسیدن این کلمات دیدن اینکه چگونه رویاها خود به خود دوباره در زیر بازوی صاحب قانونیشان به خود فُرم می‎دهند و طوری به هم فشرده می‎گردند که در یک بسته کوچک جای میگرفتند شگفتانگیز بود. هانس با این بسته کوچک بدون آنکه به مرد غریبه نگاهی بیندازد دوباره از درب مغازه همانطور که وارد شده بود خارج میشود.
مرد غریبه اما دستبندها را مقابل زرگر که کاملاً گیج شده بود پرتاب میکند و میگوید: "استاد، یک بار دیگر میآیم." و با یک جهش از درب خارج میشود و به دنبال هانس میدود.
هانس در حالیکه رویاهایش را محکم به خود چسبانده بود تا حد امکان تند میدوید. ابتدا پس از پشت سر گذاردن دروازه شهر میایستد تا نفس تازه کند. در این وقت صدای یک <پیس پیس> از پشت سرش میشنود، و وقتی به اطرافش نگاه میکند چشمش به مرد غریبه میافتد. او حالا ابتدا مرد غریبه را دقیقتر نگاه میکند و هیچ لذتی از بودن او نمیبرد. او صورت باریک و تیزی داشت که از آن هیچ سن و سالی قابل تشخیص نبود، یعنی او میتوانست به خوبی سی ساله و یا شصت ساله باشد، چشمان خاکستری نفوذ کنندهای داشت، و یک کت و شلوار کاملاً سیاه بی عیب و نقص بر تن داشت که از زیر آن یک زنجیر طلای سنگین رو به بیرون میدرخشید. او با مهربانی به سمت هانس میرود و بر روی شانه او میزند. هانس اما خود را عقب میکشد و سعی میکند خود را از شخص مخوف تا جائیکه ممکن است دور نگاه دارد.
او به هانس میگوید: "دوست عزیز، از اینکه زرگر قادر به برآورد کردن گنج شما نگشت نرنجید. او در عمر خود هنوز رویاهای طلائی ندیده است. من اما میتوانم بگویم که آنچه مربوط به چنین چیزهائیست خبره هستم و با کمال میل میخواهم با شما معامله کنم."
مرد وقتی هانس سکوت میکند با خنده خشنی ادامه میدهد: "من در واقع یک مزاحم درونی دارم، یک مزاحم که اجازه خوابیدن آرام در شب را به من نمیدهد، و حالا نمیتواند چیزی برایم بیشتر از رویاهای طلائی شما برای اینکه شبها در کنار تختم بایستند خواستنیتر باشد. شما خودتان باید قیمت را تعیین کنید. بگوئید، چه مبلغی مایلید برای آن داشته باشید؟"
هانس مردد بود، اما گرسنگی او را بسیار سخت رنج میداد و مرد غریبه چنان اصرار میکرد و چنان پیشنهادهائی به او میداد که عاقبت تسلیم میگردد، و در حالیکه پیش خود فکر میکرد: "اگر من یک کیسه پر از طلا داشته باشم بنابراین میتوانم تمام چیزهای باشکوه این جهان را بخرم و سپس دیگر اصلاً به رویاهای طلائیم احتیاج نخواهم داشت."
بنابراین معامله بین آن دو انجام میگیرد و هانس یک کیسه سنگین طلا به دست میآورد و مرد غریبه رویاهای طلائی را. اما مرد هنگام رفتن سرش را برمیگرداند و به هانس آدرس خانه‎اش را میدهد و در پایان میگوید:
"اگر زمانی از این معامله پشیمان گشتید بنابراین پیش من بیائید، ما حتماً با هم کنار خواهیم آمد."
و قبل از آنکه هانس بتواند جواب دهد مرد غریبه طوریکه انگار زمین او را بلعیده باشد ناپدید گشته بود.
از این ساعت برای هانس یک زندگی جدید آغاز میگردد. او دیگر به روستایش بازنمی‎گردد بلکه به شهر میرود و در یک مهمانخانه برای خود سفارش بهترین غذا را میدهد. او در آنجا رفقای شوخ و دختران زیبا پیدا میکند، او آنها را دعوت میکند و تمام شب را شراب مینوشند. وقتی او روز بعد چشمهایش را باز میکند و خود را در یک اتاق‌خوابِ راحت بر روی یک تختخواب نرم مییابدْ جهان خاکستری‌رنگ و کسل‌کننده به نظرش میآمد، و ابتدا وقتی بیهوده برای پیدا کردن رویاهای طلائیش به دور خود نگاه میکند با زحمت فراوان اتفاقی که افتاده بود را به یاد میآورد. اما برایش وقتی برای فکر کردن باقی نمیماند، زیرا بلافاصله دوستان جدیدش که شب قبل با آنها به سلامتی همدیگر نوشیده بودند ظاهر میشوند و او را به یک صبحانه مفصل میبرند، که البته پول آن را او می‎پردازد. در این حال از او به خاطر شوخیهایش، رفتار و ظاهر خوبش بسیار چاپلوسی میکنند، و همچنین مهمانخانهچی با وجود لباس بد هانس با چنان احترام زیادی با او رفتار میکرد که فرزندِ بافندۀ فقیر نمیدانست چه اتفاقی برایش می‎افتد، و اینکه اگر هم امروز صبح بعد از بیداری هیچ لذت نبرده بود اما دوباره همه چیز بسیار خوب شده است. بعد از صبحانه او را به خیاطی میبرند، او بهترین کت و شلوار را انتخاب میکند و بدون آنکه چانه بزند پول آن را نقد میپردازد. هنگامیکه دوستانش طلای زیاد او را میبینند به او پیشنهاد میدهند یک خانه زیبا بخرد و کاملاً در شهر آنها ساکن شود. این پیشنهاد مورد پسند هانس قرار میگیرد، خرید خانه در همان روز به انجام میرسد، او حالا در یک ویلای باشکوه زندگی میکرد، درشکه و اسب و خدمتکاران زیادی در خانه داشت و زندگی لوکسی را میگذراند. هر روز ضیافت بزرگی میداد، و این قابل درک بود که دوستان جدیدش او را برای یک ساعت هم ترک نمیکردند و اینکه او از این نوع دوستان بیشتر و بیشتر پیدا میکرد. در این حال جای تعجب بود که گرچه پول را دو دستی بیرون میریخت اما کیسهاش هرگز خالی نمیگشت.
هانس ما که حالا آقای یوهانس نامیده میگشت در آسمان هفتم خوشگذرانی میکرد؛ فقط یک چیز سعادتش را ابرآلود میساخت: او خیلی بد میخوابید، و وقتی عاقبت پس از مدت درازی بیدارکشی به خواب میرفت بنابراین کابوس‎های وحشتناک او را میآشفتند. او برای دور ساختن این ارواح شکنجهگر میگذاشت هر شب نوازندگان بیایند و با جام می و نوای ویولن شب را به صبح تبدیل میساخت، طوریکه همیشه ابتدا در سپیده  دم به رختخواب میرفت.
همچنین به زودی در روستایش که در همسایگی قرار داشت این خبر پخش میشود که هانسِ رویائی ناگهان یک آقای ثروتمند و محترم گشته است. بسیاری که قبلاً در مورد او شانههایشان را بالا انداخته بودند حالا به راه افتاده تا او را در شهر ملاقات کنند؛ همچنین برادرانش هم که هنوز در آن منطقه زندگی میکردند آمدند، و او از همه آنها با شادی بزرگ استقبال میکرد و به هر یک هرآنچه را که مایل بود میداد، برادرانش باید پیش او میماندند، در خانه زیبای او زندگی میکردند و از تمام شادیهایش لذت می‎بردند. اما به شهردار روستایش که روزی سقف کهنهاش را تعمیر کرده بود از روی سپاسگزاری چنان هدیه قابل توجهای میدهد که او میتوانست نه فقط با آن سقف کهنه تمام خانههای روستا را تعمیر کند بلکه همچنین میتوانست انواع کارهای خیریه عمومی نیز انجام دهد.
به تدریج پس از آنکه ماههای زیادی را مانند پرندگان در دانه شاهدانه زندگی کرده بود یک ناراحتی بزرگ بر او چیره میشود. زیادهروی و هرزگی، بیخوابی شبانه و کابوس‎ها روح و جانش را به ستوه آورده بودند، همچنین با عقل طبیعی به زودی کشف کرد که دوستانش از شهر فقط از ثروتش استفاده می‎کنند و در خفا در مورد روستائیِ احمق میخندند و در واقع همراهان خوبی نیستند. به این نحو هنوز چند ماه میگذرد و او چنان از تمام مهمانیها خسته شده بود که صادقانه از زندگی منزجر میگردد. همچنین متوجه میشود که پولش هیچ برکتی به ارمغان نیاورده است. بسیاری که او ثروتمندشان ساخته بود چنان از خود راضی شده بودند که تمام خسارات ممکن را باعث گشتند و عاقبت به عنوان  جنایتکار مجازات شدند؛ خانههائی که او بخشیده بود در یک شب آتش میگیرند و میسوزند، و وقتی او یک بار به یکی از دوستانش یک اسب زیبا هدیه می‎دهد، صاحب اسب روز بعد جسد یک اسب مرده را در اصطبل پیدا میکند. این و جریانهای مشابهای مردم را بر علیه او میشوراند، مردم برای هم زمزمه میکردند که او یک جادوگر است، که او پول نامشروعش را از شیطان میگیرد، و اگر او برای دلجوئی کردن از آنها با دستهای پر طلا میانشان نمیپاشاند شاید حتی از شهر اخراجش میکردند.
حتی در یک روزِ بد دو نفر از برادرهایش به خاطر اختلاف در حال مستی، مست از خشم و از شراب دست به چاقو میبرند و لحظهای بعد یکی از آنها مُرده بر روی زمین افتاده بود. این اتفاق تأثیر عمیقی در هانس میگذارد، او با پول زیاد آزادی برادرش را از قضات میخرد، اما وقتی به زندان میرسد تا خبر آزادی را به برادرش برساند قاتل را با دستمالی حلقآویز شده مییابد.
او عمیقاً شوکه گشته به خانه بازمیگردد، خود را در تمام طول روز حبس میکند و هیچکس را نمیپذیرد. در شب اما کابوس وحشتناکی او را شکنجه میکند: هر جائی را که نگاه میکرد چهرههای شیاطین به او پوزخند میزدند، مارها و عقربها بر روی تختخوابش میخزیدند و او نمیتوانست خود را حرکت دهد تا آنها را براند. در این هنگام ناگهان در آهسته باز میشود و هر دو برادر مُردهاش بازو در بازو و بدون آنکه پاهایشان را حرکت دهند سُر میخورند و داخل میشوند، یکی درسمت راست و دیگری در سمت چپِ تختخوابش مینشیند و در هر دو گوش او زمزمه میکنند:
"یهودا، یهودا، به خاطر نقرۀ زیبا فرشتههای خوبت را معامله کردی!"
یوهانس که خشم به او قدرت بخشیده بود فریاد میزند: "شماها دروغ میگوئید، آن طلا بود، طلای خوب، و شماها به اندازه کافی از آن سود بردید، اما حالا باید این پایان بگیرد."
او از صدای بلند خودش از خواب میپرد. صبح با رنگی خاکستری و مهآلود از پنجره به داخل نگاه میکرد. یوهانس عرق ترس را از پیشانی پاک میکند، با عجله لباس میپوشد، به سمت کمدی که کیسهاش داخل آن قرار داشت میرود و آن را که مانند روز اول سنگین بود در جیبش قرار میدهد. یکی از مستخدمینش را به نزد کشیش میفرستد تا از او بخواهد برای روح برادرانش دعا کند. سپس خانه را ترک میکند و بدون آنکه سرش را برگرداند مستقیم به سمت خانه مرد غریبهای که رویاهایش را خریده و هنگام رفتن آدرسش را به او داده بود به راه میافتد. او خانه را راحت پیدا میکند؛ خانه باشکوه بود، حتی باشکوه‎تر از خانه خودش، و چند دقیقه جلوتر از شهر کنار مسیر ورود به یک جنگل تاریک کاج قرار داشت. یک پارک باشکوه با دریاچه، گیاهان مرتفع و مجسمههای مرمرین خانه را محاصره کرده بودند. فقط به نظر یوهانس میرسید که انگار محل اقامت آقای محترم کمی غمانگیز و سوداویست، اما متوقف نگشت تا آنجا را از نزدیکتر بررسی کند، زیرا حالا فقط یک چیز برایش مهم بود: به دست آوردن دوباره رویاهایش. او در را به صدا میآورد و خدمتکار، یک پسر گستاخ با صورتی مکار، هانس را از میان چند دالان و پله از سنگ مرمرِ درخشان اما با سکوتِ مُردگان به اتاق مطالعه اربابش هدایت میکند. مرد با لباسی مانند ذغال سیاه در پشت یک میز تحریر نشسته و بر روی یک کتاب بزرگ خم شده بود. هنگامیکه هانس داخل اتاق میشود و چهره وهمانگیزی را که در آن نه سن و سال و نه احساس انسانی نوشته شده بود دوباره در مقابل خود میبیند قلبش کاملاً تنگ میشود. او ترجیح میداد دوباره آنجا را ترک کند، اما مرد غریبه با ورود او از جا میجهد و با خوشحالی فریاد می‎زند:
"سلام دوست عزیز، من مدتها بود که انتظار شما را میکشیدم. ها، آدم میتواند فکرش را بکند که دلتان برای عروسکهای زیبا تنگ شده است، من این را فوری تصور کردم. شما خودتان را خوب نگاه داشتهاید و هنوز هم مانند همیشه زیبائید، همچنین هیچیک از رویاهایتان هم گم نشدهاند. نگاه کنید، اینجا همه رویاها جمعند، آنها در این بین به من خدمت خوبی کردند."
مرد با این کلمات درِ اتاق مجاور را میگشاید و از اتاق یک نور طلائی منعکس میگردد و به دیوارهای غمگینِ تاریکِ اتاق مطالعه نور ملایمی میبخشد.
هانس با شادی فریاد بلندی میکشد و به سمت در هجوم میبرد، اما مرد غریبه در را فوراً میبندد و میگوید:
"آهسته، آهسته، عجله نکنید! شما باید دوباره آنها را داشته باشید، اما من فقط قبلاً از شما خواهش میکنم لطف کوچکی به من بکنید. من در واقع یک دوستدار پُر شور امضاء هستم، یعنی، برای اینکه واضحتر بیان کنم، من بجز چیزهای عجیب و غریبِ دیگر همچنین امضاء مردان مهم را جمعآوری میکنم. از آنجا که حالا اولین صاحب طبیعی رویاهای طلائی به جالبترین پدیدههای جهان معاصر تعلق دارد، بنابراین برایم بسیار مهم است که نام شما را در مجموعهام داشته باشم."
او در حالیکه کتاب بزرگ را از روی میز برمیداشت میگوید: "ببینید، شما در این کتاب برجستهترین افراد را پیدا میکنید که نامشان را شخصاً اینجا نوشتهاند، بله آنها حتی چنان مهربان بودند که به درخواست ویژهام خراشی به انگشت خود انداختند و نامشان را با خون خود نوشتند، و حالا آنها توسط این کار در واقع در نزد من جاودانه شدهاند. من از شما خواهش میکنم این کار را برایم انجام دهید و آن را رد نکنید و من در عوض رویاهایتان را به شما برمیگردانم."
او در این حال کتاب را با یک تعظیم مؤدبانه به او تقدیم میکند، در صفحه آخر کتاب یک ردیف نام با رنگ قرمز نوشته شده قرار داشت، که اما به استثنای نام آخر همه خط خورده بودند.
اما حالا هانس که در اثنای آخرین کلمات مرد غریبه رنگ از رخسارش پریده بود یک فریاد بلند میکشد، کتاب را میاندازد و در حالی که مو بر سرش سیخ شده بود میگوید:
"از من دور شو، شیطان شریر. من میدانم تو از من چه میخواهی، تو روحم را میخواهی، اما تو نباید آن را به دست آوری. تو یا خود شیطان هستی یا اما یکی از فرستادگان او. این پول حرام را هم میتوانی داشته باشی، (و در این حال کیسه را جلوی پا پرتاب میکند) حالا رویاهایم را برگردان و من نمیخواهم دیگر با تو سر و کار داشته باشم."
مرد غریبه در حالیکه چهره رنگپریدهاش در اثر خشم از شکل افتاده بود با تمسخر پاسخ میدهد: "رویاهایت؟ رویاهایت را قبل از امضاء کردن نخواهی دید. تو آنها را با یک کیسه طلا معامله کردی، حالا تو خریداری و من باید قیمت آنها را تعیین کنم. اینجا یک چاقو و یک قلم است، یک خراش کوچک ــ"
اما وقتی میخواست به او نزدیک شود، هانس  با یک فریاد "خدایا به من کمک کن!" به سمت در هجوم میبرد و بدون آنکه به اطراف نگاه کند از دالان‎ها  و پلهها میگذرد و از خانه بیرون میرود و راهی را که آمده بود بازمیگردد؛ هنگامیکه او به شهر میرسد، از دور جمعیت خشمگینی را میبیند، و از برخی از رهگذران که او را نمیشناختند نام خود را میشنود. او وحشت میکند و به کنار میخزد، زیرا از آنها شنیده بود، که خانه آقای یوهانس ثروتمند ناگهان در روز روشن با سر و صدای زیاد سقوط کرده و مردم در هیجان بزرگی به سر میبرند. دیرتر معلوم میشود که در همان ساعت تمام اموالی که او با طلا تهیه کرده بود، به استثنای چیزهای هدیه گشته برای خیره، بدون گذاشتن هیچ ردی ناپدید گشتهاند.
یوهانس با این خبر دیگر جرأت بازگشت به شهر را نداشت، بلکه او جاده دیگری را در پیش میگیرد و تمام روز در جاده میرود تا اینکه در شب به یک آبادی غریبه میرسد. به نظرش میرسد که انگار نگاه تمام رهگذران در او نفوذ میکند، به این خاطر خود را در کنار جاده نگاه میدارد و با چشمان به زیر انداخته و بدون سؤال از کسی به رفتن ادامه می‎دهد. سپس خوابگاهی را پیدا میکند و دوباره یک شبِ وحشتناک را میگذراند، زیرا او دوباره همان کابوس از مارها و عقربها و از دو برادرش را میبیند که او را "یهودا" مینامیدند. صبح روز بعد بدون خوردن صبحانه و با عجله طوریکه انگار از طرف الهه انتقام تعقیب میشود به رفتن ادامه میدهد و دوباره به یک روستای غریبه دیگر میرسد، جائیکه او شب را میگذراند. اما چون آنجا هم کابوس‎ها تکرار میشوند، و از آنجا که حالا کابوسها مرتب وحشتناکتر و آزاردهندتر میگردند، بنابراین یوهانس تصمیم میگیرد قبل از آنکه خود را کاملاً از رویاهای طلائیش جدا سازد یک بار دیگر جسارت به خرج دهد و برای به دست آوردن آنها تلاش کند.
او صبح روز بعد میگذارد یک گاریچی او را به نزدیک شهر بازگرداند. آنجا او خود را مخفی نگاه میدارد و وقتی شب فرا میرسد با قلبی تپنده و چندین بار صلیب کشیدن بر سینه به سمت خانه مرد غریبه که حالا او را برای یک جادوگر به حساب میآورد میرود. با یک صلیب در دست که باید در برابر جادوگر شریر از او محافظت میکرد از روی دیوار پارک داخل میشود و به پنجره اتاق مطالعه خیره میگردد. هنگامیکه او به دور خانه میخزد یک درخت سروِ بلند میبیند که شاخههایش تا کنار پنجرهای رشد کرده بودند، و از این نشانه او متوجه میشود که شاخههای این درخت در برابر اتاق خواب جادوگر قرار دارد، زیرا او این درخت را دو روز قبل از همان اتاق دیده بود. سریع با احتیاط از درخت بالا میرود و خود را از روی شاخههای آن به نزدیک پنجره میرساند. در این وقت صدای نفس کشیدن در خواب را میشنود، و دیگر جای شکی برای او باقی نمیماند. او خود را کاملاً تا پنجره بالا میکشد و در درون اتاق مرد غریبه را بر روی تختخواب نرمی میبیند که کاملاً آرام خوابیده بود، طوریکه انگار سبکترین وجدان را در جهان دارد و همچنین مانند یک نوزاد کاملاً بیگناه دیده میگشت. در اطراف او اما رویاهای عزیزش براق مانند طلای ناب ایستاده بودند. وقتی هانس آن بالا درکنار پنجره ظاهر میشود رویاها خود را به سمتش میچرخانند و غمگین به او نگاه میکنند. هانس درون اتاق میپرد و میخواست آنها را بگیرد، اما آنها از میان دستانش میلغزند و سرشان را تکان میدهند، همزمان همچنین جادوگر نیمه‌بیدار از جا میجهد و هانس همانطور که با اتاق وارد شده بود فوری پا به فرار میگذارد.
حالا یوهانس بیچاره سالهای زیادی مفقودالاثر میشود. او از شهری به شهر دیگر سرگردان بود، برای گذران زندگی اینجا و آنجا به عنوان کارگر روزمزد کار میکرد، زیرا او حالا کاملاً فقیر بود؛ اما او هیچ کجا نمیتوانست مدتی طولانی تحمل کند، زیرا او آرام و آسایش نمییافت؛ حتی زمانیکه او شبها پس از کار سخت چشمانش را میبست کابوس او را عذاب میداد. عاقبت او به این فکر میافتد به کلبه خود در روستایش بازگردد، زیرا فقط آنجا، جائیکه در صلح به خواب میرفت، میتوانست امیدوار باشد که آرامشش را دوباره به دست آورد.
او با مشکلات فراوان مؤفق میشود دوباه به روستایش برسد. اما او طوری رفتار میکرد که انگار کسی را نمیشناسد، بلکه مستقیم به سمت کلبهاش میرود. او کلبه را در همان وضعی مییابد که آن را ترک کرده بود، زیرا شهردار هنوز با وجود شایعات بدی که در روستا پخش شده بود به او احترام میگذاشت و با افتخار محل سکونت سابق او را به عنوان یادگاری دستنخورده نگاه داشته بود. کلبه مانند زمانیکه آن را ترک کرد فاقد درب و پنجره بود و سقف هم احتیاج به تعمیر داشت. اما حالا یک شب گرم تابستانی بود و احتیاجی به ترس از طوفان برف نداشت و او در زمان سرگردانی باید گاهی به چیزهای خیلی کمتری رضایت میداد. بنابراین او در محل معمول خود دراز میکشد و برای اولین بار پس از سالها بدون آزار توسط تصاویر وحشتناک کابوس سبک و شاد میخوابد. در شب پدر مُردهاش به خواب او میآید، پیرمرد بافنده به مقابلش میآید، سرش را با خشم تکان میدهد و میغرد:
"بله، با پیشکشی احمقانه چنین داستانهای زیبائی هم اتفاق میافتند. اما فردا بیا پیش من، شاید بتوانم به تو کمک کنم."
وقتی هانس روز بعد تقویت گشته از یک خواب آرام بیدار میگردد و خواب دیشب خود را به یاد میآورد یک پرتو امید در او میدمد، گرچه اصلاً نمیفهمید معنی این خواب چه باید باشد. او در ساک خود مقداری نان خشک شده برای یک صبحانه فقیرانه مییابد و سپس به سمت گورستان میرود، زیرا فقط اینطور میتوانست درخواست پدرش را درک کند. او خود را بر روی سنگ گور ساده و خراب شده در اثر آب و هوا مینشاند و مدتها بیهوده انتظار میکشد تا چیزی اتفاق بیفتد. سپس او در گورستان که شبیه به یک باغ شکوفان بود بالا و پائین میرود و به صلیبها و سنگها نگاه میکند. اما ساعتها پس از ساعتها میگذشتند و او هنوز هم در زیر سایه درختان تنها بود و به آواز پرندگان که بر شاخهها نشسته بودند گوش میداد. گرچه در این حال قلبش آرام بود و همچنین به نظرش میرسید که انگار خوانندگان کوچک سالیان درازیست که اینطور خوب آواز نخواندهاند، اما عاقبت با دیدن  غروب کردنِ خورشید در غرب صبرش تمام میشود.
او ناامید و نیمه‌بلند به خودش میگوید: "مُردهها اینطورند! آدم نمیتواند به آنها اعتماد کند."
او با این کلمات برای رفتن از جا برمیخیزد، اما وقتی به دروازه گورستان میرسد یک بار دیگر به آسمان که حالا در شب طلائی درخشان شناور بود نگاه میکند. در این لحظه او دوباره دوستان گمشدهاش را به خاطر میآورد و به تلخی میگرید.
در این لحظه یک زن زیبا با لباس سفید را میبیند که خودش را خم میساخت و بر روی همه قبرها گل رز سفیدی قرار میداد.
زن زیبا با دیدن او توقف میکند و همدردانه میپرسد: "مرد خوب، چیزی لازم دارید؟ آیا یکی از عزیزانتان را در اینجا به خاک سپردهاید؟"
اما زن وقتی هانس سرش را بلند میکند تیزتر به او نگاه میکند و ناگهان میپرسد:
"آیا شما هانسِ رویائی نیستید، پسر مرد بافندهای که اینجا به گور سپرده شده است؟"
وقتی هانس با تعجب پاسخ مثبت میدهد، زن زیبا ادامه میدهد:
"من تو را خوب میشناسم، من تو را در کودکی در آغوش گرفتهام. به من صادقانه بگو چه نیازی داری، شاید بتوانم به تو کمک کنم."
در این وقت هانس تمام داستان را که چطور از گرسنگی مجبور به فروختن رویاهای طلائیش گشت و همچنین اتفاقات پس از آن را برای زن جوان تعریف میکند.
زن زیبا با دقت به او گوش میدهد و بعد با مهربانی میگوید:
"اگر همه نشانهها  دروغ نگویند، بنابراین باید هنوز نجات رویاهایت ممکن باشد. برای اینکه آنها را برای همیشه از دست ندهی فقط چند ساعت فرصت داری. حالا اما باید آنها را سریع آزاد کنی."
و هنگامیکه هانس او را با وحشت نگاه میکند، زن ادامه میدهد:
"از هیچ چیز نترس، من به تو کمک خواهم کرد تا روباه پیر را فریب دهی."
در این حال از جیب لباس سفیدش یک قلم شیشهای بیرون میآورد که از مایه سرخی پر بود. آن را به هانس میدهد و دستورکار با آن را برایش دقیقاً توضیح میدهد. سپس خیلی جدی از او میخواهد که فرصت را از دست ندهد، بلکه بلافاصله به راه افتد تا قبل از غروب کردن کامل خورشید به خانه جادوگر برسد. هانس گریان از او تشکر میکند و با عجله به سمت خانه جادوگر میرود. طوری بود که انگار بال درآورده است، زیرا که با آخرین پرتو خورشید غروب کرده در مقابل درب خانه ایستاه بود. جائیکه همان مستخدم با چهره عرق کرده او را میپذیرد؛ امروز اما گستاختر از سالها قبل پوزخند میزد.
وقتی هانس با هدایت مستخدم به اتاق مطالعه جادوگر داخل میشود او را مانند سالها قبل در برابر کتابش نشسته میبیند، این بار اما دیگر محترمانه دیده نمیگشت، بلکه کت و شلوارش کهنه و قامتش خمیده شده بود، صورتش خاکی‌رنگ و از شکل افتاده و چشمانش از وحشتِ مرگ به کتاب دوخته شده بودند، خلاصه، او شبیه به گناهکار فقیری بود که انتظار جلاد را میکشد. با وارد شدن هانس به داخل اتاق او با کشیدن یک جیغ به هوا میجهد، چهرهاش دوباره زنده میشود، با زحمت به خودش مسلط میشود و مؤدبانه مانند همیشه به استقبال هانس میرود.
هانس کوتاه به او توضح میدهد که آمده است تا بنا به پیشنهاد سالها قبل معامله را انجام دهد. در اثنای این کلمات چهره مرد غریبه میدرخشد، چشمانش برق میزند و میگوید:
"دوست خوب، من خیلی خوشحالم که شما به موقع به فکر بهتری افتادید. من چند ساعت دیرتر دیگر در موقعیتی نبودم که بتوانم اموالتان را به شما پس بدهم. اما حالا عجله کنید که وقت بیشتری از دست ندهیم."
هانس در خفا میاندیشد: "آه، تو سگ جهنمی" اما کلمهای نمیگوید، بلکه چاقوی کوچکی را که جادوگر به او میدهد میگیرد و برای زخم زدن به انگشتش به کنار پنجره میرود. در همین حال اما قلمش را بیرون میکشد، آن را میپیچاند و با این کار قطرهای مایع قرمز از نوک آن بیرون میآید که او آن را برای رد گم کردن به نوک انگشتش میچکاند. سپس با قلمش نام خود را به رنگ قرمز در کتاب مینویسد. مرد غریبه خواهش میکند که نام بالائی را خط بزند، و هانس اجابت میکند. این نام اما نام خود جادوگر بود که چند سال قبل به عنوان جانشینِ نفر قبل برای شیطان نوشته و حالا اما خط خورده بود. جادوگر نگاهی به کتاب میاندازد تا مطمئن شود که آیا همه چیز صحیح است، سپس آن را پوزخندزنان میبندد و میگوید:
"خوب است، رویاهای شما حالا در خدمت شما هستند؛ اما دوست عزیز اجازه بدهید یک پیشنهاد به شما بکنم. شام را امشب با من بخورید، من فکر میکنم، دیرتر یک نفر به جمع ما بپیوندد؛ او یک شخص بسیار بامزه است و آشنائی شما با او مرا خوشحال خواهد ساخت."
هانس که تمام روز بجز کمی نان خشک شده هیچ چیز نخورده بود و گرسنگی شدیدی احساس میکرد به این کار راضی میشود. جادوگر بلافاصله دستور میدهد یک غذای خوشمزه با بهترین شراب آماده کنند و هر دو دوستانه رفتار میکردند. مدتها میگذشت که هانس دیگر چنین خوب نخورده و ننوشیده بود، و آنچه که لذتش را افزایش میداد این بود که رویاهای عزیزش دور صندلی ایستاده بودند و به او دوستانه لبخند میزدند. اما همچنین جادوگر هم انگار ناگهان عوض شده بود، او بهترین خلق و خو را داشت، شوخی میکرد و هزاران جوک میدانست، طوریکه هانس که اجازه داده بود شراب مزه خوبی به او بدهد رفتن از آنجا را کاملاً فراموش کرده بود.
به تدریج نیمه شب فرا میرسد، مرتب سر و صدای شاد هر دو در حال نوشیدن شراب بلندتر میگشت، و حالا خدمتکار هم در جشنشان شرکت داشت. آنها انواع آهنگهای سورچرانی را میخواندند، در حالیکه هانس هم از آنها عقب نمیماند، تمام خاطرات خندهدار زندگی باشکوه شهرنشینیاش در او بیدار میگردند، چشمانش برق میزنند، او کاملاً فراموش کرده بود در جمع چه کسانی نشسته است و میخواست خود را به گردن دوستان همپیالهاش بیاویزد که ساعت دیواری هشدار میدهد. در این لحظه صدای سم اسب از دوردست طنین میاندازد، جادوگر از جا میجهد، اما فوراً دوباره مینشیند و میخواست دوباره جام هانس را پُر کند. اما دستهایش میلرزیدند، طوریکه شراب بر روی آستین هانس میریزد. هانس میخندد، در این هنگام بر روی پلهها چیزی جلنگ جلنگ به صدا میافتد، در با یک ضربه گشوده میگردد و در آستانه در یک آقای غریبه در لباس شکار، با یک خوشه کامل از پرهای خروس بر روی کلاه کوچک سبز رنگی که کج بر روی موی مانند قیر سیاهش نشسته بود ظاهر میشود. چهرهاش رنگپریدهتر و باریکتر از جادوگر بود، از چشمانش یک آتش سبز رنگ مانند آتشِ جهنم پخش میگشت، طوریکه چهره خائنانه جادوگر در مقایسه با چهره او مهربان دیده میگشت.
او در حالیکه به سمت جادوگر که حالا از جا برخاسته و به استقبال او میرفت با تمسخر و دوستانه میگوید: "شب بخیر، رفیق، من شما را در حال مهمانی جالبی میبینم، شماها احتمالاً میخواهید برای سفر خودتان را کمی تقویت کنید. خب، لااقل نمیتوانید شکایت کنید که من شماها را منتظر گذاشتم." در این حال ساعتی را از جیب خارج میسازد که صفحهاش یک دقیقه مانده به ساعت دوازده شب را نشان میداد.
جادوگر با احترام ساختگی پاسخ میدهد: "ببخشید عالیجناب، من با کمال تأسف باید بگویم که امشب برایم ممکن نیست شما را همراهی کنم. (و با نشان دادن هانس ادامه میدهد) در عوض این آقا افتخار همراهی کردن شما را خواهند داشت."
مرد دیگر می گوید: "تو دروغ میگوئی" و دو شعله آتش روشن از چشمانش میدرخشند. "تو برایم پوسیده شدهای و من بر روی این مرد هیچ قدرتی ندارم."
جادوگر در حالیکه لبخند میزد به سمت میز تحریرش میرفت پاسخ میدهد: "شاید عالیجناب مایل باشند خودشان را مطمئن سازند." هانس در این اثنا با یک گیلاس شراب تلو تلو خوران به سمت تازهوارد میرود و با زبان سنگین بریده بریده میگوید: "بنوش، برادر شیطان، تو باید به خاطر خانه داغت تشنگی جهنمیای داشته باشی."
مرد غریبه اما به او نگاهی نمیاندازد، بلکه چشمان درخشندهاش را محکم به جادوگر دوخته بود. جادوگر با کتاب بزرگ به سمت چراغ میرود و آخرین صفحه آن را باز میکند. اما فریادی از وحشت میکشد و کتاب از دستش به زمین میافتد، زیرا نام هانس و همچنین خط‌خوردگیای که باید امضای خود او را نابود میساخت پاک شده بودند، دواتِ سحرآمیز این خصوصیت را داشت که پس از چند ساعت به کلی محو میگشت. جادوگر با رنگی مانند گچ و زانوی لرزان تا ته اتاق عقب می‌لغزد، شیطان اما شروع به خندهای جهنمی میکند، طوریکه تمام دیوارها میلرزند و موی سر جادوگر سیخ میشود. هانس هم با چنین صدای وحشتناکی دوباره کمی به هوش میآید و خود را با وحشت به کنار میکشید، در حالی که رویاهای طلائیش خود را با وحشت به او میفشردند.
در این هنگام ساعت دیواری اولین ضربه را میزند. شیطان از خندیدن دست میکشد و به قربانیاش طوری نگاه میکند که یک افعی با نگاهش پرنده کوچکی را بیحرکت میسازد. توصیف این نگاه که وحشت مرگ را در چهره محکوم نقاشی میکرد غیرممکن است؛ اما وحشتناکتر از همه این بود که انگار جادوگر توسط این نگاه کشیده میشود، او لرزان و متزلزل پا را بلند میساخت و با هر ضربه ساعت یک قدم برمیداشت و خود را به قاتلش نزدیکتر میساخت.
همزمان با ضربه دوازدهم یک تصادف وحشتناک اتفاق میافتد و کف اتاق مانند زمین‌لرزه تکان میخورد.
در این هنگام هانس بیهوش میشود و وقتی دوباره به هوش میآید پاسی از شب گذشته بود و او خود را تنها در جنگل مییابد. اما در مقابلش رویاهای عزیز درخشانش قرار داشتند. آنها از پیش میروند تا مسیر رسیدن به کلبه را برایش روشن سازند.
صبح روز بعد این خبر در تمام روستا پخش میشود که هانسِ رویائی به روستا بازگشته و مانند گذشته در کلبه مخروبهاش است. همه به آنجا هجوم میبرند، بعضی از روی کنجکاوی، برخی برای مشارکت. اما او مراقب بود و به بازدیدکنندگان داستان واقعیاش را تعریف نمیکند، بلکه فقط به آنها میگوید که حالا پس از فراز و نشیبهای سرنوشت میخواهد زندگیاش را در وطن خود به پایان برساند. اما همانطور که زنِ خردمند به او دستور داده بود از پیدا کردن رویاهای طلائی‎اش چیزی نمی‎گوید.
شهردار حالا میگذارد کلبهاش را تعمیر کنند و برایش کاری تهیه میکند. و وقتی او پیر میشود و دیگر قادر به کار کردن نبود، در این وقت تمام طول روز را تنها روی صندلی کنار اجاق مینشست و چهرهاش انگار که معجزه میبیند کاملاً طلائی میدرخشید. اما او به هیچکس نمیگفت چه میبیند، فقط وقتی کودکان شبها بعد از مدرسه از روستا برای نشستن بر زانوی او هجوم میآوردند تا داستانهای زیبایش را بشنود، سپس او برای آنها از رویاهای طلائیش تعریف میکرد، زیرا این را زن خردمند به او اجازه داده بود. کودکان اما با دقت به داستانهایش گوش میدادند و مانند بزرگترها او را دست نمیانداختند، زیرا آنها هانس را درک میکردند.
به این ترتیب سالها میگذرند، برادرانش و دوستانش همه مرده بودند، کودکانی که او برایشان داستان تعریف میکرد بزرگ شده و چون کارهای دیگری داشتند بنابراین دیگر پیش او نمیرفتند. فقط رویاهایش به او وفادار ماندند، آنها از کنار او نمیرفتند و زمان پیری او را طلاکاری میکردند. و وقتی او پس از سالهای طولانی به عنوان پیرمردی خسته و بدون همسر و فرزند تنها در کلبهاش دراز کشیده بود و فرا رسیدن آخرین ساعات زندگیش را احساس میکرد، در این هنگام رویاهایش خود را به بسترش نزدیکتر میسازند، او چشمان کمنورش را محکم به آنها میدوزد، یک بار دیگر لبخند میزند، دستش را به سمت آنها دراز میکند، سپس دستش به پائین میافتد و میمیرد.
بر روی بدنش اما هاله نور درخشانی قرار داشت که رویاهای طلائی آن را برای دوستِ مُرده خود به عنوان وداع باقی گذارده بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر