بحث در باره دعا.



تمام افراد خانواده بعد از شام دور میز نشستهاند. پدر، مادر، یک عمو، دو عمه، دو زنبرادر، یک برادرزاده جوان و دختر کوچک ده ساله. گهگاهی از سمت خیابان صدای موسیقی به گوش میرسد.
عمه در حال بافتن کاموا میگوید: "دعاها باید از قلب برخیزند."
برادرزاده جوان پاسخ میدهد: "مسخره است ... آیا اجازه دارم یک سیگاربرگ روشن کنم؟ ... دعا فقط زمانی را که باید آدم صرف دعا کردن کند به تاراج میبرد."
عمه پاسخ میدهد: "تو هنوز نمیدانی که گفتن کلمات خوب چطور حال آدم را بهتر میکند ... در ضمن هوای خانه کمی سرد است. اجازه دارم مقداری زغال داخل اجاق بریزم؟"
عموی چاق با بیتفاوتی میگوید: "من نمیتوانم در این باره چیزی بگویم، من مدت بیست سال است که دعا نکردهام. وقتی آدم فکرش مشغول کار و کسب است دیگر به چنین چیزهائی فکر نمیکند. آیا من هم اجازه دارم سیگار بکشم؟"
برادرزاده میگوید: "اما عمه خودش اعتراف کرد که دعا فقط یک لذت بردن از کلمات دلپذیر است. این یک اشتغال برای معلولین است. وقتی که آدم کار دیگری نمیتواند انجام دهد ..."
یکی از زنبرادرها زمزمه میکند: "من فکر میکنم که دعا کردن از مُد افتاده است، زیرا که متون دعا کاملاً کهنه شدهاند. آدم باید در نزد نویسندگان متون تازه و کاملاً مُدرن سفارش دهد."
مردها در حال سیگار کشیدن هستند. از اجاق مرتب به درون اتاقِ کوچک گرما منتقل میشود.
برادرزاده لبخندزنان میگوید: "دعاها وقتی آدم اتفاقاً محتاج میگردد از زیباترین چیزها هستند. تقریباً مانند عمه قبل از کریسمس وقتی در برابر کمد لباسها میایستد، آنها را میشمرد و فکر میکند که امروز چه آرزوئی باید بکند."
عمه این حرفها را ناراحت‌کننده مییابد: "هنوز چیزی به قلب تو نفوذ نکرده است. من، همیشه وقتی کسی مرا چنان برنجاند که نتوانم شبها بخوابم، زیرا او را مدام در تاریکی مقابل خود میبینم، باید برای او دعا کنم، سپس آرام میشوم. دعا برای من یعنی ..."
برادرزاده حرفش را میبرد: "یک قرص خواب."
همه میخندند. دیگر کسی جرأت نمیکند با برادرزاده کوچک بحث و جدل کند. همه دور میز ساکت شده بودند.
در این هنگام زنبرادرِ دیگر در حالیکه خود را بر روی دختر کوچک خم ساخته بود میگوید: "خب تو فرشته کوچولو، تو در این باره چه میگوئی؟"
دختر کوچک خجالت میکشد، زیرا همه ناگهان به سمت او نگاه میکردند. پدر برای منحرف ساختن میگوید: "او خسته است، مدتها از به رختخواب رفتنش میگذرد. من او را به اتاق خوابش میبرم."
او کودک را از روی صندلی بلند میکند و به اتاق تاریک کودک حمل میکند.
دختر در حال پوشیدن لباس خواب میگوید: "پدر، آیا تو هم تمام شب صدای موسیقی را میشنیدی که از محلِ بازیِ پاتیناژ میآمد؟"
"گاهی اوقات."
حالا دختر کوچک در زیر لحاف دراز کشیده است. پدر بوسه شب بخیر را داده و میخواهد به اتاق دیگر برود ...
دختر در حالیکه سرش بر روی متکا قرار دارد میگوید: "پدر، اجازه دارم هنوز یک آرزو کنم؟"
پدر در تاریکی خود را بر روی دختر طوری خم میسازد که گونههای گرمش را احساس میکرد.
"من خیلی دلم میخواست امشب پاتیناژ بازی میکردم."
پدر با تعجب میگوید: "تو که نمیتونی پاتیناژ بازی کنی."
"پدر عزیز! اما من خیلی خوب میتونستم این کار را بکنم اگه ..."
پدر لبخندزنان میگوید: "من این را به تو یاد خواهم داد! شب بخیر!"
هنوز یک بوس. پدر از میان اتاق تاریک به نزد مهمانان بازمیگردد. او قبل از گشودن درِ اتاق غذاخوریِ پر از نور و دود متوقف میشود، زیرا او در خیال خود دختر را بر روی یخ میبیند، در حال پرواز به اطراف، با اعضای نرم، با گونههای سرخ گشته.
او قصد داشت در کنار میز شام بگوید: "اشتیاق به اندازه کافی یک دعا است" اما بحث در مورد دعا در دور میز به پایان رسیده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر