عشق‌های درون جعبه چوب ماهوتی.

من یک الاغ پیرم. با این وجود گهگاهی فکرهای بکری به سراغم میآیند که بسیار پر مخاطرهاند و مرا به یاد خریتهای جوانیام میاندازند. من میخواهم آخرین تجربهام در این مورد را برای شما به بهترین وجه تعریف کنم.
در مخفیترین گوشه میز تحریر بزرگم یک جعبه کوچک نسبتاً بزرگی از چوب درخت ماهون قرار دارد. من وقتی در روح خود احساس میکنم که گوشهایم به طور شوم خاصی شروع به دراز شدن کردهاند این جعبه را از مخفیگاهش بیرون میکشم و گنجهای داخلش را کاوش میکنم.
فکر نکنم که مهربانترین سمسار برای این گنجینه ده فنیگ  هم بدهد. اما آنها برای من زمانی معنای فوقالعادهای داشتند و امروز هنوز هم دارای اندکی اهمیتاند، زیرا که من حالا، همانطور که قبلاً اشاره شد، یک الاغ پیرم.
این جعبه چوب ماهوتی آثار بر جای مانده عشقهایم را در خود پنهان دارد. خاطرات فراوانی به شکل گلهای خشک شده، حلقه خاک گرفته مو، روبانهای زرد گشته، نقاشیهای کمرنگ شدهای که برای دختران کشیده شده بودند، نامههای مچاله شده و چیزهای مختلف دیگر.
یک روز این ایده دیوانهوش به ذهنم خطور میکند که شاهدان زنده این آثار بر جای مانده را سیستماتیک ردیابی کنم.
در پشت هر یک از این روبانها، گلها و حلقههای مو داستانی مخفی بود، برخی عشقبازیها و اشتیاقها، همچنین آه عمیق و ملانکولی از مسیر اصلی منحرف گشتهای که قهرمان شاد یا غمگینش من بودم. خلاصه کنم، کنجکاوی دیوانه کنندهای مرا در بر میگیرد که قهرمانان زنده تمام این ماجراجوئیها را تا جائیکه میشد آنها را ردیابی کرد دوباره ببینم. من به اندازه کافی این قهرمانان را میشناسم، آدم باید برای تکرار دوباره آن یک الاغ پیر باشد.
بنابراین من قصد زنده ساختن آثار بر جای مانده عشقهایم را داشتم، میخواستم صحنههای نمایش و اشخاص تجربههای زیبایِ زمانهایِ دور را دوباره ببینم. طرحی که بسیار لایقش بودم. اکثر این تجربهها چنان خاکستری گشته بودند که بین آنها و امروز فاصله زمانیای که سه دهه از آن میگذرد قرار گرفته است. با این حال یک بار دیگر به سفری تفریحی نیاز داشتم. مجرد هم هستم. بنابراین در باره هدف و انگیزه یک سفر به هیچکس پاسخگوئی بدهکار نبودم.
ابن سفر باید یک تور مسافرتی و ایستگاهها مطابق آثار بر جای مانده عشقهایم در جعبه چوب ماهوتی تنطیم میگشت. به همین دلیل من محتویات جعبه را مرتب و کم اهمیتترینشان را حذف میکنم، و پس از انتخاب دقیق از باقیماندهها عاقبت به بیش از یک دوجین خاطراتی میرسم که هنوز هم به اندازه کافی قوی بودند که بتوانم جدیدترین خریتم را توجیه کنم. با لذت خاصی یک سفر کاملاً زیبا تنظیم کردم که شامل تمام مکانهای خاطرات انتخاب گشتهام بود
در این تور مسافرتی بجز آثار بر جای مانده عشقهایم در جعبه چوب ماهوتی همچنین وسیلهای همراه داشتم که آدم معمولاً آن را به عنوان یادگاریِ ساعات شیرین حفظ نمیکند. اما چون این وسیله با داستان من ارتباط تنگاتنگی دارد بنابراین برایم چشم پوشیدن از آن غیر ممکن است.
آن وسیله یک قوطی پماد از جنس پرسلان چینیست. سالها پیش از این داخل آن پماد رشد مو قرار داشت که هرگز از آن مصرف نکردم. من در واقع بیش از بیست سال است که مالک بی چون و چرای یک سر طاسم و هنگامی این قوطی پماد وارد زندگیم گشت که طاسی سر من مراحل اولیه خود را طی میکرد.
آن زمان در یکی از گردشها گذرم به شهر کوچک جنوب آلمان افتاد که برای احتیاط نامش محرمانه میماند. من در یکی از سلمانیهای آنجا مویم را اصلاح کردم. آنجا برایم همان اتفاقی میافتد که آن زمان برایم اغلب رخ میداد و بیش از بیست سال است که به طور منظم تکرار میگردد. شاگرد سلمانی سعی میکرد با چرب زبانی فوقالعادهای یک پماد رشد مو صد در صد مؤثر به من بفروشد. اگر من تمام پمادها و روغنهائی را که میخواستند به من بفروشند میخریدم، بنابراین میتوانستم حالا صاحب یک مغازه مهم عطر فروشی باشم.
من اما در آن زمان یک سیستم دفاعی خوب داشتم که با موفقیت قابل توجهی از آن استفاده میکردم و آن را از طریق این نوشته در دسترس همنوعان کچلم قرار میدهم.
من بیش از بیست سال است که در این مواقع داستان یکسانی را تعریف میکنم و معمولاً آسایش برایم به ارمغان میآورد. بنابراین شاگرد سلمانی شروع میکند به تعریف از تأثیر فوقالعاده یک کرینوفن، فیکسولین، ووکسوئیدز، فنومیدول، آنتیگلاتسوفین و چنین چیزهائی. من شروع میکنم به گفتن: "خیلی متشکرم. من خودم یک دارو دارم. یک نام کاملاً غیر قابل بیان دارد و به همین خاطر فعلاً از یادم رفته. من آن را دو هفته پیش در مونیخ خریدهام. مقابل مغازهای که آن را میفروخت چنان شلوغ بود که مردم بخاطر این اکسیر تازه به کتککاری پرداخته بودند. من با زحمت فراوان آخرین شیشه را بدست آوردم. اثرش غیر قابل وصف است. این دارو از استخوان ماموت تقطیر میشود. اما برای استفاده از آن باید بسیار مواظب بود. مثلاً آدم اجازه ندارد از این دارو شبها استفاده کند وگرنه تمام شب بیخواب میشود. موها جنان سریع و پر سر و صدا از پوست خارج میشوند که خوابیدن برای آدم غیر ممکن میگردد." و بلافاصله میگویم: متشکرم.
با این تعریف یا افراد خندان را در کنار خود داشتم ... یا آرایشگر حداقل عمیقاً ناراحت بخاطر توهین کردن من به مقدسات سکوت میکرد.
این داستان را برای نجات خود همچنین آن زمان در آرایشگاه آن شهر کوچک تعریف کردم. هنوز تعریف کردنم به پایان نرسیده بود که در پشت سرم صدای خنده شادی شنیده میشود. من سرم را برمیگردانم. یک دختر دوستداشتنی داخل آرایشگاه شده بود. آنطور که مشخص یود، دختر صاحب آرایشگاه داستان را شنیده بود و حالا شاگرد سلمانی جوان را که هنوز کاملاً از حیرت خارج نشده بود دست میانداخت و میخندید.
این خنده به خاطر من رخ میدهد. با این وجود من اما قوطی پماد را خریدم. من به شدت عاشق رِزی مو بور شده بودم و در آن شهر کوچک یک ماه تمام ماندم. اوه، چه میعادگاههای زیبائی در خیابانهای قدیمی شاه بلوطِ کنار خندق شهر وجود داشت!
البته همه چیز دوباره به شکست انجامید. روزی رزی ناگهان صحبت ازدواج را به میان میکشد. قصد ازدواج همیشه حتی داغترین احساسات عشقی را در من خنک میساخت. عاقبت ما با همدیگر حتی نزاع هم کردیم. سپس آشتی و بعد وداعی پر از اشک و آه.
من قوطی پماد را بعنوان یادگاری نگه داشتم. البته محتویات آن را دور ریختم و داخلش را با دقت پاک کردم؛ وگرنه تمام چمدانم را آلوده میساخت. و داخل آن یک تکه کاغذ کوچک با یک نام و یک تاریخ چسباندم. نام این بود: ترزیا اشتاپلکویتر.
این نام زیبائی نبود. دختر اما هزار بار زیباتر بود. اما شما نیازی به دانستن تاریخ ندارید وگرنه میتوانید از آن تصادفاً سن مرا تخمین بزنید. من در این رابطه حساسم ... با این وجود اما ساعات بودن در خیابانهای شاه بلوط دوستداشتنی بود. و ما همدیگر را دوست داشتیم و خوش بودیم. خدای من، افسوس که همه چیز باید سپری گردد!
اوه، همه چیز نباید به پایان برسد. من میخواستم یکی دو چیز را زنده سازم. قوطی پماد بعنوان سومین مقصد سفرم در جعبه چوب ماهوتی جای داده میشود. در یک روز آفتابی بهاری به آنجا میروم ...
اولین و دومین مقصد این سفر برایم فقط یأس به ارمغان آوردند. مطلقاً هیچ چیز از عشقهای قدیمیام دیگر قابل کشف نبود. هیچ ردی، هیچ نامی، حتی خاطرهای. سالها پیش اسبابکشی کرده و مفقودالاثر شده بودند. من به خود گفتم مهم نیست و به سفر ادامه دادم.
من در چمدانم علاوه بر جعبه چوب ماهوتی یک قطعه یادگاری بسیار مفید که برایم عزیز بود و سالها از آن هر روز استفاده میکردم به همراه داشتم. آن یک پوشه چرمی و هدیهای از یک هنرپیشه بود، از عشق ماقبل آخرم.
من حداقل فکر میکنم که او ماقبل آخر بود. او پوشه را به عنوان یادگاری به من هدیه کرد. در سمت بیرونی پوشه در زیر پوشش پلاستیکیِ نازکی یک کندهکاری بر روی مس قرار داشت که الهههای کوچک محافظ طبیعت را کمی برهنه در حال رقص در جنگل نمایش میداد، اما نه آنطور برهنه که کوچکترین شهوتی را برانگیزد. من همیشه با دیدن تناسب کامل این  اندامها شاد میگشتم.
من با قطار به ایستگاه سومین مقصد تور مسافرتیم رسیده بودم. فقط یک اتوبوس انتظار میکشید، اتوبوس مهمانخانه <فیل آبی رنگ>. در قدیم هم اینجا اتوبوس بیشتری وجود نداشت. من هم آن زمان در این مهمانخانه زندگی میکردم. اتوبوس ظاهراً همان جعبه ماقبل طوفان نوح بود، فقط تازه رنگش کرده بودند. من خودم و چمدانم را در درون این کشتی نوح مخفی میسازم. سپس ما در هوای گرگ و میش عصر روز ولرم بر روی سنگفرش ناهموار به آن سمت میرانیم.
در آنجا با تعداد زیادی چهرههای غریبه مواجه میشوم. حتی دربان هم ناآشنا بود. دیرتر متوجه میشوم که صاحب مهمانخانه خودش متصدی این شغل است. او یک زندگی دو چهرهای را میگذراند، با کلاه دربانی بر روی سر از غریبههای تازه از راه رسیده استقبال میکرد و بعد خود را گاهی به عنوان صاحب مهمانخانه آشکار میساخت.
زن صاحب مهمانخانه یک ساختمان عظیم از گستردهترین زنانگی بود. هیولاوار چاق. یک غول واقعی. به نظر میرسید که او فرماندهی در خانه را به عهده دارد. من را با بی اعتمادی کاملی برانداز میکند. به نظر میرسید که مردد است و نمیداند در کدام طبقهبندی باید مرا جای دهد. غریبهها ظاهراً مانند قدیم در این شهر کوچک کم بودند.
به من یک اتاق زیبا داده میشود و من زودتر از موعد به استراحت میپردازم. من تحقیقاتم را ابتدا در صبح زود روز بعد آغاز میکنم. یک پیادهروی در آفتاب صبح زود مرا از میان شهر کوچک قدیمی هدایت میکند. طوری بود که انگار من همین دیروز در این شهر بودهام. به زحمت چند ساختمان تازه ساز را میدیدم. درختان شاه بلوط انبوهتر و سایهدارتر شده بودند. تعداد کمی مردم در خیابانها بودند و این عده مانند کلاغهائی که وقت کافی برای از دست دادن دارند و با فراغت ول میگردند آهسته راه میرفتند.
مغازههای مختلفی را دوباره شناختم. حتی به نظرم میرسید که مغازهها هنوز همان اجناس سالیان پیش را در ویترین دارند، چون بسیار خاک گرفته و از مد افتاده دیده میگشتند. آرایشگاه دیگر وجود نداشت. یک قصاب فروشنده گوشتهای دود داده حالا مغازه را در اختیار داشت. قصاب چنان وحشتناک کسل کننده دیده میگشت که من مایل نبودم پرسشهایم را با او در میان بگذارم.
من در حال قدم زدن دوباره به سمت فیل آبی رنگ میروم و به اتاقم که در این بین آن را تمیز و مرتب کرده بودند بازمیگردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که بلند و با انرژِی به درب اتاقم کوبیده میشود.
با گفتن داخل شوید درب باز میشود و زن پهناور مهمانخانهچی ظاهر میگردد. امروز هم حتی برایم یک معماست که چطور او اصلاً از میان درب توانست داخل شود. اما ظاهراً این کار شدنی بود، بدون آنکه زن یا چارچوب درب دچار آسیب قابل مشاهده شوند.
زن مهمانخانهچی وارد اتاق میشود و درب را با خشونت پشت سر خود میبندد. او دستهایش را روی تهیگاهش قرار میدهد و شروع میکند به گفتن: "شما، شما چه فکر کردید!"
من کاملاً سؤال گنگی بودم.
زن ادامه میدهد: "در پیش ما چنین چیزی وجود ندارد!"
دوباره سکوت از طرف من.
زن فریاد میکشد و از خشم صورتش کاملاً سرخ میگردد: "خب، فقط این را کم داشتیم که چنین آقایانی چنین چیزهائی را هر جا دلشان خواست بگذارند! آیا از دختر خدمتکار خجالت نمیکشید!"
عاقبت به حرف میآیم: "اما من درک نمیکنم!"
زن با هیجان میگوید: "که اینطور؟ شما هیچ چیز را درک نمیکنید؟ فقط چنین آقایان تمیزی که نمیخواهند هیچ چیز را درک کنند کم داشتیم! چنین چیزی خیلی ساده یک رسوائیست!"
من به تدریج در مقابل زن هیولاوش که کاملاً نزدیکم شده بود شروع به وحشت میکنم: "من ... من واقعاً از چیزی آگاه نیستم!".
"خجالت بکشید! یک چنین آدم پیر ...!"
صبرم تمام میشود: "شما اصلاً از من چه میخواهید؟ من ابداً روحم خبر ندارد که جریان از چه قرار است!"
زن خود را آماده جنگ در برابرم قرار میدهد، طوریکه من بدون اراده بیشتر عقب میکشم: "من همین حالا براتون توضیح میدم که جریان از چه قرار است! من یک زن محترمی هستم، و مهمانخانه ما هم یک خانه محترم است!"
من جرئت میکنم با کمروئی پاسخ دهم: "من کمترین شکی در این مورد ندارم!"
او حرف مرا قطع میکند: "حالا من حرف میزنم! فهمیدید! وقتی حرفم تمام شد، بعد میتونید صحبت کنید! این عکسهای مفتضح!"
زن خود را به میز نزدیک میسازد و با مشت محکم بر روی پوشه چرمیام که آنجا قرار داشت میکوبد.
ناگهان جریان برایم روشن میشود. اما همزمان رفتار خشن با گنجینه کوچک هنری گرامیام مرا خشمگین میسازد. من بلند میگویم: "پوشه همانجائی میماند که قرار دارد! شما در اتاقم اصلاً اجازه دستور دادن ندارید! شما تجسم کامل لکس هاینسه سانسورچی هستید!"
زن فریاد میکشد: "چه باید باشم؟ من هر گونه حرف زشت و ناپسند را ممنوع میکنم! من یک بار دیگر به شما میگویم: فوری به سفرتون ادامه بدید، با این عکسهای مفتضح!"
"من فکرش را هم نمیکنم! پوشه فولدر چرمی همانجا که هست میماند!"
زن فریاد میزند "خواهیم دید!" و قبل از آنکه من بتوانم مانع شوم پوشه چرمی را برمیدارد و به گوشه اتاق پرتاب میکند.
من سریع به سمت پوشهام میروم، آن را از روی زمین برمیدارم، دوباره بر روی میز میگذارم و خودم را در برابرش قرار میدهم، مصمم که تا آخرین نفس از آن دفاع کنم. و با عصبانیت فریاد میزنم "این روی میز میماند! اگر فقط یک بار دیگر جرأت این کار را کنید! ..."
زن درب اتاق را باز میکند و با تمام توان به سمت کریدور فریاد میکشد: "یوهان! یوهان! یوهان!"
بلافاصله صدای ضربات گامهای قویای شنیده میشود و خدمتکار مسافرخانه فیل آبی رنگ ظاهر میشود. مردی تقریباً با نیروئی نگران کننده و بی سابقه.
زن فریاد میزند: "این مرد گستاخ را فوری بیرون بیندازید!". یوهان آستینهایش را بالا میزند و خود را با این قصد آشکار که مرا طبق تمام قواعد هنر به هوا پرتاب کند خود را نزدیک میسازد. من این را صادقانه میگویم، من به وحشت افتاده بودم. اما با قرار داشتن در مقابل خطر جسارتم رشد میکند.
من به یوهان میگویم "اگر جرئت دارید بیائید جلو! من اتاق را کرایه کردهام و آن را فقط داوطلبانه پس خواهم داد. من مرتکب هیچ اشتباهی نشدهام. آیا مرا درک میکنید!"
زن چاق با عصبانیت فریاد میکشد "چی؟ مرتکب هیچ اشتباهی نشدهاید؟ زنان برهنه را همینطور روی میز میگذارید، که هر آدم نجیبی از دیدنش باید وحشت کند!"
من بلند میگویم: "اینها زنان لخت نیستند، بلکه الهههای رقصنده نگهدارنده طبیعتاند!
زن فریاد میزند: "من به شما الهههای رقصنده نگهدارنده جنگل طبیعت را نشان خواهم داد! یا همین حالا چمدانتان را با زبان خوش میبندید، یا اینکه یوهان در پوشیدن جوراب کمکتان خواهد کرد!"
من میگویم "اگر جرئتش را دارد بکند! جرأتش را ندارد!" و دسته صندلیای را برای دفاع محکم در دست میگیرم.
زن دستور میدهد: "یوهان، شروع کن!"
نتیجه حوادث بعدی حافظهام را تا اندازهای مختل ساخت. من احساس میکردم که گریبانم توسط مشتهای نیرومند یوهان گرفته میشود. یک کشتی آغاز میگردد. باید با شرم اعتراف کنم که فرد ضعیفتر در این کشتی مسلماً من بودم. اینکه چطور از پلهها پائین آمدم را نمیتوانم دیگر دقیق بگویم. به نظرم اما خیلی سریعتر از زمانهای تحت شرایط عادی انجام پذیرفت. با همان سرعت هم از درب ورودی مهمانخانه فیل آبی رنگ به بیرون پرواز کردم. در پائین درب هنگام پرواز متوجه صاحب مهمانخانه با کلاه دربانها بر سر میشوم. سلام دادن او جلب نظرم را میکند، و من در بیرون بودم.
یک جسم سخت در حال پرواز به سرم اصابت میکند و از آنجا به روی پیادهرو میافتد. من خودم را سریع به سمتش خم میکنم. آن پوشه چرمیام بود. من به اطرافم نگاه میکنم. خوشبختانه هیچ تماشاچیای برای نخستین اجراء نمایش <مهمان به بیرون پرتاب شده> جمع نشده بودند. این برایم در آن حال واقعاً یک تسلی بود. من صدای به هم کوبیده شدن محکم درب سنگین را میشنوم و در روشنائی آفتاب صبح در خیابان ایستاده بودم.
یک دقیقه لازم داشتم تا پنج حواسم را جمعآوری کنم. یک دقیقه برای اطمینان از سالم بودن استخوانهایم و یک دقیقه هم صرف پاک کردن گرد و غبار از کفش و لباسم میشود.
فقط هیچ رسوائی در خیابانِ باز ... شناخت منطقی دقیقه چهارم بود. من مشت بلند کردهام را در سکوت و با عصبانیت به سمت مهمانخانه فیل آبی رنگ تکان میدهم و از نزدیکترین راه به سمت دادگاه به راه میافتم. پس به چه خاطر هنوز قضات بر روی زمین وجود داشتند! ...
من میگذارم که مرا پیش معاون دادگاه که مسئول پروندههای جنائی بود معرفی کنند و پس از لحظه کوتاهی پیش او میروم. پوشه چرمی را به عنوان مدرک جرم و زیر پا گذاشته شدن قانون به همراه داشتم.
آقای معاون آدمی ملایم و خوب تغذیه کرده بود. او مؤدبانه مرا میپذیرد و پیپ درازش را که از آن دود برمیخاست به کناری میگذارد. من جریان را تعریف میکنم. او میگذارد که پوشه را به او نشان دهم و با لذتی آشکار آن را تماشا میکند. سپس لبخندزنان میگوید: "زن صاحب مهمانهخانه به عنوان زنی پر جنب و جوش معروف است. با کمی انعطافپذیری بیشتر از جانب شما ..."
من حرف او را قطع میکنم: "ممنون که به حرفهایم گوش دادید! و از انعطافپذیری حالا دیگر اصلاً نمیخواهم چیزی بدانم. من باید از شما خواهش کنم به شکایتم رسیدگی کنید."
چون من توضیح دادم که میخواهم آنجا را ترک کنم و به سفرم ادامه دهم بنابراین معاون مهربانی به خرج میدهد و قبول میکند زمان تشکیل دادگاه را برای بعد از ظهر تعیین کند. و قصد داشت که احضاریه را تا ظهر به دست زن مهمانخانهچی برساند. من باید پوشه را به عنوان مدرک در دفتر کار او میسپردم ...
شروع کار دادگاه برای ساعت چهار بعد از ظهر برنامه ریزی شده بود. من سر ساعت ظاهر میشوم. بلافاصله پس از آن زن مهمانخانهچی داخل میشود. او یک لباس ابریشمی که احتمالاً در آن گستردهتر دیده میگشت بر تن داشت. آقای معاون ابتدا به هر دو طرف دعوا پیشنهاد صلح بدون تشکیل دادگاه میدهد. و خانم مهمانخانهچی باید تأسفش را از ماجرای رخ داده ابراز نماید و از من عذرخواهی کند.
زن در حالیکه بخاطر مسیر آمده هنوز نفس نفس میزد میگوید: "چی؟ ... من عذرخواهی کنم! این آقا باید از من درخواست بخشش کنند!"
معاون میگوید: "شما موضوع را کاملاً اشتباه درک کردهاید! این آقا مورد اهانت واقع شدهاند."
زن فریاد میزند: "اوهو! اهانت شده هم خود را میدانند! ... آقای معاون، اصلاً میدانید که جریان از چه قرار بوده است؟"
معاون جواب میدهد: "البته که ماجرا را میدانم! اما خانم عزیز، من در این پوشه واقعاً هیچ چیز نامناسبی نمیبینم. شما کاملاً بی اساس به هیجان آمدید."
زن تیز میگوید: "که اینطور؟ بنابراین شما از دیدن زنان لخت خوشتان میآید ... پس من و شما دیگر با هم هیچ کاری نداریم!"
آقای معاون توضیح میدهد: "صبر کنید، هنوز نه! از آنجا که صلحِ قبل از تشکیل داده به نتیجه نرسیده است بنابراین دادگاه کارش را رسماً آغاز میکند. ابتدا مشخصات. او سرش را به سمت زن میچرخاند و میپرسد: نامتان؟"
زن ناراضی پاسخ میدهد: "این را شما میدانید!"
"به عنوان کارمند دادگاه آن را نمیدانم."
"ترزیا فوردراگر."
"مجرد؟ مزدوج؟"
"مزدوج."
"نام فامیل خودتان؟"
زن چاق جواب میدهد: " اشتوپلکویتر!"
من حالم طوری میشود که انگار برق مرا گرفته است. و میگویم "اشتوپلکویتر!" و زن مهمانخانهدار را غیر قابل درک نگاه میکنم.
زن زهرآگین به من میگوید: "نام من چه ربطی به شما دارد!"
در حالیکه تمام فضای دادگاه شروع به چرخیدن به دور سرم میکند میپرسم: "دختر اشتوپلکویتر آرایشگر؟"
آقای معاون غیردوستانه از من میپرسد: "اصلاً شما چه میخواهید؟"
من خفه جواب میدهم: "من ... من هیچ چیز نمیخواهم ... من ... من شکایتم را بر علیه این خانم پس میگیرم."
زن چاق با ریشخند میگوید "آها! جسارتتون را از دست دادید!" و تا حدی آشتیجویانه اضافه میکند: "بعلاوه اگر شما رفتارتان را مؤدبانه کنید میتونید اتاقتان را دوباره داشته باشید!"
من با وحشت جواب میدهم: "نه، نه! ممنونم!"
ما پس از آنکه آقای معاون شدیداً مرا مورد توبیخ شدیدی قرار میدهد و از من قول میگیرد که در آینده دوباره با چنین شکایات بیهوده و بی معنیای یک دادگاه عالی را به زحمت نیندازم مرخص میشویم.
من پوشهام را پس میگیرم، در مهمانخانه فیل آبی رنگ طوریکه انگار آتشسوزی در گرفته است چمدانم را به سرعت میبندم و با اولین قطار بعدی به سفرم ادامه میدهم.
آن زن رزی من بود. خدای من، اگر با او ازدواج میکردم!
چه خوب که او از هیچ چیز خبر نداشت و دوباره مرا نشناخت. اگر در پایان یک دیدار نوازشآمیز انجام میگرفت! با این فکر آن چند تار موئی که هنوز روی سرم هستند سیخ میشوند.
البته من این تور مسافرتی را با مؤفقیت به پایان رساندم، اما با دقت تمام از ایستگاههائی که با عشقهای گذشته من در ارتباط بودند اجتناب ورزیدم. من این پژوهش را کاملاً رها ساختم. وگرنه خدا میداند چه اتفاقاتی میتوانست برایم رخ دهند.‌
بله، ماجراجوئی‌ها برای الاغ‌های پیر کاملاً متفاوت‌تر از ماجراجوئی‌های الاغ‌های جوان به نظر می‌آیند.