پناهندگان از ساخالین.(6)

(6)
از زمان ورود آنها به جزیره سیزده روز گذشته بود.
بابرو صبح روز بعد بوران و وسائل لازم را با خود به جنگل میبرد. ــ افراد گروه دست به دعا برمیدارند، سپس از بابرو خداحافظی و فرارشان را آغاز میکنند.
من وقتی دیدم که حالت چهره راوی در این لحظه زنده گشت و صدای قویاش بالا رفت به او میگویم: "خب، حتماً وقتی به حرکت در مسیرتان پرداختید کاملاً احساس خوشحالی هم میکردید؟"
"چطور ممکن است اینطور نباشد! به محض اینکه ما از مناطق کم درخت به جنگلی پر درخت قدم گذاشتیم و سر و صدای  جنگل را شنیدیم ــ باور کنید آقا، ما خود را مانند تازه متولد گشتهها احساس میکردیم. ما اینطور شاد بودیم؛ فقط بوران با سری خم گشته در حال زمزمه کردن چیزی نامفهوم در جلوی ما حرکت میکرد. او با خلق و خوی شادی راهپیمائی را آغاز نکرده بود. حتماً قلبش دوباره حدس زده بود که او دیگر بی نیاز از پیمودن راهی دراز است.
ما بلافاصله متوجه گشتیم که راهنمای ما دارای آن شایستگیای که آدم از چنین فردی توقع داشت نمیباشد. البته او یک کولی معمولی بود و دو بار از این جزیره گریخته بود، ظاهراً مسیر را هم میشناخت، اما بزودی من و دوستم وولوجکا در مورد شایستگی راهنمایمان دچار تردید میشویم.
وولوجکا به من میگوید "فقط مواظب باش که بوران برای ما فاجعه به بار نیاورد: به نظرم میرسد که حق کاملاً با او نباشد."
من میپرسم: "چرا؟"
"به نظر نمیرسد که حواسش کاملاً جمع باشد، با خودش مدام حرف میزند، با سرش اشاره میکند و آن را میجنباند، دستور ایستادن هم که نمیدهد، ما باید مدتها پیش برای رفع خستگی استراحت میکردیم، اما او مدام در حال رفتن است. به نظر نمیرسد که کارهاش درست باشد."
به نظر من هم اینطور میرسید. ما پیش بوران میرویم و به او میگوئیم: "پدر جان، چرا این همه عجله میکنی؟ نباید برای استراحت کردن کمی توقف کنیم؟" او سرش را برمیگرداند، چند لحظهای به ما نگاه میکند و بعد دوباره به رفتن ادامه میدهد.
او میگوید: "صبر کنید، چرا برای استراحت کردن عجله دارید؟ در وُرکی یا پوجیبا سربازها شماها را با گلوله خواهند کشت. بعد میتونید استراحت کنید."
ما نمیخواستیم با او جر و بحث کنیم؛ اما بعد ما متوجه گشتیم که حق با اوست: در روزهای اول باید ما با عجله میرفتیم و اجازه استراحت کردن نداشتیم.
پس از پیمودن فاصلهای، ولوجکا دوباره مرا مخاطب قرار میدهد.
"واسیلی، گوش کن، این کار درست نیست."
"چرا؟"
"تا وُرکی بیست کیلومتر فاصله است. حالا، ما حتماً هجده کیلومتر پشت سر گذاشتهایم. نکند که ما در آغوش پاسگاه برویم! ما صدا میزنیم:
"بوران، هی بوران!"
"چی لازم دارید؟"
"احتمالاً تا وُرکی راه زیادی باقی نمونده؟"
او میگوید "نه، هنوز خیلی مونده" و به رفتن ادامه میدهد.
در این وقت نزدیک بود برای ما فاجعهای رخ دهد، اما ماخوشبختانه در کنار ساحل متوجه یک قایق میشویم و بلافاصله توقف میکنیم. ماکارف با زور بوران را نگه میدارد. ما فکر کردیم: "وقتی یک قایق آنجاست، بنابراین باید مردم هم در این نزدیکیها باشند. "ساکت، برادران، دور شویم، عمیقتر داخل درختزار!"
ما که تا آن لحظه در امتداد ساحل رودخانه راهپیمائی کرده بودیم داخل جنگل میشویم؛ در هر دو طرف رودخانه جنگل انبوهی قرار داشت. ــ در بهار معمولاً بر روی ساخالین یک مه غلیظ قرار دارد که در آن روز هم همه چیز را مانند حجابی پنهان ساخته بود.
ما از کوه بالا میرویم و تقریباً پس از رسیدن به قله آن در دره یک باد بلند میشود و مه را به دریا میراند. در این وقت ما تمام پاسگاه را که مانند کف دست در برابرمان قرار داشت میبینیم، سربازها در حیاط در حال رفت و آمد بودند، سگها با سر و صدا نفس میکشیدند و نگهبانان در خواب بودند ... همه ما نفس راحتی میکشیم: واقعاٌ چیز زیادی باقی نمانده بود و نزدیک بود که ما درون گلوی گرگها بدویم.
"بوران، حواست کجاست؟ این که یک پاسگاه است!"
او میگوید: "بله، این وُرکی است."
"خب، بوران عزیز، عصبانی نشو، تو در میان ما مسنتری، اما ما باید مراقب خود باشیم. خدا میداند که آدم با تو باید به کجاها برود."
او میگوید: "برادران، من پیرم، مرا ببخشید! چهل سال است که در اطراف پرسه میزنم؛ من دیگر قادر نیستم. گاهی اوقات حافظه ترکم میکند: بعضی چیزها هنوز خیلی خوب در ذهنم به زندگی ادامه میدهند، اما بعضی چیزها را هم کاملاً از یاد بردهام. منو ببخشید! حالا باید فوراً از اینجا برویم، وگرنه کسی از پاسگاه تصادفاً با ما برخورد میکند یا بوی ما به سگهای آن پائین میرسد و سپس ــ خدا ما را حفظ کند!"
ما به رفتن ادامه میدهیم. در راه بحث میکنیم و تصمیم میگیریم، مراقب بوران باشیم. افراد گروه مرا به عنوان رهبر انتخاب میکنند؛ بنابراین باید محلهای توقف را اعلام و دستورات را صادر میکردم؛ بوران اما باید از جلو میرفت، زیرا که او هنوز راه را میشناخت. پاها در نزد ما کولیها قویاند، ممکن است تمام بدن بمیرد اما پاها ما را نگه میدارند. بوران پیر تا آخرین لحظه عمرش راهپیمائی کرد.
ما اغلب به کوههای اطراف صعود میکردیم؛ البته بالا رفتن از کوه سخت بود اما در عوض با خطرات کمتری مواجه بودیم: از کوهها جنگل فقط خش خش میکرد، نهرها آببازی میکردند و بر روی سنگها میرقصیدند. مهاجرین و بومیان در درهها در کنار ساحل رودخانهها و دریاها زندگی میکنند، جائیکه آنها اغلب از ماهیهائی که به مقدار زیادی در کنار ساحل دریا گرفته میشود تغذیه میکنند. ما خودمان آنها را با دست میگرفتیم، ماهیهای زیادی آنجا وجود دارند.
به این ترتیب ما مرتب به پیش میرفتیم، همیشه در امتداد ساحل دریا. در محلهائی که به نظر کمتر خطرناک میرسید خود را به دریا نزدیک میساختیم و سپس در کنار ساحلش به جلو میرفتیم؛ اما به محض کمی شک و تردید با عجله به پشت کوه بازمیگشتیم. پاسگاهها را با احتیاط دور میزدیم؛ آنها اما در جاهای متفاوتی قرار داشتند، گاهی بیست، گاهی پنجاه کیلومتر از یکدیگر فاصله داشتند. چیزی که قابل حدس زدن نبود. حالا، خدا ما را محافظت کرد: ما همه پاسگاهها را دور زدیم، بجز آخرین پاسگاه را ..."
راوی ساکت میشود. پس از مدتی از جا برمیخیزد.
من میپرسم: "خب، بعد چه اتفاق افتاد؟"
"من باید به اسبم سرکشی کنم ... احتمالاً وقتش رسیده است. حالا میشود احتمالاً افسارش را باز کرد."
ما هر دو به داخل حیاط میرویم. یخبندان تا حدودی فروکش کرده و مه از میان رفته بود. کولی به آسمان نگاه میکند.
او میگوید: "ستارهها خیلی بالا قرار دارند. احتمالاً باید نیمه شب به پایان رسیده باشد."
حالا آدم میتوانست چادر همسایهها را به وضوح تشخیص دهد، مه دیگر جلوی منظره فاصله دورتر را نمیگرفت. همه چیز در خواب بود. ابرهای دود سفید آهسته به هوا برمیخواستند و فقط گاهی اوقات دودکشی جرقههائی به بالا میپراند که درخشان در سرما خاموش میگشتند. یاکوتیها اجاق خود را در تمام طول شب روشن نگاه میدارند، اما گرما مدت طولانیای نمیپاید، و به این دلیل اولین کسی که در اثر شروع سرما در شب از خواب بیدار میشود تکههای چوب به آتش در حال مرگ میافزاید.
کولی در حال نگاه کردن به آن محل مدت کوتاهی ساکت میایستد. سپس آهی میکشد.
"اینجا محل خوبیه ... مدتها بود که چنین محلی ندیده بودم. یاکوتیها با همدیگر زندگی نمیکنند، بلکه همیشه تکنفره. آیا بهتر نیست که برای زندگی به این محل اسبابکشی کنم؟ شاید بتونم به اینجا انس بگیرم."
"مگه شما نمیتونید به آنجائی که زندگی میکنید انس بگیرید؟ اما شما در آنجا کارتان را دارید. و مگر قبلاً نگفتید که از سرنوشتتان راضی هستید؟"
او فوری پاسخ نمیدهد.
"من نمیتونم! کاش این محل را هرگز ندیده بودم!"
او به سمت اسب میرود، او را بررسی و نوازش میکند. حیوان باهوش به او نگاه میکند و شیهه میکشد.
واسیلی در حال نوازش کردن اسب میگوید "صبر کن، حالا از تسمه آزادت میکنم. خوب مواظب باش اسب کوچولو، و فردا منو تنها نذاری!" بعد به من میگوید: "قصد دارم فردا با اسبهای تاتاری مسابقه بدهم. این اسب خوبیست؛ من با او مسابقه دادهام. او حالا میتونه با هر اسبی مسابقه بدهد. او یک گردباد است!" و افسار را برمیدارد و میگذارد اسب به چریدن برود. ما به چادر بازمیگردیم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر