پناهندگان از ساخالین.(3)

(3)
او پس از نوشیدن چایش دوباره کنار آتش مینشیند؛ هنوز نمیتوانست برای خوابیدن دراز بکشد و باید برای غذا دادن به اسب خود ابتدا تا خنک شدن او انتظار میکشید. اسب یاکوتی چندان قدرتمند نیست اما در عوض فوقالعاده قانع است؛ یاکوتیها کره یا اندوختههای دیگر را توسط او به سوی معادن حمل میکردند یا در جنگل به سوی تونگوز و به اوچور دورافتاده میبردند؛ او صدها کیلومتر از میان مناطقی میگذرد که از کاه خبری نیست.
یاکوتیها شب را در جنگل انبوه اردو میزنند، پس از آتش زدن یک توده هیزم میگذارند اسب در جنگل یورتمه برود؛ اینجا اسب خودش خوراک خود را مییابد: چمن قدیمی زیر برف ــ و صبح دوباره آماده برای سفری خسته کننده. اما او دارای یک ویژگیست: آدم اجازه ندارد فوری پس از حرکت به اسب غذا بدهد و همچنین به یک اسب سیر قبل از سفر اغلب یک روز کامل غذا نمیدهند.
واسیلی باید سه ساعت انتظار میکشید. من هم دراز نکشیدم، و به این خاطر هر دو نشستیم و فقط به ندرت یک کلمه با همدیگر صحبت کردیم. واسیلی ــ یا، آنطور که او دوست داشت نامیده شود <باگیلای> ــ یک تکه چوب پس از دیگری به آتش در حال خاموش شدن میافزود. این کاری بود که آدم در شبهای دراز زمستانهای یاکوت به آن عادت میکند.
او ناگهان پس از سکوتی طولانی، انگار که به یکی از فکرهای خود جواب میدهد میگوید: "دور!"
من میپرسم: "چه؟"
"کشور ما روسیه بسیار دور قرار دارد. اینجا همه چیز طور دیگریست ــ حتی اسب: آنجا، در کشور ما، اولین نیاز برای یک اسب پس از سواری دادن غذا است؛ اما وقتی اینجا به این اسب غذا بدهی میمیرد. همچنین انسانهای اینجا: آنها در جنگل زندگی میکنند، گوشت اسب میخورند، آن را خام میخورند ــ حتی مردار هم میخورند ــ خدا آنها را ببخشد! تف! آنها اصلاً احساس شرم ندارند. فقط کافیست که آدم در خیمهشان کیسه تنباکو را آشکار سازد، فوری دستهایشان به طرف آن دراز میشود: فقط بده!"
من میگویم: "خب، این یک رسم در پیش آنها است. خود شما هم کمک میکنید. و آنها هم برای ایجاد یک اقتصاد برای خودتان به شما کمک کردهاند."
"بله، این کار را کردند ..."
من در حالیکه با دقت او را نگاه میکردم میپرسم: "آیا شما از زندگی خود راضی هستید؟"
او لبخند میزند.
او میگوید "بله" و در حال انداختن تکه چوبی در آتش سکوت میکند. شعله آتش صورتش را روشن میسازد، چشمانش ابری نگاه میکردند.
"آخ، آقا، اگر برایتان تعریف کنم! ــ هیچ چیز خوبی در زندگیم ندیدهام و حالا هم نمیبینم. فقط شاید تا سن هجده سالگی چیزهای بهتری برایم وجود داشتند. من تا زمانیکه از پدر و مادرم اطاعت میکردم خوشبخت زندگی میکردم؛ از وقتی دیگر این کار را نکردم زندگی سعادتمندم هم به پایان رسید. از آن به بعد من خود را جزء مردهها به حساب میآورم."
و با این کلمات سایهای بر چهره او مینشیند و لب پائینیاش مانند لب کودکی میلرزد ــ انگار که دوباره کودکی شده است که از پدر و مادرش اطاعت میکند، فقط اینکه این کودک آماده بود اشگ بریزد و بخاطر زندگی اشتباه به هدر رفتهاش گریه کند.
او متوجه میشود که من او را نگاه میکنم، خود را کنترل میکند و سرش را تکان میدهد.
"چه میشود کرد! ... آیا نمیخواهید بشنوید که من چگونه از ساخالین فرار کردم؟"
من آماده بودم و تا صبح زود به داستان مرد کولی گوش دادم.

در یک شب تابستان سال ...187 کشتی بخاری نیژنیـنووگورود در حال بر جای گذاردن ابری از دود تیره در هوای پشت سر خود بر روی آب دریای ژاپن شنا میکرد. در سمت چپ، ساحل کوهستانی در خطی نازک و آبی رنگ در افق دیده میشد و در سمت راست، امواج تنگه لا پروس در پنهای بیکرانی گم میگشت. کشتی بخاری به سمت ساخارین که سواحل صخرهایش در حال حاضر دیده نمیشدند میراند.
بر روی عرشه همه چیز آرام بود. در جلو کشتی فقط قامت ملوانان و افسران در حال پاسداری دیده میگشت که توسط نور مهتاب روشن شده بود، از میان دریچهها نور خفیفی سو سو میزد و خود را بر روی سطح آب ساکت اقیانوس دوباره منعکس میساخت.
نیشنیـنوگورود باید محکومین را به مقصد ساخالین میبرد. قوانین نیروی دریائی کلاً قوانین سختی هستند، اما بر روی یک کشتی با چنین باری آنها سختگیرترند. محکومین اجازه داشتند روزها در محاصره زنجیرهای از نظامیان به تناوب بر روی عرشه قدم بزنند و بقیه زمان را در کابینهای خود در زیر عرشه به سر میبردند.
یک تالار بزرگ بود، با یک سقف کوتاه رو به پائین آویزان. روزها توسط دریچههای کوچک به درون این محل نور تابیده میگشت که خود را بر کف تیره به صورت دو ردیف از دگمههای درخشانی قابل تشخیص میساختند و در حالیکه کوچک و کوچکتر میگشتند در دو سمت گرد بدن کشتی بخاری کاملاً گم میگشتند. از وسط تالار کریدوری کشیده شده بود که توسط میله و نردههای آهنی از سلولهای محکومین مجزا میگشت. اینجا نگهبانان با تکیه بر اسلحه خود میایستادند. شبها اینجا فانوسها با نور کم سو سو میزدند.
تمام زندگی این مسافرین به صورت آشکار در پشت آن میلهها در برابر چهره نگهبانان به وقوع میپیوندد. ممکن است آفتاب استوائی اشعههای گرمش را بر روی دریا ارسال کند، یا ممکن است که باد فریاد بکشد، ممکن است دکلها خود را ناله کنان خم سازند و موجها خود را قدرتمندانه در نوار کشتی بشکنند ــ اینجا صدها نفر انسان همیشه در یک جای تنگ به هم فشرده به زوزه و خشم طوفان گوش میکنند، انسانهائی که دیگر علاقهای به دانستن اینکه چه چیزی در بالای سرشان و فراتر از این دیوارها در جریان است ندارند و برایشان بی تفاوت است که این زندان شناور آنها را به کجا میبرد.
تعداد محکومین در کشتی خیلی بیشتر از سربازان نگهبان است؛ اما در عوض دستی قوی برای هر گام برداشتن، هر حرکت این گروه از مردم اندازه مشخصی تعیین کرده و کشتی را در برابر هر گونه شورشی مصون نگه داشته است.
در ضمن همه چیز، حتی غیر محتملترین چیزها را پیش بینی کردهاند: حتی اگر اینجا این خشمگینترین حیوان ناامید قیام کند و بخواهد بزرگترین خطر را به چشم ببیند، وقتی که گلولهها از میان میلهها بی تأثیر شوند و این حیوان قصد شکستن قفس آهنی خود را کند، حتی در این هنگام هم هنوز یک وسیله بسیار قدرتمند برای فرمانده باقی میماند. او فقط احتیاج دارد به درون موتورخانه این چند کلمه اندک را فریاد بزند: "سوپاپها را باز کنید!"
"اطاعت قربان!" ــ و بلافاصله بعد از این کلمات از موتورخانه جریانی از بخار داغ در سلول محکومین سرازیر میگردد، مانند در شکافی از حشرات موذی. این روش عجیب و غریب مطمئنترین مانع از هرگونه شورش این توده انسان آنجا در فضای پائین کشتیست.
با این حال این قوم خاکستری تحت فشار یک هنگ چنین سخت جدیای یک زندگی معمولی و انسانی را در پشت میلههای آهنی میگذراندند. در همان شب، وقتی کشتی بخاری نفس نفس زنان و با بر جای گذاردن بارانی از جرقه در تاریکی پشت سر خود از میان امواج میراند، هنگامیکه سربازان پاسدار با تکیه بر اسلحههای خود در کریدور چرت میزدند و فانوسها راهرو میان سلولها و محل نگهداری محکومین را با نوری ضعیف روشن میساختند ــ در همان شب آنجا در پشت سلولها یک ماجرای متأثر کننده در سکوت اتفاق میافتد. اجتماع به بند کشیده شده پیمان شکنانش را مجازات میکند.
صبح روز بعد سه محکوم پس از اعلام بیدار باش از جایشان بلند نمیشوند. آنها با وجود فریاد تهدید کننده پاسداران بر جای باقی میمانند. هنگامیکه پاسداران به درون سلول میروند و پالتوهائی را که آنها را میپوشاند بلند میکنند میبینند که این سه نفر دیگر هرگز به فریادشان پاسخ نخواهند داد.
در اجتماع محکومین تمام اتفاقات مهم از طریق یک مرکز با نفوذ انجام میگیرد. برای جمعیت، آن تودهای که تصور فردیت متوقف شده بود این وقایع شبانه اغلب چیزی غیر منتظره و پیشبینی ناشدنیاند. در فضای وحشتزده توسط این فاجعه شبانه سکوت غم انگیزی حاکم بود؛ فقط صدای برخورد امواج دریا و به سختی نفس کشیدن موتور در فضای کشتی منعکس میگشت.
اما به زودی در میان محکومین گفتگو و حدس زدنها در باره عواقب ناشی از این <رویداد> شروع میشود. مقامات ظاهراً نمیخواستند مرگ را تصادفی یا به یک بیماری سریع کشنده نسبت دهند. علائم به طور آشکار ثابت میکردند که خشونت به کار رفته شده است، و یک بازجوئی انجام میگیرد. پاسخهای محکومین مطابق هم بود. شاید مقامات در یک زمان دیگر میتوانستند موفق گردند یکی دو نفری را با تهدید یا وعده تسهیلات برای لو دادن رفقای خود راضی سازند، اما حالا زبان همه آنها بسته بود ــ نه فقط توسط احساس رفاقت. زیرا هرچند مقامات هولناک بودند و به طور وحشتناکی تهدید میکردند، اما <اجتماع> وحشتناکتر بود؛ در این شب، آنجا، بر روی آن تختهها، در برابر صورت نگهبانان آنها قدرتشان را نشان دادند. بدون شک بسیاری نخوابیده بودند؛ بسیاری از گوشها ممکن است نالههای کوتاه یا جنگ آهسته در زیر لحاف را شنیده بوده باشند، آن خس و خس و تنفسی که متفاوت از تنفس بی سر و صدای یک فرد در خواب رفته است. ــ هیچکس اما مجریان حکم وحشتناک را نشان نداد. مقامات هیچ چارهای برایشان باقی نماند بجز آنکه از افرادی گزارش ماجرا را بخواهند که رسماً مسئول بودند ــ از ارشد و دستیارش. آنها در همان روز به زنجیر کشیده میشوند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر