پناهندگان از ساخالین.(5)

(5)
محکومین قدیمی را از پادگان هفتم به بیرون و تازه واردین را به داخل هدایت میکنند، ابتدا در کنار محل خروج یک نگهبان قرار میدهند. وگرنه محکومین عادت کرده به محافظ و دستبند فوری مانند برههائی که از اصطبل به بیرون فرستاده میشوند خود را در جزیره پراکنده میساختند.
کسانی را که مدت طولانیتری در جزیره زندگی کرده بودند حبس نمیکردند؛ تمام محکومینِ آنجا پس از بررسی دقیق شرایط حاکم به این باور رسیده بودند که فرار از جزیره یک اقدام خطرناک، بله تقریباً یک مرگ قطعی میباشد، و در نتیجه برای فرار فقط افرادی دارای طبیعتهای محکم و پابرجا و شرکت میکردند، و آن هم پس از یک بررسی دقیق و طولانی. و چنین افرادی را حبس کردن بی فایده بود: آنها در هر صورت فرار میکردند، اگر نه از پادگان، پس بنابراین از کار.
واسیلی بعد از گذشت سه روز به بوران میگوید: "خب، بوران، حالا توصیه کن. تو از همه ما قدیمیتری، بنابراین تو باید از جلو بروی و دستورات لازم را صادر کنی. باید حتماً برای ذخیره مواد غذائی هم اقدام کرد."
بوران سست میگوید: "چه توصیهای باید بکنم، این کار آسانی نیست؛ سن من برای این کار دیگر نامناسب است. بنابراین خودت ببین چه باید کرد. تقریباً سه روز دیگر ما را دسته جمعی برای کار میفرستند، بنابراین اگر بخواهیم آزادیم که پادگان را هم ترک کنیم. اما وقت خروج اجازه نداری کیسه به همراه داشته باشی. حالا در این مورد که چطور میشود آن را شروع کرد فکر کن."
"تو فکر کن، بورا، تو بیندیش؛ تو باید بهتر بدانی!"
اما بوران لاقید و عبوس در اطراف پرسه میزد. با هیچ کس صحبت نمیکرد و فقط چیزی برای خود غر و لند میکرد. به نظر میرسید کولی پیر که خود را برای سومین بار در این محل میدید با گذشت هر روز ضعیفتر میگردد.
در این بین واسیلی ده مرد جوان را که یکی از دیگری نیرومندتر بودند برای فرار قانع میسازد، و حالا یکی از آنها بوران را تحت فشار قرار میدهد، تلاش میکند او را دوباره زنده و برای موفقیت در فراری که تا حالا لاقیدانه از آن صحبت کرده بود گرم سازد. گاهی موفق میگشت؛ اما بعد پیرمرد همیشه صحبت را با اشاره به سختی فرار و پیشگوئیهای بد به پایان میرساند.
"من از این جزیره جان سالم به در نخواهم برد!" ــ این جملهای بود که کولی پیر همیشه با آن ناامیدیش را بیان میکرد. او در لحظات شفافتر میتوانست توسط یادآوری فرارهای قبلیاش هنوز هم به وجد آید، و سپس دراز کشیده در بسترش برای واسیلی در باره موقعیت و مسیرهای جزیره که فراریان باید از آنجاها بگذرند تعریف میکرد.
"بندر دوئه در قسمت غربی جزیره و رو به سوی ساحل آسیائی قرار دارد. خلیج در اینجا دارای سیصد کیلومتر پهناست؛ عبور از آن با یک قایق کوچک غیر ممکن است و در نتیجه فراریان معمولاً از جهت دیگر میروند. فرار به خودی خود در جزیره سخت نیست. آدم اگر بخواهد بمیرد میتواند هرجا بخواهد برود: جزیره بسیار بزرگ و از مزرعه و جنگل تشکیل شده است. حتی بومیان هم نمیتوانند همه جا را برای محل زندگی خود انتخاب کنند. وقتی آدم از سمت راست برود، بنابراین خود را در سنگلاخ گم میکند و توسط حیوانات گرسنه جنگل مورد حمله واقع میشود. اگر آدم به سمت جنوب برود، به این ترتیب به انتهای جزیره که به دریا ختم میشود میرسد. با کشتی میشود از آن عبور کرد. فقط یک راه برای ما باقی میماند ــ از سمت شمال، همیشه در امتداد ساحل؛ و دریا راهنمای ما خواهد بود. تقریباً سیصد کیلومتر را باید پشت سر بگذاریم، سپس به یک خلیج خواهیم رسید که باریکتر است، در آنجا باید سوار قایق شویم."
"اما من باید به تو بگویم" ــ بوران نتیجهگیری معمول خود را به صحبتش میافزاید ــ "که همچنین اینجا هم مشکل است، چون ما از پاسگاههائی پر از سرباز باید بگذریم. اولین پاسگاه وُرکی نام دارد، یکی مانده به آخر پانگی و آخرین پاسگاه پاگیبا نامیده میشود ــ احتمالاً چون برای مردم مرگ میآورد چنین نامیده میشود. و آنها پاسگاههایشان را هوشمندانه ساختهاند. آنها آنجاهائی که یک مسیر به طور ناگهانی به گوشهای میپیچد قرار دارند ــ آدم میتواند برود و، بدون آنکه بداند دارد به سمت آغوش آنها میرود. خدا ما را از آن حفظ کند!"
"تو اما دو بار رفتی و حالا حتماً خبر داری که آنها کجاها هستند!"
"بله، من دو بار رفتم!" ــ و در چشمان مردهاش شعله میدرخشد. "بنابراین گوش کنید که من به شماها چی میگم و همان کار را بکنید. بزودی زندانیها را برای کار در آسیاب صدا میزنند، شماها همه خودتان را معرفی کنید. برای زمان کار هم باید غذا با خود به همراه برد؛ ذخیره نان سوخاریهای خود را هم بردارید. یکی از جوانهای خود ما به نام پتروشا در آسیاب است. ما از آنجا حرکتمان را شروع میکنیم. سه روز تمام فقدان ما را احساس نمیکنند ــ قانون در اینجا اینطور است که آدم سه روز هنگام حاضر و غایب کردن احتیاجی به معرفی ندارد ــ این مهم نیست! دکتر آدم را از هر مجازاتی نجات میدهد، بیمارستان اینجا خوب نیست. وقتی کسی به خاطر فشار زیاد کار بیمار میشود و نمیتواند خود را حرکت دهد بنابراین آنجا کنار بوتهها در جنگل دراز میکشد و در هوای آزاد استراحت میکند. اما وقتی آدم در روز چهارم هم برنگردد سپس او را به عنوان فراری به حساب میآورند. و اگر آدم دیرتر برگردد بنابراین میتواند مستقیماً به سمت میز شلاق برود!"
واسیلی میگوید: "چرا به میز شلاق، ما با کمک خدا دیگر داوطلبانه برنخواهیم گشت!"
بوران عبوسانه میگوید "و تو برنمیگردی" و چشمهایش دوباره درخشش خود را از دست میدهند، "اما تو را حیوانات وحشی تکه تکه میکنند یا سربازها از پاسگاهها به ضرب گلوله میکشند. آنها به خود زحمت نمیدهند که ما را دوباره کیلومترها برگردانند ... وقتی ما را ببینند با گلوله میزنند و ترانه به پایان میرسد!"
"غار غار نکن، کلاغ شوم! ما فردا به راه میافتیم. تو فقط به بابرو بگو که ما چه لازم داریم. اجتماع کولیها آنها را برای ما تهیه خواهند کرد."
پیرمرد زیر لب غر و لند میکند و با سری پائین گرفته از آنجا میرود، در این بین واسیلی به اطلاع رفقا میرساند که آنها باید خود را آماده نگهدارند. او از مسئول دستیار ارشد بودن استعفا داده و به جایش کس دیگری انتخاب شده بود.
محکومین لباس و کفش بهتری میپوشند و وقتی کار در آسیاب اعلام میشود خود را برای آن معرفی میکنند. آنها در همان روز از آسیاب به جنگل میروند و فقط بوران غایب بود.
رفقا خوب انتخاب شده بودند. دوستان واسیلی عبارت بودند از یک کولی به نام وولوجکا، یک جوان غول پیکر، جسور و ماهر به نام ماکارو که از معادن دو بار فرار کرده بود، دو جوان چِرکِسی که مصمم و وفادار در رابطه با رفقایشان بودند، یک تاتار، در واقع موذی و خیانتکار، اما بسیار حیلهگر و در نتیجه مفید برای گروه فراریان. بقیه هم مردانی کولی که کل سیبری را زیر پا گذارده بودند.
آنها تمام روز را در جنگل به سر میبرند، شب را آنجا میگذرانند و انتظار روز بعد را میکشند ــ بوران هنوز نیامده بود. تاتار را به پادگان میفرستند. او با احتیاط به داخل رخنه میکند و میگذارد بابرو را که یک محکوم قدیمی و از دوستان واسیلی بود و در بین محکومین احترام و نفوذ داشت خبر کنند. صبح روز بعد بابرو پیش بقیه به جنگل میرود. "خب، دوستان، چطور میتونم بهتون کمک کنم؟"
"بوران را حتماً پیش ما بفرست! بدون او ما قادر به رفتن نیستیم. و اگر او چیزی درخواست کرد براش تهیه کنید. ما فقط انتظار او را میکشیم."
بابرو بازمیگردد و میبیند که بوران ابداً تدارک ندیده است. او در اطراف راه میرفت و زیر لب برای خود غر و لند میکرد. بابرو فریاد میکشد: "بوران، پس منتظر چه هستی؟"
"چی؟"
"چی، یعنی چه؟ چرا هنوز آماده نیستی؟"
"برای در گور رفتن آمادهام!"
بابرو عصبانی میگردد.
"این چه وضعیه! چهارمین روز است که بچهها در جنگل نشستهاند و فقط منتظر تو هستند. بخاطر تو باید احتمالاً طعم شلاق را بچشند. و تو میخواهی یک کولی پیر باشی؟!"
پیرمرد میگرید.
"بله، وقت من به آخر رسیده ... من نمیتونم از این جزیره فرار کنم. من پیرم، خیلی پیر برای زندگی."
اینکه آیا تو پیری یا نه به خودت مربوطه. اگر تو به پایان فرار نایل نشی، در راه بمیری ــ بعداً هیچ سرزنشی به تو نمیشه؛ اما اگر تو یازده نفر را تقریباً به زیر شلاق بیاری! بنابراین باید بری. فقط لازمه که من به جماعت کولیها از این موضوع چیزی بگم، بعد خودت میدونی که چه در انتظارت خواهد بود.
بوران جدی میگوید: "میدونم، و من لایقش هستم. اما من این شکلی نمیخوام بمیرم. بنابراین باید احتمالاً برم، اما من هیچ چیز آماده نکردم."
"به تو همه چیز داده میشه، و در واقع خیلی فوری. چه چیزی لازم داری؟"
"اول برای من دوازده بالاپوش خوب و نو بیار."
"اما بچهها که همه بالاپوش دارند. 
بوران مصرانه تکرار میکند: "گوش کن چی به تو میگم، من میدونم که هر کدومشون یک بالاپوش دارند؛ اما هر یک به دو بالاپوش احتیاج دارند. برای سوار شدن در قایق باید همه به بومیها یک بالاپوش بدهند. بعد دوازده چاقوی خوب، دو تیشه و سه دیگ لازم دارم."
بابرو کولیها را خبر میکند و جریان را به اطلاع آنها میرساند.
افرادی که بالاپوش اضافی داشتند برای فراریان میدهند. در هر محکومی احساس غریزی همدردی با افرادی وجود دارد که برای رها ساختن خویش از دیوارهای خسته کننده زندان جسورانه تلاش میکنند. تعدادی از دیگها و چاقوها را مجانی به دست آوردند، و تعدادی را با قیمتی ارزان از مهاجرین خریدند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر