پناهندگان از ساخالین.(7)



من در حال ترجمه قسمت هفتم از پناهندگان ساخالین به تو می‌اندیشم.
(7)
چهره واسیلی حالت عبوس خود را حفظ کرده بود. به نظر میرسید که داستانش را فراموش کرده باشد یا نخواهد به تعریف کردن آن ادامه دهد. من به او یادآور میشوم که منتظر پایان داستان هستم. او دلخورانه میگوید: "چه باید هنوز تعریف کنم، من واقعاً نمیدانم ... ما چیزهای بدی را تحمل کردیم! ... باشه، من شروع کردم، و بنابراین باید آن را به پایان ببرم ...
به این ترتیب ما دوازده روز راه میرفتیم و هنوز به انتهای جزیره نرسیده بودیم، گرچه ما در واقع میتوانستیم در هشتمین روز به آن سر جزیره برسیم. و دلیلش این بود که ما باید احتیاط میکردیم و راهنمای دقیقی هم نداشتیم. بجای آنکه از کنار ساحل و از سطح صاف برویم از کوهها و صخرهها بالا میرفتیم، از میان درهها و گردنهها و مردابها میگذشتیم. همچنین آذوقهمان هم در حال تمام شدن بود، چون ما فقط برای دوازده روز آذوقه به همراه داشتیم. ابتدا شروع به کم کردن کاهش سهمیهها کردیم؛ مقدار اندکی نان سوخاری تقسیم میکردیم، هر کس میتوانست برای ارضاء گرسنگیاش آنچه که مایل بود و احتیاج داشت را جستجو کند، زیرا در جنگل انواع توتها به اندازه کافی وجود داشت.
بنابراین ما به خلیجی میرسیم که آنجا آن را لیمان مینامیدند. آب آن معمولاً شور است، فقط گاهی اوقات وقتی جریان آبی از رود آمور به آنجا برسد آب قابل نوشیدن است. ما باید در اینجا برای به سمت آمور رفتن یک قایق تهیه میکردیم.
ما شروع به فکر کردن و گفتگو در باره اینکه کجا میتوانیم یک قایق به دست آوریم میکنیم. ما از بوران پرسیدیم که چطور باید این کار را شروع کنیم. او اما درهم شکسته بود؛ چشمانش نگاه ماتی داشتند، خسته و ضعیف شده بود و نمیتوانست به ما مشورت بدهد.
او گفت: "در پیش بومیان میشود قایق به دست آورد."
اما اینکه این بومیان کجا هستند و چطور آدم میتواند از آنها یک قایق به دست آورد را نمیتوانست به ما بگوید.
در این وقت من، وولوجکا و ماکارف به بقیه گفتیم: "ببینید، شماها اینجا منتظر بمانید، ما در امتداد ساحل میرویم، شاید به فرد بومیای برخورد کنیم و به طریقی به یک قایق یا تعداد بیشتری دست پیدا کنیم. اما مواظب باشید، شاید در این اطراف یک پاسگاه وجود داشته باشد." آنها آنجا ماندند، ما به کنار ساحل رفتیم، به صخرهای رسیدیم و از آنجا مردی را دیدیم که مشغول تعمیر بادبان بود. خدا او را برای ما فرستاده بود، اورکان را.
"اورکان چه است؟ این نام آن مرد است؟"
"چه کسی میتواند آن را بداند؟ ممکن است که نامش چنین بوده باشد، اما من بیشتر احتمال میدهم که رئیس قبیله در نزد آنها اورکان نامیده میشود. ما این را نمیدانستیم، اما خود را آرام و با احتیاط به او نزدیک ساختیم، برای اینکه او نترسد و فرار نکند؛ در نهایت با سرعت پیشش میرویم و حالا وقتی او چشمش به ما میافتد شروع میکند به اشاره کردن به خودش و گفتن: اورکان اورکان! ما منظورش را نمیفهمیدیم اما شروع به توضیح دادن وسیله مورد نیازمان میکنیم. وولوجکا چوبی را در دست میگیرد و قایقی بر روی شن رسم میکند؛ و باید این معنا را میداد که ما به چنین چیزی محتاجیم. آن مرد فکر میکند و فوراً متوجه میشود، سرش را تکان میدهد و با انگشت برایمان در هوا شکلهائی میکشد: گاهی به ما دو و گاهی پنج و گاهی تمام ده انگشتش را نشان میداد. مدتی طولانی نمیتوانستیم متوجه منظورش شویم، عاقبت ماکارف حدس میزند و میگوید: "برادران، او میخواهد بداند که ما چند نفر هستیم تا طبق آن برایمان قایق پیدا کند."
ما میگوئیم "درسته!" و حالا به پرسش کننده نشان میدهیم که ما دوازده نفریم. او میفهمد.
بعد او میخواست که ما او را پیش بقیه دوستانمان ببریم. ما ابتدا مردد بودیم، اما چاره دیگری نداشتیم. چه باید میکردیم، ما که نمیتوانستیم بر روی دریا پیاده راه برویم. بنابراین ما او را پیش دوستانمان بردیم. رفقا ابتدا غر و لند کردند و پرسیدند: "چرا او را پیش ما آوردهاید؟ آیا برای نشان دادن مخفیگاهمان او را اینجا آوردهاید؟" در هر حال کار دیگری نمیشد انجام داد. ما به آنها گفتیم: "ساکت شوید، این ضروری بود!" مرد اما بدون وحشت در میان ما میچرخید و بالاپوشها را لمس میکرد.
ما بالاپوشهای اضافی را به او میدهیم، او آنها را برمیدارد، بر روی شانه میاندازد و میرود. ما البته به دنبالش میرفتیم. ما آن پائین چادرهای هموطنانش را میبینیم، یک روستای کوچک.
رفقا با تردید میپرسیدند: "حالا چه؟ او به روستا میرود و هموطنانش را جمع خواهد کرد."
ما جواب میدادیم: "چه ضرری میتواند به ما بزند؟ تمام روستا از چهار چادر تشکیل شده است، مگر چند نفر میتوانند در چادرها باشند. ما اما دوازده مرد هستیم که هر کدام یک چاقو به درازای یک متر حمل میکنیم ... و چطور این مردم قادر به برابری کردن با ما غولها هستند؟ آنها فقط از ماهی تغذیه میکنند، در حالیکه روسها گوشت میخورند. اینها چه کاری میتوانند در برابر ما انجام دهند؟"
و با این حال باید اقرار کنم که من هم دچار وحشت شده بودم. ما آنجا در انتهای جزیره بودیم؛ آیا این شانس به ما اعطاء میگشت که آنجا در آن قسمت، در کنار رود آمور نفس بکشیم، در آنجا که ساحل مانند نواری آبی رنگ میدرخشد؟ من آن زمان چه حسادتی به پرندگان بخاطر بالهایشان میکردم!
ما مدت کوتاهی انتظار کشیدیم، وقتی ما یک دسته کامل از ساکنان روستا را نیزه به دست در حال آمدن به سمت خود میبینیم که در پیشاپیششان ارکان قرار داشت بعضی از رفقا گفتند: "ببینید، آنها به طرف ما میآیند. اما ما زنده تسلیمشان نمیشویم. بنابراین اگر کسی در این جنگ کشته شود احتمالاً سرنوشت برایش چنین تعیین کرده بوده است. تا جائیکه میتوانید مقاومت کنید، و هر یک به بقیه تا آخرین نیرو کمک میکند. جمعتر کنار همدیگر بایستید برادران، محکمتر به هم بچسبید!"
با این حال ما به این مردم اشتباهاً شک کرده بودیم. وقتی ارکان دید که ما به آنها بی اعتمادیم نیزهاش را برای نگهداشتن به دست مرد دیگری میدهد. در این وقت متوجه میشویم که آنها قصد شیطانیای بر علیه ما ندارند و به محلی میرویم که قایقها را مخفی ساخته بودند. آنها دو قایق را برای ما به آب میکشند، یکی که بزرگتر بود برای هشت نفر و قایق کوچکتر برای چهار نفر.
حالا ما عاقبت دارای قایق میشویم، اما با این وجود نمیتوانستیم به آن سمت برانیم. زیرا بادی برخاسته بود که از آن سمت میوزید؛ موجها اوج گرفته بودند، طوریکه در چنین هوائی راندن با آن قایقهای کوچک غیر ممکن بود.
بنابراین مجبور بودیم به خاطر طوفان دو روز آنجا بمانیم. در این بین ذخیره غذائیمان به پایان رسیده بود و ما فقط از توت و ماهیهائی که ارکان به ما میداد تغذیه میکردیم. این ارکان مرد خوب و صادقی بود. خدا به او عوضش را بدهد! هنوز هم من به اندازه کافی به او فکر میکنم.
روز به اتمام رسیده بود و ما هنوز در جزیره نشسته بودیم. اصلاً نمیتوان بیان کرد که این چه زیاد ما را آزار میداد. شب به پایان میرسد، روز سوم آغاز میگردد و ما دوباره همان باد را داشتیم. و حالا آن سمتی که ما برای رفتن به آنجا تلاش میکردیم ما را اغوا میکرد، ما را آنطور که آنجا در برابر نگاههایمان آزاد قرار داشت قویتر پیش خود میخواند؛ زیرا باد مه انباشته شده روی دریا را به طور کامل رانده بود و به این ترتیب ما میتوانستیم ساحل را ببینیم.
ساعتها میگذشت که بوران بر روی صخره نشسته و چشمهایش را به آن سمت دوخته بود، و از جایش حرکت نمیکرد. او حتی برای چیدن توت هم از جایش بلند نمیشد؛ گاهی اوقات یکی از ما مقداری توت برای او میآورد. ــ در این وقت قلب پیرمرد کولی در سینه متأثر میگشت! شاید هم مرگ قریب الوقوع را حدس میزد ...
عاقبت صبر همه به پایان میرسد، بنابراین تصمیم میگیریم شب بعد به هر قیمت که شده حرکت کنیم ــ حرکت در روز ممکن نبود، زیرا که میتوانستند ما را از پاسگاه ببینند؛ خطر در شب کمتر بود و خدا میتوانست از ما نگهداری کند و نگذارد که غرق شویم. باد هنوز به موجها شلاق میزد و میگذاشت که آنها خود را با شدت به ساحل بکوبند؛ تا جائیکه چشم کار میکرد کف سفید رنگی دریا را پوشانده بود ...
من میگویم "بیائید برادران، بگذارید که استراحت کنیم! ما پس از گسترش ماه در نیمه شب به راه خواهیم افتاد. بعد دیگر قادر به خوابیدن نخواهیم بود، بنابراین حالا باید کمی نیرو اندوخته کنیم."
رفقا به حرفم گوش دادند و برای استراحت کردن دراز کشیدند. ما محلی در کنار بلندای ساحل در نزدیک صخره انتخاب کرده بودیم؛ از طرف پائین نمیتوانستند رو به بالا ما را ببینند، درختها ما را پوشانده بودند. فقط بوران دراز نکشیده بود، بلکه پیوسته به سمت غرب نگاه میکرد. هنگامیکه ما دراز کشیدیم تازه خورشید رو به کاهش گذاشته و تا شب هنوز وقت زیادی مانده بود. من صلیبی بر سینه خود رسم میکنم و در حال گوش دادن به آه کشیدن زمین و صدای تاب دادن درختهای جنگل توسط باد به خواب میروم.
ما خطری را که تهدیمان میکرد حدس نزده بودیم.
من با صدای ضعیف بوران که صدایم میکرد از خواب بیدار میشوم، خواب را از خود میتکانم و به اطرافم نگاه میکنم: بوران بالای سرم ایستاده بود، با نگاهی وحشی به بوتهزار اشاره میکرد: "بلند شو، آنها آنجا هستند، آنها ما را برمیگردانند!" من به آن سو نگاه میکنم: سربازها! ...
یکی از سربازها که از همه به ما نزدیکتر بود به طرف ما نشانه گرفته بود، نفر دوم با عجله به سمت ما آمد، از کوه هم سه سرباز دیگر پائین آمدند و اسلحههایشان را بلند کردند. در یک آن من کاملاً بیدار میشوم و با فریاد بلندی رفقا را بیدار میسازم. همه با عجله از جا برمیخیزند. ما لحظه کوتاهی پس از شلیک اولین سرباز به او حمله میکنیم.
هیجان راوی را متوقف ساخته بود. او سر را به سینهاش خم میکند؛ در چادر دلتنگی به وجود آمده بود، زیرا که کولی از تعریف کردن داستان دست کشیده بود و با جدیت تکههای چوب را به داخل اجاق میانداخت.
او با لحنی که لابه از آن برمیخاست میگوید: "پس برای چه آن را تعریف میکنم!"
"حالا، اصلاً مهم نیست به چه خاطر، من از شما خواهش میکنم که فقط آن را تا پایان تعریف کنید! بعد چه اتفاق افتاد؟"
"بعد ... حالا، آنها شش نفر بودند و ما دوازده نفر. آنها میخواستند ما را در خواب دستگیر کنند، با این حال ما اجازه فکر کردن و تجدید قوا به آنها ندادیم ... ما چاقوهای بزرگی داشتیم ... آنها به زحمت توانستند یک بار شلیک کنند. در سراشیبی کوه نمیتوانستند بایستند و در پائین ما منتظرشان بودیم ..."
او اندوهگین و با بالا بردن چشم به سوی من میگوید "بله، آنها حتی نمیتوانستند از خود دفاع کنند. با سرنیزههایشان ما را که مانند گرگهای هار به آنها حملهور شده بودیم از خود دور میساختند ...
یکی از سربازها با سرنیزهاش به من حمله میکند و فقط کمی از پایم را زخمی میسازد؛ من تلو تلو میخورم، میافتم ــ او بر روی من. ماکارف خود را بالای سر او میرساند ... در این وقت من متوجه چیز گرمی که روی صورتم میچکید میشوم: من و ماکارف از جا بلند میشویم، سرباز اما نه ...
من از جا جهیده بودم و به اطرافم نگاه میکردم: دو نفر از رفقای ما از صخره بالا رفته بودند ــ در جلو سالتِنو فرمانده پاسگاه ایستاده بود. در سراسر جزیره همه او را میشناختند و از او وحشت داشتند، حتی افراد بومی، از مردم ما چندین نفر بدست او کشته شده بودند ... حالا اما نباید این کار تکرار میگشت ــ او خودش باید از بین میرفت.
همراه ما دو نفر از اهالی چرکس بودند، دلیر و باهوش و مانند گربه انعطاف پذیر. یکی از آنها خود را به سمت سالتناو پرتاب میکند، در میان صخره آن دو به هم میرسند. سالتناو با هفتتیر به سمت او شلیک میکند، چرکسی خود را خم میکند و هر دو به زمین میافتند، چرکسی دیگر به این خیال که رفقیقش مرده است عصبانی و سریع خود را به آن دو میرساند. ما هنوز درست متوجه ماجرا نشده بودیم که او با یک ضربه سر سالتناو را از بدنش جدا میسازد ...
او از جا میجهد، میخندد: در دستش سر فرمانده مخوف را نگاه داشته بود ... ما منجمد آنجا ایستاده بودیم ... او به زبان خود چیزی را بلند فریاد میکشد، فریادش روشن و تیز دوباره منعکس میگردد. او سر فرمانده را بالای سرش میچرخاند و آن را در فاصله دوری به داخل دریا پرتاب میکند.
ما ساکت بودیم، ما یخزده ایستاده بودیم و گوش کردیم که چطور چیزی در آب افتاد ــ آن سر سالتناو بود.
همچنین آخرین سرباز باقی مانده هم بر روی صخره ساکت ایستاده بود. بعد اسلحهاش را دور میاندازد، صورتش را با دستها میپوشاند و از آنجا میگریزد. ما او را تعقیب نمیکنیم: "خدا با تو، خودت را نجات بده!" او تنها سرباز زنده مانده از پاسگاه بود، زیرا که افراد پاسگاه را بیست نفر تشکیل میدادند: سیزده نفر از آنها برای آوردن مواد غذائی به سمت دیگر رفته و بخاطر باد هنوز بازنگشته بودند، ما شش مرد را کشته بودیم.
همه چیز به پایان رسیده بود و با این حال ما هنوز نتوانسته بودیم بر خود مسلط شویم، به همدیگر نگاه میکردیم و با وحشت، مردد و با ترس میپرسیدیم: "این چه بود؟ آیا حقیقی بود یا رویا؟" ناگهان از پشت سر خود، همانجا که قبلاً دراز کشیده بودیم صدای ناله بوران را میشنویم.
اولین گلوله به او برخورد کرده بود، مرگ آور برخورد کرده بود. او زمان کوتاهی رنج کشید؛ و وقتی خورشید رو به خاموشی گذارد زندگی هم او را ترک کرد.
ما به سمت او میرویم. او در حالیکه دستش را به سینهاش میفشرد و اشگ در چشمانش جمع شده بود در زیر یک درخت کاج نشسته بود. او مرا به سمت خود میخواند: "بگذار برایم یک گور حفر کنند. ــ شماها حالا نمیتونید برانید، بلکه برای اینکه با بقیه سربازها بر روی آب برخورد نکنید باید منتظر رسیدن شب بمونید. به این خاطر منو زودتر به خاک بسپارید ــ به خاطر خدا!"
من میگویم: "بوران عزیز، چه می‎‌گوئی. مگر میشود برای یک آدم زنده گور حفر کرد؟ ما تو را با خود به آن سمت میبریم، و بعد در ادامه راه روی دست حملت میکنیم ... چه فکرهائی میکنی!"
پیرمرد جواب میدهد: "نه، هیچکس از دست سرنوشتش نمیگریزد، اینکه در این جزیره خاک بشوم را تقدیر برایم تعیین کرده بود ــ این خوبه ــ قلبم آن را حس میکرد ... در تمام زندگی چیزی مرا از سیبری دور میساخت و به روسیه میکشاند، آه، کاش لااقل حالا من بر روی خاک سیبری میمردم و نه بر روی خاک این جزیره!"
بوران مرا به تعجب انداخته بود ــ او آدم دیگری شده بود. او خوانا صحبت میکرد، با حواس کامل؛ چشمانش شفاف نگاه میکردند، فقط صدایش ضعیف بود. او همه ما را پیش خود میخواند، آخرین داشتههایش را تقسیم میکند و به ما چند مشاوره میدهد: "دوستان، گوش کنید من به شماها چه میگویم و آنها را به یاد داشته باشید: شماها حالا بدون من از میان سیبری خواهید گذشت و من باید اینجا بمانم. وضع شماها حالا خوب نیست، بسیار بد ــ به این خاطر بدتر، زیرا سالتنو به قتل رسیده است. این خبر خیلی زود به گوش همه خواهد رسید ــ نه فقط تا ایرکوتسک، نه، حتی تا روسیه خواهد رسید."
در نیکولایفسک در کمین شماها خواهند نشست. به من گوش کنید دوستان، مواظب باشید؛ از گرسنگی و سرما در رنج خواهید بود اما از رفتن به روستاها و شهرها اجتناب کنید. از بومیان نترسید، آنها کاری با شماها ندارند. اما حالا دقت کنید که من در باره مسیر چه به شماها میگویم. قبل از شهر نیکولایفسک یک واحد زراعی قرار دارد؛ آنجا بانی خیر ما زندگی میکند، مشاور تاجر تارچانو. در قدیم او آنجا در ساخالین با بومیان تجارت میکرد، او یک بار به اینجا به کوهها آمد و با کالاهایش راه را گم کرد. با بومیان اینجا اما در مناقشه و اختلاف به سر میبرد. وقتی بومیان دیدند که او در مکان نامساعدی گرفتار گشته است بر سرش میریزند، و اگر ما بر حسب تصادف از اینجا نمیگذشتیم او را میکشتند، من آن زمان در حال فرار از ساخالین بودم ... آن زمان برای اولین بار فرار میکردم.
وقتی ما در جنگل به زبان روسی فریاد کمک خواستن شنیدیم با عجله به آن سمت رفتیم و مشاور را از دست بومیان نجات دادیم. از آن به بعد او این کمک رسانی را تلافی میکند. او میگوید "تا آخر عمر باید سپاسم را به مردم ساخالین اثبات کنم!" و حقیقتاً او از آن به بعد برخی چیزهای خوب و بعضی کمکهای مؤثر برای مردم ما انجام داد. او را پیدا کنید؛ او به شماها هم کمک خواهد کرد."
به این ترتیب پیرمرد پس از دادن نشانی مسیرها به ما میگوید: "حالا برادران، شماها دیگر وقت زیادی برای از دست دادن ندارید. تو واسیلی، به افراد دستور بده که همینجا آخرین آپارتمانم را حفر کنند. حداقل بادی که از آن سمت به این سو میآید بر گورم میوزد و موجها را از آنجا به ساحل میرساند و به گورم میکوباند. بچهها مکث نکنید؛ شروع کنید!" ما اطاعت میکنیم.
در این وقت پیرمرد در پای کاج نشسته بود، و ما با چاقوهای خود برای او گوری حفر میکنیم. و پس از پایان کار یک دعا هم میخوانیم. پیرمرد ساکت نشسته و در حال تکان دادن سر بر روی گونههایش اشگ جاری بود.
پس از ناپدید گشتن خورشید در پشت کوهها او هم میمیرد، و هنگامیکه هوا تاریک شده بود ما گور را با خاک پر ساخته بودیم.
وقتی ما بر روی آب به آن سمت میراندیم، ماه با نور ملایمی در آسمان طلوع کرده بود. ما به اطرافمان نگاه میکردیم ... پشت سر ما کوههای ساخارین به ما خیره نشده بودند و بر روی صخره کنار ساحل درخت کاج بوران برای ما سر تکان میداد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر