پناهندگان از ساخالین.

( 1 )
... رفیق همچادریام به سفر رفته بود؛ از این رو باید من شب را در خیمهام تنها میگذراندم.
نمیخواستم کار کنم، نمیخواستم آتش روشن کنم، و در حالیکه روز کوتاه شمال خود را کاملاً در مه بالا روندهای غرق ساخته بود من در حالیکه بر روی تختخواب دراز کشیده بودم خودم را در فضای نیمه‌تاریکِ خیمه بدون اراده به دست احساسات سنگینی که معمولاً سکوت و تاریکی بیدارشان میسازند سپردم. آخرین اشعههای ضعیف خورشید از میان پنجره یخزده اتاق ناپدید میشوند؛ تاریکی عمیقی به آرامی از گوشههای خیمه خارج میگردد و دیوارهای شیبداری را که بر بالای سرم مرتب بیشتر دور هم جمع میگشتند میپوشاند. برای مدت کوتاهی هنوز طرح اجاق بزرگی را که در وسط خیمه قرار داشت میدیدم، اما این وسیله زمخت زندگیِ یاکوتی نیز در برابر هجوم تاریکی کم کم تسلیم میشود و بزودی آن هم از نگاهم ناپدید میگردد ... تاریکی احاطهام میکند. فقط در سه محل هنوز نور ضعیفی میدرخشید، ــ آنجائیکه سوز و سرمای یاکوتی از میان پنجره کاملاً یخزده به درون خیمه نگاه میکرد.
دقیقهها و ساعتها بدون جلب توجه گذشتند و من به سختی متوجه گشتم که چگونه احساس شوم اندوه و دلتنگی بر من غلبه کرد، که چگونه <غربت> با سرما و نامهربانیش خصمانه بر من میوزید؛ که چگونه در تخیل هیجانزدهام آن مسافتهای بیاندازه طولانی را ــ کوهها، جنگلها، دشتهای بیپایان ــ زنده ساختم که مرا از همه آن چیزهائی جدا میساختند که برایم عزیز و با ارزش و گمشده بودند، اما مرا مدام به خود میخوانند.
حالا امید در فاصلهای بسیار دور و به زحمت قابل رویت در زیر نوری مات و تقریباً در حال خاموش گشتن برایم باقی مانده بود. و رنج سرکوب گشته اما نه مغلوب گردیدهای که در دورترین گوشه قلب پنهان شده بود ــ حالا با راست نگاه داشتن جسورانه سرش به خارج میخزید تا در میان سکوت اطرافم و در عمیقترین تاریکی واژههای وحشتناک و شوم را به وضوح زمزمه کند: "تو برای همیشه در این گوری، تو برای همیشه زنده به گوری!"
یک ناله آهسته که از طرف سقف و از میان لوله اجاق به سمت من هجوم آورده بود مرا از این حس سنگین بیدار ساخت. این دوست باهوشم بود، سِربِروس سگ باوفایم که در محل نگهبانیاش در حال لرزیدن از سرما بی حرکت ایستاده بود و حالا از من میپرسید که مرا چه میشود و چرا من آتش روشن نمیکنم.
من به خود تکانی میدهم و بیدار میشوم، زیرا احساس میکردم که در جنگ با تاریکی و سکوت مجبور به شکست خوردنم، و تصمیم میگیرم از آن وسیلهای استفاده کنم که اینجا در کنار دستم داشتم. این وسیله ــ خدای هر خیمه در سیبری ــ آتش است.
مردم یاکوتستان در سراسر زمستان گرم کردن چادرهایشان را قطع نمیکنند و به همین دلیل هم هیچ دستگاهی برای بستن لولههای اجاقشان ندارند. اما ما آنرا برای خود ساخته بودیم؛ این دستگاه از بیرون باز میگشت و به این خاطر باید هر بار برای استفاده از اجاق بالای بام میرفتیم.
من از پلههائی که در برف ساخته بودم و تقریبا ارتفاعش تا سقف کلبه میرسید بالا میروم. خیمه ما تقریباً در پایان محلی قرار داشت که از روی بام ما میشد سراسر آن را که توسط کوهها محاصره شده بود در دره تماشا کرد، و بجز این آدم میتوانست ببیند که چگونه نور چراغها از میان پنجره چادرهای یاکوتی که در آنها فرزندان مهاجرین روسیه و تاتارهای به اینجا رانده شده زندگی میکردند به بیرون میدرخشند. امروز همه چیز در مه خاکستری غلیظی که سرد و سنگین بر روی زمین فشار میآورد پیچیده شده بود و ابداً اجازه دیدن هیچ منظرهای را نمیداد. فقط آن بالا در فاصلهای دور یک ستاره که برایش ممکن گشته بود این پوسته سرد را با اشعه خود پاره کند مات میدرخشید.
دور تا دور در سکوت فرو رفته بود ... ساحل کوهستانی رودخانه، کلبههای فقیرانه آن محل، کلیسای کوچک، سطح از برف پوشیده شده و لغزنده مزارع، حاشیه تاریک جنگل ــ همه چیز در این دریای بی ساحل مه غرق شده بود. سقف چادرم که من بر رویش ایستاده بودم، با دودکش ساخته شده از گل رس خام ــ در کنارم سگ خود را به پاهایم میمالید ــ مانند یک جزیره در اقیانوسی گسترده و بی کران دیده میگشت. دور تا دور هیچ صدائی شنیده نمیشد، همه چیز سرد و هولناک بود. ــ شب ساکت و وحشتناک خود را بر روی زمین گسترانده بود ...
سربروس آهسته مینالید. حیوان بیچاره هم ظاهراً بخاطر یخبندان سهمگین در وحشت بود؛ او خودش را با پوزه به جلو داده شده و با گوشهای در حال استراق سمع به من چسبانده بود و به درون ظلمت تاریک و خاکستری رنگ با دقت نگاه میکرد.
او در این لحظه گوشهایش را تیز میکند و میغرد. من گوش فرا میدهم. ابتدا همه چیز مانند قبل آرام بود، سپس صدائی در سکوت میپیچد، آرام ــ در این وقت، یکی دیگر، دوباره و دوباره یکی دیگر. در میان هوای سرد صدای ضربه ضعیف سم یک اسب از فاصله دوری در مزرعه شنیده میگشت.
من در حال فکر کردن به سوارکار مهجوری که بر حسب صدای ضعیف ضربات سم اسبش باید هنوز تقریباً در حدود دو کیلومتر از محل ما فاصله داشته باشد با عجله از کنار دیوار مورب پائین میآیم و به کلبهام میروم. یک دقیقه با صورت باز در این یخبندان ماندن میتوانست باعث یخزدگی بینی یا گونه گردد. سربروس در حال زوزه کشیدن و پارس کردن رو به سمتی که صدای ضربات سم اسب شنیده میگشت به دنبالم پائین میآید.
بلافاصله پس از آن یک چوب کاج آتش گرفته در اجاق شعله میکشد. من برادههای خشک چوب درون اجاق را به آن نزدیک میسازم و بلافاصله فضای درون خیمه‏ام تا حد غیر قابل شناختی تغییر میکند. کلبه خاموشم از صدای تق تق و انفجار پیاپی پر شده بود؛ صدها شعله آتش از میان تکههای چوب زبانه میکشیدند، چوب کاج را در آغوش میگرفتند، بازی میکردند، به دورش میجهیدند، سر و صدا میکردند، جز و جز و ترق و ترق می‌کردند. چیزی زنده در اتاق پرتاب شده و پس از تفتیش تمام زوایا و گوشهها از سر و صدا پرشان ساخته بود. گهگاهی صدای ترق و ترق آتش خاموش میگشت. بعد من میشنیدم که چگونه جرقههای سوزان با سر و صدا از میان لوله اجاق در هوای سرد به بیرون میجهند.
بلافاصله پس از آن بازی با نیروی تازه و سر و صدای مکرری مانند سر و صدای شلیکهای تپانچه از نو در خیمه شروع میگردد.
حالا من خود را دیگر مانند قبل آنطور ترک گشته احساس نمیکردم. چنین به نظر میرسید که همه چیز در اطراف من شروع کرده است به زندگی کردن، به خود را حرکت دادن و رقصیدن. شیشه پنجرهها که قبلاً فقط اجازه میدادند یخبندان خارج خیلی ضعیف از داخل دیده شود حالا در هزاران رنگ بازی میکردند و نور آتش را دوباره منعکس میساختند. من از این فکر که کلبه دورافتادهام در تاریکی شب تا فاصله دوری میدرخشد خوشم آمد و، در واقع مانند آتشفشان کوچکی هزاران جرقه به بیرون میجهاند که در هوا لرزان میرقصیدند و در میان دود سفیدی میمردند.
سربروس خود را در مقابل اجاق مینشاند و به دقت، بدون حرکت مانند یک شبح سفید رنگ به شعله آتش نگاه میکند؛ فقط گاهی سرش را به سمتم میچرخاند و من در چشمان باهوشش قدردانی و وفاداری میخواندم. صدای گامهای سنگینی از بیرون به گوش میرسد، اما سربروس آرام باقی میماند ــ او میدانست که این صدای سم اسبهایمان است که تا حالا با سرهای آویزان و گاهی از سرما خیس شده جائی در زیر سقف ایستاده بودند، و حالا به سمت گرمای آتش میرفتند تا در کنار دیوار مجاور اجاق بایستند و جرقهها را که طور بامزهای به بالا میجهیدند و گستردگی دود سفید را که از دودکش مستقیم بالا میرفت تماشا کنند.
اما حالا سگ با نارضایتی سرش را برمیگرداند و بلافاصله پس از غر و لند کردن خود را روی درب اتاق پرتاب میکند. من میگذارم سربروس از اتاق خارج شود و در حالیکه او در محل پاسداریاش به پارس کردن مشغول بود به حیاط نگاه میکنم. آن سوار سرگردانی که من قبلاً نزدیک شدنش را در سکوت شب شنیده بودم توسط آتش شاد اجاقم وسوسه شده بود. او حالا برای داخل ساختن اسب زین کرده و بار شدهاش دروازه را باز میکرد.
من منتظر هیچ آشنائی نبودم. یک یاکوتی به زحمت میتوانست چنین دیر وقت خود را به این محل برساند، و حتی اگر او در این کار مؤفق میگشت، بنابراین به نزد یک دوست میرفت و اجازه نمیداد که توسط آتش روشنی وسوسه گردد و در نزد یک غریبه توقف کند.
من با خود فکر میکنم: "بنابراین میتواند فقط یک مهاجر باشد". در زمان دیگری بخاطر چنین مهمانی کمتر خوشحال میگشتم، حالا حضور یک انسان زنده برایم بسیار مطلوب بود. ــ من میدانستم که این آتش بامزه بزودی خاموش خواهد گشت، شعله کوچک آتش به آرامی از تکه چوبی به تکه چوب دیگری سرایت خواهد کرد و سپس فقط یک پشته ذغال درخشان باقی خواهد ماند که بر بالایشان به ندرت زبانههای کوچک آبی تند حرکت میکنند ــ مدام نادرتر، آهستهتر ... سپس دوباره در خیمه سکوت و تاریکی آغاز و در قلبم دوباره همان آرزو بیدار خواهد گشت. اجاق فقط توسط نور کم رنگ زیر خاکستر قابل مشاهده خواهد بود و عاقبت این هم ناپدید میگردد، میمیرد. دوباره من تنها خواهم ماند ــ تنها در تمام شب کاملاً عمیق، طولانی و بی پایان.
این فکر که من شاید باید یک شب را با انسانی بگذرانم که گذشتهاش به خون آغشته باشد اصلاً به مخیلهام راه نیافته بود. سیبری به ما میآموزد که همچنین در قاتل هم انسان را ببینی. و گرچه آشنائی نزدیکتر با چنین افرادی به ما اجازه نمیدهد به کسانی که قفلها را میشکنند، اسبها را میدزدند یا در تاریکی شب جمجمه همنوعان خو را خرد میسازند صورتی خیالی و شاعرانه بدهیم، اما به ما میآموزد تا تحت چنین انگیزهها و غرایض پیچیده انسانها راهی پیدا کنیم. آدم پی میبرد که چه وقت و چه چیزی از انسانها انتظار میرود. یک قاتل همیشه مرتکب قتل نمیگردد؛ او هنوز زنده و مانند دیگران دارای احساس است ــ از جمله مطمئناً دارای احساس قدردانی در برابر کسی که او را در شب سردی در کلبهاش میپذیرد و مأوا میدهد. اما اگر من با یکی از آنها آشنا میگشتم و در نزد آشنای جدیدم یک اسب تازه زین شده و در کنار زین همچنین کیسهها و بستههای مختلف مییافتم، سپس این سؤال در باره صاحب اسب هنوز جای تردید باقی میگذاشت، و محتویات این کیسهها و بستهها نیز همچنین گاهی تردید در باره طریقه بدست آوردن قانونیشان از طرف صاحب فعلی پیش میآورد. درِ سنگین با پوست اسب پوشیده شدۀ خیمه بالا برده میشود؛ از طرف حیاط یک بخار ابر به داخل نفوذ میکند و یک غریبه به سمت اجاق قدم میگذارد ــ یک مرد بلند قامت، چهارشانه و باوقار. با وجود لباس یاکوتی بر تن میشد در نگاه اول دید که او اهل یاکوت نیست. چکمهای از پوست خیره کننده سفید اسب به پا داشت. شنل گشاد یاکوتیاش بر روی شانه قرار داشت و گوشها را میپوشاند، به دور سر و گردن یک شال بزرگ پیچیده شده بود. تمام شال و همچنین سراسر لباسش از یخ پوشیده شده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر