پناهندگان از ساخالین.(9)

(9)
آتش در اجاق خاموش شده بود و هوا در چادر مانند کوره گرم بود. یخزدگی کنار پنجره شروع به ذوب شدن میکند و از آن میشد این نتیجه را گرفت که سرمای شدید به احتمال زیاد کاهش یافته است، زیرا یخزدگی کنار پنجره در چنین سرمائی هر اندازه هم هوای درون چادر گرم باشد هرگز ذوب نمیشود. از این رو از انداختن چوب در اجاق دست میکشیم و من خارج میشوم تا لوله اجاق را ببندم.
مه واقعاً خود را محو ساخته بود، نسیم شفاف بود و نرمتر به نظر میآمد. در سمت شمال، پشت قله تپههایِ مستور گشته توسط جنگلهای سیاه، ابرهای کوچک سفیدی با درخششی کمرنگ در آسمان شناور بودند و خود را سریع ناپدید میساختند. به نظر میرسید که کسی سخت و عمیق آه میکشد و نفسش از سینهای عظیمالجثه به بالا صعود میکند، بعد خود را بی صدا در نسیم میگستراند و در فضای بی کران ناپدید می‌گردد. یک شفق قطبی با نوری کم میدرخشید.
در حال تسلیم ساختن خود به یک احساس غمانگیز رو به افزایش بر روی بام ایستاده بودم و نگاهم متفکرانه در دوردست ول میگشت. شب خود را در با تمام زیبائی سرد قدرتمندش بر روی زمین گسترانده بود. در آسمان ستارهها چشمک میزدند، سطح لغزنده برف خود را تا آسمان کشانده بود و در افق جنگل تاریکی به چشم میآمد. و تمام این تصاویر در این سرما و تاریکی و سکوت، غم و اشتیاق به درون قلبم میوزاند ...
هنگامیکه من به چادر بازگشتم مرد کولی در خواب بود و سکوت تنها توسط صدای تنفس آهسته و آرام و منظمش قطع میگشت.
من هم روی تخت دراز کشیدم، اما مدتی طولانی تحت تأثیر شنیدن داستان او قادر به خوابیدن نبودم.
بیش از یک بار نزدیک بود خوابم ببرد، اما هر بار مرد کولی خود را در خواب تکان میداد و چیز نامفهومی را آرام زمزمه میکرد. صدای عمیق سینهاش مانند غر و لند خفهای به سمتم میآمد، مرا دوباره سر حال میآورد و در ذهنم تصاویری از ادیسه او تولید میگشت. بنابراین گاهی به نظرم میرسید که انگار در بالای سرم پچ پچ شاخ و برگ درختان جنگل را میشنوم، انگار که از بالای صخره رو به پائین نگاه میکردم و خانههای سفید رنگ پاسگاههای درون دره را میدیدم و انگار بین من و آن خانهها یک عقاب بزرگ در حال باز و بسته کردن آهسته بالهای قدرتمندِ آزادش در پرواز بود.
و افکارم مرا با خود میبردند و از تاریکی ناامید کننده چادر تنگ دورتر و دورتر میساختند. به نظر میآمد که باد بر من میوزد، در گوشهایم اقیانوس پهناور ملودیهایش را با خشم به صدا میآورد، میدیدم که خورشید در حال غروب کردن است، من در تاریکی عمیقی محاصره گشتهام و قایقم به آرامی بر روی امواج دریا تاب میخورد ...
توسط روایت مرد کولی خونم به جوش آمده بود. من به این میاندیشیدم که وقتی این داستان در سلول نمناک محکومین تعریف گردد چه تأثیری باید بکند. و من از خود سؤال میکردم که  چرا نه مشکلات فرار این داستان بر من تأثیر گذارده، نه تحمل سختیها و خطرات و نه حتی سودازدگی سیریناپذیر و مشتاق کولیها، بلکه فقط کل سرایش آزادی در آن؛ و به چه دلیل حالا بر من هم میل به آزادی، به دریا، جنگل، و مزرعه استیلا یافته است؟ و اگر این چیزها مرا به خود میخوانند، اگر فاصله بی کران مرا به خود جلب میسازد، پس بنابراین چه شکست ناپذیر باید کولیها را که اندکی از این اشتیاق سیری ناپذیر و بی نهایت درون قدح را چشیدهاند به خود جلب سازند؟
مرد کولی خوابیده بود؛ افکارم به من اجازه خوابیدن نمیدادند. من در این بین از یاد میبرم که چه چیز او را به زندان و دارالتأدیب انداخت، چه کارهائی پس از دست کشیدن از اطاعت پدر و مادر میکرد. من در او فقط یک زندگی پر از شجاعت جوانی میدیدم، انرژی و نیرو، یک زندگی که میل رفتن به سوی آزادی را فریاد میکشید، ... به کدام سو؟
بله، به کدام سو؟
من فکر میکردم که از زمزمه آهسته مرد کولی صدای آه میشنوم. برای چه کسی آه میکشید؟ من درباره حل یک معمای تقریباً لاینحل میاندیشیدم و بر بالای سرم رویاهای تاریکی شناور بودند ...
خورشید غروب کرده بود. زمینِ قدرتمند، متفکر و پر غم آنجا قرار داشت و ابری ساکت بر روی آن سنگین آویزان بود. فقط یک نوار باریک از آسمان در افق هنوز در نور ضعیف اشعههای در حال مرگِ سپیده دم میدرخشید، و خیلی دورتر از آن کوهها در دوردست نوری میدرخشید. ــ آن چه میتوانست باشد؟ آیا آتش میهنی از مدتها ترک شده خانه پدریست یا یک نور کاذب در تاریکی بر روی گورهای چشم به راه ما؟ ...
من دیر به خواب میروم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر